🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۴۱
🍃از زبان شیوا
چند روزی میشد که خبری از محمد و اقا جواد نبود انگار بخاطر کم کاری هایشان مجبور بودن اضافه وقت بایستند ...
طبق معمول همیشه خانه تنها بودم که تلفن زنگ خورد مامان بود
- جانم مامان سلام
+ سلام دخترم میگم که برای فردا جایی قرار نگذار
- چطور
+ اقای جلیلی اینا قراره بیان برای جلسه ی دوم
- مامان از همین الان جواب من منفیه منفی
+ ابرو داری کن نمیخوای که ابروی رضا بره پدرت الکی این همه ابرو جمع نکرده
- اقای جلیلی فقط هم رزم بابا بوده همین و..
مامان تلفن را قطع کرد کلافه بودم خیلی کلافه از همان دیدار اول حس خوبی به خانواده جلیلی نداشتم اما چاره ای هم نبود نمیشد رو حرف مامان حرف اورد ......
🔹 فردا شب
برعکس جلسه ی پیش لباس ساده ای پوشیدم و چادر سفیدم را سر کردم دلم اصلا با اقا سجاد نبود و حتی دیدنش غمگینم میکرد .
چون محمد نبود مامان از معصومه و مادر جون خواست تشریف بیارن تا دست تنها نباشد .
اینبار برادر اقا سجاد همراهشان نیامده بود .
همانطور که مامان در حال صحبت با خانم جلیلی بود اقا سجاد سرفه ای کرد تا برن سر اصل مطلب با اشاره مامان بلند شدم تا چای بریزم .... اب جوش روی دستم ریخت سریع کتری را روی میز گذاشتم و دستم را زیر اب سرد گرفتم چشمانم را از شدت درد بستم بعد چند دقیقه معصومه به اشپز خانه امد و با دیدن دستم سریع جویای قضیه شد بغض کرده بودم
- معصومه من اصلا از اقا سجاد خوشم نمیاد نمیخوام بیان اینجا خسته شدم ...
معصومه در اغوشم کشید و با همان لحن خواهرانه اش دلداری ام داد .
چای هارا در استکان ها ریخت و داد دستم .
همراه معصومه از اشپز خانه بیرون آمدیم و چای هارا تعارف کردم مادر جون غمگین بنظر میرسید دلیلش را نمیفهمیدم .
با اصرار مامان به اتاق رفتیم تا صحبت کنیم اجازه صحبت بهش ندادم و گفتم:
- جواب من منفی است و هیچ جوره تغییر نمیکنه
+ خب چرا دلیلش هم بگید میخوام بدونم
- شما میخوایید به صورت موقت ازدواج کنید؟ خب این همه دختر دیگه من نمیخوام بخاطر چند ماه یا حتی چند روز زندگی ام را خراب کنم هدف من از ازدواج کامل کردن دینمه نه چیز دیگه و سلام
سریع در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم .
اقای جلیلی که منتظر شنیدن جواب بود گفت اینبار دیگه دهنمون رو شیرین کنیم:
- اقای جلیلی من از جلسه ی اول هم به پسرتون گفتم که جوابم منفیه
+ چرا دخترم ؟؟؟؟
- دلم با این وصلت نیست هیچ جوره هم عوض نمیشه
خانواده جلیلی مثل سری پیش با غرغر و به زور بلند شدن و رفتند .
مامان دوباره اخم کرد و هی زیر لب چیز هایی میگفت که متوجه نمیشدیم .
مادر جون از این فرصت استفاده کرد دستش را زد روی شونه ی مامان و گفت : - زهرا جان اگه اجازه بدی اینبار ما میخواییم مزاحمتون شیم
مامان اخم هایش را باز کرد و مبهم نگاهش کرد
مادر جون خندید و گفت :
- شیوا عروس خودمه ، چند روز دیگه که جواد اومد مزاحمتون میشیم ان شاءالله.
سرم را پایین انداختم و مطمئن بودم گونه هایم سرخ شده .
مامان نگاهی به من انداخت خندید و گفت :
+ اگه عروس خانم باز ناز نکنه قدمتوم روی چشم من که از خدامه اقا جواد دامادم باشه
دیگر ادامه حرفشان را نشنیدم و با یک معذرت خواهی به سمت اتاقم دویدم انگار که در این جهان نبودم حس عجیب و خوبی بود ....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۴۲
🍃از زبان محمد
بعد از اینکه سوژه را زیر نظر گرفتیم و محل اقامت اصلی اش هم پیدا کردیم با تیم عملیاتی برای محاصره و باز داشت مجرم اماده شدیم ....
خوشحال بودم که بالاخره مسئله را حل کردیم اما از طرفی دیگه شرمنده خانواده کودکان دزدیده شده هم شدیم جز ثنا کوچولو که به موقع به دادش رسیدیم بقیه...
وقتی ثنا را به خانواده اش تحویل دادیم تا چند روز از ترس حرفی نمیزد و نمیتوانست غذا بخورد ....
از سرهنگ اجازه مرخصی گرفتم به اتاق اداری رفتیم تا وسایل هایمانرا جمع کنیم که تلفن جواد زنگ خورد :
- سلام مامان جان
+.....
- اره امروز بر میگردیم خونه
+ .....
نگاهی به من کرد و گفت: چطور ؟
،+....
- چیکار کردین شما؟ اخه مادر من ی نظری چیزی نباید بپرسید
+.....
- خب این صحیح ولی ...
حرفش نصفه ماند انگار تلفن قطع شده بود کنجکاو شدم
- چیشده جواد
انگار نمیخواست جواب بده
+ هیچی مامان بدون اینکه به من بگه با مادرت قرار و مدار خواستگاری گذاشته برای پس فردا شب اصلا انگار نه انگار که باید به منم میگفتن...
خندیدم و میان حرفش گفتم:
- خب تو که باید از خدات باشه شازده دوماد
چشم غره ای بهم رفت و گفت :
+ فکر نکن راهیان نور تو رو یادم رفته هاااا نگذار لوت بدم
هر دو خندیدیم و از ساختمان بیرون امدیم
ماشین را جلوی در خانه پارک کردم کلید را از جیب پیراهنم دراوردم و در حیاط را باز کنم خانه مثل همیشه ساکت بود....
کفش هایم را در اوردم و با یا الله وارد شدم محیا سریع به سمتم دوید و پرید بغلم محکم بغلش کردم و شروع کردم به قربون صدقه رفتن ....
صدایم را کمی بلند تر کردم و سلام دادم مامان از اشپز خانه جوابم را داد و فاطمه که در اتاق مشغول تمیز کردن اتاق بود با صدایم بیرون امد بعد سلام و احوال پرسی سراغ شیوا را ازش گرفتم که گفت رفته خانه دوستش ....
از مرخصی ام استفاده کردم و همراه محیا و فاطمه برای خرید چند دست لباس نوزادی پسرانه به بازار رفتیم ، سلیقه ای که فاطمه داشت نزدیک به من بود بنابراین در خرید ها اختلافی پیش نمی امد ....
خرید هایمان را کردیم ، بعد خوردن بستنی به اصرار محیا به خانه برگشتیم ....
شیوا بالاخره از دوستش دل کند و به خانه امد ....
گرم سلام و احوال پرسی کردیم و شیوا مثل همیشه از اتفاقات این چند روز که نبودم تعریف کرد...
مامان به هیچکداممان اجازه استراحت نداد فردا قرار بود جواد اینا بیان و به قول خودش نباید کم و کسری باقی می ماند...
برای خرید میوه و شیرینی به بیرون رفتم که سجاد را دیدم تکیه به تیر چراغ برق داده بود و با تلفن حرف میزد
بدون اینکه عکس العملی از خودم نشان بدم
برایم تعجب اور بود که چرا این دور و بر پیداش شد اما از ترس غیبت یا قضاوت سجاد را از ذهنم بیرون کردم
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۴۳ و ۴۴
🍃از زبان شیوا
استرس عجیبی دلم را پر کرده بود...
با صدای زنگ در به خودم امدم به اتاقم رفتم تا چادرم را سر کنم عطر یاسی که فاطمه به چادرم زده بود اتاق را پر کرد نفس عمیقی کشیدم بسم الله گفتم و از اتاق بیرون امدم .
هنوز وارد خانه نشده بودند به اشپز خانه پناه بردم و منتظر شدم ...
نمیدانم چند دقیقه گذشت اما برای من اندازه ۱۰ سال تمام شد که بالاخره مامان صدایم زد : « شیوا جان چای را بیار »
استکان های بلوری را از چای پر کردم و به حال رفتم اول به مادر جون تعارف کردم و اخرین نفر به اقا جواد که در تمام مجلس سر به زیر و ساکت نشسته بود ، کنار فاطمه نشستم به گوشه ای خیره شده بودم تا بالاخره مادر جون گفت :
- زهرا جان اگه اجازه بدی این دوتا جوون برن چند دقیقه حرف بزنن
مامان که لبخند رضایت بر لبش بود سریع قبول کرد .
بلند شدم و همراه اقا جواد به اتاق امدیم در را نبستم و کمی لایش را باز گذاشتم .
هر دو ساکت بودیم که اقا جواد شروع کرد
- خب ..... حرفی سختی چیزی
لرزش خفیفی در صدایش احساس کردم با سر جواب منفی دادم که گفت:
- ملاک های شما برای ازدواج چیه ؟
+ در وهله اول طرق مقابلم باید از نظر دین کامل باشه یعنی به تمام واجباتش به بهترین نحوه ممکن اهمیت بده و همه رو رعایت کنه
همانطور که سرش پایین بود تایید کرد
+ دوم اینکه هرچی سر سفره میاره باید حلال باشه حالا میخواد جوجه کباب باشه یا نون پنیر
همچنان ساکت بود و گوش میداد
+ دروغ نباید بگه و چیزی هم نباید ازم پنهان کنه ...
سرش را بالا گرفت و نگاهش را به کمدم داد :
- شروط بنده هم اینه اول اینکه واجبات برایش مهم باشه دوم حیا و عفت داشته باشه سوم به تربیت فرزند های صالح اهمیت بده و......
با جدیت میگفت و من گوش میدادم
- اگه سوالی نیست و تو این شروط هم مشکلی نیست بسم الله
بلند شدم و سر تکان دادم و پشت سر اقا جواد از اتاق بیرون رفتیم ...
لبخند رضایتی که روی لب های مامان و مادر جون خود نمایی میکرد دلگرمی عجیبی بهم داده بود و از همه مهمتر به این باور رسیده بودم که اگر خدا چیزی رو برات مناسب بدونه هیچ کس جلو دارش نیست ...
همه چیز خیلی سریع پیش میرفت...
همان شب صیغه محرمیت موقت بین من و آقا جواد خوانده شد تا در خرید های عقد راحت باشیم و قرار عقد و عروسی هم گذاشتن برای نیمه شعبان که حدود ۲۵ روز دیگر بهش مانده بود...
بعد از مراسم که خانواده اقا جواد اینا رفتن کمک مامان سینی ها و پیش دستی هارو به اشپز خانه بردم و بعد شام بی هیچ حرفی وارد اتاق شدم گوشی ام را برداشتم و در ایتا مشغول چت با حنانه بودم که یک اس ام اس از طرف شخص ناشناسی دریافت کردم
- تو را چون آیه های آفرینش
به ذکر هر سجودم دوست دارم
خندیدم میدانستم اقا جواد است این شعر را قبلا در یک کتاب خوانده بودم و ادامه اش را هم میدانستم کمی دو دل بودم که جوابش را بدهم یا نه اما بالاخره تصمیمم را گرفتم
+ تو را ای آفتاب فصل پاییز
سراسر در وجودم دوست دارم
به ثانیه نکشید جواب داد
- سلام خانم شاعر بیداری
باز خنده ام گرفت دست خودم نبود جواب دادم
+ علیکم السلام بله
_ از فردا کم کم دنبال خرید های عقد بیوفتیم که دقیقه نودی نشن؟
+ بله حتما
_ پس ، فردا دور و ور بعد از ظهر خدمت میرسیم معصومه هم میاد
لبخند روی لب هایم نقش بست باشه ای گفتم و گوشی را خاموش کردم باید نماز شکر بخواندم تا از عشق اولم یعنی خدا تشکر کنم بابت این هدیه ی بزرگش بلند شدم و رفتم برای وضو گرفتن
سجاده ام را پهن کردم و شروع کردم به خواندن نماز از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم برم در آسمان ها و خدارا در آغوش بگیرم به افکارم خندیدم قران را باز کردم و ایه ای که روبرویم بود خواندم
- اگر خدا برای تو خیری بخواهد هیچ کس نمیتواند مانع لطفش شود
سوره یونس آیه ۱۰۷
خوشحال بودم و این ایه خوشحالی ام را چند برابر کرد قران را بوسیدم و بالای سرم گذاشتم چراغ را خاموش کردم و خوابیدم...
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۴۵
از بعد نماز صبح دیگر نخوابیدم مشغول عبادت و کتاب خواندن بودم و لحظه شماری میکردم برای بعد از ظهر.....
مانتو و روسری ساده ی ابر و بادی ام را پوشیدم چادرم را مرتب سر کردم گوشی ام را برداشتم و بعد خداحافظی از مامان دویدم تو حیاط در را باز کردم و وارد کوچه شدم
ماشینشان را دیدم هردو پیاده شدند معصومه را در آغوش کشیدم و گرم سلام و احوال پرسی کردم
به اقا جواد رسیدم اینبار سر به زیر نبود سلام دادم و مثل خودم جواب داد
سوار ماشین شدیم اما هرچه اصرار کردم معصومه جلو بشیند قبول نکرد
ناچار روی صندلی شاگرد نشستم...
بی هیچ حرفی ماشین را روشن و حرکت کرد .....
اقا جواد همانطور که رانندگی میکرد لحظه ای چشمش را از جاده گرفت و به من داد ، چشم در چشم شدیم که معصومه با خنده گفت:
- داداش الان تصادف میکنیما
اقا جواد سریع نگاهش را به جاده داد و پرسید:
- خب از چی شروع کنیم ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ قران
چشمی گفت تا رسیدن به بازارچه حرفی نزدیم
جلوی مغازه ای ماشین را پارک کرد هر ۳ پیاده شدیم به اسم روی ویترین دقت کردم
- لوازم فرهنگی سید -
وارد مغازه شدیم قران ها توی قفسه های طرح چوب خودنمایی میکردند...
با چشمانم میام قران ها میگشتم تا اینکه قرانی با جلد صورتی کمرنگ نظرم را جلب کرد با دست به اقا جواد نشانش دادم ...
از فروشنده خواست تا قران را بیاورد اندازه کلمات ، نوع نوشتار و معنی اش همه و همه باب سلیقه جفتمان بود همان را خریدیم قران را بوسیدم و در کیفم گذاشتم و از مغازه خارج شدیم....
هنوز یخمان باز نشده بود و جمع حرف میزدیم الان قشنگ فاطمه و اقا محمد گفتنش را درک میکردم...
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
☔️۴۱ تا ۴۵👇👇
ادامه رمان شنبه میذارم 💕به امیدخدا💕