هدایت شده از KHAMENEI.IR
🎧 #کلیپ_صوتی | میدان دیپلماسی را گسترش دهید
✏️رهبر انقلاب: یکی از اولویّتها ارتباط با کشورهایی است که میدان دیپلماسی ما را میتوانند گسترش بدهند؛ مثلاً کشورهای آفریقا، کشورهای آسیا؛ اینها میدان دیپلماسی ما را گسترش میدهند؛ ارتباط با اینها جزو اولویّتها است.
✏️یکی از اولویّتها ارتباط مستحکم با کشورهایی است که در این سالها در قبال فشارها از ما حمایت کردهاند، به ما کمک کردهاند؛ چه در سازمان ملل، چه در غیر سازمان ملل، چه در میدان عمل، همکاریهای اقتصادی و غیره، از ما حمایت کردهاند؛ ما قدرشناسی باید بکنیم. ۱۴۰۳/۵/۱۲
🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید👇
shenoto | castbox | سایت | ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 نماهنگ | اقتصاد، اولویت دولت چهاردهم
✏️ رهبر انقلاب: همه میدانند که بنده نسبت به مسائل فرهنگی خیلی حسّاسم؛ مسائل فرهنگی و مسائل اجتماعی مسائل بسیار مهمّی است، شاید بیش از همهچیز اهمّیّت دارد؛ لکن امروز از لحاظ زمانی، اولویّت با مسائل اقتصادی است. ۱۴۰۳/۵/۷
📥 مطلب مرتبط: کلیپ صوتی اقتصاد اولویت دولت چهاردهم
💻 farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
●يَا مَنْ عِنْــدَهُ حُــسْنُ الثَّــوَابِ
○يَا مَنْ عِنْــدَهُ أَمُّ الْڪِــــتَابِ
●اے ڪیفردهنده سخٺ و پاداش دهنده خوب
○اے خــداوند قلم و انــديشہ
🌍🔥⚡️🌨🌸🌳🌍
❤️رمان شماره👈صـد و بیـــــست و چــــهار😍
💜اسم رمان؟ #دست_تقدیر (جلد اول)
💚نویسنده؟ طاهرهسادات حسینی
💙چند قسمت؛ ۹۰قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه
🌷🍂 #دست_تقدیر
✍قسمت ۱ و ۲
محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر بشنود، صدای عمویش «ابو حصین» بلند بود و صدای مادرش «رقیه» آهسته به گوشش میرسید،
اما او سعی میکرد تا هیچ کلمهای را از مکالمهای که پشت در جاری بود، از دست ندهد چون کاملا میفهمید که این صحبت انگار یک نوع جنگ بر سر آینده اوست، جنگی که شاید به نوعی خودکشی برای مادرش رقیه بود، زنی مؤمن و با فهم و درک و بسیار مهربان..
رقیه با لحنی که سعی میکرد آرام و بدون تنش باشد گفت:
_ابو حصین، برادر من! امر کردید که به عراق بیایم تا مال و املاکی که از آن «ابومحیا» ست را جدا کنید و به فرزند برادرتان که دختر من هست، بدهید. با اینکه چشم طمعی به این املاک نداشتم اما حرف شما را زمین نزدم، رنج سفر را تحمل کردم و دست محیا را گرفتم کشور خودمان را ترک کردیم آمدیم...
ابوحصین به میان حرف رقیه، زن برادر مرحومش دوید و گفت:
_کشور خودمان نه!!! کشور خودت...چون تو ایرانی هستی..اما محیا از خون برادر من است، او ایرانی نیست، یک عرب هست فهمیدی؟! فکر نکن اجازه دادم بعد از مرگ برادرم به ایران بروید و محیا آنجا درس بخواند دیگر تو بزرگتر و همه کارهٔ محیا هستی، الان هم اینقدر با من یکی به دو نکن، قرار نیست شما به ایران برگردید..
رقیه آب دهانش را قورت داد و گفت:
_نمیشود...باید برگردیم، خانه و زندگی ما آنجاست، محیا درسش تمام شده، پرستار هست و به زودی سرکار میرود و میخواهد باز هم در کنار کارش درس را ادامه دهد خدا را چه دیدی شاید دکتری شد برای خودش
و صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد:
_شما به من قول دادید که ما را به ایران برگردانی...
ابو حصین قهقه تمسخرآمیزی زد و گفت:
_با این اوضاع مملکت تو، محیا اونجا نمیتونه هیچ پیشرفتی کند
و بعد صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد:
_جسته و گریخته شنیدهام به زودی شاه ایران فراری خواهد شد، اوضاع ایران به شدت خراب است، اگر تقسیم املاک را بهانه کردم دو هدف داشتم اول اینکه جانتان را نجات دهم و دوم اینکه خوشبختی محیا را تضمین کنم.
رقیه با بغضی در صدایش با لکنت گفت:
_ش...ش..شما لطف کردید، اما خوشبختی محیا در این نیست که از خانه و زندگی که با آن خو گرفته جدا شود و با مردی که جای پدرش را دارد ازدواج کند.
ناگهان صدای فریاد ابوحصین بلند شد و همانطور که مشتش را روی میز میکوبید گفت:
_تو یک ضعیفه هستی که نمیفهمی خوشبختی یعنی چه، برو دست به دعا بردار که 🔥«ابومعروف»🔥 محیا را بپسندد، خبر نداری که چه اتفاقاتی قرار است بیافتد، ابو معروف یکی از دوستان نزدیک صدام هست و به زودی به مقامی دهن پر کن می رسد، از طرفی او با نیمی از اموالش میتواند کل تکریت را یکجا بخرد و از آن خود کند، مردی که سالهاست در انتظار یک بچه است و از دو تا زن قبلی اش بچه ای ندارد، شاید تقدیر خدا این است که محیا برایش بچهای بیاورد، آن وقت تا هفتاد نسل اگر غذا و پوشاک از طلا هم بخورید و بپوشید باز هم هنوز دارید و شاهانه زندگی خواهید کرد.
هق هق رقیه بلند شد .
و ابو حصین لحنش را ملایمتر کرد و گفت:
_تو نمیدانی من چه لطف بزرگی در حقت میکنم وگرنه اینچنین زانوی غم بغل نمیگرفتی، اگر من دختری به سن محیا داشتم شک نکن با کمال میل دختر خودم را به عقد او درمیآوردم، حالا هم کم مویه کن، امشب قرار است ابومعروف به خانه ما بیاید، بهانهٔ این جشن هم ورود برادرزاده عزیزم به عراق است.
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت:
_از خدا بترس ابوحصین، تو میخواهی به هر طریقی من را در کنارت نگه داری، چون به بهانه وجود محیا و کار و زندگیاش، من به پیشنهاد ازدواجت جواب منفی دادم، حالا میخواهی کاری کنی که من پابند عراق شوم، تا تو هم به مقصود خود برسی..
ابو حصین خنده صدا داری کرد..
محیا که چیزهای تازه ای میشنید، عرق سردی بر بدنش نشسته بود، او مدتها بود دل در گرو مهر مهدی پسر همسایهشان در ایران داده بود، پسری پاک و مؤمن که در هیاهوی بیعفتی که شاه به راه انداخته بود، او جزء دسته ای بود که پناهگاه امنش مسجد محله بود، محیا دلش نمیخواست یک تار موی مهدی را با کل دنیا عوض کند، خصوصا که قبل از آمدنشان به تکریت، مادر مهدی برای کسب اجازه و خواستگاری به خانه آنها آمده بود و مادرش رقیه، دادن جواب نهایی را به بعد از سفرشان به عراق موکول کرده بود...
محیا گوشش را محکمتر به در چسبانید و میخواست بداند عاقبت حرفهای مادر و عمویش به کجا میرسد، نفس را در سینهاش حبس کرده بود که ناگهان با آمدن دستی به روی شانه اش از جا پرید..
🍂ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه
🌷🍂 #دست_تقدیر
✍قسمت ۳ و ۴
محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل میتپید به عقب برگشت و چهرهٔ سبزه و نمکین و هیکل درشت زن عمو «عالمه» را در مقابلش دید.
زن عمو لبخندی زد و خیره در چشمان درشت و میشی رنگ محیا شد و گفت:
_ببینم پشت در اتاق کار عمو چه میکنی؟! چی دارن میگن که برای تو اینقدر جالبه دختر زیبا؟!
محیا با لکنت گفت:
_س..س..سلام زن عمو، هیچی نمیگن... ب... ببخشید من یه کم کنجکاو بودم
و برای اینکه بحث را عوض کند گفت:
_چقدر زود از خرید برگشتید، چرا دستتون خالی هست؟
عالمه اشارهای به در کرد و گفت:
_اون بندگان خدایی که ابوحصین اجیر کرده بود خرید را انجام دادن، من فقط دستور صادر کردم، الان هم کلی خرید روی حیاط هست، گفتم ببرن حیاط پشتی چون قراره اونجا آشپزی کنن
و با زدن این حرف دست محیا را گرفت و همانطور که او را به طرف آشپزخانه میبرد گفت:
_بیا خودم برات بگم که عموت قراره چی به مادرت بگه تا این حس کنجکاوی اینقدر اذیتت نکنه
و بعد صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد:
_منم از جنس خودت هستم یه زنم، نگاه به قد و هیبتم نکن، دل من هم لطیف هست و البته کنجکاو و فضولم، پس درکت میکنم
محیا با تعجب حرکات زن عمویش را نگاه میکرد و با خود فکر میکرد آیا به راستی زن عمو میداند که عمو دام برای مادرم پهن کرده و قراره مادرم را هووی او کند؟! اگر میداند چرا حس حسادت ندارد؟!
عالمه و محیا وارد آشپزخانه شدند
و عالمه او را به سمت صندلیهای نهارخوری چوبی که تازه خریده بودند کشید، محیا را روی صندلی نشاند و خودش هم روی صندلی کنارش نشست و همانطور که دستان سرد محیا را در دستان گرم و گوشتی خودش گرفته بود دستش را روی میز گذاشت و گفت:
_ببین محیا، تو دختر بزرگ و تحصیل کرده ای، دیگه وقت ازدواجت شده، مادرت هم چون توی سن پایین همسر ابو محیا شد، هنوز جوان است و زیبا، پدرت که ناگهان فوت کرد، پس عاقلانه نیست زن جوان و زیبایی مثل رقیه بیوه و تنها بماند، پس ما تصمیم گرفتیم مجلسی راه بیاندازیم و در این مجلس مادرت را به ابو معروف نشان دهیم و من مطمئن هستم با این زیبایی که رقیه دارد، ابو معروف یک دل نه، صد دل عاشق مادرت میشود، درست است پدرت مال و املاک قابل توجهی داشت اما اموال ابو معروف مثل دریایی بی انتهاست، خوشبختی تو و مادرت تضمین خواهد شد.
عالمه به چهره جوان و زیبای محیا خیره شد، چشمان درشت و میشی رنگ، ابروهای کمانی و کشیده، پیشانی بلند و صورت سفید و مژههای بلند و فر دار او، قادر بود هر مردی را جذب خود کند، عالمه لبخندی زد و زیر لب گفت:
_خدا را چه دیدی شاید تو به بهانه ازدواج مادرت ماندی و جاسم من هم سرو سامان گرفت..
شوکی دیگر به محیا وارد شده بود، او از حرکات جاسم پسر عمویش چیزهایی دستگیرش شده بود، حالا میفهمید که زن عمویش از این عشق پنهانی و یک طرفه خبر دارد.
محیا کلا گیج شده بود، حرفهای عالمه با حرفهایی که از پشت در شنیده بود با هم نمی خواند و از زمین تا آسمان با هم فرق داشت، اما او خوب میدانست که عمویش حیله کرده و عالمه را فریب داده...
عالمه که دید محیا در فکر فرو رفته گفت:
_محیا جان! غم به دلت راه نده، ابومعروف بر خلاف قیافه خشنی که دارد قلبی مهربان در پس آن قیافه دارد، مطمئنم همسر خوبی برای مادرت و پدر خوبی برای تو خواهد بود، از طرفی صدام که تازه با ترفند عمویش را برکنار کرد و کشت و بر مسند قدرت نشسته، از دوستان نزدیک ابو معروف است و این یعنی نان تو و مادرت که چه عرض کنم، نان خانواده ما هم در روغن است..
محیا آه کوتاهی کشید و از این همه سادگی زن عمو عالمه و حیله عمویش، دل نازکش پر از درد شد.
دنیای محیا و اقوام پدرش با هم فرسنگها فاصله داشت، آنها خوشبختی را در چه می دیدند و محیا در چه؟! آنها پول و مال و مقام میخواستند و محیا یک جو ایمان و آرامش....
روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده، گوش تا گوش تختهای چوبی که با قالیچههای لاکی پوشیده شده بودند، چیده بودند، ابو معروف و جمعی از دوستانش ساعتی بود که به مهمانی آمده و روی تختها نشسته بودند و انواع وسائل پذیرایی هم برایشان مهیا بود.
🔥ابو معروف پُکی به قلیان زد و همانطور که دود از سوراخ دماغ و دهنش خارج میشد، سرش را به گوش ابوحصین که در کنارش نشسته بود نزدیک کرد و گفت:
_خوب ابو حصین، چرا خبری از برادرزادهات محیا نیست؟! مگر نگفتی قراره است مثلا من او را ببینم و ...
ابوحصین به میان حرف او دوید و گفت:
_حالا تو که بارها محیا را دیدهای، درست است او تو را به درستی نمیشناسد و اصلا در ذهن ندارد، اما تو پیش از این عاشق و دلباخته او شدی، همانطور که من مهر مادرش رقیه را به دل گرفتم و آن نقشه را هم با همکاری یکدیگر انجام دادیم وگرنه برادرم خالد که جوان بود و وقت مرگش نبود.
ابوحصین که انگار از کار قبلیاش پشیمان شده بود، آهی کشید و گفت:
_خالد برادر خونی من بود، گرچه مادرمان یکی نبود، اما برادرم بود، خدا شاهد است من او را دوست داشتم، اما چه کنم که او و مادرش در اقبال و بخت همیشه یک قدم از من و مادرم جلوتر بودند.
ابو معروف نی قلیان را روی بینی اش گذاشت و گفت:
_هیس! امشب این عذاب وجدان کار دستت میدهد و در همین حین عالمه و رقیه هر دو در چادر بلند و سیاه عربی، در حالیکه هر کدام سینی مملو از خوراکی در دست داشتند روی حیاط امدند.
حصین به طرف همسرش و جاسم به طرف زن عمویش رفت تا سینی را بگیرد.
چشمان هیز 🔥ابو معروف🔥 به آن دو زن دوخته شده بود و زیر لب به طوریکه ابو حصین بشنود گفت:
_الحق که خالد چه پری زیبایی صید کرده بود، این دو زن که کنار هم ایستاده اند قابل مقایسه با هم نیستند..
ابو حصین با لحن تندی گفت:
_کمتر ملت را دید بزن، تو هم که شاه پری صید کردی..
ابو معروف که انگار از این حرف قند در دلش آب میشد قهقه ای زد و سرش را نزدیک گوش ابوحصین آورد و گفت:
_کاش امشب به جای این میهمانی مسخره که همه از من روی میپوشانند، مجلس عقدمان به راه بود، ابو حصین! دست بجنبان، طاقت من از کف رفته و از طرفی اوضاع مملکت هم دگرگون است، میخواهم قبل از اینکه باز اتفاقی دامنگیر این کشور شود، نوعروسم را به خانه ببرم.
ابو حصین خیره به صورت پهن و چشمان ریز و لبهای کلفت و گوشتی او شد و همانطور که به موهای سفید ابومعروف که از زیر چفیه عربی اش بیرون زده بود نگاه میکرد،سری تکان داد و گفت:
_موضوع را تازه با "ام محیا" درمیان گذاشتم، او به هیچکدام از وصلتها راضی نیست، اما رضایت او برایم شرط نیست، ما انقدر قدرت داریم که به خواسته خودمان برسیم. در نظر دارم آخر هفته آینده مجلس عقد را به راه اندازم، اما نه اینجا... باید با نقشه پیش رویم، اگر باد به گوش ام حصین برساند که چه در سر دارم، این زن حسود و کینه توز که تا به حال نگذاشته من هوو سرش بیاورم، هم خودش و هم ام محیا را میکشد.
🔥ابو معروف با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
_منظورت چیست؟!
ابو حصین سر در گوش ابو معروف برد و شروع به سخن گفتن کرد و ابو معروف سرش را مدام تکان میداد و هراز گاهی لبخندی میزد...
🍂ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🌷🌷🇮🇷🌷🌷🍂