eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
خب خب دوستان عزیز اومدم با دست پر هم اومدممم🥰 یه رمان پیدا کردم یه کم دیگه تحمل کنین میذارمش کانال😄😍🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب بریم سر وقت رمان 😄🥰👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صــد و هــــــفت🙈 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ فدایی بانو زینب‌جان 💙چند قسمت؛ ۵۵ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۱ و ۲ « به نام او » وارد کوچه میشوم، گرمای ظهر تابستان عطش‌ام را چند برابر میکند کلافه‌ام و دلم تنها یک لیوان آب یخ طلب میکند.! از دور میبینم که همسایه‌ها دور تا دور ماشینی ایستاده‌اند و چشمانشان به در خانه دوخته شده...پلیس محکم و باشدت با چهره‌ای عصبانی در را میکوبد چند نفر رهگذر رد میشوند و باهم پچ پچ میکنند..... باز هم سناریوی تکراری.... خسته‌ام دیگر از این همه گرفتاری، با دلی شکسته ، و تنی خسته راهی میشوم. من تنها بازیگر این سناریو هستم که باید بار همه را به دوش بکشم. چرخ و فلک روزگار عجیب مردی از وجود من ساخته است... نفس عمیقی میکشم. از همسایه‌ها عبور میکنم و به در خانه‌مان میرسم دیگر همه‌ی نگاه‌ها به من است و این منم که در چشم این جماعت یه تنه باید بجنگم....دختری که زندگی از او مرد بودن میخواهد... _______ در را میبندم. صدای آژیر ماشین پلیس دورتر میشود همسایه‌ها هر کدام طعنه‌هایی میزنند و میروند...دلم میشکند. این روزها چقدر سخت قضاوتم میکنند چقدر بد نگاهم میکنند.. مانع اشک‌هایم میشوم که سرازیر نشوند باید این اشک‌ها یاد بگیرند که مرد باشند ، مرد که گریه نمیکند! پایم را در حیاط میگذارم حیاطی که سمت راستش سوئیت کوچک با آشپزخانه است و سمت چپش گل‌های لاله و تک درخت میوه وسط حیاط حوض کوچکی است که تنها زندگی در آب این حوض جریان دارد ماهی‌های کوچک قرمز که جدا از غم دنیا شنا میکنند... احتمالا مادر خانه نیست وگرنه با این صداها و آژیر ماشین پلیس حتما بیرون می‌آمد. خداروشکر نبود که باز غصه بخورد و شب سجاده از اشک‌هایش سیراب شود.‌.. خیلی خسته‌ام. امروز کارم از همیشه بیشتر طول کشید. از پله ها بالا میروم و بوی قرمه سبزی از خود بی خودم میکند. ________ لباس‌هایم را عوض میکنم. آبی به صورتم میزنم. صدای کلید افتادن به در می‌آید و مادر با سبزی به دست در را میبندد. لبخندی میزنم و در پنجره مینشینم و با صدایی بلند میگویم : + سلام بانو _سلام عزیزم. خوبی؟ خسته نباشی دورت بگردم .. + خدانکنه مامان قشنگم اخمی در ابروانش می‌افتد و میگوید _ همسایه‌ها باز پچ‌پچ میکردن... چیشده ؟ + هیچی بیخیالشون و با لبخند و لهجه‌ی بزرگانه‌ایی میگویم : +بیا غیبت نکنیم مامان جون . از پله ها بالا می‌آید ... سبزی را از دستش میگیرم و به آشپزخانه میروم، سینی را برمیدارم و سطل قرمز را پر آب میکنم مینشینم که سبزی را پاک کنم میگوید : _مامان جان تو خسته‌ایی بزار خودم پاک میکنم . + نه بابا نیم کیلو که این حرفا رو نداره... _ باز پلیس اومده بود...اره؟ + اوهوم نفسش را با صدا بیرون میدهد...بغضم را در گلو قورت میدهم و چشم‌هایم را میبندم باید خوب نقش بازی کنم دل نباید با صدای بغض من بشکند من به خدا قول داده‌ام او را تا زمانی که زنده‌ام نرنجانم و هیچگاه تنهایش نگذارم... الان هم نباید در مشکلات و ناراحتی‌اش خستگی‌ام را نشان دهم. باید مراقبش باشم و شانه‌ای باشم برای خالی کردن ناراحتی‌های مادرانه‌اش ....خداوندا تو کمکم کن... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۳ و ۴ امروز یک هفته‌ایی میشود که سرکار جدید میروم از کار قبلی خیلی بهتر است....منشی گری در شرکتی که حقوقش هم به نسبت خوب بود.! اما تا فهمیدن سایه ی مردی روی سرم نیست.. (پدر پنج سالیست فوت کرده و برادرم هم که....) رفتارشان وقیح و زننده شد ..! دیگر نمیتوانستم آن محیط را تحمل کنم هضم بی‌ادبی و جسارت ها برایم دشوار بود... به طور اتفاقی این کار را در روزنامه پیدا کردم. تماس گرفتم و خدا را شکر محیط امن اینجا را بیشتر از محیط قبلی میپسندم ... وارد عمارت طباطبایی‌ها میشوم. خانه‌ایی بزرگ و قدیمی در شمال شهر، که آب و هوایی بسیار خوبی دارد... زن پیری اینجا زندگی میکند که من برای مراقبت از او استخدام شده ام هیچوقت فکر نمیکردم روزی باید برای گذراندن معیشت زندگی کار کنم ! اما خب.... یاد حرف مادرم می‌افتم .. میگوید : _خدا در قرآن فرموده گاهی چیزی را دوست دارید اما آن برای شما بد است و گاهی چیزی را دوست ندارید و آن برای شما خوب است....و خدا مصلحت شما را در همه ی امور می داند اما شما نمی دانید...!!! (وَ عَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُم ْوَ عَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَاتَعْلَمُونَ. ایه ۲۱۶ سوره بقره ) ________ خانه‌ی اربابی بزرگی است که از پدرش به این پیرزن به ارث رسیده... اسمش "سکینه" است و تنها یک پسر دارد که ان هم ناخلف در امده... من تا به حال ندیدمش اما خودش چیزهای خوبی از پسر و عروسش تعریف نمیکند دل خونی از هر دو دارد .!! به این فکر میکنم که دنیا چقدر سقف کوتاه و اندکی دارد هر چقدر که زرق و برق روزگار به چشم بیاید همانقدر بلکه بیشتر باید از انها دل کند و امتحان داد و رفـــت...!! این پیرزن با این همه دارایی نمیتواند حتی ذره ای از ان را با خود ببرد ! یا الان از آن لذت ببرد... درحالیکه‌ فرزندان بی سرپرست زیادی هستند که نیاز به این دارایی دارند.... ساعت داروهای سکینه خانم است به سمت اتاقش میروم و در میزنم... _ بیا تو اتاقی با تم بنفش که دو فرش ۱۲ متری میخورد. از نظر من اتاق نیست بلکه خودش خانه‌ایی است... از فکرخودم خنده ام میگیرد. در این اتاق دو تا کمد بزرگ. یک اینه‌ی قدی با طراحی گلهای بنفش. میز ارایش مستطیلی بزرگ. تخت بزرگ دو نفره با روتختی ساتن بنفش و طلایی. تلویزیونی نصب شده روبه روی تخت و گلهای بنفشه افریقایی روی میز کنار پنجره خودنمایی میکند.... داروهایش را میخورد. برمیخیزم که از اتاق خارج شوم صدایم می کند _رمیصا... + بله _کجا میری؟ چرا اینجا نمیشینی؟ + نمیتونم بشینم . _چرا؟ + اینجا خیلی دلگیره.. با تعجب و چشم‌های گرد شده نگاهم میکند. فکر کنم حرف بدی زدم یا خیلی رُک گفتم... فوری میگویم: + من برم براتون سوپ درست کنم.. __________ ¤پی‌نوشت ؛ رُمَیصا به معنی : ۱-یکی از دو ستاره‌ای است که برذراع است، شِعرهای شامیه، غموص؛ ۲-مادر اَنس بن مالک، خادم النّبی. وی در غزوات حُنَین و اُحد حضور داشت و در اُحد به جنگجویان آب میرسانید و خنجری در دست گرفته ... و در آخر شهید شد 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۵ و ۶ زیر غذا را کم میکنم.. به سکینه خانم توصیه میکنم که مبادا خواب ببردش و غذا بسوزد... میخندد و میگوید : _برو دختر....تو پیری... وگرنه منه جووان رو که خواب نمیبره ...! لبخندی میزنم و خداحافظی میکنم... زن مهربان و دوست داشتنی‌ست صورت گرد و موهای فرفری حکایت میکند که جوانی زیبایی داشته که البته با کهولت سن هم زیاد از چهره نیافتاده، اما تصادف ناگهانی سبب شده پاهایش دگر توان راه رفتن سابق را نداشته باشد.. مادر خریدهایش را برایم لیست کرده و فرستاده. در راه خانه باید فروشگاهی پیدا کنم که تخفیف خورده باشد تا بتوانم همه‌ی خریدها را انجام دهم... غروب است و هوا روبه تاریکی میرود نمیدانم چرا امروز دلم گرفته است ...!انگار دنیا روی دلم سنگینی میکند... فروشگاهی با فاصله ی دو خیابان از حوالی خانه پیدا میکنم که معمولا قیمت‌هایش هم مناسب است وارد میشوم و لیست را نگاه میکنم..... از مردی که نزدیک قفسه‌ایی ایستاده و لباس فرم فروشگاه بر تن دارد قفسه‌ی روغن و رب را میپرسم مردی که پشتش به من است... همزمان برمیگردد و نگاهم میکند فروشنده قفسه ایی را در سمت چپ نشانم میدهد به سمت قفسه میروم . خریدها تمام میشود و میروم که پرداخت کنم خداروشکر پول درون کارت کفایت خریدها را میکند . با خوشحالی کیسه ها را در دست میگیرم چه خوب که تمام چیزهایی که مادر خواسته بود را توانستم بخرم ... خدا را شکر مغازه ایی نظرم را جلب میکند پا کُند میکنم و کنار ویترینش می‌ایستم و غرق تماشای پیراهن‌های رنگین و زیبای ویترین میشوم. صدای بم و گوش خراش مردانه‌ایی کنار گوشم زمزمه میکند : _خوشگله مگه نه ..؟! ناخودآگاه اخم میکنم و سریع نگاهش میکنم. همان مردیست که در فروشگاه بود......اخمم غلیظ تر می شود... پا تند میکنم و به سمت خیابان حرکت میکنم. فکرم مشغول می شود یعنی یک خیابان پشت سرم راه افتاده و تعقیبم میکرد ... سری از روی تاسف تکان میدهم ... ناراحت و عصبانی به کوچه میرسم صدای قدم‌هایی درون گوشم طنین انداز میشود...خدا خدا می کنم که همسایه‌ایی نباشد و نبیند به در میرسم کلید را با استرس به در می‌اندازم و در را پشت سرم محکم و با صدا میبندم نفسم بالا نمی‌آید گلویم خشک و قلبم با بیقراری درون سینه‌ام به تکاپو افتاده است... زنگ خانه به صدا درمی‌آید..... مادر با صدای بلند میگوید : _رمیصا در رو باز کن.! خرید ها را زمین میگذارم .. آب دهنم را قورت میدهم و آرام در را باز میکنم همان مردکِ.... است. گره‌ای در ابرو و پیشانی‌ام می‌افتد. همین که میخواهم در را ببندم پایش را لای در میگذارد. دندان‌هایم را عصبانی روی هم فشار میدهم .... مادر با چادر رنگی از پله‌ها پایین می‌آید و بلند میگوید: _کی بود زنگ زد رمیصا ؟ با صدای مادر دستم شل میشود و پایش را از لای در برمیدارد مادر نزدیک میشود و نگاهی به چهره‌ی رنگ و رو افتاده‌ی من میکند در را باز میکند و نگاهش به جلوی در می‌افتد.. سلام و احوالپرسی میکنند، مادرم حال مادرش را میپرسد با تعجب نگاهشان میکنم مادر رو به من می گوید : _ایشون امروز سوئیت را خریدن و همسایه‌ی جدیدمون هستن . نفسم حبس میشود... با نیش باز و چهره ای مضحک نگاهم میکند. زمزمه میکنم _بی...شـــعــــور مادرم در آن لحظه با تعجب نگاهم میکند... میفهمم که انگار حرفم زمزمه نبوده و بلند گفتم.. بی‌توجه به مردک کیسه‌های خرید را برمیدارم و به خانه میروم... حس خوبی نسبت به او ندارم... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۷ و ۸ مادر وارد اتاق میشود. همانطور که سینی غذا را روی فرش میگذارد میگوید : _به چی نگاه میکنی...رنگش رفت دیگه... دو ساعته زل زدی به حیاط ... پرده را رها میکنم برمیگردم و نگاهش میکنم. عینکش را جابه جا میکند و در قابلمه را برمیدارد عطر غذا در اتاق پر میشود اما دلم میلی به غذا ندارد با چهره‌ایی در هم و ناراحت میپرسم _آخه چرا بی خبر فروخت ..! مادر با ناراحتی در بشقاب غذا میریزد _چطوری بگه وقتی خونه تحت نظره. هفته‌ایی یکبار هم که پلیس با حکم جلب میاد دم در بشقاب را جلویم میگذارد + درسته مال خودشه..اما باید یه مشورتی با ما میکرد.... _هی...چی بگم دختر غذاتو بخور. راستی چرا امروز ناهار نموندی پیش سکینه خانم ؟ + صبح که رفتم عروسش از سفر برگشته بود گفت خودم حواسم بهش هست. سکینه خانم میگفت تو پیشم بمون ، ولی عروسش اجازه نداد اخم کرد و گفت تو که کار خاصی نمیکنی...خودمم داروهاشو میدم پول اضافی بدم که چی .! مادر با چشم‌های گرد نگاه ازم میگیرد و به غذایش نگاه میکند میدانم دوست ندارد کار کنم _ بنده خدا خودش به این خوبی چه عروسی هم گیرش افتاده. خدا کمکش کنه.. + اره طفلی خانم خوبیه تلفن مادر زنگ میخورد. از کنار سفره برمیخیزد و کیفش را از زمین برمیدارد با دیدن تلفن لبخند میزند و موبایل را پاسخ میدهد _سلام دورت بگردم...خوبی ؟ پوزخندی گوشه ی لبم نقش میبندد عزیز دردانه ی مادر زنگ زد..! _ اره عزیزم دیدمش اومدجلوی در خودشو معرفی کرد.. تو میشناسیش؟....اره خودشم گفت که زیاد نمیاد اینجا ولی باز تو همسایه ها زشته همینجوری حرف در میارن........ باشه باشه خواهرتم سلام میرسونه....... نه حالا داره غذا میخوره بهش میگم بعدا بهت زنگ بزنه + عمرا من به اون زنگ بزنم.! _ عزیزم مواظب خودت باشه...بی خبرم نذار دلم هزار راه میره....باشه باشه ..نه عزیزم خدا پشت و پناهت باشه.... خداحافظ کنار سفره می‌آید _ راه دوری نمیره با برادرت مهربونتر باشیا...!! + مامان جانم خودت میبینی چه مصیبت‌هایی سرمون آورده یادت رفته داد و فریاد و جر و بحث که چرا ارث منو نمیدین. سه دونگ خونه رو رفتی زدی به نامش ، اونم که رفت فروخته به این یاروِ..بی شعور - زشته میاد میشنوه + برادرهای ملت غیرت دارن ، مال ما برداشته خونه رو فروخته به یه پسر یه لاقبا - این پسره اینجا رو برای انباری کارگاهش گرفته... خودش نمیخواد بره توش زندگی کنه + خب باشه .. بالاخره هی میخاد بره و بیاد ، من اصلا حس خوبی ندارم - میدونم عزیزم داداشتم گرفتاره دیگه + خب خودش رفت گرفتار و بدبخت کرد خودشو مادر من _نوچ....الــلـــّه اکـــبــر...میزاری غذامونو بخوریم ______ آرام آرام به سمتم گام برمیدارد..... دستهایش خونی‌ست و چاقوی تیزی به در دست راستش جاخوش کرده سر تا پایم را نگاه میکند پایم به لبه ی پله میرسد و ناخودآگاه از پله می‌افتم.... تکان شدیدی می خورم هــِـــــ........ پلک هایم از هم باز میشود...صورتم عرق کرده و لباس هایم به تنم چسبیده است هوا گرم است و پتو هم به دورم پیچیده است.... به سختی برمیخیزم آب پارچ را با دست‌های لرزان درون لیوان میریزم ... _____ لباس هایم را عوض میکنم. نیم ساعتی به اذان صبح مانده حالم خوب نیست. سجاده‌ام را پهن میکنم. پیشانی‌ام را روی مهر سرد میگذارم اشک‌هایم سرازیر میشود.... خدایا بنده‌ی خطاکارت هستم... اما تویی که میبخشی. خدایا میدانم میبینی مرا.... اما با غفلت در حضور تو گناه میکنم خدایا من خسته ام از بار گناه .... خسته ام از دوری از تو خدایا میدانم خیلی گناهکارم .... اما خیلی دوستت دارم . خیلی گرفتاری هست..... اما مگه گرفتاریی بزرگتر از دوری از تو هم دارم خدایا دوست دارم برای تو زندگی کنم تو نگاهم کنی کمکم کن اونطوری که دوست داری بندگیتو بکنم.... صدای اذان از گلدسته ها فضا را پر میکند و این منم بنده ی گرفتار گناهکار که خالق اش را خیلی دوست دارد..... میدانم اگر بندگی کنم او خودش بلد است خدایی کند.....خدایا خودم را می سپارم به آغوش پر مهرت..... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۹ و ۱۰ با دستهایم شقیقه‌هایم را ماساژ میدهم.... 10 دقیقه‌ایی هست که صدای داد و فریاد سیمین، درون عمارت اربابیِ سکینه خانم میپیچد... داروهایش خواب‌آور است و به خواب عمیقی فرو رفته وگرنه جلوی داد و فریاد عروسش را میگرفت، البته که با از پا افتادن مثل قبل حرفش را نمیخوانند.... سرم از صداهای سیمین پر شده. معلوم نیست ، از گوش مخاطب پشت تلفن ، چیزی مانده یا عمل واجب شده... وقت ناهار سکینه خانم است... اگر بیدارش نکنم و غذا نخورد در خواب ضعف میگیرد و بدنش ضعیف میشود،از روی صندلی آشپزخانه برمیخیزم و مشغول ریختن غذا درون بشقاب میشوم سیمین پشت تلفن فریاد میزند .. با فریاد سیمین آرنجم با لیوانی برخورد میکند و لیوان از روی کابینت بر روی زمین می‌افتد و هزار تکه میشود وقت ندارم جمع کنم... سینی را از پشت سینک برمیدارم که همان لحظه جارو از کنار کابینت لیز میخورد و روی زمین می‌افتد.... ای وای چه افتضاحی به بار آوردم بشقاب غذا ، لیموی نصف شده ، لیوان آب و قرض نانی درون سینی میگذارم سینی را از روی کابینت برمیدارم و همین که برمیگردم یک جفت چشم مشکی بهت زده، نگاهم میکند جیغ میزنم و پایم روی جارو لیز میخورد افتادن همانا و پرتاب شدن غذا همانا.... دستهایم روی شیشه‌های شکسته شده ی زمین فرو می‌آید.. آه از نهادم بلند میشود ......... سرم را بالا میگیرم تا از چیزی که ترسیدم ببینم نگاهم به چهره‌ایی می‌افتد که غذا از سر و رویش پایین میریزد از قیافه‌ایی که روبه رو ی خودم میبینم خنده‌ام میگیرد.. اما درد شیشه های فرو رفته در دستم چهره ام را در هم میکند صدای سیمین از پله‌های عمارت می‌آید : _صدای کی بود جیغ زد ؟ چیشده؟ صدایش را بلند میکند و میگوید: _یه خانمی تو آشپزخونه هست که افتاده رو شیشه ها و از دستش داره خون میره... باید ببریمش درمانگاه _خدمتکار مادرجونته... ولش کن خودش دستشو پانسمان میکنه ، تو بیا بالا کارت دارم .. درد شکسته‌های دلم از درد دستم بیشتر است... با عنوان خدمتکار صدایم می کند چه بی رحم ، انگار اینجا ارزشی ندارم. انگار نه انگار با داد و فریادهای او این بلا سرم آمد.... خدایا میدانم ، می بینی حال و روزم را..! اشک هایم بی صدا سرازیر می شود.. آرام می گوید: _ببخشید من از طرف مادرم معذرت میخوام. نمیدونستم برای مادرجون پرستار گرفتن وگرنه اصلا نمی‌اومدم اینجا. خیلی از دستتون خون میره باید بریم درمانگاه. به سختی و بدون کمک دست‌هایم ، از جا برمیخیزم. با صدایی که از ته چاه درمی‌آید میگویم : +نمیخوام ممنون! _تعارف نکردم! +مگه نشنیدین سیمین خانم چی گفت! _من که از طرف مادرم معذرت خواهی کردم . باید بریم درمانگاه خیلی شیشه تو دستتون رفته به سختی میگویم : +ممنونم.... لازم نیست. _یا میاین درمانگاه یا خودتون رو از این کار اخراج شده فرض کنید ! درد طاقتم را بریده...خون زیادی می رود و چشمانم کم کم تار می بینند.. سکوتم را که میبیند دستمال سفره ایی برمیدارد و زیر دست خونی ام میگیرد.. _اینو بگیرید زیرش که جایی رو نجس نکنه.. سریع بیاین سوار ماشین بشین. دستمال را میگیرم و بی هیچ حرفی پشت سرش راه می افتم.. در عقب را باز میکند روی صندلی‌های عقب ماشین از درد می‌افتم و پلک‌هایم روی هم می‌افتند صدای استارت خوردن ماشین درون گوشم اکو میشود ... و دیگر صدایی نمیشنوم.... سکوت و تاریکی مطلق است..... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂