🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمرهی قبولی 🌱قسمت ۱۷ و ۱۸ تم
چشمانم ۴ تا شد بالاخره محمد زنگ زد بود
_ هیچ معلوم هست کجایی ول کردی رفتی نگفتی ابجیم گشنشه تشنشه برا چی رفتی
+ ای بابا شیوا تو شروع نکن خب گوش کن ببین چی میگم
جوابی ندادم
+ شیواااا قهر نکن دیگه الان وقت بچه بازی نیست
_ ولم کن بچه خودتی
+ ما داریم میآییم ، مامان خونه ی خاله لیلاست ببین میتونی امشب بکشیش خونه ؟ ولی بهش نگی ما هم میآییم ها باید از دلش در بیارم
_ ببینم چیکار میتونم بکنم یاعلی
ازش دلخور بودم تلفن را قطع کردم و پشت بندش شماره مامان را گرفتم......
بعد هزار جور مکافات و کلی کلنجار موفق شدم تا راضی اش کنم بیاد خانه .....
اشتهاین کور شده بود
شروع به تمیز کردن خانه کردم لباس معمولی پوشیدم و موهایم را شانه زدم
ساعت نزدیک ۵ عصر بود که مامان کلید انداخت و آمد داخل دویدم بغلش و بعد کلی قربون صدقه رفتن با شکایت شروع به تعریف کردن اتفاقات این چند روز کردم ...
مامان با خنده به حرف هایم گوش میکرد دست به سینه روی مبل نشستم و با حالت قهر سرم را برگردوندم
مامان با خنده لپم را کشید و گفت :
_ قربون قهر کردن دخملم برم
مطمئنن نمیتوانستم نسبت به این همه محبت بی تفاوت باشم سریع بلند شدم و با حرف هایم سرش را حسابی درد آوردم ....
مشغول فیلم دیدن بودیم که زنگ در را زدن ....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۱۹
محمد اینا بودند سریع آیفون را زدم تا بیان بالا مامان با نگاهش قورتم میداد ولی بهتر بود چیزی نگویم ....
محمد و فاطمه از در وارد خانه شدن محیا بغل فاطمه خوابیده بود محمد با دست پر از لواشک و شکلات آمد به سمتم خرید هارا داد دستم و با حالت شیطنت گفت :
_ آشتی ؟؟
پشت چشمی نازک کردم و با خنده گفتم
+آشتییییییی
فاطمه محیا را تو اتاق گذاشت و بعد یک احوالپرسی گرم به محمد اشاره داد برود سمت مامان
محمد به سمت مامان رفت مامان نگاهش را برگرداند ...
محمد یک نگاه به من و فاطمه انداخت زانو زد و گفت: ای بهترین آفریده خداااااا
من و فاطمه با تعجب بهش خیره شده بودیم
صدایش را صاف کرد و ادامه داد :
_ لطفا عذرخواهی من را بپذیرید عالیجناب و این لواشک ها را برای گذشت از گناه من قبول کنید
بلند شد و رو به فاطمه گفت :
_ چطور بودم
هر ۳ خندیدیم با حالت شکایت گفت :
_ هییییی نخندین واقعا که... غرورم رو خدشه دار کردین
خندمان شدت گرفت و صدایمان محیا را بیدار کرد ...
بدو بدو از اتاق بیرون آمد و پرید بغلم وای که دلم برایش یک ذره شده بود کوچولوی عمه .....
از بغلم بیرون آمد پلاستیک خوراکی ها را گرفت و با یک لبخند گوگولی دوباره رفت سمت اتاق....
بعد مدت ها بود که از ته ته دلم میخندیدم ...
کتری را روی گاز گذاشتم تا جوش بیاد رفتم تو هال و یک گوشه کنارمحمد نشستم که یاد استاد جلیلی افتادم...
سریع بلند شدم تا شماره را بیارم .....
_ داداش این استاد ماست آقای جلیلی میشناسیش که ؟
با تعجب گفت:
+ خب ؟؟
_ میگفت همرزم باباست اگرچه یکم مشکوک بود ولی گفت بهش زنگ بزنی
+ شمارم رو که ندادی ؟؟
_نه داداش گفتم که تو بهش زنگ بزن
+ باشه شمارش رو بیار
کاغذ را به سمتش گرفتم سریع گوشی اش را برداشت و با یک عذر خواهی کوچیک رفت سمت حیاط....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۲۰
میز شام را با کمک مامان و فاطمه چیدیم ...
قیمه ای که با هزار جور زحمت درست کرده بودم را توی ظرف ریختم و به فاطمه دادم که ببرد سر میز ....
محمد تلفنش تمام شده بود اما انگاری حالش خوش نبود این را نه فقط من بلکه مامان و فاطمه هم فهمیده بودن ...
همگی سر میز نشستیم محیا بغل فاطمه بود و با غذای فاطمه بازی میکرد ....
بسم الله گفتیم و شروع کردیم ...
بعد خوردن غذا تلویزیون را روشن کردم تا بازی مهیج استقلال و پرسپولیس را ببینیم ...
همین که ظرف تخمه را روی میز گذاشتم گوشیم زنگ خورد با اسمی که روی صفحه نمایش بود " حنانه جونی " خنده ام گرفت و جواب دادم
_ جانم ؟
+ وایییی شیوا تو از امتحان فردا خبر داشتی
انگاری یک سطل آب سرد ریخته باشن رویم
_ ها ؟؟؟ چی؟؟ نه کجا ؟؟!!
+ بدبخت شدیمممم شیواا بیچاره شدیمممم فردا استاد میخواد کوییز بگیره بدو برو بخون منم الان فهمیدم بخون وگرنه استاد پدرمون رو درمیاره
با خنده گفتم
_ ترجیح میدم اشهدم رو بخونم تا بازی فوتبال رو از دست بدم
+ برو دختر جون خجالت بکش اصلا خودم میام خونتون با هم میبینم بعدا الان برو درست رو بخون مثلا شاگرد زرنگ
خندیدم و گفتم
_ یه وقت تعارف نکنیا پروفسور
بعد هم قطع کردم و با یک عذرخواهی کوچک رفتم تا درس مورد علاقه ام را بخوانم ...
درس را برای بار دوم خواندم بلند شدم و از کتابخانه کوچولوی کنار در اتاقم جزوهای که سرکلاس نوشته بودم را برداشتم نشستم به خواندن تا مطمئن شوم همه چیز را بلدم .....
بالاخره تمام شد روی تخت دراز کشیدم و مشغول خواندن رمان " مهتاب " شدم ...
🍃 از زبان محمد
روی مبل نشسته بودیم و فوتبال را تماشا میکردیم ...
نمیدانستم اصلا گفتن این حرف تو این زمان کار درستیه یا نه ولی دلم را به دریا زدم و شروع کردم
_ ميگما اهل منزل ی دقیقه حواسا اینجا
مامان و فاطمه با لبخند بهم خیره شدن...
یقه ی لباسم را درست کردم و با یک بسم الله شروع کردم ....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
هدایت شده از 🇮🇷 سامانه مردم رسی
❌️نظر شهید بهشتی درباره کنترل بی حجابی به وسیله قانون!
#حجاب
▪️▪️▪️▪️
🇮🇷 سامانه هوشمند نظارت مردمی، مردم رسی
📩 10004996
🌐 UU1.IR
📮 https://ble.ir/10004996bot
🔰https://eitaa.com/joinchat/1086128478C5be95d2608