eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۶♡ درحال‌بارگذاری...🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۷۱ و ۷۲ _راستش منم کمی از اونا رو همون شب خوندم تو هم وقتی حق داری بخونیشون که من کنارت باشم بعد دستش را به نشان قول جلوی نفس آورد و گفت: _ قول میدی؟ نفس سریع دستش را درون دست او قرار داد . محمدحسین خندید و گفت : _میگم نفس اگه میدونستم گرفتن اون کتابا آنقدر اذیتت می‌کنه به عنوان تنبیهت ازش استفاده میکردم نفس مشت محکمی روانه‌ی بازوی او کرد و گفت : _بدجنس محمدحسین: _آخخخخخ آییییی دستممممم نفس: _حقته آدم زورگووو محمدحسین: _نفس کاری نکن تو امتحان‌های دانشگاه به خاطر این کارات ازت نمره کم کنما نفس: _باشه پس منم ظرفا رو میدم به تو بشوری محمد حسین: _بعد به من میگی بدجنس؟ نفس : _خودت خواستی استاددد به خانه رسیدند.... زینب خانوم در را باز کرد و نفس در آغوشش افتاد . نفس: _سلام زینب جووونم خوبی دورت بگردم؟زینب جون دیدی هیکلم چطور شده این محمد حسین هیچی درست نمیکنه من بخورم! همه خندیدند که زهرا خانوم گفت : _وا دخترم تو باید غذا درست کنی نه محمدحسین بیچاره محمد حسین خودش را در آغوش حاج محسن انداخت و گفت : _خدایا شکرت بابت این مادرزن. تازه مامان زهرا این نفس خانوم تمام بدنمو سیاه و کبود کرده خیلی دست به زن داره ها بعد هم همگی باهم احوالپرسی کردند و در پذیرایی نشستند . نفس در کنار پریناز محمد حسین در کنار محمد مهدی و حاج محسن و زهرا خانوم در کنار زینب خانوم محمد حسین بحث را باز کرد: _میگم آقاجون من یه ماموریت سه روزه دارم 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵ و ۷۶ پریناز: _حق با شماست ولی این کار نفس دل و جرات میخواد نفس گردن من حق داره نمیخوام تنها زندگی کنه آقا نمیخوام خودش تک و تنها سختیارو تحمل کنه نفس مثل خواهر مه نمیخوام با دست خودش خودشو بدبخت کنه و سپس اتاق را ترک کرد و به سمت نفس رفت . محمد حسین: _نفسم بغض نکن اگه میخوای گریه کنی بکن تو خودت نگه ندار. نفس هق هق کنان گفت : _ببین چه خوش خیال شدم ز تو جدا نمیشوم غزل چه کرده با دلم ز تو رها نمیشوم در این سرای بی کسی به درد ما نمیرسی؟ پناه آخرم تویی بی تو ترا نمیشوم خدا خدا خدا کنم چه عصر پر ملامتی مرا ز خود جدا کنی همی نوا نمی شوم‌ محمد حسین نفسش را در آغوشش کشید و گفت: _که جہان رنج بزرگی‌ست! نگارا تو بخند ،، عزیز دلم مگه ما با هم صحبت نکردیم؟ گویا حرف های پریناز همچون نمک بود که روی زخم پاشیده میشد برای نفسی که فردا نفسش میرود ولی نفس اطمینان داشت به آن خانوم سبز پوش همان که محمد حسین را به او داد او هیچگاه دروغ نمیگوید خیال نفس از این بابت راحت بود اشک هایش را پاک کرد و گفت : _چرا صحبت کردیم ببخشید که اینطور شد محمد حسین بوسه ای بر سر نفس زد و گفت : _نفس من تو رو از حضرت زینب دارم نمیدونی وقتی تو دانشگاه میدیدمت نذر کردم اگه بهت رسیدم برم سوریه . نذر‌کردم‌کہ‌اگر‌سهمِ‌من‌از‌عشق‌شدۍ... دو‌سه‌رکعت‌‌غزل‌شاد‌بخوانم‌،‌ هر‌ روز وقتش نبود نفس اعتراف کند به اینکه این علاقه دو طرفس؟ وقتش نبود نفس لب بزند دوستت دارم؟چرا وقتش بود چه بسا علاقه ی طرف نفس بیشتر باشد. نفس : محمدحسین؟ محمد حسین لبخندی زد و گفت: _چه جون هایی که به لب نرسید تا اینطوری صدام کنی جانم جانانم؟ نفس: م ..من خییییلی دوستت دارم . . سفره را که جمع کردند زینب خانوم شروع به جمع سفره کرد که نفس گفت : _نه عزیزم بزار منو پریناز جمع می‌کنیم .. زمان خوبی نبود برای تنبیه محمد حسین ساعت تقریبا 5 غروب بود. محمد حسین: _نفس جان بلند شو بریم کم کم نفس: _چشم محمد حسین: _چشمت سلامت محمد مهدی: _پریناز یاد بگیرررر چقد نفس حرف گوش کنه سریع میگه چشم محمد حسین خندید و گفت: _داداش نمیدونی من چه خدمات شایانی بهش میکنم که اینطور رفتار کنه نفس و پریناز : _ایششششش و همه خندیدند. راهی ماشین شدند. محمد حسین: _دلبرم باشی جهانم را فدایت میکنم نفس:_با نگاهی از تو جانم را فدایت میکنم محمد حسین:_بیخیال زهره و کیوان و کل کهکشان نفس:_ماه من شو آسمانم را فدایت میکنم میگم محمد حسین کی بر میگردی؟ محمد حسین: _3 روز دیگه نفس دارم بهت میگم که بعداً نگی نگفتم تو این سه روز بلایی سر خودت نمیاری، غذاتو میخوری، درساتو میخونی و خیلی مهم سمت اون چند کتاب نمیری. نفس:_محمد حسین مگه من بچم؟ بعد ادای محمد حسین را درآورد و گفت : _غذاتو بخور، مقشاتو بنویس ایش محمد حسین خندید و گفت : _قربونت برم نه شما تاج سری ولی چیکار کنم دل نگرونت میشم نفس: _خب پس زود برگرد محمد حسین: _چشم به در خانه رسیدند عمه‌ها و خاله‌ها و عموها و دایی‌های محمدحسین همگی بودند. شیدا خانم در را باز کرد و نفس را در آغوش کشید. شیدا خانم: _محمد حسین چرا عروس گلم و نمیاری ببینم نفس: _مامان جون این پسرتون انگار زندونی گیر آورده مگه میزاره من جایی برم؟ نه میزاره برم پیش مامان زهرام اینا نه پیش شما سید حمید (پدر محمد حسین): _راست میگه عروس گلم؟ محمد حسین مظلوم شد و گفت : _آقا جون شما پدر منی یا نفس؟ سید حمید : _خب مگه میشه آدم عروس به این خانومی داشته باشه بعد طرف پسرش باشه؟! نفس: _قربونتون برم آقاجون 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۷۷ و ۷۸ بعد هم یاس جلو آمد و گفت : _به به جاری جان ؟ نفس: _سلام عزیزم بعد از احوالپرسی در پذیرایی قرار گرفتند . تعریف عروس سید حمید و شیدا خانم زبانزد بود و سوال های متعدد که این عروس خواهر یا آشنایی که شبیه خودش باشد برای ازدواج ندارد؟ نفس در کنار هانیه نشست . هانیه غمگین شده بود نفس نمیدانست این دخترک هجده ساله چرا اینطور شده هانیه معروف بود به شیطنت هایش حالا چرا اینگونه شده خدا میداند. هانیه : _خوبی زن داداش؟ نفس: _فداتشم مگه میشه با داداشت بود و خوب بود؟! محمدحسین چنان نگاهی به نفس انداخت که نگاه تصمیم گرفت تا آخر مجلس حرفی از محمد حسین نزند. نفس: _هانیه چته ؟ چرا تو خودتی؟ هانیه: _نفس اگه بهت یچیزایی رو بگم قول میدی به کسی نگی؟ نفس: _قووول میدم بگوو هانیه: _خب راستش ر راستش مسئول برادران بسیج محله ازم شماره‌ی داداش محمد حسین رو خواسته واسه امر خیر نفس:_ عههههه مبارکههههه هانیه: _آخه آخه من روم نمیشه به داداش بگم نفس: _نگران نباش قشنگم خودم برات حلش میکنم حالا دوستش داری؟ هانیه سرخ و سفید شد و این سکوت نشان دهنده ی علاقه اش بود. نفس بینی‌اش را کشید و گفت : _ای شیطون هانیه لبخندی زد و گفت : _میدونی چیه نفس؟ من با تو خیلی از یاس راحت ترم میدونی بهت اعتماد دارم راحت میتونم باهات حرفامو بزنم. نفس : _به چشم یه خواهر بهم نگاه کن باهام راحت باش عزیزم . نفس بلند شد و به سمت آشپزخانه روانه شد عمه‌ها و خاله‌ها در آشپزخانه بودند نفس وارد شد: _سلام خانمای عزیز خسته نباشید. عمه فرانک: _سلام عزیز دلم تو خوبی؟ چخبر از درس و دانشگاهت؟ نفس: _قربان شما خب سال دیگه درسم تموم میشه و قراره با سه تا از دوستام یه کلینیک مشاوره‌ای بزنیم و مشغول میشیم به پزشکی عمه فرانک : _به سلامتی نفس : _سلامت باشی عمه جون. چخبر از دخترتون چی بود اسمش اممم هما؟ عمه فرانک: _والا نفس جان همش در حال خوندن واسه کنکورش میگه اگه امسال قبول نشه میره پرستاری نفس : _نه عمه جون بهش امید بدید پزشکی چیزی نیست که راحت بدست بیاد باید براش تلاش کنه. عمه فرانک: _آره عزیزم ولی خسته شده 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۷۹ و ۸۰ نفس: _مامان جون کاری هست من انجام بدم؟ شیدا خانوم: _قربون دستت مادر میشه سالاد درست کنی؟ نفس:_آره چرا که نه نفس سالاد را درست کرد و به شکل زیبایی تزیینش کرد بعد هم بقیه سفره را چیدند . شیدا خانم : _نفس جان دخترم میری صداشون کنی بیان تو سالن غذاخوری؟ نفس : _آره حتما نفس وارد پذیرایی شد و نگاه‌ها به سمتش کشیده شد . سید حمید:_ خسته نباشی عروس گلم نفس : _سلامت باشید باباجون اومدم بگم که اهم اهم صدا هست؟ بله مثل اینکه صدا هست خب داشتم میگفتم خانمای محترم شام رو حاضر کردن و خوبه که اشاره بکنم سالاد رو هم بنده زحمت کشیدم. خلاصه که تشریف تونو بیارید. همه خندیدند و محمد حسین به سمتش اومد : _میای بریم تو اتاقم ؟ نفس: _هوم دست در دست هم به سمت اتاق راه افتادند محمد حسین در اتاقش را باز کرد و نفس را به داخل اتاق راهنمایی کرد . محمد حسین: _خانمم میای آخر شب بریم بیرون؟ نفس: _زشت نیست ؟ ما اومدیم اینجا بعد بریم؟ محمد حسین:_نه خیلی هم قشنگه در ضمن شما چرا پیش هانیه میشینی من بوقم؟ برادر محمد حسین اورا برای خوردن شام صدا کرد و باهم بیرون رفتند سر سفره سید حمید گفت: _عروس گلم اومدی مارو بیاری خودت رفتی ؟ همه خندیدند. به دلیل زیاد بودن جمع همه روی زمین نشستند شام را خوردند و نفس و خانم ها سفره را جمع کردند و ظرف ها را شستند نفس طبق خواسته محمد حسین کنارش نشست و با او مشغول صحبت شد. شیدا خانوم میوه ها را آورد که نفس مشغول پوست گرفتن پوست سیب شد که بحث رفتن محمد حسین شد. شیدا خانم : _مادر کی قراره بری؟ محمد حسین: _فردا صبح و صدای بدی صدای آخ نفس بود دستش را با چاقو بریده بود محمدحسین شتابزده به سمتش پریدو او را به سمت سرویس راهنمایی کرد و مغموم گفت: _باید ببرمت بیمارستان نفس:_بخدا چیزیش نیست من بیمارستان نمیاما محمد حسین:_نترس آمپول که نمیزنن نفس:_هییییییس آبرومو نبررررر منو ببر گلزار شهدا محمد حسین محمد حسین: _چشم بانو محمد حسین به سمت شیدا خانوم نگران رفت و گفت : _مامان چادر سیاه نفس کجاست میخوایم بریم بیرون؟ شیدا خانوم: _بمیرم الهی چیزیش نشد ؟ محمد حسین:_خدا نکنه نه شیدا خانم چادر را به سمتش گرفت و محمد حسین به سمت نفس رفت و چادر را روی سرش گذاشت و روسری‌اش را روی سرش مرتب کرد و دستش را گرفت و به سمت در خروجی راه افتادند . نفس: _ببخشید واقعا شیدا خانوم: _نه دخترم تو ببخش سیدحمید:_مراقب دخترمون باش محمد حسین محمد حسین: _چشم بعد از همگی خداحافظی کردند و در ماشین قرار گرفتند. به گلزار رسیدند و بالای سر مقبر شهید حاضر شدند. شهدایی که رفتند تا ما بمانیم شهدایی که از آرامش خود گذشتند تا ما در آرامش باشیم شهدایی که خوشی‌هایشان گذشتند تا ما خوش باشیم شهدایی که اگر نبودند الان با خیال راحت صحبت نمیکردیم. محمد حسینی که قرار است بماند تا شاگردان خوبی تحویل جامعه دهد ، محمد حسینی که قرار است بماند تا نذری را که برای بدست آوردن نفسش کرده را بپردازد ، محمد حسینی که به سوریه میرود و می آید و محمد حسینی که قرار است مفید باشد برای جامعه اسلامی. نفسی که مانده تا خدمت کند به این مردم نفسی که با خود عهد بسته زمانی که کلینیک مشاوره ای اش را راه اندازی کند خدمات رایگان تحصیلی،ازدواجی،فرزند آوری و..را به خانواده و فرزندان شهدا ارائه دهد . نفس : _میدونی محمد حسین این شهدا گردن ما خیلی حق دارن اونا هم به اندازه من و تو همسراشونو دوست دارن ولی گذشتن از عشقشون به خاطر عشق خدا محمد حسین : _درسته نفس پس بیا راهشونو ادامه بدیم سپس دستش را جلوی نفس آورد و گفت : _قول ؟ نفس دستش را فشرد و محکم گفت: _قول 🌺بیایید حرمت این شهدا را نگه داریم؛ بیایید با حرفها و طعنه و کنایه‌ها نمک رو زخمشان نپاشیم؛ بیایید قدرشان را بدانیم که خیلی گردن ما حق دارند. به پایان آمد این دفتر حکایات همچنان باقیست. 🌾پایان🌾 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا