11.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 #مهمان_کشی؛ رسم دیرینه اسرائیلی
▫️میدونید تابحال چندین نفر از فرمانده های فلسطینی در حالی که مهمان کشور ثالثی بودند، توسط اسرائیل ترور شدند؟
تقریباً هیچکدوم از کشورهای میزبان هم منتقم و خونخواه مهمانشون نشدن به غیر ایران که سر ترور اسماعیل هنیه تو قلب تهران، علم خونخواهی و انتقام از عاملش رو بلند کرده و وعده مجازات سختی رو برای اسرائیل داده.
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🎧 #کلیپ_صوتی | میدان دیپلماسی را گسترش دهید
✏️رهبر انقلاب: یکی از اولویّتها ارتباط با کشورهایی است که میدان دیپلماسی ما را میتوانند گسترش بدهند؛ مثلاً کشورهای آفریقا، کشورهای آسیا؛ اینها میدان دیپلماسی ما را گسترش میدهند؛ ارتباط با اینها جزو اولویّتها است.
✏️یکی از اولویّتها ارتباط مستحکم با کشورهایی است که در این سالها در قبال فشارها از ما حمایت کردهاند، به ما کمک کردهاند؛ چه در سازمان ملل، چه در غیر سازمان ملل، چه در میدان عمل، همکاریهای اقتصادی و غیره، از ما حمایت کردهاند؛ ما قدرشناسی باید بکنیم. ۱۴۰۳/۵/۱۲
🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید👇
shenoto | castbox | سایت | ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 نماهنگ | اقتصاد، اولویت دولت چهاردهم
✏️ رهبر انقلاب: همه میدانند که بنده نسبت به مسائل فرهنگی خیلی حسّاسم؛ مسائل فرهنگی و مسائل اجتماعی مسائل بسیار مهمّی است، شاید بیش از همهچیز اهمّیّت دارد؛ لکن امروز از لحاظ زمانی، اولویّت با مسائل اقتصادی است. ۱۴۰۳/۵/۷
📥 مطلب مرتبط: کلیپ صوتی اقتصاد اولویت دولت چهاردهم
💻 farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
●يَا مَنْ عِنْــدَهُ حُــسْنُ الثَّــوَابِ
○يَا مَنْ عِنْــدَهُ أَمُّ الْڪِــــتَابِ
●اے ڪیفردهنده سخٺ و پاداش دهنده خوب
○اے خــداوند قلم و انــديشہ
🌍🔥⚡️🌨🌸🌳🌍
❤️رمان شماره👈صـد و بیـــــست و چــــهار😍
💜اسم رمان؟ #دست_تقدیر (جلد اول)
💚نویسنده؟ طاهرهسادات حسینی
💙چند قسمت؛ ۹۰قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه
🌷🍂 #دست_تقدیر
✍قسمت ۱ و ۲
محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر بشنود، صدای عمویش «ابو حصین» بلند بود و صدای مادرش «رقیه» آهسته به گوشش میرسید،
اما او سعی میکرد تا هیچ کلمهای را از مکالمهای که پشت در جاری بود، از دست ندهد چون کاملا میفهمید که این صحبت انگار یک نوع جنگ بر سر آینده اوست، جنگی که شاید به نوعی خودکشی برای مادرش رقیه بود، زنی مؤمن و با فهم و درک و بسیار مهربان..
رقیه با لحنی که سعی میکرد آرام و بدون تنش باشد گفت:
_ابو حصین، برادر من! امر کردید که به عراق بیایم تا مال و املاکی که از آن «ابومحیا» ست را جدا کنید و به فرزند برادرتان که دختر من هست، بدهید. با اینکه چشم طمعی به این املاک نداشتم اما حرف شما را زمین نزدم، رنج سفر را تحمل کردم و دست محیا را گرفتم کشور خودمان را ترک کردیم آمدیم...
ابوحصین به میان حرف رقیه، زن برادر مرحومش دوید و گفت:
_کشور خودمان نه!!! کشور خودت...چون تو ایرانی هستی..اما محیا از خون برادر من است، او ایرانی نیست، یک عرب هست فهمیدی؟! فکر نکن اجازه دادم بعد از مرگ برادرم به ایران بروید و محیا آنجا درس بخواند دیگر تو بزرگتر و همه کارهٔ محیا هستی، الان هم اینقدر با من یکی به دو نکن، قرار نیست شما به ایران برگردید..
رقیه آب دهانش را قورت داد و گفت:
_نمیشود...باید برگردیم، خانه و زندگی ما آنجاست، محیا درسش تمام شده، پرستار هست و به زودی سرکار میرود و میخواهد باز هم در کنار کارش درس را ادامه دهد خدا را چه دیدی شاید دکتری شد برای خودش
و صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد:
_شما به من قول دادید که ما را به ایران برگردانی...
ابو حصین قهقه تمسخرآمیزی زد و گفت:
_با این اوضاع مملکت تو، محیا اونجا نمیتونه هیچ پیشرفتی کند
و بعد صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد:
_جسته و گریخته شنیدهام به زودی شاه ایران فراری خواهد شد، اوضاع ایران به شدت خراب است، اگر تقسیم املاک را بهانه کردم دو هدف داشتم اول اینکه جانتان را نجات دهم و دوم اینکه خوشبختی محیا را تضمین کنم.
رقیه با بغضی در صدایش با لکنت گفت:
_ش...ش..شما لطف کردید، اما خوشبختی محیا در این نیست که از خانه و زندگی که با آن خو گرفته جدا شود و با مردی که جای پدرش را دارد ازدواج کند.
ناگهان صدای فریاد ابوحصین بلند شد و همانطور که مشتش را روی میز میکوبید گفت:
_تو یک ضعیفه هستی که نمیفهمی خوشبختی یعنی چه، برو دست به دعا بردار که 🔥«ابومعروف»🔥 محیا را بپسندد، خبر نداری که چه اتفاقاتی قرار است بیافتد، ابو معروف یکی از دوستان نزدیک صدام هست و به زودی به مقامی دهن پر کن می رسد، از طرفی او با نیمی از اموالش میتواند کل تکریت را یکجا بخرد و از آن خود کند، مردی که سالهاست در انتظار یک بچه است و از دو تا زن قبلی اش بچه ای ندارد، شاید تقدیر خدا این است که محیا برایش بچهای بیاورد، آن وقت تا هفتاد نسل اگر غذا و پوشاک از طلا هم بخورید و بپوشید باز هم هنوز دارید و شاهانه زندگی خواهید کرد.
هق هق رقیه بلند شد .
و ابو حصین لحنش را ملایمتر کرد و گفت:
_تو نمیدانی من چه لطف بزرگی در حقت میکنم وگرنه اینچنین زانوی غم بغل نمیگرفتی، اگر من دختری به سن محیا داشتم شک نکن با کمال میل دختر خودم را به عقد او درمیآوردم، حالا هم کم مویه کن، امشب قرار است ابومعروف به خانه ما بیاید، بهانهٔ این جشن هم ورود برادرزاده عزیزم به عراق است.
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت:
_از خدا بترس ابوحصین، تو میخواهی به هر طریقی من را در کنارت نگه داری، چون به بهانه وجود محیا و کار و زندگیاش، من به پیشنهاد ازدواجت جواب منفی دادم، حالا میخواهی کاری کنی که من پابند عراق شوم، تا تو هم به مقصود خود برسی..
ابو حصین خنده صدا داری کرد..
محیا که چیزهای تازه ای میشنید، عرق سردی بر بدنش نشسته بود، او مدتها بود دل در گرو مهر مهدی پسر همسایهشان در ایران داده بود، پسری پاک و مؤمن که در هیاهوی بیعفتی که شاه به راه انداخته بود، او جزء دسته ای بود که پناهگاه امنش مسجد محله بود، محیا دلش نمیخواست یک تار موی مهدی را با کل دنیا عوض کند، خصوصا که قبل از آمدنشان به تکریت، مادر مهدی برای کسب اجازه و خواستگاری به خانه آنها آمده بود و مادرش رقیه، دادن جواب نهایی را به بعد از سفرشان به عراق موکول کرده بود...
محیا گوشش را محکمتر به در چسبانید و میخواست بداند عاقبت حرفهای مادر و عمویش به کجا میرسد، نفس را در سینهاش حبس کرده بود که ناگهان با آمدن دستی به روی شانه اش از جا پرید..
🍂ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂