eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۳۷ و ۳۸ گفت: _آره خدا خیرت هم بده که میای کمک ولی از دو روز دیگه، البته مریم هم هست و برای خودش یه سرتیم جهادی رسمیه! ولی خوب یک نفر هم از بچه های جهادی خودمون باشه خوبه... گفتم: _زینب از طرف من حله فقط باید با شوهرم صحبت کنم که فک نکنم حرفی داشته باشه! گفت: _باشه پس با این حال خبری به من بده. خدا حافظی که کردیم اومدم پیش امیررضا میدونستم حالش گرفته است ولی مطمئن هم بودم مخالفت نمیکنه... قضیه ی بیمارستان را گفتم که اجازه بگیرم برای رفتن... همون‌طور که فکر می کردم ممانعتی نکرد، من هم خوشحال... دیدن بچه ها و حس تجربه‌ی کار جهادی داخل بیمارستان عطش رفتنم را زیاد کرده بود میدونستم ریسکش بیشتر از غسالخانه نیست اما فکر هم نمیکردم که قراره چی بشه! شب از نیمه گذشته بود که با صدای امیررضا از خواب بیدار شدم نگاهم به صورتش افتاد نزدیک بود سکته کنم! خیس عرق بود و مدام هذیان میگفت... دستم را آرام گذاشتم روی پیشونیش کوره ی آتش بود! هول کردم صداش زدم : _امیررضا خوبی امیررضا... فقط گفت: _سرده سمیه... خیلی سرده... نمیدونستم باید چکار کنم؟ مستأصل چند تا پتو انداختم رویش کمتر از چند دقیقه گذشت که پتو ها را از روی خودش انداخت و گفت: _گرمه دارم می سوزم! نفسم بند اومده بود... امیررضا تب و لرز شدید کرده بود! خودم را دلداری میدادم و گفتم شاید از خستگی زیاده، شاید هم بخاطر رفتن دوستش! هر چه که بود من را حسابی ترسانده بود! واقعا از شدت نگرانی مانده بودم چکار کنم! این که بهش قرص مسکن بدم یا نه! نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نصف شب بود به شماره ی زینب پیامک زدم : 📲_بیداری؟ سریع جواب داد: 📲_آره طبیعی بود چون داخل بیمارستان کار میکرد احتمال میدادم که بیدار باشه!همون لحظه شماره اش را گرفتم و با تمام استرس گفتم: _زینب... امیررضا... امیررضا... گفت: _آروم باش سمیه! آروم باش! امیررضا چی؟! گفتم: _تب و لرز کرده چکار کنم؟! خیلی با آرامش گفت: _اصلا نگران نباش کارهایی که میگم را انجام بده تا فردا صبح ببین حالش چجوری میشه هر چی از طب سنتی و شیمیایی گفته بود انجام دادم تا صبح بالا سرش نشستم مثل ابر بهار اشک میریختم اما امیررضا اصلا متوجه نبود! گوشه های ذهنم حس درگیر شدن با کرونا اذیتم میکرد آن هم امیررضا با مشکل قلبی.... چقدر پرستار بودن سخت تر بود اصلا فکر نمیکردم به خیال خودم رفتن به غسالخانه مرا مثل یک مرد کرده بود اما انگار این راه پر پیچ و خم تر به نظر میرسید! زنده را با زجر کشیدن و درد دیدن سخت تر از جنازه ایست که آرام خوابیده! امیررضا حالش بد بود و هر لحظه بدتر میشد و انگار دیدن درد یار زودتر دست در گلویم انداخته بود تا نفسم را تنگ کند تا کرونا! خدا میداند چه کشیدم تا صبح شد... اول وقت رفتیم دکتر... وضعیتش را که دکتر بررسی کرد نسخه ای نوشت و گفت: _کروناست و بهتره داخل خونه قرنطینه بشه... اصرار داشتم بریم بیمارستان که زینب هم طی صحبت هایی که با مریم داشت بهم گفت: _خونه بهتره مگر در موارد حاد تنفسی... اتاق امیررضا را جدا کردم به بچه ها هم تاکید کردم خیلی رعایت کنند و نزدیک بابا نشوند! شرایط سختی بود هنوز تب و تاب و استرس این بیماری به نظر کشنده تر از خود بیماری میرسید! سه، چهار روز اول خیلی حالش بد بود! اما همراه با داروهای دکتر، طب سنتی خیلی کمکم کرد آن موقع مثل الان نمیگفتند داروهای گیاهی برای کرونا مفید است اما من طی تجربه‌ی شخصی و راهنمایی دوستان مطلع و دلسوز طبق دستور همانطور که داروها را میدادم از طب سنتی هم استفاده کردم که تاثیرش را به عینه میدیدم نه اهل افراط بودم نه تفریط آنچه عقلا و منطقا مفید بود را دریغ نمیکردم! نکته ی مهم دیگه ترس بود که واقعا زینب در این قضیه و توی اون موقعیت نقش بسزایی داشت و مدام با من تماس میگرفت خوب یادمه همون روز اول زنگ زدم و باهاش کلی صحبت کردم نگران بودم و میترسیدم امیررضا را از دست بدم! شاید اگر مشکل قلبی نداشت اینقدر استرس نمیکشیدم... خصوصا اینکه امیررضا با همون حال خرابش بهم گفت وصیت‌نامه‌اش را نوشته و جاش را بهم نشون داد... وقتی امیررضا بهم این حرفها را میزد داشتم دق میکردم دلهره ی عجیبی که دیگه از چشمهام هم میشد فهمید تمام وجودم را پر کرده بود! اما خودش انگار نه انگار حتی در چهره‌اش هم با وجود حال بد و خراب ذره‌ای نشان از ترس و دلهره پیدا نبود! وقتی با زینب صحبت کردم با کلی روحیه بهم گفت: _خیلی ها این ویروس را گرفته اند و خوب شدن! اصلا نگران نباش، خود یکی از عامل های مهم در کاهش سیستم ایمنی بدن هست پس بهش تلقین نکن و مدام نگو امیررضا من میترسم یعنی چی میشه! من که مرتب دارم میرم بیمارستان و هرروز با بیمارهای کرونایی درگیرم، با چشم خودم میبینم کسانی که میترسند بیشتر درگیر میشن...
نکته‌ی جالب و اخلاقی که همیشه بین کلامش دیده میشد این بود که میگفت: _ترس نه فقط برای این بیماری! که هر جا سراغ آدم بیاد انسان از همونجا آسیب میبینه! جز ترس از خدا! که کمک کننده و محرک حرکت انسانه! با همون حس امید دهنده اش ادامه داد: _الکی که نمیگن سمیه باید قوی بشیم مهمترین بخش قوی شدن اول انسانه! اینکه بدونه و باور داشته باشه قدرتمندتر از خدا وجود نداره! حالا به نظرت همچین فردی از کرونا میترسه؟ اصلا و ابدا! اما همین فرد از حق الناس میترسه، چون بحث قدرت خدا وسطه! بخاطر همینه بچه‌هیئتی‌ها و مذهبی‌هامون بیشتر از همه توی قضیه‌ی کرونا پروتکل ها را رعایت میکنن و مواظب خودشون و اطرافیانشون هستن، چون نه از کرونا که از خدا میترسن! پس یادت باشه سمیه جان به قول : نترسید و نترسیم و نترسانیم! این جمله ی زینب من را یکدفعه یاد خواب آن شبم جلوی غسالخانه انداخت... حرفهایش در این مدتی که امیررضا درگیر بیماری بود مثل آب روی آتش بود برای من... هر روز تماس میگرفت و کلی بهم انگیزه میداد و میگفت: _حالا که توفیق پرستاری پیدا کردی پرستار خوبی باش! بعد با شوخی میگفت: _مرده شور خوبی بودی، اما اگر قراره من زیر دستت بیام فک کنم باید دعا کنم الهی تب کنم پرستارم تو باشی..! حس داشتن دوست خوب نعمت عظیمیه که در چنین وقت هایی با پوست و گوشت لمسش میکنی... تمام مدتی که فکر میکردم و خوشحال شده بودم که میتونم با بچه های جهادی برم بیمارستان و کمک کنم را توی خونه درگیر امیررضا بودم از اینکه مثل یک پرستار میتونستم کمکش کنم خوب بود ولی تفاوت اساسی با بیمارستان رفتن داشت! اینجا من مادر هم بودم حفظ روحیه همراه با مراقبت از بچه‌ها که درگیر نشن و مهمتر از همه همراهی که اگر غسالخانه میرفتم یا ماسک میدوختم یا راهی بیمارستان بودم و چه هر جای دیگه همراهیم میکرد حالا در تب میسوخت و من تنها باید این روزها را میگذراندم... روزهایی که نمیدانستم آخرش چه میشود... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۳۹ و ۴۰ مدت زیادی درگیر بیماری امیررضا بودم در این مدت خیلی چیزها را فهمیدم خیلی چیزهایی که قبلاً اگرچه شنیده بودم اما اصلا تجربه‌اش نکرده بودم! اما وقتی توی موقعیتش قرار گرفتم درکش کردم! نزدیک یک ماه که امیررضا بیمار بود و داخل خونه قرنطینه! مجبور بودم خودم خرید بیرون را انجام بدم قبل از این قضیه هیچوقت فکر نمیکردم چنین کاری سخت باشه! ولی من اون موقع تنها فکرم محدود به جسم بود و سختی روحی را نمیدیدم! ولی حالا داشتم انجامش می دادم.... با اینکه قبل از بیماری امیررضا خیلی وقتها بیرون میرفتم و فعالیت‌ها و کارهای متفاوت اجتماعی انجام میدادم ولی هیچ وقت مسئولیت کارهای بیرون خونه روی دوشم نبود! یه خانم هر چقدر هم از نظر جسمی قوی باشه از نظر روحی ظریفه! به هر حال زمان برای من گذشت با تمام بالا و پایین های زندگی... مهم این بود حال امیررضا خوب شد... کم کم بوی ماه رمضان می اومد و حال و هوای ماه خدا...دوباره سفره های افطار که همه‌ی خانوادمون کنار هم بشینیم و منتظر اذان باشیم نعمتی که باید خیلی شکرش را به جا می‌آوردم! اما جنس حال و هوای ماه مبارک امسال خیلی فرق میکرد... به خاطر کرونا و قرنطینه ما به جای سه شب، هر سی شب ماه مبارک را شب تا صبح بیدار بودیم الحمدالله برنامه‌های تلویزیون هم این حس و حال را حفظ میکرد هر چند که مثل حضور در جمع ابوحمزه های مسجد محلمون نمیشد! اما شکر داشت... شکر نفس کشیدن توی این ماه بزرگ... بخاطر ماه مبارک خیلی شدت گرفته بود و مسجد شده بود پایگاه مثل همیشه! به جای آدمها، کارتن‌های پر از مواد غذایی صف بسته بودن تا راهی خانه‌هایی بشن که این ویروس منحوس معیشتشون را زمین گیر کرده بود! وضعیت کمی بهتر شده بود و مردم بیشتر رعایت میکردند... هممون خدا خدا می کردیم این بیماری تا محرم جمع بشه و نفسهامون به شب های هیئت برسه... میان این گیر و دار بچه های جهادی که کمی فراغت پیدا کرده بودن مشغول طرح همدلی بودن کوچه به کوچه، خونه به خونه در محله های محروم دست از تلاش برنمیداشتن و چه ماجراهای نابی که این وسط اتفاق می‌افتاد و بیان از گفتنش عاجز.... مرضیه و زینب را چند باری بخاطر همین طرح داخل مسجد دیدم... مرضیه عقد کرده بود و حالا دو نفری پا به رکاب بودن! من و زینب یه شیرینی تپل بخاطر عقدش گرفتیم هر چند که خیلی تلاش کرد از دادنش فرار کنه! اما قدرت سماجت ما را دست کم گرفته بود! و به قول خودش میگفت: _به جان خودم اگر این سماجت رو توی حاجت هاتون از خدا داشتین الان حاجت نگرفته نداشتین! ضمن اینکه تو شهر ما به عروس هدیه میدن نه اینکه ازش بگیرن! زینب هم که مثل همیشه پایه ی جواب دادنش بود گفت: _خداروشکر ما همشهری شما نیستیم... البته من و زینب هم ریا نشه همه ی شیرینی تپل را نقدا تقدیم بچه‌های مسجد کردیم تا شاید یک قدم به همدلی نزدیکتر میشدیم... طی این مدت زینب با بچه های تیمش بیکار ننشست و پا به پای بچه‌های غسالخانه و بیمارستان و مسجد بود گاهی نرگس و دخترش هم می اومدن... مریم اما تمام وقت بیمارستان بود و همچنان خط مقدم! بخاطر همین نشد ببینمش تا بعد از محرم و صفر... باور اینکه وضعیت کرونا تا محرم ادامه داشته باشه وحشتناک بود! آخه ما از بچگی با ذکر حسین (علیه‌السلام) بزرگ شده بودیم و درد فراغ و دوری از هیئت برای ما قابل تحمل نبود! ماه محرم امسال رسید اما اتفاقات عجیبی افتاد که محرم متفاوتی را رقم زد! اتفاقاتی که باید مثل همین چند ماه گذشته توی تاریخ ثبت میشد که همه‌ی کشورهای به اصطلاح متمدن بخاطر کرونا مردمشون دست به غارت بردند و کشور ما مردمش دستهای بخشنده‌اش را باز کرده بود! دوست داشتم مهناز و امثال مهناز این صحنه‌ها را خوب ببینند که دم از تمدن غرب میزدند! شاید زاویه دیدشان تغییر میکرد البته شاید! اینکه چه بخواهیم ببینیم واقعا بستگی به فکر ما دارد! قرار بود محرم دوباره یه شور و شعور حسینی را با هم نشون بدیم! این فرصت دوباره‌ای بود که تیم بچه های جهادی را یکبار دیگه ببینم... ولی نمیدونستم بعضی ها بین همین بچه های جهادی خیلی زرنگ تر از اونی هستن که فکر میکردم.. محرم که رسید نه تنها بچه های ما که همه ی مردم دست به دست هم دادند تا نشان دهند یک فرد حسینی در همه چی اول است و نه تنها ویروس که هیچکس نمیتواند جلوی برپایی روضه برای آقایمان حسین(علیه‌السلام) را بگیرد... شاید شرایط عوض بشود! شاید فضا تغییر کند! شاید بینمان فاصله باشد
اما روضه همچنان برپاست... از چند روز قبل بچه های هیئت محله مشغول بر پایی مراسم بودن، خیلی بیشتر از سال قبل! چون باید تمام پروتکل ها را رعایت میکردن... ضدعفونی کردن محیط و فاصله گذاری اجتماعی، نذری های به سبک بسته بندی ماسک و... شب اول بود و دل بی قرار... بی قرار حسینیه ... حسینیه ای این بار زیر سقف آسمان... در و دیوار ها که نبودند چقدر وسعت دلهایمان بیشتر شده بود! لباس مشکی بچه‌ها را پوشیدم امیررضا هم آماده شده بود خیالم از مکان و فضا راحت بود چون هم فضا باز بود هم اینقدر فاصله گذاری را دقیق رعایت کرده بودن که مشکلی پیش نمی آمد حس دیدن همه ی بچه ها یک جا حس خیلی خوبی بود اما باز هم مریم نبود... زینب میگفت: _دلش پر میزد الان هیئت باشد، اما به قول خودش خط را نمیشد خالی گذاشت! حالا که بعضی‌ها از همین کادر بیمارستان که تعدادشان زیاد هم نبود از ترس استعفا داده بودند! خیلی ها هم بودند اینقدر فداکارنه ایستادند با اینکه میتوانستند در ماه چند روز مرخصی بروند اما همان روزها را هم مرخصی نمیرفتند! اینجاست تفاوت آدم ها دیده میشود و اینکه برای هرکس یک روز عاشوراست تا هویتش را نشان دهد در کدام لشکر است... عملاً مریم روضه‌های محرم و صفرش را در بیمارستان کنار بیمارهای کرونایی بود و چقدر زرنگ تر از ما بود با اینکه ما توی روضه ها بودیم و ذکر هر شبمان آرزویی بود که مریم زودتر گرفت!!! براستی که با حسین باشد چه هیئت چه بیمارستان و چه هر جای دیگر دلربا میشود... وقتی بعد از محرم و صفر مرضیه بهم زنگ زد و گفت فردا کجا وعده ی دیدار ما با مریم! ناخودآگاه این بیت شعر به ذهنم آمد... ما سینه زدیم، بی صدا باریدند... از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند... ما مدعیان صف اول بودیم... از آخر مجلس را چیدند... برای اولین بار بعد از این همه مدت دیدمش! اما با چشمان زمینی که تنها عکسی جلوی آمبولانس زده بودند و نوشته بود: _ ... آسمان چشمانم بارانی بود بارانی از جنس دلتنگی... دلم پیشوندی قبل از اسمم میخواست از جنس آنچه قبل از نام مریم نوشته شده بود شهیده..‌.. شهیده همان آرزوی دیرینه‌ی من! اما باید عمیقأ خواست تا رسید درست مثل مریم! یاد حرفهای پدرش می‌افتم که میگفت: _وقتی حاج قاسم شهید شد برای تشییع اش با مریم رفتیم کرمان، در تمام طول مسیر از خدا آروزی شهادت میکرد دوست داشت مثل حاج قاسم موثر باشد.... و چه خوب دفاع کردن از جان مردم را از سردار دلها یاد گرفته بود مدافع سلامت... زینب کمی نزدیکم شد با ماسکی که حالا بیشتر پوششی بود بر اشکهایمان تا راحتر ببارند و بغضی که توان حرف زدن نداشت گفت: _مریم رفت.. ... نامش افکارم را از دالان پر پیچ و خمی به واژه ی خدمتگزار مقدس برد! مریم.... مقدس... وشهدا قداست را چه زیبا به نمایش گذاشتند... مرضیه دست نوشته ای همراه دارد که جمله ای از روی آن نوشته شده است که راه را برای ما حسرت زده ها و جاماندگان روشن میکند! چادرم را محکمتر میگیرم و نفس عمیقی زیر ماسک میکشم بی آنکه در فضا پخش شود قلبم را پر از انگیزه میکند و با خودم زمزمه میکنم: "آری! شهید آوینی عزیز: مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت ..." والعاقبه للمتقین 💚پایان💚 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همراهان گرامی چند تا رمان پیدا کردم و همه اونها صوتی هست اگه رمان خوب پیدا نکردم دیگه همینا رو میذارم شنبه یا یکشنبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑پاسخ به شبهه شبهه/سوال در مورد 👇
🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🏴 🚩 پرســـ❓ــش ⁉️وهابیون معتقدند عزاداری از اعمال جاهلیت است و شیعیان همانند اعراب جاهلی‌اند آیا گفته‌ی وهابیون صحت دارد؟ پاســـ🖊ــــخِ استادحیــــــدرے زیدعزه دلائل ابطال عقیده‌ی وهابیت بر جاهلی پنداشتن عزاداری برای مشروعیت یک عمل، سیره و رفتار انبیاء و اهل‌بیت، بهترین معیار و الگو می‌تواند باشد 1⃣ سیره انبیاء سلف اشاره قرآنی به گریه‌های حضرت یعقوب قرآن اقتدا و تاسی به روش و سیره‌ی انبیا و اهل‌بیت را بر همگان واجب فرموده است و در بيان داستان حضرت یعقوب و یوسف به گریه‌های طولانی حضرت یعقوب در فراق فرزند در آیه ۸۴ سوره یوسف اشاره فرموده «و گفت ای دریغ بر یوسف و در حالی که اندوه خود را فرو می‌خورد،چشمانش از اندوه سپید شد»از این دلیل قرآنی، جواز گریه و زاری بر اولیاء الهی و شکوه و شکایت از اعمال سردمداران ظلم به‌ پیشگاه خداوند استفاده می‌شود و به‌عنوان سیره یکی از پیامبران الهی دلیلی محکم و قرآنی بر اصل مشروعیت عزاداری و گریه بر مصیبت‌ها موردبهره‌برداری قرار می‌گیرد 2⃣ سیره پیامبر خاتم 〽️گریه پیامبر بر شهدای صحابه و تابعین‌ خود حضرت در فراق عزیزانشان گریه می‌کردند و به دیگران نیز فرصت می‌دادند تا بر عزیزانشان عزاداری کنند احمد بن حنبل از علمای اهل‌سنت نقل می‌کند: بعد از جنگ أُحد پیامبر به زنان انصار که برای شوهرانشان گریه می‌کردند فرمودند:«حمزه عزادار و گریه کننده ندارد و دستور دادند پس از شهادت جعفر طیار تا سه روز لباس سیاه بپوشیم و عزاداری کنیم راوی می‌گوید که پیامبر اکرم بعد از آن دیدند زنان برای حمزه گریه می‌کنند 〽️گریه پیامبر بر مرگ نزدیکان پیامبر در عزای فرزندشان ابراهیم، پدربزرگشان عبدالمطلب، عموهایش ابوطالب و حمزه،مادرشان آمنه و فاطمه بنت اسد گریستند پیامبر در پاسخ فردی که از ایشان پرسید «چرا بر ابراهیم گریه می‌کنید»فرمودند:«چشم گریان است، قلب می‌سوزد اما آنچه را که موجب خشم خداوند است بر زبان نمی‌آوریم آیاپیامبر -العیاذبالله- به زعم وهابیون دستور به عمل جاهلی داده‌اند!؟ 3⃣ سیره‌‌ی اهل‌بیت قبل از واقعه‌ی عاشورا امام علی هنگامی‌که خبر شهادت مالک اشتر به ایشان رسید و فرمودند «گریه کنندگان شایسته است که بر مثل مالک اشتر بگریند» 4⃣ سیره‌ اهل‌بیت پس از واقعه‌ی عاشورا روش ائمه پس از شهادت امام‌حسین تشکیل مجلس عزاداری و گریه بر مصائب آن حضرت بوده‌است و در حقیقت پایه‌گذاران اصلی و مروّج اندیشه روضه‌خوانی در بین مردم بوده‌اند و این امر به مرور زمان به‌ عنوان یک فرهنگ در حوزه اندیشه و تفکر شیعی جاگرفت. 〽امام‌سجاد پس از واقعه‌ی کربلا لحظه‌ای اشک مبارکشان قطع نشد‌. کسانی که ایشان را در این حال می‌دیدند از علت آن سؤال می‌کردند که حضرت در پاسخ می‌فرمود: «مرا سرزنش و ملامت نکنید، یعقوب (ع) برای مدتی یکی از فرزندانش را از دست داد، آن‌قدر گریه کرد تا بینایی چشمانش را از دست داد، بااینکه نمی‌دانست فرزندش مرده است، ولی من ۱۴ نفر از خاندانم را در یک روز در برابر دیدگانم سر بریدند، آیا فکر می‌کنید که اندوه و مصیبت برای همیشه از من دور خواهد شد؟» 〽امام‌صادق سفارش به بزرگداشت کربلا و عاشورا دادند ودفرمودند«حادثه روز عاشورا دل‌های ما را آتش می‌زند،اشک‌های ما را جاری می‌سازد و ما وارث غم و اندوه سرزمین کربلا هستیم گریه کنندگان،بر مثل حسین باید گریه‌کنند چون محو کننده‌ی گناهان است 5⃣ دیدگاه بزرگان 〽️امام‌‌خمینی رحمة‌الله‌علیه در صحيفه‌ی خود به مسئله‌ی گریه و عزاداری اشاره کرده‌اند‌ و اینگونه می‌فرمایند: هر مکتبی هیاهوئی می‌خواهد باید پای مکتب سینه‌زد هر مکتبی تا سینه‌زن و گریه‌کن نداشته نباشد، حفظ نمی‌شود.📚ج۸ صحیفه‌ی امام‌خمینی ص۵۲۷ 〽️مقام معظم رهبری در بیان عزاداری بر مصائب و مراثی اباعبدالله‌الحسین و ارائه‌ی الگو‌ به مردم برای کیفیت بخشیدن به حرکت در راه هدفهای بزرگ و همه‌ی اینها جزء اشرف هدفهایی هم تذکیه هم بالا بردنِ افکار و آگاهی دادن به مردم و ارائه ی الگو برای جهاد و تلاش فی‌سبیل‌الله است‌. 6⃣ دیدگاه روان‌شناسان روان‌شناسان گریه‌کردن را در برخی مواقع طبیعی و مایه‌ی تعادل عاطفی فرد می‌‌دانند. ♻️نتیجه‌اینکه شکی نیست که برپائی عزاداری و شادی، امری است فطری که از ابتدا میان تمام ملت‌ها و اقوام رواج داشته و ادیان الهی نیز بر اصل آن صحه گذارده‌اند. لطافت روح انسانی و تاثّر طبیعی در برابر مصائب، امری فطری و جزئی از حقیقت انسان و رحمتی از سوی خداست، بدین ترتیب با در نظر گرفتن آیات نورانی قرآن کریم و سیره‌ انبیاء و اولیاء، عزاداری برای مظلوم امری ممدوح و مطلوب است و افکار جریان‌های منحرفی مانند وهابیت، هیچ‌گونه سنخیتی با اندیشه‌ی اسلام عزیز ندارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زاغ سفید
سردار مشفق تحلیل اغتشاشات ۱۳۸۸.mp3
79.99M
❌❌ تحلیل امنیتی سردار مشفق از پشت پرده اغتشاشات ۱۳۸۸ 💥برای همه بفرستید تا مردم بیدار بشن💥 👌دقیقه پایانی یعنی ۱۳۰ به بعد رو حتمااآااا💥 بشنوید درخصوص قالیباف میگه 🔻 اول که خواسته خودشو مویَد و منظور حضرت اقااا جا بزنه لیکن رهبری پاسخ محکم بهش میده و عجیییب تر انکه📛قالیباف ۲سوم ستادهاشو در اختیار میرحسین موسوی😳 گذارده (این سبک دو رو بازی کردن ، طرفند 🤡 همیشگی قالیبافه 😆 ، در انتخابات اخیر هم آمد دقیقا به قصد پیروزی پزشکیان و شکست 🙄جلیلی ) ... علتش اینه که 👌 قالی باف مانند روحانی و لاریجانی مطهری ، خودشو وابسته به آبشخور فکری هاشمی و آخور لیبرال کارگزاران میدونه👌پس همواره سعی کرده خاموش مرموز و میانه بازی کنه تا هر جا و جناحی قدرت گرفت اقا باقر بی نصیب نمونه 🔻متاسفانه تیپیکال این شخصیتهاای وسط باز ..🔥 بشدددت خطرناااک و مُهلک میباشند.. 🎙@zaghsefid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴سلام دوستان گرامی خوش اومدین رمان‌هایی که درخواست داده بودین رو بررسی کردیم👇👇 ❌رمان نمیتونیم بذاریم چون: چاپ شده و متأسفانه نسخه مجازی نداره 💚رمان "روزهای بهشتی من" و "زهرای شهید" پیدا نکردیم خودتون لینک بدید بریم بخونیم اگه خوب بود بذاریم 💚رمان "دلدادگان" و رمان "تا تلاقی دو خط موازی" این دو تا رو هم پیدا نکردیم 👈لینک بدین بریم بخونیمشون چون ما پیداشون نکردیم
⛔️رمان نگاه خدا نمیذاریم اسمش تو لیست هست 👈هر رمانی که میخواین بدونین میذاریم یا نه اول اسم رمان رو با جستجو بزنین اگه تو لیست نبود بعد درخواست بدین 👈مثلا
پی دی اف رمان ها مثل👇 سرباز و ابو حلما نداریم که بذاریم همون موقع نویسنده رمان دادن ما گذاشتیم کانال متاسفانه چون ایتا اینجوریه که بعد چند سال که بگذره صوت فاسد میشه و نمیشه دانلود کرد برای همین راهی نداره ما هم نداریمش که دوباره بذاریمش کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِـ‌ رَبّ‌ِ اَلْمَہد؎ ؏جلَ اللھ تعالۍ فرجھ☆••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا