eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ سیدحسین دکمه کنار بی‌سیم را فشرد: _از مقداد یک به هاجر ۲ هاجر۲،ستوان محمدی بود که سریع جواب داد: _مقداد یک بگوشم +مراقب باشین کسی خواست کاغذی پخش کنه حتما ببینین چیه. اگه موردی داشت حتما بگین. تمام. _بله تمام. نزدیک اذان مغرب بود لحظه به لحظه به جمعیت اضافه میشد.کل دو طبقه حسینه و تمام محوطه گلزار شهدا مملو از جمعیت شده بود...همه، یا روی زمین بدون زیرانداز، یا روی صندلی، یا حتی گوشه‌ای با زیرانداز، سر مزاری، جایی را پیدا کرده و نشسته بودند... +از مقداد یک به هاجر خانم ی حلماسادات به محض شنیدن کدش در بی‌سیم جواب داد: _بگوشم +ورودی دو رو از سمت خودتون ببندین تا مردم از سمت در ورودی سوم وارد گلزار شهدا بشن! _بله حتما. تمام. سیدحسین با پیشانی عرق کرده، دستش را از دکمه بی‌سیم برداشت. با صدای قهقهه صادق به خودش آمد. صادق:_بابا خلاقیت..بابا نوآوری.. هاجر خانم؟ هاجر خانم دیگه چیه؟! چی میگی اقای عاشق؟؟ و دوباره بلند خندید. سیدحسین هم از دستپاچه شدن‌های حسابی امروزش خندید... سیدحسین:_خب حالا تو هم یه چی دیدی. حالا تا چند ماه منو سوژه کن! صدای خنده صادق بلندتر شد. که سردار به جمعشان پیوست و با لبخند گفت: _چیزی شده صادق؟ بگو منم بخندم به جای صادق،سیدحسین سریع گفت: _چیزی؟ مثلا چی؟ نه سردار چیزی نشده. خب من برم سر پستم. یاعلی جملات را تند تند و پشت سر هم گفت و با حالت دو، دور شد. صادق سعی کرد با دهان بسته بخندد که با آمدن جلالی، چهره جدی به خودش گرفت. دوربین عکاسی‌اش را برداشت و بین مردم رفت تا عکس‌های نابی را شکار کند.... یکساعتی بعد از نماز که سینه زنی و مداحی بود هم کم‌کم تمام میشد و مردم هم دیگر در حال بیرون آمدن از حسینیه بودند... سیدحسین خود را به در ورودی خواهران رسانید. تا در پذیرایی کمکی کند. نزدیک حلماسادات رفت. نگاهش را پرت کرد و گفت: _شرمنده یه کم که خلوت شد اگه میشه چند دقیقه من کارتون داشتم. +خب الان بگین! _نه الان نمیشه هم درست نیست هم اینکه کار داریم. نمیشه. حلماسادات که اصلا فکرش را نمیکرد که موضوع حرف سیدحسین درمورد چه چیزی است گفت: +باشه. مشکلی نیست _ممنون. پس فعلا الحمدالله مراسم به خوبی و بسیار پر محتوا برگذار شد. اینقدر که صدای ناله و عصبانیت دشمنان را در داخل و خارج بلند کرده بود... همه مشغول جمع کردن وسایل و باز کردن تزئینات حسینیه بودند که سیدحسین به سمت سردار رفت. سردار:_حسابی خسته شدی پسرم. مگه نه؟ سیدحسین:_نه، راستش سردار کارتون داشتم سردار:_عه اره عصر گفتی که کاری داری. خب بگو چیزی شده؟ +نه راستش چجوری بگم...چیزی نشده. در مورد خودمه. میخواستم اگه شما اجازه بدین چند کلامی با دختر خانمتون صحبت کنم _درباره؟ سیدحسین گلویی صاف کرد و بی‌پرده حرف میزد. بدون تعارف و صادقانه میگفت. +خودتون که پدرم و خانواده‌م رو میشناسین. اقام یکی-دو روز دیگه از سفر کربلا برمیگرده. منم چند روزه از ماموریت برگشتم. _بسلامتی.توی تیم کی هستی؟ سیدحسین لبخندی زد و با شرم گفت: _خودتون که میدونین دیگه سردار، زیرگروه جلالی هستم. ولی جلالی تا دوماه دیگه برون مرزی قراره کار کنه، و یه نیروی زبده‌تری بعدا بیاد بجای خودش. دیگه شما از همه فراز و نشیب کار ما هم خبر دارین. عمر دست خداست ولی میخواستم... اگه... سردار لبخندی زد. سوئیچ ماشینش را از جیبش درآورد و مقابل سیدحسین گرفت: _بیا پسرم بگیر. برین تو ماشین، تا من میام حرفاتونو بزنین. سیدحسین از خوشحالی روی پایش بند نبود، "چشم"ی گفت.و سریع با یاالله یاالله گفتن، خود را به طبقه بالای حسينيه قسمت خواهران رساند....دقایقی بعد همراه حلما سادات در ماشین نشسته و هر دو سکوت کرده بودند. سیدحسین:_من از پدرتون اجازه گرفتم که درمورد یه موضوع شخصی و خصوصی صحبت کنم. حلماسادات:_موضوع شخصی و خصوصی بین من و شما؟ اونم اینجا و این وقت شب؟ سیدحسین نگاهی به ساعتش کرد. ساعت تازه ۷ شب بود. سعی کرد ارام باشد.لبخندی زد و نگاهش را به جلو داد و گفت: _بی مقدمه میگم.چون اصلا بلد نیستم مقدمه‌چینی کنم. هروقت این کار رو کردم خراب کردم. شغلم مثل شغل سردار هست. زیرگروه اقای جلالی هستم همین که امشب دیدینشون.ولی هیچکسی نمیدونه.خواهش میکنم شما هم چیزی نگین.من از دروغ و دو رویی متنفرم برای همین اول کاری همه چیو بهتون میگم.هر سوالی درمورد شغلم و درامدم دارین پدرتون همه چی رو میدونه. ولی فقط یه چیزی میخوام بگم عمر دست خداست، ولی زندگی خدایی و امام زمانی داشتن دست خود ادمه. من میخوام اگه خدا بخواد، باهم.... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ _...من میخوام اگه خدا بخواد، باهم یه زندگی خدایی و اهلبيت پسند تشکیل بدیم. که اگه...اگه موافق باشین....هر روزی سردار عزیز و شما اجازه بدین برسیم خدمتتون. حلماسادات شکه شده بود.برایش باورکردنی نبود چطور با چند برخورد، او چنین تصمیمی گرفته است؟ ناراحت و دلخور گفت: _شما بخاطر پدرم اومدین جلو وگرنه اصلا منو نمیشناسین. من و شما امروز روز اولی هست که هم رو دیدیم! چجوری به این نتیجه رسیدین.؟ من هیچ باور نمیکنم که غیر این باشه. من جوابم منفیه! لطفا مزاحم نشین! حلماسادات حرفش را زد و در ماشین را باز کرد و پیاده شد. با قدم‌های تند و عصبی به سمت پدرش میرفت. سیدحسین با تعجب به جای خالی حلماسادات نگاه میکرد. از ماشین پیاده شد. نمیدانست چه کند! بهتر دید بطرف سردار برود و بار دیگر تقاضایش را مطرح کند.... 🔸دوهفته بعد....دانشکده🔸 📲_عرض سلام و ادب..کلاس امروز ۱ تا ۴ رو نرید..با اتوبوس، پایانه پیاده بشید.. اون دست خیابان..بیاید مرکز خرید.. طبقه منفی ۲..یاعلی مهتاب پیام را خواند. از ایتا بیرون آمد. به جملات فکر میکرد. از طرز جمله‌بندی و نحوه گفتارش، شک نداشت صادق بود. نگاهی به ساعتش کرد تازه اذان ظهر گفته شده بود. به نمازخانه رفت نمازش را خواند اما آنقدر ذهنش مشغول بود که چیزی از نماز نفهمید.! به آدرسی که خوانده بود رفت. نگاهی به گوشی‌اش کرد دید پیام پاک شده و چیزی نیست. خداراشكر کرد که حافظه خوبی داشت. به مرکز خرید رسید.وارد آسانسور شد. حس کرد کسی تعقیبش میکند. به جای رفتن به زیرزمین، به طبقه ۴ که مخصوص وسایل بازی کودکان بود رفت. همچنان نگاه سنگینی را حس میکرد. تمام وجودش سراسر استرس و دلهره شده بود. کودکی را دید که در استخر توپ، شاد و آزاد، و رها به دور از همه دغدغه‌های دنیا بازی میکند. کنارش رفت و خود را مشغول او کرد. و جایی نشست که پشتش به دیوار باشد تا بتواند اطراف را زیرچشمی نگاه کند. الکی با بچه‌ها شادی کرد و خندید. که سایه مردی در آن‌سوی طبقه پشت ستونی دید. که سایه‌اش خوشبختانه روی مجسمه پشت سرش افتاده بود. به دنبال راه فرار گشت که در خروج اضطراری را در آن نزدیکی دید. سریع از در خارج شد و خودش را به طبقه ۳، و با اسانسور سریع به طبقه منفی ۲ رفت. با دیدن صادق در پوشش نیروی خدماتی و نظافتی مرکز خرید، که اشاره به ماشینی میکرد، خود را پشت همان ماشین پنهان کرد. تا نفسش به حالت عادی برسد. و کمی از التهاب و استرسش کم شود. کمتر از ۲ دقیقه بعد صادق سوار ماشین شده و کمتر از ۵ دقیقه ماشین را به خیابان اصلی رساند. ماشین در سکوت بود. نیم‌ساعتی از چرخ زدن‌های صادق گذشته بود، اما هنوز استرس و دلهره مهتاب کم نشد. که به ناچار به حرف آمد: _پروفسور کجاست؟ شما چکاره‌ هستین آقا صادق؟ مگه شما نیروی انتظامی کار نمیکنین؟ اصلا شماره منو از کجا اوردین؟ چرا هربار با یه شماره جدید؟ اون روز کد دادین کلی گشتم تا اتاق آبدارخونه دانشکده رو پیدا کردم. کد رو دیدم ولی چرا غیبتون زد؟ بعد دوباره پیام دادین بیام دفتر آموزشی مهندسی فیزیک هسته‌ای چرا کسی نبود؟ بعد دوباره یکی پیام داد برای پاره‌ای توضیحات برم دفتر آموزشی خودم، چرا اونجا هم کسی نبود؟ چرا اینجوری میکنین؟ اصلا اینایی که با من تماس میگیرن کیا هستن؟ چرا پروفسور نذاشت باهاش حرف بزنم؟ (از استرس و با ناراحتی صدایش را کمی بلند کرد) پس من سوالاتم رو از کی بپرسم؟ پروفسور گفت استاد جدید میاد پس کی؟ استاد جدید کیه؟ قراره کی بیاد؟ من اصلا کیم؟ کجا هستم؟ این کی بود دنبال من بود؟ من چرا باید تعقیب بشم؟ ما الان داریم کجا میریم؟ این ماشین مال کیه؟ مهتاب همچنان میپرسید و صادق در خیابان‌های شهر چرخ میزد. تا کمی فشارها و استرس‌های این مدت مهتاب را کم کند.... مهتاب که آرام گرفت. صادق گفت: _از کنارتون..تو در ماشین.. یه بطری آب هست.. بردارید بخورید..شربت زعفران و گلاب هست.. هم رفع عطش.. و هم آرومتون میکنه.. مهتاب به خودش آمد.شربت را کمی خورد. با دستانش صورتش را پوشاند. و با صدای صادق دست از صورت برداشت. سر بالا کرد. صادق:_اول که سلام.. میدونم این مدت فشار و استرس زیادی تحمل کردید.. شرمنده من.. اما زودتر نمیشد کاری کرد.. مهتاب:_سلام. ببخشید واقعا از لحاظ روحی خیلی بهم ریختم. و از بس سوال تو ذهنمه، و نمیدونم چجوری به جواب برسم. صادق وارد کوچه شد. ماشین را پارک کرد. با "بفرمایید رسیدیم". از ماشین پیاده شدند. مهتاب سعی کرد آرام باشد. صبور و عاقلانه رفتار کند.صادق با کلید در را باز کرد.مهتاب پشت‌ سرش میرفت.بعد از گذشتن از..... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ بعد از گذشتن از راهرو بسیار طولانی، از در دیگری خارج شدند، که به کوچه دیگری راه داشت. وارد کوچه که شدند، انتهای کوچه در سبزرنگی بود که دو طرف در آن درخت تنومندی بود. به طرز زیبایی شاخه‌های این دو درخت خانه را در استتار درآورده بودند. از حیاط ۱۰ متری که گذشتند. وارد خانه کوچک و نقلی شدند. که مهتاب چشمش به حاج‌عمو افتاد، او با اغوش باز پذیرایش شد. و صادق به اتاق دیگری رفت. حاج‌عمو نشست و بعد چند دقیقه احوالپرسی گفت: _خیلی نگرانت بودم باباجان. تا رسیدن به مرکز خرید اتفاق خاصی نیافتاد؟ با بیشمار سوالی که در ذهنش داشت، ترس و دلهره را به کناری پرت کرد و تمام سوالاتی که چند دقیقه پیش از صادق پرسیده بود را به زبان جاری ساخت. حاج عمو لبخند زیبایی بر لب داشت و گفت: _جواب سوالاتت رو خود صادق باید بده. اما یه چیزی میگم. دیگه تحلیل کردنش با خودته! مهتاب متعجب گفت: _باشه عمو بگین. حاج عمو بلند شد. از روی تاقچه گوشه اتاق گوشی‌اش را برداشت و مقابل مهتاب نشست. _تمام اتفاقاتی که برات افتاده، هر کسی که باهات حرف زده و زنگ زده، ما از همه‌ی اینا در جریانیم. کاملا خبر داریم دخترم! باید این اتفاقات می‌افتاد تا بدونیم چقدر میتونیم روی هوشت سرمایه‌گذاری کنیم! چقدر میتونیم به تو اعتماد داشته باشیم! بین تحیّر مهتاب،حاج عمو با صدای بلندی گفت: _صادق، دایی بیا. صادق از اتاق بیرون آمد. یاالله گفت و کنار در نشست. حاج عمو بلند شد. گوشی به دست کتش را از روی صندلی کنار در برداشت. حاج‌عمو:_خب دایی. من باید برم سردار منتظره. جواب مهتاب دیگه با خودت. +چشم دایی صادق و مهتاب بلند شدند.و از حاج عمو خداحافظی کردند.هر دو سر به زیر نشستند. صادق بسم‌اللهی زیرلب گفت و شروع کرد: _از باء بسم‌الله تا نون والضالین رو خدمتتون میگم..اما لطف بفرمایید بین کلامم نپرید..چنانچه سوالی بود در اخر کار چشم حتما پاسخ میدم. +چشم.بفرمایید _پروفسور هنوز به دلایلی نتونسته از کشور خارج بشه. بنده هم مدتی هست که علاوه بر خدمت در ناجا، فعالیت‌های دیگه هم دارم..خب این سوال اول و دومتون. پیدا کردن شماره، ادرس و تمام مشخصات یک فرد.. چه شما چه هرکسی دیگه.. خیلی راحت‌تر از چیزی هست که فکرشو کنید.. تماس‌ها، کد دادن‌ها، پیامک‌ها همه و همه برای این بود که شما سنجیده بشید برای یه کار خیلی بزرگ.. اول باید ازتون مطمئن بشیم.. که الحمدالله شدیم! از جیبش کاغذی درآورد که شماره‌ای روی آن نوشته بود. _این شماره شما هست. سیمکارت جدید باید داشته باشید.. از این شماره برای هیچ کاری استفاده نمیکنید.. فقط بنده..سردار و دایی از این خط مطلعیم.. تا اینجا سوالی نیست؟ مهتاب که حالا علت تمام این مجهولات را فهمیده بود، نفس عمیقی کشید و درمانده گفت: _من سوالات زیادی دارم باید از خود پروفسور بپرسم. یا اوشون یا استاد جدید. چکار کنم؟ +فعلا هیچی! تا بعد که استاد جدید به دانشگاه اومد میگم خدمتتون.. صادق بلند شد و گفت: _گوشیتون رو بدید.. مهتاب دست در کیفش برد و گوشی را درآورده و به سمت صادق گرفت: _پس من چجوری به بقیه زنگ بزنم و کارای شخصیم رو انجام بدم؟ صادق پشت میز چوبی پشت پنجره اتاق نشست. جا سیمکارتی گوشی را که دراورد در استکانی که محلول شفاف داشت انداخت _هیچ مشکلی نداره.. شما مثل قبل کارهاتون رو انجام بدید.. مهتاب سکوت کرد. علت این انتخابشان را نمیفهمید. چرا مهتاب؟ برای چه کاری؟ چه کسی دستور دهنده بود؟ صادق از سکوت مهتاب استفاده کرد و گفت: _از در دانشکده تا طبقه زیرزمین اتفاقی نیافتاد؟ مهتاب ترسید. نمیدانست بگوید یا نه. اینقدر محافظه‌کار بودن برایش تازگی داشت! _کسی دنبالتون بود. میدونم دیدینش. زن بود یا مرد؟ چند نفر بودن؟ مهتاب با تعجب زیاد نگاهی به صادق کرد و گفت: _شم...شما...از کجا میدونین؟؟؟ صادق سیمکارت را در گوشی جا داد. قاب جدید را هم جا انداخت. از در اتاق بیرون رفت. ورودی خانه ایستاد. کفشش را پوشید _باید برسونمتون ستاد.. تشریف بیارید.. مهتاب سریع بلند شد. گوشی‌اش را از روی میز برداشت. کفشش را پوشید و پشت سر صادق از حیاط گذشت. مهتاب:_نگفتین، شما از کجا میدونستین؟ نکنه شما هم منو تعقیب میکنین؟؟ همان مسیری که آمده بودند را برگشتند. سوار ماشین شدند. صادق ماشین را روشن کرد و گفت: _لطف کنید مِن بعد بیشتر حواستون جمع کنید.. مخصوصا وقتی در تعقیب هستید! البته ضد تعقیب زدنتون..بعنوان یک نیروی تازه‌کار، بسیار عالی بود..خب حالا خوب فکر کنید بگید زن بود یا مرد! مهتاب که فهمیده بود هرچه بپرسد چیزی دستگیرش نمیشود.سعی کرد... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❤️۸۳ تا ۸۸👇👇
۶قسمت دیگه مونده بقیه رو فردا میذارم به امید خدا🌸
✅شروع چله و 🔰تاریخ شروع چله؛ چهارشنبه ۲۷ دیماه(پنجم ماه رجب) 🔰تاریخ پایان چله؛ یکشنبه ۶ اسفندماه(نیمه شعبان میلاد مولای غریبمان حضرت مهدی موعود.. عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف) 🌺امروز شنبه ۱۴ بهمن‌ماه.. روز هجدهم 🎊به نیت.. تعجیل در امر فرج.. سلامتی و طول عمر باعزت نائب برحقشان.. پیروزی جبهه مقاومت و آزادی قدس شریف.. عاقبت بخیری همه انسانها در کل بلادل اسلامی و غیر اسلامی.. موفقیت خادمان و دلسوزان به نظام مقدس.. برطرف شدن مشکلات اقتصادی و فرهنگی کشور.. بیشتر شدن اشک.. سوز دل.. اخلاص در عمل..در سرتاسر سال.. 💢نشر پیام صدقه جاریه است.. 💢بخوانیم و تیک ✅ بزنیم
دعای_فرج._مطیعی..mp3
3.73M
🎙دکتر میثم مطیعی مولاجان.. روز ظهورتان،چه سرافکنده می‌شوم وقتیکه در دعای فرج کم گذاشتم..
1_2724887369.mp3
8.71M
🎙دکتر میثم مطیعی در دعای عهد چنین می‌خوانیم که: «... وَالذَّابِّینَ عَنْهُ خدایا من را از کسانی قرار بده که از امام زمانم دفاع کنم»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا