به هر حال فصل امتحانات را به سختی گذراندیم. مادر خیلی هوایم را داشت. خیلی از کارهای خانه را خودش انجام میداد اما وقتهای اضافی ام را حتما به مادر اختصاص میدادم .
دکتر بهش گفته بود:" کارهای زیاد نباید انجام بده" وقتی هم انجام میداد شب اش را با ناله میگذراند.
صبح روز کنکور با استرس از خواب پا می شوم.دور خانه راه می روم و برگه هایی که نکات را نوشتم را می خوانم. مادر با شربت عسل وارد می شود و به دستم میدهد:
_مادر ریحانه! اینقدر راه نرو. بشین دیگه!
+نمیتونم مامان!
_بگیر اینو بخور. وای بحالت اگه بگی اینم نمیتونم .
با اینکه هیچ اشتهایی ندارم اما رویش را زمین نمی اندازم و پیش چشمانش همه اش را میخورم.خیالش که جمع میشود رو به من میگوید:
_آقامحسن و لیلا میرسوننت. پول داری؟
+آره. چطور؟
_از تلفن عمومی به خونه ی لیلا زنگ بزن تا بیاد دنبالت.
+چشم. شما غصه اینا رو نخور. آقاجون کجاست؟
_نمیدونم والا! از صبح رفته بیرون هنوزم برنگشته.
باشه ای میگویم و مادر میرود.لباسهایم را میپوشم؛ در پوشیدن چادر دو دل هستم اما آخر چادر را هم میپوشم.
از خانه با صدای بوق آقامحسن بیرون می آیم. سوار ماشین میشوم و مادر پشت سرم آب میریزد و برایم دعا میکند.
محمد هم پشت ماشین میدود و میگوید:
_آبجی برات دعا میکنم!
لیلا میخندد و آقامحسن به خیابان اصلی میرسد. آدرس مدرسه ای که در آن کنکور برگزار میشود را به آقامحسن میدهم و طولی نمیکشد به آنجا میرسیم.
حجم زیادی از دانش آموزان در حیاط مدرسه هستند و چشمم زینب را میبیند.
دستی تکان میدهم و با لبخند به سوی هم می رویم. هر دو سعی داریم استرس مان را بروز ندهیم اما دست های لرزانمان شکست مان می دهند.
صدای پشت میکروفن همه را به سالن می خواند. خودکارم را برمیدارم و به راه میوفتم. در نیمه ی راه مردی با نام "چادری" صدایم میزند.
برمیگردم و با چشمان غصب آلودش مواجه میشوم و با خشمی که یک درصد آن در چشمانش موج میزند؛ میگوید:
_کجا؟
زبان از چهره ی وحشتناکش بند آمده و سالن را نشانش میدهم. مرد پورخندی میزند و چادرم را میگیرد.
_با این؟
به خودم کمی جرئت میدهم و میگویم:
_مشکلی داره؟
+معلومه که داره! چادرتو درآوردی میتونی وارد سالن بشی.
بعد هم از کنارم میگذرد. زینب باچشمانی لبریز از نگرانی نگاهم میکند و میگوید:
_کی این بی غیرتا دست از سرمون برمیدارن؟
+مهم نیست.
_چی مهم نیست؟ کنکورت؟
+آره!
زینب متعجب وار نگاهم میکند و میگوید:
_یعنی چی؟ کنکور نمیخوای بدی؟
سری تکان میدهم که باعث میشود، اشک هایم سر بخورند. زینب مرا در آغوشش می گیرد و با مهربانی در گوشم نجوا میکند:
_چی داری میگی؟ ۱۲ سال به امید امروز بودیم! حالا میخوای قیدشو بزنی؟ ریحانه! منم مثل تو چادرمو دوست دارم اما توی همچین شرایطی مجبوریم. بعدشم حجابمونو که داریم. اینا میتونن با روسری کنار بیان. لج نکن بیا بریم.
جوابی به گفته هایش نمیدهم و میگوید:
_ریحانه لج نکن دیگه! برگشتیم با چادرمون میریم خونه. از سالن که اومدیم چادر سر میکنیم. خوبه؟من مطمئنم تو خیلی مشتاقی واسه این امتحان. خرابش نکن! مگه قرار نشد بریم دانشگاه؟ مگه بچه انقلابی نباید درسخون و با تحصیلات میبود؟ مگه انقلاب از دانشگاها شروع نمیشد؟
سکوتی مطلق از من میشنود و درحالیکه نگران است، با تندی میگوید:
_اَه! یه چیزی بگو!
اشکهایم را پاک میکنم و بریده بریده میگویم:
_نمیدونم! دو دلم! کاش آقاجون اینجا میبود!
دستم را میکشد و چادرم را تا میکند و روی چادرش میگذارد.من هم همچون کودکی بی اراده دنبالش کشیده میشوم و وقتی به خود میآیم که در سالن نشسته ام!
نمیدانم اصلا کارم درست است؟ آیهالکرسی برای رهایی از دو دلی ام میخوانم و به برگه پیش رویم نگاه میکنم.
انواع سوالات که بیشتر شان کوتاه پاسخ است.
جواب مثل جرقه ای در ذهنم کلید میخورد و خودکار به حرکت درمیآید. جواب چند سوال که نمیدانم که بدجور ذهنم را به قل و زنجیر بسته است.
آخر هم برگه را از من میگیرند و سوالات بی پاسخ چشم انتظار از روی برگه با من خداحافظی میکنند.
از سالن که بیرون می آیم سریع چادرم را سر می کنم. اذان ظهر نزدیک است و زینب هم بیرون می آید.
چهره ی درهم رفته اش همه چیز را لو می دهد و با غیض میگوید:
_اینا چی بود؟ هیچ کدوم از کتاب نبود.
___
۱.پایه یازدهم امروزی.
۲.پایه دهم امروزی.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
میخندم و میگویم:
_خوب منو بار میزنی و میبری سر جلسه!
+اشتباه کردم که رقیب بردم! نمیبردمت یکی کمتر!
بعد هم خندان به سمت در خروجی میرویم. وارد کیوسک تلفن میشوم و شماره خانهی لیلا را میگیرم
و او میگوید آقامحسن راه افتاده است و می رسد.از کیوسک خارج می شوم و پدر زینب آمده و زینب اصرار دارد با آنها بروم و می گویم دامادمان قرار است بیاید.
زینب را بغل میگیرم و خداحافظی میکنم.
کمی بعد آقامحسن می رسد و سوار ماشین میشوم. چند دقیقه بعد خانه هستیم. مادر آقامحسن را به خانه دعوت میکند اما او میگوید که کار دارد و میرود.
اول مادر و بعد من وارد خانه میشویم.
مادر از امتحان میپرسد و من اول از چادر میگویم.
مادر هم ناله و نفرین شان میکند. بعد هم از رضایتم در مورد امتحان میگویم.
صدای اذان ظهر پخش میشود و وضو میگیریم .
سجاده ام را پهن میکنم. بوی گل محمدی که در سجاده ام خشک شده، مشامم را به بازی میگیرد. بعد از اذان و اقامه، نیت می کنم و نماز میخوانم.
نماز را فرصت خوبی برای تشکر میدانم و سعی میکنم با خضوع و خشوع بخوانم.
بعد از نماز،قرآن را به دست میگیرم و سوره ی نباء را میخوانم.
صدای آقاجان از حیاط به گوش میرسد.
به سمت در میروم و آقاجان با دست پر وارد خانه میشود. جلو میروم و سلام می دهم.
جوابم را میدهد و از کنکور میپرسد.همان پاسخ هایی که به مادر داده ام را برایش بازگو میکنم.از پشت سرش کادویی در می آورد و مقابلم میگیرد.
غافلگیر میشوم و با شادی از دستانش می قاپم.کاغذش را جدا میکنم و با دیدن نام کتاب به شوکه شدنم افزوده میشود.
_وای آقاجون! از کجا میدونستین این کتابو میخوام!
+دخترجان! فکر منو تو مثل همه. وقتی من چیزی بخوام یعنی توهم میخوای.
مادر از توی آشپزخانه میگوید:
_آ سدمجتبی فقط فکرتون نیست که! دخترتم مثل خودت کله شقه.
آقاجان میخندد و میگوید:
_عوضش این دخترمون شبیه مادرش خوشگله!
من هم به خنده می افتم. کتاب را به اتاق می برم و ورقش میزنم.آقاجان وارد اتاق میشود و سرجای همیشگی اش مینشیند.
با لبخندی که بر لبش دارد، می گوید:
_میخوای تاریخچه کتاب کشف الاسرار، آقای خمینی رو بدونی؟
من که عاشق دانستن هستم؛ فورا سر تکان میدهم و میگویم:
_آره! میگین؟
_شیخ مهدی پائینشهری از علمای قم و اتقیا بود. فرزندش علی اکبر حکمیزاده رسالهای به نام "اسرار هزار ساله "نوشت و سال ۲۲ چاپ کرد. موضوع این رساله حمله به مذهب تشیع بود. یعنی حرفهای فرقه وهابی رو با مخلفاتی مثل تبلیغات سؤ علیه روحانیون، رو که اون روزها بازارشون داغ بود، نوشت در حقیقت رسالهای بود برای ترویج وهابیت.امام خمینی سکوت رو روا ندونستن و کتاب کشف الاسرار را در همون تاریخ، در پاسخ به اون رساله نوشتن و ضمنا خیانتهای رضاخان رو هم راحت بیان کردن.
+جداً؟ پس باید خوشحال باشم، جواب خیلی از سوالامو اینجا پیدا میکنم.
_آره. فقط لای یک صفحه ای هم برات اعلامیههای آیتاللهخمینی گذاشتم. اونا رو خوندی، قایمش کن.
+چشم حواسم هست.
بعد هم از اتاق بیرون میرود.با صدای زنگ تلفن از خواب می پرم، هنوز به تلفن عادت نکرده ایم.
آقاجان به تازگی تلفن خریده است که محمد جانش برای آن می رود.صدای تلفن خواب را از چشمان نازم میرباید. تعجب میکنم تلفن اینقدر زنگ بزند، چون با اولین زنگ محمد رویش میپرد و اجازه هیچ دخالتی در امور پاسخگویی نمیدهد!
از جا بلند میشوم و با بی حالی تلفن را برمیدارم.صدای زینب از آن سوی خط می آید. با ذوق فراوان میگوید:
_الو؟ ریحانه هست؟
+سلام. خودمم!
_عه خودتی؟ این چه صداییه؟ فکر کردم محمدتونه اونم تو سنِ رشد!
خندهمان میگیرد و بعد از قطع خنده اش میگوید:
_دختر هنوز خوابی؟ میدونی امروز چندمه؟
به مغز فندقی ام فشار نمی آورم و با نق می گویم:
_منو از خواب بیدار کردی بعد اصول دین میپرسی؟
+وای ببخشید مادموازل! امروز شیشمه!
چنگی به صورتم میزنم و با صدای بلندی میگویم:
_شیشم؟
+آره خابالو جان! میدونستی نتایج کنکورو توی روزنامه ها زدن؟
_عه راست میگی!
بدون خداحافظی، سریع تلفن را میگذارم و چادر به سر میکنم. از خانه بیرون میروم و سر خیابان، روزنامه میگیرم.
فورا به خانه برمیگردم و نگاهم را به جان تکه کاغذ بیچاره می اندازم.با دیدن نامم شوکه می شوم.
رتبه ۸۵ و قبول شده در دانشگاه های فرح، فردوسی و...از خوشحالی نزدیک است بال دربیاورم.
صدایِ در مرا به خود میخواند، نمیدانم چطور در را باز میکنم و لیلا و مادر را بغل میگیرم و میبوسم.مادر و لیلا هاج و واج نگاهم می کنند.
با دیدن فاطمه سر از پا نمی شناسم و بغلش می گیرم و دور تا دور خونه با او میدوم.لیلا می گوید:
_مامان این چشه؟ من روز عروسیم اینقدر خوشحال نبودما. خبریه؟؟
مادر هم که گیج شده، میگوید:
_نمیدونم والا، من سر از کار این درنمیارم. نبابا این ازین چیزا خوشحال نمیشه!
به نفس نفس می افتدم و وارد خانه می شوم.محتوایات زنبیل مادر را خالی می کنم و سر جایش میگذارم. روزنامه را به دست لیلا میدهم.
لیلا به دنبال اسمم میگردد، با دیدن نامم نگاهش را دور خانه می چرخاند و پقی زیر خنده می زند.
_این تویی ریحانه؟ رتبه ۸۵؟؟ دانشگاه تهران؟
با خوشحالی سر تکان میدهم و می گویم:
_آره! باورم نمیشه لیلا.
بغلم میکند و در گوشم میگوید:
_پس یه شام باید به من بدی.
+شیرینیش محفوظه!
مادر هم که انگار چیزهایی شنیده، می پرسد:
_قبول شده؟ کجا؟
_آره مامان قبول شده! دانشگاه های تهرانم تازه قبول شده.
_تهران؟
دستهای مادر را میگیرم و شروع میکنم به شستن برنج ها.
_امروز ناهار با منه.
مادر هنوز گیج است و بی اختیار کنار میرود.مشغول درست کردن قیمه می شوم و پیاز ها را خرد میکنم.
مادر و لیلا درحال سبزی پاک کردن هستند. فاطمه هم برایم شعر می خواند.
ظهر سر و کله آقامحسن،آقاجان و محمد پیدا می شود.
هنوز هم در پوست خود نمیگنجم. چادر را بر می دارم تا برای احوالپرسی بروم.لیلا با دیدن من به پدر و آقامحسن میگوید:
_ریحانه دانشگاه قبول شده! رتبه اش شده ۸۵!
رنگ خوشحالی را در چشمان آقاجان احساس نکردم اما هر دویشان به من تبریک گفتند.
سالار و سبزی را در ظرف ها جا میکنم و سفره را با کمک هم پهن میکنیم.بعد از ناهار هم آنقدر انرژی داشتم که ظرف ها را هم شستم.
دستانم را میشویم و در کنارشان میوه میخورم. پرتقالی به دست فاطمه میدهم و فاطمه با شادی از من قبول میکند. دست و پاشکسته میخواهد در مورد مهمانی که دیشب رفته اند صحبت کند.
اذان مغرب را که میدهند لیلا و آقامحسن هم می روند.
جانماز را پهن می کنم و مشتاق تر از هر گاه سر به مُهر میگذارم.بعد از نماز آقاجان وارد اتاق میشود و کنارم مینشیند.
_قبول باشه.
به طرفش برمیگردم و با لبخند میگویم:
_قبول حق.
+ریحانه تصمیمت برای رفتن به دانشگاه چیه؟
نمیدانم چرا آقاجان همچین سوال از من میپرسد ولی میگویم:
_من میخوام برم دانشگاه فرح و رشته ی جامعه شناسی رو بخونم.
+پس میخوای بری دانشگاه!
_بله. مشکلی داره بنظرتون؟
آقاجان نفس عمیقی میکشد و میگوید:
_راستش تو دیگه بزرگ شدی من نباید بهت دستور بدم ولی وظیفم اینه راهنماییت کنم.
+میشونم آقاجون!
_راستش وضعیت دانشگاهها زیاد مطلوب نیست.برای اینکه اختلاط بین دخترا و پسرا در دانشگاه ها بیشتر بشه اونا برای ورود دانشجوهای دختر به دانشگاهها امتیازات خاصی قائل شدن. مثلا نمره دانشجوهای دختر که در 2/1 و 3/1 ضرب میکنن.خدا میدونه چقدر فساد انداختن به جون این جوونا!
من با شنیدن این حرفها ناراحت شدم و گفتم:
_پس بگو چرا بیشتر دانشجو دختر میگیرن. دخترای بیچاره هم فکر میکنن شاه به نفعشون کار میکنه و رگ فمینیسمی۱ شون باد میکنه!درحالی فقط یه وسیله اند تا برن دانشگاه و ترگل و وَرگل کنن برای پسرا و هم خودشون و پسرا رو از رشد علمی نگه دارن.
+آفرین! دقیقا همینطوره. چقدر قدرت تحلیلت بالا رفته.
_دست پرورده شمام آقاجون!
+میری دانشگاه؟
به شک می افتم. نمیدانم چه باید بگویم که آقاجان خودش میگوید:
_من بهت اعتماد دارم دخترم. ولی به بقیه دانشجوها اعتماد ندارم. میدونم تو تربیت شده ای و میتونی جلوی گناه بایستی اما باید ازین دوره و زمونه ترسید!
+نمیدونم آقاجون! من همیشه دلم میخواسته دانشگاه برم و تحصیل کرده باشم.
_تو میدونی توی جامعه شناسی به چیزایی که میخوای نمیرسی؟
+مثلا چی؟ چرا؟
__
۱.گسترهای از جنبشهای سیاسی، ایدئولوژیها و جنبشهای اجتماعی است که هدف آنها برابری حقوق زن و مرد می باشد البته فمینیسم ها فاقد اعتدال هستند و عقایدشان زن سالار میشود. آنها کارهایی که در شان یک بانو نیست را روا میدانند و عواطف انسانی را گاهاً زیر پا میگذارند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
_من میدونم تو چرا میخوای بری جامعه شناسی ولی جامعه های امروزی اونطور که تو میخوای تعریفش نمیکنن.ما زیر سلطه ی غربیم و این غرب یعنی بلوک غرب و بلوک غرب هم یعنی لیبرالیسم۱!
+اگه بتونم غلطو از درست تشخیص بدم و غلط برعکس درست باشه چی؟ من اینطور جامعه شناسی رو میخونم.
+اینم هست ولی مطمئنی بتونی غلطو از درست تشخیص بدی؟
_مطمئن نیستم اما سعی میکنم.
+اینم ممکنه! پس خوب فکراتو بکن تا شنبه بریم برای ثبت نام.
_تهران؟
+آره، دانشگاه فرح. اگه قسمت شد پیش داییت بمون.
با خودم فکر میکردم از این بهتر نمیشود و قبول کردم.مادر از وقتی فهمیده بود میخواهم در تهران درس بخوانم دَمَق بود.
آقاجان خیلی با او صحبت کرد تا به قول خودش دلش رضا دهد.جمعه شب به حرم میروم و گوشه ای می نشینم و درد و دل میکنم تا آقا راه درست را نشانم دهد و دچار زیان نشوم.
مادر چمدانم را پر کرده تا اگر برنگشته ام وسایلم کم نباشد. دایی هم هزار بار زنگ زده است و او را خاطرجمع کرده اما او مادر است دیگر...
آقاجان شوخی اش گل می کند و به مادر می گوید:
_حاج خانم داره حسودیم میشه! چیزی کمو کسر نداشته باشم.
مادر که درس آقاجان را خوانده است، می گوید:
_حاجی شما حسودی نمیکنی، مزاح میفرمایید. برای شما هم گذاشتم ولی میگم شاید دیگه این دختر رو نبینم.
بغضم میگیرد و میگویم:
_این چه حرفیه؟ من برمیگردم مامان!
+اونو که حتما ولی شاید تا دانشگاه ها باز شه بمونی. این همه راه با این اتوبوسای قراضه سخته رفت و آمد کرد.
صبح لیلا و آقامحسن هم آمدند.اشک امانم را بریده بود. فکر نمیکردم با رفتن از خانه و برگشتنم به خانه تفاوت کنم.مادر مرا محکم در آغوش میگیرد و ده ها بار گونه هایم را میبوسد.
من هم ریه هایم را از عطرش پر میکنم هر چند که افسوسش به دلم می ماند.محمد خودش را قایم کرده است تا اشک هایش را نبینم.
بعد هم با اکراه جلو می آید و دست میدهد، دستش را میکشم و بغلش می گیرم. او انگار عصبانی میشود و میگوید:
_ولم کن ریحانه! زشته تو کوچه!
رهایش می کنم و فاطمه و لیلا را بغل می گیرم و با "عجله کنید" های آقامحسن مجبور میشوم از خانه و اهلش دل بکنم.
سوار ماشین که می شوم گریه ام شدت میگیرد و همه اش به عقب برمیگردم .
به خانه و درخت چنارش نگاه میکنم. به کوچه مان و سنگ فرش هایش...به مادر، به خواهر و به برادر...
آقامحسن که به خیابان می پیچد، خانه هم گم می شود.عکس مادر را از کیفم بیرون می آوردم و به آن خیره میشوم.
با صدای آقاجان از ماشین پیاده میشوم و با آقامحسن هم خداحافظی میکنیم.
آقاجان به سمت اتوبوس ها میرود و سوار اتوبوس تهران میشویم.
صدای شوفرها برایم محو می شود و در عکس مادر غرق میشوم.آقاجان نگاهم میکند و با تردید میگوید:
_شک داری؟
+نه ولی امیدوارم ارزششو داشته باشه.
_ان شالله که خیره. اونجا رفتی خیلی چیزا رو میفهمی.
+مثلا چیا آقاجون؟
_خیلی خبرا که خودت باید کشفش کنی.
+من از ناشناخته ها می ترسم آقاجون!
_تو نترس تر ازین حرفایی ریحانه سادات، دختر گلم...
راه تهران خیلی طولانی بود، چند جایی هم اتوبوس خراب شد و معطل شدیم.
سپیده دم صبح فردا تهران بودیم. تهران خیلی بزرگ تر از آن چیزی بود که در ذهنم جای گرفته بود.
دایی در ترمینال دنبال ما میگشت و بالاخره بعد از کلی چرخ زدن، هم را پیدا کردیم.تاکسی گرفتیم و به خانه اش رفتیم.
دایی تبریک میگفت و از برنامه هایم می پرسید.نگاهم را که به خیابان ها میدادم، دیوانه میشدم! وضعیت حجاب در تهران واقعا اسفناک بود.مغازه های غیر اسلامی هم فراوان!
اصلا به شهری از ایران نمیخورد.بالاخره نجات پیدا کردیم و به خانه دایی رسیدیم.
دایی چمدانم را برمیدارد و در خانه را باز میکند.
وارد خانه میشوم و با نگاهم خانه را میگردم.از راه روی در که وارد میشدی یک نشمینی کوچک است که سمت چپ یک آشپزخانه است که تقریبا چیزی ندارد!
دوتا اتاق هم دارد یکی کنار آشپزخانه و دیگری کنار دستشویی.یک در هم به حیاط می خورد. حیاط کوچکی است که وسطش حوض آبی با ماهیهای قرمز دارد.
دایی چای میگذارد و پیش من و آقاجان می نشیند. رشته کلام را میگیرد و میگوید:
_خب به سلامتی خانم درس خون. رتبه ات هم که ۸۵ شده؟ ماشاالله! خیلی باید تلاش کرده باشیا.
+آره ولی تلاش بوده، برای نتیجه خدا رو شکر میکنم.
_به به! آ سدمجتبی میبینی حرفاش چقدر شبیه خودت شده؟
آقاجان سری تکان میدهد و لبخندش را قاطی صحبتش میکند:
_لطف داری کمیل جان.
دایی بلند میشود تا چای بریزد و دستش را میگیرم. نمیگذارم بلند شود و خودم چای میریزم.
از دایی سراغ قندان را میگیرم و در کابینت پیدایش میکنم.سینی را برمیدارم و جلویشان میگذارم.آقاجان میگوید:
_کمیل جان! ما همین چایی رو میخوریم و رفع زحمت میکنیم.
+این چه حرفیه حاجی! بمونین خب قدمتون رو چشمم.
_برمیگردیم انشاالله. بریم دانشگاه و امروز ثبت نام کنیم.منم باید زود برگردم مشهد، خودت میدونی اوضاع چه شکلیه!
لبخند از لبان دایی رخت میببند و میگوید:
_آره، اوضاع بدی شده سید.
آقاجان آهی از اعماق جانش میکشد.
_هی!
+تا دلتم بخواد انشعاب درست شده بین مخالفا. خیلیا بر سر قدرت میجنگن و دم از احیای اسلام میزنن.
دایی بلند میشود و جعبه بیسکویت را جلویمان میگذارد و با شرمساری میگوید:
_ببخشید دیگه. اسباب پذیرایی کمه اینجا.
من سکوت را میشکنم و میگویم :
_نه خیلی هم خوبه.
بعد از کمی نشستن، بلند میشویم. تمام مدارکم را چک میکنم و چادرم را جلوی آیینه مرتب میکنم.دایی لبخند تلخی می زند و می گوید:
_با چادر ثبت نامت نمیکنن.
بغضم میگیرد و نگاهم در آیینه گیر میکند.آقاجان که انگار حرف دایی را شنیده، میگوید:
_آره! بی شرفا مصاحبه حضوری میزارن تا ببینن هر کی چادر داشته باشه حذفش میکنن.
+حجاب چی آقاجون؟
_نمیدونم. اینم از یه بازاری شنیدم که دخترشو راه نداده بودن.
+پس من نمیام!
_بیا بریم شاید دیدن رتبه ات خوبه، همینطوری قبولت کردن.
دایی هم برای اینکه من را امیدوار کند؛ حرف آقاجان را تایید میکند.تاکسی میگیریم و به دانشگاه میرویم. دم در دانشگاه، مرد نگهبان مرا میخواند و می گوید:
_با چادر نمیشه رفت.
نگاهم به آقاجان می افتد. خشم و ناراحتی در چشمانش هویدا است؛ اما چیزی نمیگوید انگار میخواهد خودم تصمیم بگیرم.
چادرم را توی کیف میگذارم و تا می توانم روسری ام را جلو میکشم.مرد نگهبان با اکراه و وساطت آقاجان ما را راه میدهد.
جلوی پذیرش می ایستم و می پرسم:
_برای ثبت نام اومدم.
خانم بی حجابی که در پذیرش بود رو به من گفت:
_ما با حجاب ثبت نام نمی کنیم.
کمی نگاهم را میچرخانم و میگویم:
_از راه دور اومدم. میشه یه نگاهی به پرونده و مدارکم بندازین؟
نیم نگاهی به من می اندازد و میگوید:
_کجاست؟
از توی کیف درمیآورم و روی میز میگذارم. زن، مدارکم را بررسی میکند و میگوید:
_رتبه تون چند شده؟
+هشت و پنج
_دو رقمی؟
+بله
نگاهم متعجبش روی من میماند و به پته پته می افتد.
_من نمیدونم! باید با مسئول ثبت نام صحبت کنم.
+باشه. منتظر میمونم.
برمیگردم و کنار آقاجان، روی صندلی ها مینشینم.
_چی گفتی دختر این چقدر تعجب کرد؟
لبخندی میزنم و می گویم:
_هیچی، رتبه امو خواست منم گفتم.
+اینا فکر میکنن با حجاب نمیشه درس خون و پیشرفت کرد. فکر میکنن حجاب باعث میشه زن گوشه نشین باشه.فکر میکنن اروپایی که پیشرفت کردن در کنارش زن های بی حجاب داشتن و این خوبه. به قول خودشون دارن ما رو پیشرفته میکنن در حالی که همون زنهای بی حجابی که توی غرب هزار کار یاد دارن از همه بیشتر ضربه میخورن.
+چون به زن بودنشون نگاه میکنن نه این چیزایی که تو فکرشه. فکر میکنن چون ضعیف هستن و دانشمند هستن، عاید خوبی براشون داره. نه؟
_کاملا درسته!
خانم پذیرش صدایم میزند و میگوید:
_آقای زَند میخوان باهاتون صحبت کنن.
+کجا هستن؟
_اتاق آخر سمت راست.
تشکر میکنم و با آقاجان به سمت آن اتاق میرویم.تقی به در میزنم که اجازه حضور میدهد. وارد میشویم و سلام میکنیم. آقای زند مرا دعوت به نشستن میکند و سفارش چای میدهد.بعد هم میرود سر اصل مطلب:
_مدارکتون رو میشه ببینم؟
مدارک را روی میزش میگذارم و می نشینم.کمی بررسی می کند و می گوید:
_خانم.... حسینی! شما واقعا رتبه تون خوبه همچنین معدلهاتون اما یک #مشکل دارین که اون هم #حجابتون هست.
+من حجابم رو از دست نمیدم آقا!
_ما هم نگفتیم حجابتون رو کنار بگذارید.
+این یعنی چی؟
_خانم حسینی شما رتبه تون عالیه و دانشگاه های امروزی دارن بر سر رتبه هایی یک رقمی و دو رقمی و حتی سه رقمی رقابت میکنن.اگه قول بدید با شرایط ثبت نام ما کنار بیاید، ما هم از مشکل حجابتون صرف نظر میکنیم.
+چه شرط هایی؟
_____
۱.لیبرالیسم به معنای آزادی خواهی ست. در لیبرالیسم هر چیز که انسان بخواهد قابل تعریف است و قوانین الهی در این عقیده جای ندارد.(تعریف کلی است و جای تحقیق برای افراد مشتاق دارد )
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۵ و ۲۶
_اول اینکه تبلیغ حجاب نداریم! دوم اینکه چادر نپوشید! سوم اینکه دربارهی عقایدتون حرف نزنید! چهارم اینکه همین روند تحصیلی رو جدی ادامه بدید.در صورت نادیده گرفتن هر یک از این شروط، شما اخراج هستین. مفهومه؟
نگاهی به آقاجان می اندازم و او سری تکان میدهد و میگویم:
+باشه قبول.
_پس من مدارکتون رو برای ثبت نام نگه میدارم در رشته ی جامعه شناسی. کلاس ها هم یک هفته دیگه شروع میشه،دقیقا از اول مهر! غیبت طولانی هم ممنوعه!
+خوبه متشکر.
بلند میشویم و اتاق را ترک میکنیم.به خانه که میرسیم، دایی غذا را آماده کرده است و بعد از نمازی که به جماعت خواندیم
سفره را میچینم.قضیه ثبت نام را برای دایی گفتم. او هم تعجب کرد و گفت:
_جالبه! چقدر رقابت بینشون مهمه! ولی ریحانه سادات! خوب شد اومدی دایی، داشتم از بی کسی دیوونه میشدم.
میخندم و آقاجان میگوید:
_بیکس شدنت هم تقصیر خودته آقاکمیل! چقدر خانم جان گفت کمیل بیا زنت بدیم ها، چقدر؟
+کی به ما زن میده آ سید!
من هم با جرئت میکنم و میگویم:
_کیه که زن نده دایی جان! از خداشون هم هست.
صبح روز بعد آقاجان قصد برگشت دارد. ساکش را مرتب میکنم و با اشک به بدرقه اش می روم.آقاجان مدام سفارش میکند و میگوید:
_مراقب خودت باشی. دانشگاه رفتی حواستو جمع کنی، نامه هم فراموشت نشه دخترم.
+چشم آقاجون!
آقاجان را در بغل میگیرم و پشت سرش آب میریزم. دایی میخواهد جو را عوض کند و میگوید:
_ریحانه سادات تو اینقدر اشک داشتی و ما نمیدونستیم؟ شایدم از اینکه عصای دست داییت هستی خوشت نمیاد؟راستشو بگو!
می خندم و دوباره میگوید:
_حالا خوب شد! خانم درس خون که نباید گریه کنه. باید خوشحال باشه داره میره دانشگاه!
دایی یک اتاق را در اختیار من میگذارد و کتاب هایم را درون قفسه های کتابخانه ی دیواری اش میچینم. برای لباس هایم هم کمدی هست که مرتبشان می کنم. مشغول تمیز کاری می شوم که دایی می گوید:
_من میرم بیرون دایی جان. چیزی لازم نداری؟
+نه متشکر!
_پس فعلا خداحافظ.
بعد از تمیز کاری اتاق و چیدن وسایلم به سراغ بقیه خانه می روم. خانه ی دایی خیلی شلوغ و کثیف است! تا شب که کارم تمام می شود، دایی هم برمیگردد.
تعجب میکنم دایی تا حالا چه کار میکرده؟ به هر حال کمی شامی درست کردم و با دایی خوردیم.
دایی هم کلی تشکر کرد که او را از شر تخم مرغ نجات داده ام! آخر شب دایی تقی به در می زند و اجازه ی ورود میخواهد.
کتاب کشف الاسرار را روی میز میگذارم. دایی میگوید:
_آفرین کشف الاسرار هم که میخونی!
+آره خیلی برام جالبه.
_تو بیشتر از سنت میخونی و میفهمی!الان همسن های تو دارن تو شو لباس می گردن و کتاب های خواهر کری، اولیسو اینجور چیزا میخونن. تو داری کتابای آیت الله خمینی و مطهری و... میخونی! من از تو خیلی بزرگتر بودم که این کتاب ها رو میخوندم. اولین بار ۲۷ سالم بود. درست چهار سال پیش! اونم کتاب شش مقاله آقای مطهری بود که بابات بهم هدیه داد.
کم کم وارد این وادی ها شدم و دوستایی هم پیدا کردم که نظرشون مثل خودم بود. خیلی هاشون دانشجو بودن و هستن.
نفسی میکشد و ادامه میدهد:
_آره اینجور مسائل توی دانشگاه ها زیاده! نگرش های فکری متفاوت که همشون هدفِ برانداختن این رژیم رو دارن اما انگیزه شون فرق داره. از همه شون درست تر روشی هست که آیت الله خمینی دارن رهبری میکنن. مارکسیسم۱ و ایدئولوژی های مارکسیسم اسلامی هم هست که همشون بیراهه است. اینا رو بهت میگن که توی دام اونا وارد نشی! مخصوصا الان که افکارشون رو روی چوب گذاشتن تا همه ببینن. سازمان و تشکیلات دارن که مجاهدین خلقه اسمش. به اسم خلق و اسلام خیلی ها رو جذب کردن اما حالا خیلی هاشون شک کردن.
+اونا اول مسلمون بودن؟
_آره خیلی از کتاباشون هم از قرآن و نهج البلاغه است ولی آیت الله خمینی ردشون کرده چون اونا بلد نیستن قرآن رو تفسیر کنن و با اهداف مسلحانه و عقاید خودشون تفسیر میکنن. البته در راسشون افراد بی دینی هم مثل آقای نیکین بودن که بیشتر نوشته هاشون با عقاید این مرد منتشر شده و به خورد مردم رفته!
+استفاده ابزاری از دین؟ مثل غرب که دین فقط توی زندگی کشیش هاشون هست اونم اگه جلوی دستو پاشونو نگیره.
عقاید وحشتناکی دارن!
دایی سری تکان میدهد و میگوید:
_آره. من البته ازین دوستا دارم ولی خب اونا هم دچار شک هستن.
صدای در زدن بلند میشود و دایی از جا برمیخیزد و میگوید:
_دوستامن! ما تو اتاقیم. خب؟
+باشه.
دایی میرود و در را باز میکند.صدای چند مرد در خانه پخش می شود که یکی شان می گوید:
_به به! تمیزکاری هم بلدی تو؟
دیگری در جوابش می گوید:
_نبابا این ازین کارا یاد نداره، فکر کنم خبرایی هست!
به حرفهایشان در دلم میخندم و خود را با کتاب هایم مشغول میکنم. کم کم صدایی ازشان درنمیآید و حس کنجکاوی در وجودم جولان میدهد.
دلم م گوید:
"برو ببین"
وجدانم نهیب میزند و میگوید:
"نخیر! تو حق نداری فضولی کنی!"
بالاخره وجدان پیروز میدان می شود و حس کنجکاوی ام را سرکوب میکنم. به بهانه ی چای خوردن وجدانم را توجیح می کنم و به آشپزخانه میروم.
نمیدانم کار درستی است تا برایشان چای بریزم یا نه؟بیخیال می شوم و سعی میکنم بفهمم چه میگویند.
جز صداهای نامفهوم چیزی به گوشم نمی رسد.با صدای یاعلی از در فاصله میگیرم و پاورچین پاورچین به اتاقم میروم.
دایی خوش آمد گویان بدرقه شان می کند و یکی دونفر میگویند:
_آبجی ببخشید زحمت دادیم. کمیل جان دیر گفت شما تشریف دارین، بخاطر رفتارمون معذرت میخوایم.
چادرم را جلوی صورتم میگیرم و می گویم:
_خواهش میکنم خوش آمدید. این چه حرفیه!
بعد هم می روند، به دایی میگویم:
_دایی پذیرایی نکردین که! زشت نشد؟
باز هم میخندد و میگوید:
_نه دایی اینا واسه خوردن و پذیرایی نمیان. وقتمون کم بود!
_آها.
با اینکه شاخک های کنجکاویم فعال شده بود اما چیزی نگفتم و شب را با چاشنی فکر و خیال خوابیدم.
صبح دایی تقی به در میزند و برای نماز صدایم می زند.بلند می شوم و وضو می گیرم. بعد از نماز با نوای دعای عهد دایی دل و جانم رهسپار دیار معشوق غایب می شود.
دایی نان سنگک می گیرد و صبحانه را من آماده میکنم. دایی میگوید:
_ریحانه سادات! کاش تا دکترا اینجا درس بخونی وگرنه من هر روز گرسنه ازین در بیرون میرم.
با صدایی که مملو از خنده است، میگویم:
_خواهش میکنم دایی. اینقدر از من تعریف نکنین وگرنه تا پروفسورا اینجا میمونم، گفته باشما!
بعد صبحانه دایی بیرون میرود و میگوید ظهر نمیاید. جای مواد غذایی را نشانم میدهد تا بدانم هر چیزی کجاست و از کجا وسیله بردارم.
دایی میرود و در تنهایی غرق میشوم. سکوت از در و دیوار خانه میبارد و من نظارگر این سکوت هستم.
خودم را با کتاب مشغول میکنم اما حوصله ام سر میرود.رادیو را از روی طاقچه برمی دارم و کمی با آن ور میروم؛ نواری که در نزدیکی رادیو افتاده را برمیدارم و داخلش میگذارم.
صدای مردی پخش می شود که سخنانش بی شباهت به سخنان آیت الله خمینی نیست!
ضبط را خاموش میکنم و با دیدن نوار دیگر روشن اش میکنم.این بار موسیقی پخش می شود.
گنجشگکِ اشی مشی
لبِ بومِ ما، مشین
بارون میاد؛ خیس میشی…
برف میاد؛ گوله میشی…
میُفتی توو حوضِ نقاشی
خیس میشی… گوله میشی…
میُفتی توو حوضِ نقاشی...
کی می گیره؟ فراش باشی...
ضبط را خاموش می کنم و حاضر میشوم تا دوری در خیابان اطراف بزنم، کلید را توی کیفم میگذارم.چادرم را می پوشم و از خانه بیرون می زنم.
با دیدن زنی که زنبیل در دست دارد و پسری که به دنبال توپش می دود جان می گیرم و احساس میکنم زندگی هنوز جریان دارد.
چند قلم خوراکی که در خانه نیست را می خرم و قصد برگشت می کنم.با دیدن کیوسک تلفن یاد مادر می افتم و دلم برایش پر میکشد.
کمی معطل میشوم تا مردی که در کیوسک است، تلفنش تمام شود بعد هم من داخل میروم.سکه را داخل می اندازم و شماره را می گیرم.
کمی بوق میخورد و صدای محمد در گوشم می پیچد.
_الو؟
اشک بر گونه ام جاری می شود و با اشتیاق می گویم:
_سلام.
+سلام! تویی ریحانه؟
_آره، خودمم.
کمی مکث میکند و میگوید:
_بد میگذره بهت؟ چرا صدات گرفته؟
یکهو صدای مادر میآید و میشنوم که می گوید:
_چطور شده محمد؟ گوشیو بده من!
بعد هم گوشی را به دست میگیرد و میگوید:
_سلام عزیز مادر! خوبی؟ خوش میگذره؟ دانشگاه چیشد؟
در میان اشک و خنده میگویم:
_سلام خوبم مامان! شما خوبین؟ آقاجون رسید؟
_دورت بگردم، همه خوبن. نه هنوز نرسیده. نگفتی دانشگاه چیشد؟
_دانشگاه... منو قبول کرد. از اول مهر میرم سر کلاس.
_خب خداروشکر! نذر کردم اگه قبول شدی آش نذری بدم به همسایه ها.
+تو زحمت میوفتی مامان جان!
_چه زحمتی! رحمته همش.
با صدای زدن خانمی به شیشه کیوسک مجبورم مکالمه را قطع کنم و به مادر می گویم:
_مامان من باید برم. سلام برسون به همه، خداحافظت.
+خداحافظ مادر! به داییت سلام برسون.
تلفن را به سر جایش برمیگردانم و از کیوسک خارج می شوم. پاکت در دست، کلید را به سختی از کیف بیرون میکشم و در را باز میکنم.
برای ناهار خودم را تحویل نمیگیرم و نیمرو میپزم.
________
۱.مکتبی سیاسی و اجتماعی است که توسط کارل مارکس فیلسوف و انقلابی آلمانی، در اواخرقرن نوزدهم ساخته شد. مارکس معتقد است طبقه کارگر باید با انقلاب حق خود را از سرمایه داران بگیرند حتی برخلاف قواعد اخلاقی.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۷ و ۲۸
سری به حیاط میزنم و برگهای خشک را جمع میکنم و حیاط را آبپاشی میکنم.تا شب خودم را با همین کارها سرگرم میکنم، دلم میخواهد بدانم دایی چه کار میکند.
میدانم او در حال مبارزه است، من هم میخواهم وارد این مبارزه شوم.شب دایی برمیگردد و شام را برایش گرم میکنم.
دایی عذرخواهی میکند. دلم را به دریا میزنم و می گویم:
_دایی! شما دارین چیکار میکنین؟
دایی لقمه ی در دهانش را قورت میدهد و میگوید:
_چطور؟
+کنجکاو شدم ببینم چه خبره دور و برم.
_جهاد میکنیم!
+مجاهدین؟
_مجاهد هستیم ولی نه از نوع مجاهدین مسلح!
+منم میخوام مثل شما بشم.
دایی جدی میشود و میگوید:
_ریحانه سادات، اینکار خیلی خطرناکه. نمیشه!
+چرا نمیشه؟ چون یه دخترم؟ اتفاقا دخترا زرنگ ترن. آقاجون بهم گفت اگه بتونم سطح دانشمو ببرم بالا میتونم مبارز خوبی بشم.
_آفرین خیلی خوبه! همین که خودتو از هجوم افکار متفاوت نگه داری خیلی خوبه!
+ولی من میخوام به دیگران هم کمک کنم.
_منو پدرت هستیم. اگه ما مردیم شما وارد گود شو!
+هر کسی جای خودش!
دایی غذایش را تمام میکند و ظرفش را هم می شوید.از آشپزخانه خارج میشود. دلم رضایت نمیدهد که کار بدی کرده ام! سفره را جمع میکنم و باقی غذاها را داخل یخچال میگذارم.
تا به حال هیچ وقت با دایی بحث نکرده بودم! آخر من هم حق تصمیم دارم! به اتاق میروم و روی تخت مینشینم.
دایی به در میزند و اجازه ی ورود می خواهد.با لبخندی مصنوعی وارد می شود. صندلی را جلو میکشد.
_ببخشید ریحانه سادات! ولی تو نمیدونی این کارا چه عاقبتی داره.
+عاقبتش مگه شهادت نبود؟ خودتون گفتین!
_خوب حرفام یادت میمونه!
+آره! دیدن نمیتونین منو گول بزنین.
_گولت نمیزنم عزیز دایی! من به مادرت فکر میکنم وقتی تو رو میبینم. تو میدونی ساواک چیه؟ میدونی زندان چیه؟میدونی اخراج از دانشگاه یعنی چی؟
+بله میدونم. هیچکس مثل من نمیتونه بفهمه دوری و بی خبری از پدر اون هم یک ماه یعنی چی! دایی من بزرگ شدم، میتونم صلاحمو خودم تشخیص بدم.
_تو تازه دانشگاه قبول شدی! بعد میخوای وارد این کار بشی که دانشگاهت بره تو هوا؟
+اگه دانشگاه مانع مبارزه و جهاد میشه من نمیخوامش!
هیچکس در آن لحظه نمی توانست بفهمد دل کندن از دانشگاه برایم چقدر سخت است جز خودم!
منی که جلوی اصرار های مادر ایستادم، مدیر و معلم و زخم زبان هایشان را به دل نگرفتم و رنج درس خواندن تا سحر را تحمل کردم.
این مَن است که میگوید دانشگاه را به عنوان مانع جهاد و مبارزه کنار میگذارم.
دایی سکوت معناداری میکند و با کمی مکث میگوید:
_پدرت باید اجازه بده! به نظر من فعلا درستو بخون بعد اگه دیدی ارزششو نداشت کنارش بزار تا حداقل جلوی وجدانت شرمنده نشی.
+آقاجون حرفی نداره. بله! من همین الان دانشگاه رو کنار نمیزارم چون خود جو دانشگاه هم میتونه برای مبارزه ام فرصت باشه. کلی جوون توی دانشگاه هست که تشنه شنیدن هستن!
_خب پس این چند روز که مونده تا دانشگاه، دندون رو جیگر بزار.
با بی میلی میگویم:
_قبوله!
دایی شب بخیر میگوید و در را می بندد. من می مانم و افکار نصفه و نیمه از مبارزه ی پیش روی...
کم کم خواب مهمان چشمانم می شود.
چند روزی در بی خبری و به قول دایی خوش خبری می گذارنم.
صبح اول مهر با شوق بسیار بلند می شوم؛ دایی نان تازه خریده است.صبحانه را نیمه رها میکنم و کیفم را آماده میکنم. روسری ام را جلوی آینه مرتب میکنم و دایی برایم تاکسی میگیرد.
تاکسی جلوی دانشگاه می ایستد و کرایه اش را می دهم. سر در دانشگاه نوشته است:"دانشگاه فرح پهلوی" چادرم را تا می کنم و دستی به روسری ام میکشم.
دانشجوهای زیادی در حیاط دانشگاه هستند. بعضی ها دانشگاه را با عروسی اشتباه گرفتند، هرچند که آرایش شان از عروسی بیشتر است!
موهای برهنه و نیمه برهنه که چشم نامحرم را به خود خیره میکند.خیلی آهسته قدم برمیدارم و به پذیرش دانشگاه میروم.
_سلام! ببخشید کلاس دانشجوهای ترم اول جامعه شناسی، کدوم کلاسه؟
خانم بی حجابی که قبلا او را دیده بودم، سرش را بالا می آورد و میگوید:
_اتاق ۳۰۴طبقه دوم.
تشکر میکنم و از پله ها بالا میروم. رو به روی اتاق ۳۰۴ می ایستم و نگاهی به داخلش میاندازم. یکی جلوی میز ایستاده است و دختر و پسرها در حال خنده اند.
نفس عمیقی میکشم و وارد اتاق میشوم. همه ی نگاه ها به من برمیگردد و تیکه پارچه ای (روسری)که به عنوان حجاب بر سرم است.
آخرین صندلی را نشانه میگیرم و به طرفش میروم.خیلی آرام سرجایم می نشینم تا استاد بیاید.
مردی هیکلی با کت و شلوار طوسی به همراه کروات قرمز وارد میشود.چند دقیقه ای نگاهمان میکند و خودش را معرفی میکند بعد هم اسامی ما را از روی برگه می خواند.
_ریحانه حسینی!
با شنیدن اسمم از جا بلند می شوم و استاد چپ چپ نگاهم میکند و می گوید:
_تو همین جوری میخوای بیای؟
به خودم نگاهی می اندازم و می گویم:
_چطور استاد؟
+شکل و شمایل دهاتی!
همه ی کلاس از خنده روی هوا میرود و من با صلابت می گویم:
_استاد خود دانشگاه اجازه به من داده.
تای ابرویش را بالا میدهد، قیافه اش را طوری میکند و میگوید:
_دانشگاه ازین اجازه ها به کسی نمیداد! اونم دانشگاه فرح پهلوی!
+فکر کنم رقابت بین دانشگاهی براشون مهمتر از شکل و شمایل دهاتی باشه!
_رتبه ات چند شده؟
+هشتاد و پنج کشوری.
همه ی دانشجوها با چشمان گرد نگاهم میکنند و استاد سعی دارد تعجب خودش را بروز ندهد.
_خب بشین!
مینشینم و اسامی بعدی را میخواند.آقای حجتی، استاد جامعه شناسی ادبیات بود و چند واحد دیگه هم با او داشتیم.
باید از همین اول بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم وگرنه هر کسی از راه برسد میتواند تیکه ای بارم کند.
نزدیکی های ساعت دو بعد از ظهر، درحالیکه خستگی از سر و کولم بالا میرود خودم را به خانه می رسانم.
دایی خورشت قیمه درست کرده است اما گوشت هایش مثل سنگ سفت است و نپخته! لپه ها یک طرف، روغن طرف دیگر قابلمه است!
غذا را آماده میکنم و ناهار میخوریم، دایی می گوید:
_به به عجب قیمه ای درست کردما!
خنده ام میگیرد و میگویم:
_آره واقعا! خوبه گوشتا رو کنار میزاشتم تا ببینین.
_واسه دفعه اول خوب بود، خداروشکر شبیه آبگوش نشده بود.
ظرف ها را میشویم و از دانشگاه به دایی میگویم. دایی میگوید روزهای سختی در پیش دارم و به قول معروف سالی که نیکوست از بهارش پیداست.
البته این حرف دایی را نتوانستم هضم کنم! سال نیکو چه ربطی به ترم پر از سختی من دارد؟
هر چه باشد دایی است دیگر! حرفهایش نقیض هم هستند اما کلا یک مفهوم می دهد. شاید هم شوخی بوده! با همین نیم جمله ی دایی تمام عصرم را گذراندم.
بعد متوجه شدم بدتر از آن جمله ی من هستم که چندین ساعت درموردش فکر کرده ام! کلی بعد از این نتیجه به احوالم خندیدم.
هفته ی اول گذشت هر چند که بیشترش با جنس حرف های آقای حجتی یکی بود.
تنها دستاورد این یک هفته، ژاله بود. ژاله دوست جدیدم و اهل تهران است و با اینکه حجابش از من کمتر هست اما از بچههای کلاس بهتر است.
یک روز که مثل همیشه از تاکسی پیاده میشوم پسری میبینم که در حیاط دانشگاه خودش را با درختی مشغول دارد.
دفعه اولش نیست! چند وقت است که هر بار میبینمش روی درخت چیزی می نویسد.
بعد از رفتنش به طرف درخت میروم اما جز چند خط چیز دیگری دستگیرم نمیشود. ژاله صدایم می زند و به طرفش می روم. در آغوشم م کشد و به طرف کلاس هم قدم میشویم.
با چشمانم دنبال آن پسر میگردم اما پیداش نمیکنم. کلاس ها یکی پس از دیگری تمام میشود. برای ناهار به پیشنهاد ژاله به ساندویچی اطراف دانشگاه میروم.
ژاله از پسردایی اش میگوید. انگار برای خواستگاری میخواهد بیاید اما به دلیل اختلافی که بین دایی و پدرش است، ممکن نیست.
دلم برایش میسوزد، خیلی جوانها قربانی قهر و آشتی بزرگترها میشوند که فقط هم از سر لجبازیست.
نمیدانم چه پیشنهادی به او بکنم برای همین به او قول میدهم با دایی صحبت کنم شاید او پیشنهادی داشته باشد.
از ساندویچی بیرون می آییم. او میرود و من هم به سمت خیابان راه می افتم.
چند وقتی است که دلم برای زینب پر میکشد. چند دفعه هم تماس گرفتم، یا نبوده و یا خوابیده!
امروز قصد دارم با او صحبت کنم، وارد کیوسک تلفن میشوم و شماره ی زینب را میگیرم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
مادرش جواب میدهد و احوالپرسی میکنم. بالاخره موفق میشوم با زینب صحبت کنم، صدای مملو از انرژی اش در تلفن میپیچد و میگوید:
_وای سلام ریحانه! خوبی؟
+سلام بی معرفت، باید وقت قبلی بگیرم تا بتونم باهات حرف بزنم؟
_آره خودت که میدونی سرم شلوغه!
+ای کلک شلوغ چی؟
مکثی میکند و با شدت میخندد. شکم به یقین تبدیل میشود و میگویم:
_خبریه؟
باز هم میخندد. حرصم درمیآید و میپرسم:
_میگم خبریه؟!؟
+آفرین! هنوزم حس شیشمت خوب کار میکنه. آره دیگه دانشگاه که قبول نشدم، گفتم ازدواج کنم شاید فرجی شه!
میخندم و میگویم:
_وای باورم نمیشه! حداقل یه جوری میگرفتی تا منم بتونم بیام.
+ببخشید یهویی شد! جمعه عقده! ایشالا واسه عروسی خودتو برسون.
_چقدر هولی تو دختر! نترس نمیترشی. دومادو محکم بگیر تا عروسی فرار نکنه.
+خیالت تخت! بله رو که گفتیم میخوام دستو پاشو ببندم به دلم.
_اوه! چه رمانتیک!
+بله دیگه. تو چیکار میکنی؟
_هیچی! با درسو دانشگاه خودمو سرگرم میکنم.
+تو هم باید دست به کار شی. بیشتر از این بمونی باید دنبال دَبه باشم که ترشیت کنم.
میخندم و میگویم:
+تو به فکر خودت باش! راستی از خانم غلامی خبر نداری؟
_نه!
+من یه آدرس دارم ازش. خواهش میکنم بری پیداش کنی، میتونی این کارو در حقم بکنی؟
_آره، چرا که نه! بده آدرسو.
با زدن فردی به شیشه کیوسک، سریع آدرس را میدهم و خداحافظی میکنم.
چند خیابانی را پیاده میروم تا تاکسی گیرم میکند.
نماز مغرب را در خانه ی دایی میخوانم و مشغول نوشته هایی میشوم که از صبح درگیرش هستم. با اینکه هنوز اول ترم است اما عقایدی را میشنوم که سازگار با عقاید من نیست.
آقاجان راست میگفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را دید. عقایدی که از دهان لائیک۱ و دئیسم۲ بیرون بیاید و به خورد جوانها برود خیلی تاثیر گذار است!
از صحبت های چند جلسه ای آقای حجتی متوجه شدم او یا لائیک است یا یک دئیسم.او حتی در ادبیات، عقایدش را وارد میکند و اشعار حافظ و سعدی را به سخره میگیرد.
استاد جامعه شناسی سیاسی و اجتماعی مان، آقای فرحزاد است. او از جهان های اول و دوم و سوم سخن میگوید و حتی جهان را به توسعه یافته و عقب مانده تقسیم میکند.
انگار او فقط از ایرانی بودن زبان فارسی اش را می داند و معتقد است ایران باید راه کشورهای توسعه یافته را در پیش بگیرد حتی اگر وابسته شود! واقعا مضحک است!
آخر شب دوست های دایی می آیند. دور هم نواری را گوش میدهند که آیت الله خمینی سخن میگوید.چند اعلامیه ای را با اصرار از دایی گرفته ام و مشغول خواندش هستم.
چراغ قوه را خاموش میکنم و روی میز خوابم میبرد.صبح که بیدار میشوم بدنم درد گرفته است
و به زور روانه ی دانشگاه می شوم. حال و حوصله ی کلاس آقای فرحزاد را ندارم اما مجبورم تحملش کنم. بعد از حاضر و غایب کردن دانشجویان، استاد سراغ مبحث جهان های اجتماعی میرود.
گچ را برمیدارد و روی تخته مینویسد: "جهان اول،دوم و سوم"
_خب همینطور که میدونید جهان امروز ما تقسیم شده به جهان های مختلف. جهان اول همون بلوک غربه! بلوکی که به تنهایی از پس تموم جهان برمیاد و انقلاب های بزرگی مثل فرانسه و صنعتی رو در تاریخ خودش جای داده...جهان دوم بلوک شرقه که برخواسته از فرهنگ غربه و فرهنگ سکولارش۳ رو مدیون بلوک غربه اما همیشه نمکخور، نمکدون میشکنه و طغیان میکنه...جهان سوم هم ما هستیم! عقب مانده هایی که نظام سلطه رو در خودشون جای میدن. این انتخاب ماست که بخوایم مستعمره باشیم یا یه دوست!
کارد بزنی خونم درنمیآید. خود تحقیر از این واضح تر! دستم را بلند میکنم و استاد اجازه ی صحبت کردن به من می دهد.
_ببخشید استاد! منظورتون اینه منابع مون رو یا به زور بدیم یا با قربون صدقه؟
خنده در فضای کلاس پخش می شود.
رگ استاد باد میکند و میگوید:
_خیر خانم حسینی! دوست یعنی نوعی معامله برای رسیدن به غربی ها.
+یعنی اونها واقعا علمشون رو در اختیار ما میزارن یا فقط یاد دارن کارخانه مونتاژ بسازن؟
_این چه حرفیه؟ مگه شما نمی بینید دوستای ما،آمریکایی ها توی پالایشگاه ها نفتمون رو به روش روز دنیا تصفیه میکنن.
+منظورتون مستشار هستش؟ بله راست میگید اونا توی بخش های حساس فقط خودشون کار میکنن تا علمش به ما نرسه! پول خوبی هم دولت آمریکا بهشون میده. خود آمریکا هم نفت خوبی گیرش میاد!
صدایی از آن طرف کلاس بلند میشود و که گوش ها معطل صحبتش میشوند.
زارعی است! شهناز زارعی!
_استاد به نظر من خانم حسینی درست میگن. آمریکایی ها نمیتونن ما رو پیشرفته کنن یا به قول خودتون توسعه یافته. اونها فقط به فکر منافع شخصی خودشونن اگه یک روزی جنگی دربگیره اولین نفراتی که سنگر رو خالی میکنن همین مستشارهای آمریکایی و انگلیسی هستن.
استاد فرحزاد که خشم از چشمانش هویداست؛ آبی مینوشد و میگوید:
_فعلا که وضع ما از برخی کشورهای همسایه مون بهتره. مقایسه کنید! ایرانو با افغانستان! حالا متوجه بودن آمریکا میشید.
بی مقدمه رو به استاد میگویم:
_ولی افغانستان نفتی نداره که به درد آمریکا بخوره. شما میدونین چقدر محله و شهرک توی همین تهران هستش که آباد نیست؟ چطور همچین کشوری با قول آمریکا میتونه پیشرفت کنه؟
استاد روی میز میکوبد و میگوید:
_میتونه! پرسش و پاسخ باشه برای جلسه ی بعد. امروز خیلی عقب افتادیم.
من خودم را با چیزهایی که روی تخته می نوشت سرگرم میکردم. وقت کلاس که تمام میشود؛ استاد کیفش را برمیدارد و فورا از کلاس خارج میشود.
ژاله رو به من میکند و میگوید:
_دیوونه شدی؟ چرا سر به سرش میزاری؟
خودم را به مظلومی میزنم و میگویم:
+به من چه! خواستم جواب سوالامو بگیرم که نتونست بده.
_باهاش کل کل نکن! بچه ها میگن عقده ایه. اونوقت تا آخر ترم باهات لج میکنه.
+کل کل نبود. گفتم که جواب سوالامو میخواستم.
دستی روی شانه ام می نشیند که باعث میشود به سمتش برگردم. شهناز است!
با لبخند می گوید:
_آفرین! خوب از پسش بر اومدی!
ژاله زیر لبش میگوید:
_دیوونه ها!
بعد هم از کلاس خارج میشود.شهناز با من هم قدم میشود و میگوید:
_راستش منم ازین مرتیکه خوشم نمیاد. بچه ها میگن با شهربانی دستش توی یه کاسه اس!
+بخاطر این ازش خوشت نمیاد؟
_همین که نه فقط! عقایدش خیلی مضحکه!
سری تکان میدهم و حرفش را تایید میکنم. بیشتر احساسم در آن لحظه تعجب است. آخر هیچوقت شهناز به من نزدیک نشده بود و چه بخواهد در این مسائل با من هم عقیده شود!
از سالن که بیرون میآییم از او خداحافظی میکنم و با چشمانم به دنبال ژاله میگردم.
نگاهم به همان پسر برخورد میکند!همانی که روی درخت مینویسد، اما این بار دارد انگار کسی را تعقیب میکند.
ژاله را فراموش میکنم و به دنبال حس کنجکاوی ام می روم.با فاصله از او تعقیبش میکنم؛ وارد خیابان فرعی می شود و به مرد دیگری می رسد.
داخل کوچه میروند و پشت درختی می ایستند.
سرکی به داخل کوچه می کشم و می بینم آن پسر چندین کاغذ گرفته و داخل لباسش قایم میکند.با خودم میگویم درست حدس زده ام!
من حس می کردم او مشکوک است و حالا مچش را گرفتم. مرد و پسر میخواهند از کوچه خارج شوند، سریع به حرکت درمیآیم و سر خیابان تاکسی میگیرم.
توی تاکسی هر از گاهی به عقب برمیگردم اما آن پسر را نمی بینم. راننده نگاهم می کند و انگار چیزی میخواهد بگوید که نمی گوید.نگاهم را از شیشه، بیرون می دهم که راننده می گوید:
_آبجی فضولی نباشه، ولی موضوع ناموسیه؟
پوزخندی میزنم و ادعایش را رد می کنم.
کرایه را میدهم و پیاده می شوم. کلید را از کیف بیرون میکشم و درحالیکه در یک دستم گوشه چادرم و کیفم را گرفته ام، سعی دارم در را باز کنم.
با صدای تق مانندی در باز می شود و داخل میروم.چند باری دایی را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم.
سراغ یخچال میروم و غذاهای دیروز را گرم میکنم و میخورم.رساله آیت الله خمینی را از اتاق دایی برمیدارم و نگاهی به آن می اندازم.
از بین صفحات کتاب کاغذی پایین می افتد.خم می شوم که برش دارم اما نگاهم روی کاغذ خشک می شود. چند آدرس داخل آن نوشته بعلاوه دو کلمه
"عملیات مسلحانه".
تاریخ ۳۱ اردیبهشت ۵۴ زیر کاغذ درج شده.
از کاغذ سر در نمی آورم و داخل رساله می گذارمش. چادرم را سر میکنم و به دکه روزنامه فروشی محل می روم. روزنامه ۱ خرداد را طلب می کنم.
فروشنده فکر میکند چند روزنامه باطله میخواهم و مشتی را مجانی به من میدهد.
به خانه که می رسم، روزنامه ها را پهن میکنم و به دنبال تاریخ ۱ خرداد می گردم.
با دیدن روزنامه ای که بزرگ درونش نوشته است :
"ترور دو مستشار آمریکایی"
سخت تعجب میکنم. تاریخ روزنامه هم یک خرداد بود! ترور «سرهنگ شفر» و «سرهنگ ترنر» توسط مجاهدین خلق که جوابی است به قتل ۹ نفر از زندانیان سیاسی توسط نیروهای پلیس در ماه قبل.
ولی این ماجراها چه ربطی به دایی دارد؟ چرا باید این نقشه در میان کتاب دایی باشد؟ افکار ناجور به ذهنم خطور می کرد و سعی داشتم آنها را پس بزنم.
__________
۱.انفصال دین از سیاست، لائیک ها معتقد هستند دین امری شخصی است و در امور دنیوی غیر قابل استفاده می باشد.
۲.دئیسم ها به خدایی اعتقاد دارند که هیچ برنامه ای برای انسان قرار نداده است و عقل انسان به تنهایی عامل رستگاری می شود!
۳.دنیاگرایی.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷