🏴 جذب خادم افتخاری در مواکب ۳ گانه حضرت فاطمة الزهرا (س)
▪️ درمان سریع و تخصصی تاول پای زوار اربعین حسینی
خادم جهادی افتخاری در خدمات ذیل (زیر ۵۰ سال) ثبت نام می نماید.
۱- پشتیبانی گرداننده موکب با رزومه شغلی؛ آقا ۸ نفر - خانم ۶ نفر.
۲- انباردار درمانگاه و استریلگر با دستگاه فور؛ آقا ۸ نفر - خانم ۶ نفر.
۳- نظافت بهداشت محیط؛ آقا ۸ نفر- خانم ۸ نفر .
۴- کاربر رایانه مسلط با رزومه؛ آقا ۸ نفر - خانم ۸ نفر.
۵-تاسیسات برق و آب؛ آقا ۴ نفر.
۶- پزشک یا فوریت های پزشکی بعنوان معاینه سلامت و ناظر درمانگاه؛
آقا ۶ نفر - خانم ۶ نفر.
۷- درمانگر پانسمان پوستی علم نوین، با نخ سوزن جراحی و پانسمانگر روی بخیه با
باند پانسمان گره ای و با آموزش ابداع گر علم نوین (مدیر مواکب) از
دانشجویان پزشکی و پرستاری و پرستار، آقا ۱۲۰ نفر - خانم ۸۰ نفر؛ بازمان محدود ثبت نام می نماید.
جهت ثبت نام به سایت ذیل مراجعه نمایید:
http://Arbaeeni-bemanim.ir
مدیر مواکب ۳ گانه حضرت فاطمة:
علی مجاهد
۰۹۱۹۲۲۱۸۲۲۳
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱۱ و ۱۲
با بچهها مشغول شدیم کاور را که باز کردیم دختر جوانی بود...
یکدفعه مرضیه منقلب شد
و گوشه ای نشست از یکطرف میخواست دیگران متوجه بغضش نشوند از یک طرف هم نمی دانم چرا روحش بهم ریخته بود با اینکه طی چند روز گذشته جنازه هایی داشتیم که جوان باشند اما برای آنها چنین حالتی نداشت!
بچه ها کار را ادامه دادند من آرام رفتم کنارش گفتم:
_می شناختیش؟
با بغض گفت:
_آره
گفتم:_از آشناهایت هست؟
سرش را تکان داد و گفت:
_نه!
ادامه داد:
_من عصرها از اینجا میرفتم بیمارستان برای کمک...چند روز پیش این دختر با پدر و مادرش که درگیر بیماری شدند را آوردند مادرش فوت کرد و خودش نمیدانست خیلی نگران پدر و مادرش بود خیلی میترسید...کلی تلاش کردم تا به او روحیه بدهم که نگران نباشد درست میشود! اما بعد از دکترها پرسیدم گفتند: بیماری زمینهای دارند...
حق دادم به مرضیه...
بلند شدم و گذاشتم در حال و هوای خودش باشد...دوست داشتم واکنش آن دخترک نوجوان را ببینم...کنار مادرش تمام تلاشش را میکرد!
هم زمان که محو آن دخترک شده بودم صدای داد و شیون از بیرون بلند بود... یکی از خانواده ی متوفی میپرسید:
_برای دفن رویشان آهک میریزید!؟
با شنیدن این جمله ترس تنم را لرزاند آهک!!! رفتم پیش مرضیه با اینکه میدانستم حالش خراب هست باید جواب سوالم را میگرفتم با حالت خاصی گفتم:
_فلسفه ی این آهک ریختن چیست؟
تنها به این جمله اکتفا کرد:
_روی جنازه که نمیریزند بعد از سنگ لحد میریزند تا مورچههایی که در قبرها رفت و آمد میکنند آلودگی را جابهجا نکنند!
مورچه ها...مورچه ها...
و ناخودآگاه از ذهنم این آیه عبور کرد "ای انسان ، چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟(سوره انفطار آیه ۶)"
نفس حبس شده در سینه ام رها نشد و فضای ماسکم را پر از مه کرد و من ماندم افکاری که ناگفته پیداست...
تمام ساعتی که آنجا بودیم مرضیه دیگر ساکت بود چقدر وقتی این دختر ساکت است فضای غسالخانه حزن انگیزتر میشود!
هرچند زینب تمام تلاشش را میکرد تا انرژی بچه ها نیفتد و مدام با بچهها ذکر و عاشورا میخوانند...
کار که تمام میشود مثل همیشه من چون با مرضیه هم مسیرم با هم همراه میشویم داخل ماشین که مینشینیم راننده هر چه تلاش کرد ماشین روشن نشد!
پیاده میشویم مرضیه کمی کلافه است انگار جای دیگری قرار دارد بعد از کلی تماس آقایی که مسئول قسمت خواهران جهادی است خودش را میرساند دیگر تقریبا همهی بچهها رفتهاند به جز زینب که منتظر نیروهای جدید است...
آقای جوانی بود و سر به زیر ه چه کرد او هم نتوانست ماشین را راه بیاندازد!
با هر آژانسی هم تماس گرفت هیچکس نیامد چون مسیر بهشت زهرا دور بود ضمن اینکه با توجه به شرایط خیلیها هم میترسیدند!
مرضیه واقعا کلافه و عصبی شده بود البته من میدانستم بیشتر ناراحتیاش بخاطر دیدن آن جنازه بود خدا میداند چه حرفها که با آن دختر نزده بود! اما بهرحال هر چه که بود شدت عصبانیتش را سر این مسئول آقا خالی کرد!
بنده خدا حرفی برای گفتن نداشت من بیشتر ساکت بودم و نگران خانه که خیلی دیر شده بود حتما امیر رضا منتظرم است ولی چاره ای جز صبر نبود!
آقای فاطمی (همان مسئول آقا) آخر سر مجبور شد خودش ما را برساند و چون نگران بود که قسمت غسالخانه کاری داشته باشند و نباشد به سرعت نور رانندگی میکرد اول من را رساند و بعد هم مرضیه را...
در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضیه گفتم:
_با این سرعت دوباره برمیگردیم غسالخانه ولی نه عمودی ؛ افقی!
من که سالم رسیده بودم موقع پیاده شدن به مرضیه آرام با لبخند گفتم:
_برات آرزوی سلامتی دارم امیدوارم با این وضع رانندگی زیر دست زینب نروی!
مرضیه باحالت چشمانش حرفم را تایید کرد ...فردا ماجرا را که برای زینب تعریف میکردم خنده اش گرفته بود میگفت:
_بنده خدا آقای فاطمی از شدت مسئولیت اینقدر با سرعت رانندگی میکرد!
مرضیه با زبان تند و تیزی گفت:
_زینب خانم چرا طرف این آقا را میگیری! چرا نمیگویی ما جانمان را از سرراه نیاورده ایم!
زینب با چشمکی رو به من گفت:
_فوقش میآمدید زیر دست من درست و حسابی میشستمتان...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرضیه با لبخند بامزهای گفت:
_خواهرم شما که هر روز ما را میشوری می اندازی روی بند!
زینب که می فهمید شیطنت مرضیه مجال جمله ی بعدی را نمیدهد زودتر تسلیم شد!
جمع بچه ها طوری بود که وقتی میتی نداشتیم خیلی سعی میکردند فضا را صمیمی کنند صمیمیتی که گاهی اشک بود و ذکر و دعا گاهی لبخند و شوخی های بجا...
یک هفته ای به همین شکل گذشت هر روز با مرضیه میرفتیم و برمیگشتیم حالات روحیم خیلی #تغییر کرده بود! احساس میکردم #خدا را بیشتر حس میکنم حواسم بیشتر جمع است و اینها را از #برکات جمعی که در بین آنها بودم میدیدم...
هوا بهاری بود و بوی عید نوروز دلها را نوازش می داد و در میان گیر و دار سختی این ویروس مرضیه با یک خبر خوب حالمان را عوض کرد! البته قبل از اینکه مرضیه چیزی بگویید زینب متوجه شد و ماجرا هم از این قرار بود که یک روز آقای فاطمی آمد در غسالخانه و خانم صادقی را صدا زد...
خانم صادقی همان زینب خودمان است من همراه مرضیه و نرگس و دخترش مشغول بودیم و دو سه نفر از خانم های دیگر هم همینطور!
بچه ها خیلی کنجکاو شده بودند که آقای فاطمی چه کار دارد آخر اصلا سابقه نداشت بیاید در غسالخانه!
خیلی رعایت میکرد و بچه ها اگر وسیله ای کم بود و مجبور بودند به او میگفتند و خلاصه اینکه حضور آقایان که کلا منتفی بود و حضور آقای فاطمی هم محدود!
اما فکر کنم مرضیه اصلا فکرش را هم نمیکرد که وقتی زینب بیاید چه چیزی خواهد گفت که بیشتر از همه او را شوکه کند!
صحبتشان خیلی طول کشید و وقتی زینب هم آمد کاملا به شیوه ی مرضیه عمل کرد و اصلا به روی خودش نیاورد! مرضیه گفت:
_چه خبر؟ آقای فاطمی چکار داشت؟!
زینب با یک حالت خاص ابروهایش را داد بالا وگفت:
_مرضیه خانم من باید بگویم چکار داشت یا شما باید توضیح بدهی!
ما که متعجب مانده بودیم زینب چه میگوید! مرضیه خیلی جدی گفت:
_من از کجا باید بدانم که شما با آقای فاطمی راجع به چی حرف میزدید زینب خانم!
زینب گردنش را کج کرد و رو به من و گفت:
_سمیه جان مرضیه که در جریان نیست ولی تو در جریان باش لباس خوشگلهایت را آماده کن که بیست و هفتم ماه رجب عقد کنان داریم!
مرضیه چنان محکم با دست به صورتش زد که بیشتر از اینکه از خجالت سرخ شود از شدت زدن سرخ شد و متحیر نگاه زینب کرد...
زینب با حالت طلبکارانه نگاهی به مرضیه کرد و ادامه داد:
_باشد تو نمیدانی نه! رفیق هم رفیق های قدیم! یک خواستگار هم برایشان می آمد میگفتند آن وقت این خانم(با دست اشاره کرد به مرضیه) قرارعقد می گذارد و به روی خودش نمی آورد!
بعد دستهایش را با حالت دعایی و با حرصی از شوق گفت:
_الهی شهید شی نشورمت!
مرضیه که حسابی شوکه شده بود با همان حالت تحیر مِن مِن کنان گفت:
_نه بچه ها باور کنید این خبر ها هم نیست...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱۳ و ۱۴
بعد هم نگاهی کرد به زینب و همانطور هاج واج گفت:
_زینب آقای فاطمی از کجا میدانست!
زینب لبخندی زد و گفت:
_خواستگار حضرتعالی یکی از دوستان آقای فاطمی هستند که وقتی فهمیدن شما هم با خواهرهای جهادی فعالیت دارید برای تحقیق از ایشون سوال کردند این بنده خدا هم چون شناختی نسبت به هیچکدام از بچه ها ندارد از من پرسید!
نگاهی کردم به مرضیه گفتم:
_آخ، آخ! چقدر حیف شد مرضیه
و بعد با حالت سوالی ادامه دادم:
_خواستگارت پسر خوبی بود؟! با آن دعوایی شما با آقای فاطمی کردی خواستگار که هیچ! بنده خدا میترسد میت هم به دست تو بدهد!
مرضیه دستش را که نمیتوانست بکوبد به پیشانیش با حالت اشاره این حرکت را انجام داد و گفت:
_آخر این همه معرف که میتواند تحقیق کند چرا باید بیاید پیش آقای فاطمی!
زینب گفت:
_خوب حالا خیلی خودت را ناراحت نکن هرچه لازم بود من گفتم!
خندم گرفت با چشمکی رو به مرضیه گفتم:
_چقدر نصیحتت کردم با زینب کل کل نکن بیا حالا خوب شد!؟
زینب لبخندی زد و گفت:
_نه سمیه جان نگران نباش چه فرصتی بهتر از این که اینطوری از دست مرضیه خلاص بشویم!
مرضیه مشغول بحث با زینب شد و بقیه هم هر کدام چیزی میگفتند کمی از بچه ها فاصله گرفتم...
همینطور که بچه ها صحبت می کردند در دلم خدا خدا میکردم کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم...
از صبح خبری نبود و این حس خیلی خوبی بود شاید تنها شغلی که دوست دارند مشتری نداشته باشند و از نبود کسی خوشحال میشوند!
تعداد نیروها زیاد بود و فعلا خبری هم نبود تصمیم گرفتم کمی بیرون قدم بزنم
چادرم را سر کردم از محیط غسالخانه آمدم بیرون...
چقدر سکوت اینجا با همه جای دنیا فرق میکند پر از انسان است اما از هیچکس صدایی بلند نمیشود...
قدم زدن میان کاجهای بلندی که آسمانش خالی از نفسهای انسانهای زیر پایت هست حس غریبیست! و اینکه حس کنی چندی پیش بوده اند و چندی بعد تو هم به آنها خواهی پیوست این غربت را بیشتر میکند!
یک لحظه ایستادم نگاه کردم دیدم دقیقا همان جایی هستم که آن شب در خواب دیدم همان جایی که از ترس قدم از قدم نمیتوانستم بردارم!
یاد حاج قاسم افتادم...چقدر نبودنش در این موقعیت حس می شود هر چند که برای کمک کردن دستش باز تر شده ...
با صدای آژیر آمبولانسی که از کنارم رد شد و مسافری که برای سفری ابدی همراه داشت حالم منقلب شد!
آمدم برگردم سمت غسالخانه اما همین که چرخیدم با مرضیه چهره به چهره شدیم که نزدیک بود از شوک سکته کنم! گفتم:
_معلوم هست اینجا چه میکنی؟ ترسیدم!
لبخندی زد و گفت:
_نترس عزیزم این سوالی بود که من میخواستم از شما بپرسم! یک ساعت دارم دنبالت میگردم جواب زینب را بدهی بعد آمدی بیرون قدم میزنی دختر!
چشمهایم را درشت کردم گفتم:
_مرضیه من ده دقیقه هست آمدهام بیرون! بعد هم ماشاالله زبان خودت کفافش را میدهد دیگر به من نیازی نیست عروس خانم! حالا برویم کمک...
درحالیکه لبش را میگزید گفت:
_بچه ها هستند بیا اینجا بنشین کار مهمی دارم...
ابروهایم را دادم بالا و گفتم:
_کار مهم!
زیر یک درخت کاج کنار قبری که معلوم بود سالها پیش مسافرش را در خود جای داده نشستیم لحظاتی ساکت بود و چشمهایش به همان قبر ترک خورده مانده بود و مدام دستهایش را با همان دستکش های که دستش بود بهم گره میزد و باز میکرد!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خوب منتظرم مرضیه بگو ببینم چی مهم تر از عقدت هست که به من نگفتی و زینب گفت!
یک نگاه مستأصل به من کرد و گفت:
_نمیدونم بگم! نگم!
یک خورده چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_مرضیه خوبی! سر کارم گذاشتی خواهر!
از حالاتش مشخص بود نگران است با همان حال گفت :
_توکل بر خدا، بالاخره دو تا عقل بهتر از یکی است! فقط باید قول بدهی بین خودمان بماند!
لبخندی زدم و به شوخی گفتم:
_خدارا شکر من را در زمرهی عقلا حساب کردی!
نیش خندی زد و ادامه داد:
_راستش سمیه هفتهی قبل که آقای فاطمی خودمان را رساند یادت هست؟خیلی عادی گفتم:
_آره خوب چرا؟
گفت:_بعد از اینکه تو پیاده شدی آقای فاطمی گوشی اش زنگ خورد و با یکی از دوستانش صحبت میکرد خوب من هم که طبیعتا ناشنوا نبودم! از حرفهایشان متوجه شدم خانوادهایی اخیرا به خاطر کرونا پدر را از دست دادهاند و الان نه تنها از غم رفتن پدرشان که در وضعیت بد اقتصادی هم به سر میبرند. حقیقتا آمدم از آقای فاطمی سوال کنم خجالت کشیدم! این یک هفته دیوانه شدم از بس به این موضوع فکر کردم!
بغض گلویش را گرفت ، گفت:
_سمیه غم از دست دادن پدر خیلی سخت است! حالا فکر کن مثل این خانواده با سه بچه در وضعیت بد اقتصادی هم باشی!راستش میخواستم با تو مشورت کنم با توجه به وضعیت کرونا ما مراسم عقد آنچنانی که نداریم به نظرت به نامزدم پیشنهاد بدهم خرج عقدمان را به این خانواده بدهیم قبول میکند!؟حقیقتا هنوز همدیگر را کامل نمیشناسیم و کمی
نگرانم و اینکه حالا با حرفهای زینب فهمیدم نامزدم دوست آقای فاطمی هم هست کمی کار مشکل میشود!
مستأصل سرش را تکان داد و گفت:
_نمیدونم فکر این خانواده ذهنم را درگیر کرده از آن طرف هم...
چشمانش را به بلندی درخت کاج دوخت و نفس عمیقی کشید و دیگر حرفش را ادامه نداد!
در دلم کلی بهش #غبطه خوردم!
خوش به حالش! چقدر این دختر رفتارش #شبیه شهداست... یاد حرف آن روزش افتادم که اگر میخواهیم شهید شویم باید مثل شهدا زندگی کنیم و من این را دقیقا از حالات و رفتارش میدیدم!
خواستم کمی حالش را عوض کنم به شوخی گفتم:
_مرضیه تو یک کتاب از خودت به من نمیدهی آن وقت میخواهی هزینه ی مراسم عقدت را خرج این کار کنی!
نگاهم کرد و اصلا نخندید با حالت خاصی گفت:
_سمیه یتیمی سخته...
و ادامه داد :
_بحث آن کتاب هم فرق میکنه جهت اطلاعت تمام شد و وقف در گردشش کردم نفر اول هم امروز برای تو!
ذوق کردم گفتم:
_خوب این شد حرف حساب! به نظرم با نامزدت هم مستقیم صحبت کن بالاخره باید تو را بشناسه! اینطوری تو هم بهتر او را میشناسی و اینکه اصلا نیازی نیست پول را مستقیم بدهی به آقای فاطمی پس زینب اینجا چکاره است!
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱۵ و ۱۶
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:
_درسته بالاخره باید روحیات من را بشناسه!
گفتم: _مرضیه حالا پسر خوبی هست؟! بعد خودم جواب دادم این چه سوالیه من میپرسم! خوب اگر پسر بدی بود که تو اصلا انتخابش نمیکردی!
لبخند ملیحی زد...گفت:
_تا اینجا که تحقیق کردیم پسر خوبیه! بقیه اش هم توکل بر خدا...
نگاهی کرد به خانواده ی متوفی که داشتند ضجه میزدند و گفت:
_سمیه اینکه آخرش چه جوری تموم بشه خیلی مهمه! اما آخر این قصه هم بستگی به طول مسیر داره که چه جوری طی کردیم! برام دعا کن که با هر تغییری در زندگیم مسیر درست را پیش برم! احساس میکنم این یه تغییر بزرگه! درست مثل این (با دست اشاره کرد به سمت آمبولانس حمل میت!) ادامه داد با این تفاوت که قبل از رفتن و چنین تغییری خودمان مسیر را مشخص میکنیم!
ساکت بودم نمیدونستم چی بگم!
شاید یکی از بزرگترین توفیقات زندگی من حضورم اینجا بود هر چند روزهای تلخیست اما به من مثل مرضیه یادآوری میکند اینجا آخر راه نیست شروع یه تغییر که از قبل رقمش زدیم!
حال مرضیه یه جور خاص بود! و این حس و حال را به من هم منتقل کرد...
از اینکه چنین دوستی داشتم که برای مسیر درست در این دنیا کمک حالمه توی دلم خدا راشکر کردم...
مرضیه بلند شد گفت:
_بهتره همین الان این موضوع را با آقامهدی در میان بگذارم من برم زنگ بزنم!
گفتم:_پس آقا زاده اسمش مهدی است!
لبخندی زد و دوباره شد همان مرضیه قبلی ادامه داد:
_بلند شو، بلند شو از زیر کار در نرو! بچه ها دست تنها هستن!
گفتم: _چیشد! بچه ها تا چند دقیقه قبل زیاد بودن یکدفعه کمبود نیرو را احساس کردی!
چشمکی زد و با هم راه افتادیم سمت بچهها...حال بچه ها داخل غسالخانه مثل همیشه بود شبیه یک حسینیه که ذکر از در و دیوارش میبارید...
داخل که رفتم با دیدن حال و هوای بچه ها با خودم گفتم کاش موقع رفتن من هم کسی باشد برایم عاشورا بخواند... از حسین بگوید با ذکر یا زهرا راهیم کنند و چه دوست داشتنی هایی!
و از این هم دوست داشتنی تر که خود ارباب بیاید به استقبال! و چه حس عجیبی...
مثل هر روز کار که تمام می شود راهی خانه میشویم و چقدر رفتن این مسیر هر روز متفاوت تر از روز قبل است!
داخل ماشین موقع برگشت نزدیک خانه بودیم که مرضیه کیفش را جابهجا و از داخلش کتابی بیرون آورد و داد سمت من! گفت:
_بیا سمیه جان این هم امانتی!
نگاهم به عکس روی جلد کتاب افتاد با حالت سوالی پرسیدم :
_رفیق حاج قاسم!
لبخندی زد و گفت:
_بله رفیق #حاج_قاسم...
ادامه داد:
_بعد از شهادت #شهید_سلیمانی خیلی برایم جالب بود چرا گلزار شهدای تهران دفن نشد کنار خیلی از دوستان دیگرش! و اینکه این آقا چه کسی بوده و چه ویژگی هایی داشته که حاج قاسم اینقدر برایش عزیز بود؟! خلاصه اینکه خیلی از سوالهام را این کتاب جواب داد...
هنوز داشت صحبت میکرد که رسیدیم جلوی خانه! کتاب به دست پیاده شدم و خداحافظی کردم ماشین حرکت کرد و رفت اما من سر جایم مانده بودم!
"حسین پسر غلامحسین...."
نمیشناختمش و دوست داشتم زودتر شروع کنم به خواندن کتاب تا بدانم این حسین کیست!
امیررضا در را باز کرد میدانست و دیگر عادت کرده بود چون از غسالخانه می آیم قبل از هر چیزی تعویض لباس دارم و بساط شستشو!
کتاب را گذاشتم روی میز و تا رفتم لباسهایم را عوض کنم برگشتن دیدم امیررضا کتاب را برداشته و محو خواندنش هست!
اصلا حواسش نبود دستم را آرام روی شانه اش گذاشتم یکدفعه برگشت گفت: _آمدی...
لبخندی زدم...گفتم:
_امروز عجله نداری! از کاروان جا نمونی! خندش گرفت و گفت :
_کاروان اینقدر پر شده دیگه جایی برای ما نگذاشتهاند! قرار شد ما با یکسری از بچه های هیئت برای محله ی خودمون طرح همدلی را برنامه ریزی کنیم شب مسجد جلسه داریم!
بعد همونطور که کتاب را ورق می زد گفت:
_رفیق حاج قاسم!
گفتم:_بععععععله! همون که شهید سلیمانی میگفت اگر بدونم کسی بیشتر از من حسین را دوست دارد دق میکنم!
دوباره نگاهش برگشت به کتاب اما خیلی عمیق تر!!! همونطور که خیره به عکس روی جلد نگاه میکرد گفت:
_وقتی #حاج_قاسم_یک_مکتب_است و اینکه یک مکتب اینقدر به یک فرد اهمیت میدهد حتما این فرد یک شخص خاصه!
بعد ادامه داد:
_امروز دست من باشد تا شب، نفس خانم تمامش میکنم!
کتاب را از دستش قاپیدم و گفتم:
_نُچ! نمیشود شرط دارد!
متحیر نگاهم کرد و گفت:
_عه! اینجوریاست! حرفی نیست شرط قبوله!
چشمهایم را درشت کردم و گفتم:
_نشنیده قبوله!؟
لبخندی زد و با زیرکی گفت:
_بله دیگه خانمی شما باشی نشنیده قبوله!
گفتم:_پس بیا امروز خانه هستی وسایل خانه را جابهجا کنیم نزدیک عید است...
با دستش زد روی میز و با حالت خاصی گفت:
_ملت دارن از ترس کرونا می میرند آن وقت خانم ما میگه بیا تغییر دکوراسیون بدهیم! خانمم وقت آدم ارزش داره حیف نیست وقت و جونمون رو بذاریم برا هیچی!
گفتم: _بهانه نیار قبول کردی! بخدا ثواب این هم کمتر نیست بچه ها بیشتر از بیست روز داخل خانه هستن خسته شده اند از یکنواختی! حال و هوایشان عوض بشه دلشون شاد میشه! اصلا چی از این ثوابش بیشتره دل مومن را شاد کنی اون هم توی این موقعیت!
بلند شد و دستش را گذاشت رو چشمش و گفت:
_چشم ما که حریف زبان شما نمیشیم!
حالا از کجا شروع کنیم؟ گفتم فعلا بشین، بشین! از کتاب شروع کن تا من کارهای بچه ها را راه بیندازم صدایت میکنم...
لبخند معنی داری نقش بست روی لبش و گفت:
_تو آن آشوبی که دلم همیشه میخواهدش...
گفتم: _من زبان میریزنم یا شما آقاااااااا!
با چشمکی از در اتاق آمدم بیرون...
ساجده مشغول بازی بود و سجاد هم مشغول درست کردن ماشینش...خسته بودم ولی کارهای خانه را انجام دادم آمدم داخل اتاق دیدم امیررضا سخت مشغول خواندن است حقیقتا دلم نیامد بلندش کنم!
میدانستم یک روزه کتاب را تمام میکند دلم میخواست من هم زودتر کتاب را شروع کنم اما انگار خواندن این کتاب برای من صبر میطلبید...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷