eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ سری به حیاط میزنم و برگهای خشک را جمع میکنم و حیاط را آبپاشی میکنم.تا شب خودم را با همین کارها سرگرم میکنم، دلم میخواهد بدانم دایی چه کار میکند. میدانم او در حال مبارزه است، من هم میخواهم وارد این مبارزه شوم.شب دایی برمیگردد و شام را برایش گرم میکنم. دایی عذرخواهی میکند. دلم را به دریا میزنم و می گویم: _دایی! شما دارین چیکار میکنین؟ دایی لقمه ی در دهانش را قورت میدهد و میگوید: _چطور؟ +کنجکاو شدم ببینم چه خبره دور و برم. _جهاد میکنیم! +مجاهدین؟ _مجاهد هستیم ولی نه از نوع مجاهدین مسلح! +منم میخوام مثل شما بشم. دایی جدی میشود و میگوید: _ریحانه سادات، اینکار خیلی خطرناکه. نمیشه! +چرا نمیشه؟ چون یه دخترم؟ اتفاقا دخترا زرنگ ترن. آقاجون بهم گفت اگه بتونم سطح دانشمو ببرم بالا میتونم مبارز خوبی بشم. _آفرین خیلی خوبه! همین که خودتو از هجوم افکار متفاوت نگه داری خیلی خوبه! +ولی من میخوام به دیگران هم کمک کنم‌. _منو پدرت هستیم. اگه ما مردیم شما وارد گود شو! +هر کسی جای خودش! دایی غذایش را تمام میکند و ظرفش را هم می شوید.از آشپزخانه خارج میشود. دلم رضایت نمیدهد که کار بدی کرده ام! سفره را جمع میکنم و باقی غذاها را داخل یخچال میگذارم. تا به حال هیچ وقت با دایی بحث نکرده بودم! آخر من هم حق تصمیم دارم! به اتاق میروم و روی تخت مینشینم. دایی به در میزند و اجازه ی ورود می خواهد.با لبخندی مصنوعی وارد می شود. صندلی را جلو میکشد. _ببخشید ریحانه سادات! ولی تو نمیدونی این کارا چه عاقبتی داره. +عاقبتش مگه شهادت نبود؟ خودتون گفتین! _خوب حرفام یادت میمونه! +آره! دیدن نمیتونین منو گول بزنین. _گولت نمیزنم عزیز دایی! من به مادرت فکر میکنم وقتی تو رو میبینم. تو میدونی ساواک چیه؟ میدونی زندان چیه؟میدونی اخراج از دانشگاه یعنی چی؟ +بله میدونم. هیچکس مثل من نمیتونه بفهمه دوری و بی خبری از پدر اون هم یک ماه یعنی چی! دایی من بزرگ شدم، میتونم صلاحمو خودم تشخیص بدم. _تو تازه دانشگاه قبول شدی! بعد میخوای وارد این کار بشی که دانشگاهت بره تو هوا؟ +اگه دانشگاه مانع مبارزه و جهاد میشه من نمیخوامش! هیچکس در آن لحظه نمی توانست بفهمد دل کندن از دانشگاه برایم چقدر سخت است جز خودم! منی که جلوی اصرار های مادر ایستادم، مدیر و معلم و زخم زبان هایشان را به دل نگرفتم و رنج درس خواندن تا سحر را تحمل کردم. این مَن است که میگوید دانشگاه را به عنوان مانع جهاد و مبارزه کنار میگذارم. دایی سکوت معناداری میکند و با کمی مکث میگوید: _پدرت باید اجازه بده! به نظر من فعلا درستو بخون بعد اگه دیدی ارزششو نداشت کنارش بزار تا حداقل جلوی وجدانت شرمنده نشی. +آقاجون حرفی نداره. بله! من همین الان دانشگاه رو کنار نمیزارم چون خود جو دانشگاه هم میتونه برای مبارزه ام فرصت باشه. کلی جوون توی دانشگاه هست که تشنه شنیدن هستن! _خب پس این چند روز که مونده تا دانشگاه، دندون رو جیگر بزار. با بی میلی میگویم: _قبوله! دایی شب بخیر میگوید و در را می بندد. من می مانم و افکار نصفه و نیمه از مبارزه ی پیش روی... کم کم خواب مهمان چشمانم می شود. چند روزی در بی خبری و به قول دایی خوش خبری می گذارنم. صبح اول مهر با شوق بسیار بلند می شوم؛ دایی نان تازه خریده است.صبحانه را نیمه رها میکنم و کیفم را آماده میکنم. روسری ام را جلوی آینه مرتب میکنم و دایی برایم تاکسی میگیرد. تاکسی جلوی دانشگاه می ایستد و کرایه اش را می دهم. سر در دانشگاه نوشته است:"دانشگاه فرح پهلوی" چادرم را تا می کنم و دستی به روسری ام میکشم‌. دانشجوهای زیادی در حیاط دانشگاه هستند. بعضی ها دانشگاه را با عروسی اشتباه گرفتند، هرچند که آرایش شان از عروسی بیشتر است! موهای برهنه و نیمه برهنه که چشم نامحرم را به خود خیره میکند.خیلی آهسته قدم برمیدارم و به پذیرش دانشگاه میروم. _سلام! ببخشید کلاس دانشجوهای ترم اول جامعه شناسی، کدوم کلاسه؟ خانم بی حجابی که قبلا او را دیده بودم، سرش را بالا می آورد و میگوید: _اتاق ۳۰۴طبقه دوم. تشکر میکنم و از پله ها بالا میروم. رو به روی اتاق ۳۰۴ می ایستم و نگاهی به داخلش می‌اندازم. یکی جلوی میز ایستاده است و دختر و پسرها در حال خنده اند. نفس عمیقی میکشم و وارد اتاق میشوم. همه ی نگاه ها به من برمیگردد و تیکه پارچه ای (روسری)که به عنوان حجاب بر سرم است. آخرین صندلی را نشانه میگیرم و به طرفش میروم.خیلی آرام سرجایم می نشینم تا استاد بیاید.
مردی هیکلی با کت و شلوار طوسی به همراه کروات قرمز وارد میشود.چند دقیقه ای نگاهمان میکند و خودش را معرفی میکند بعد هم اسامی ما را از روی برگه می خواند. _ریحانه حسینی! با شنیدن اسمم از جا بلند می شوم و استاد چپ چپ نگاهم میکند و می گوید: _تو همین جوری میخوای بیای؟ به خودم نگاهی می اندازم و می گویم: _چطور استاد؟ +شکل و شمایل دهاتی! همه ی کلاس از خنده روی هوا میرود و من با صلابت می گویم: _استاد خود دانشگاه اجازه به من داده. تای ابرویش را بالا میدهد، قیافه اش را طوری میکند و میگوید: _دانشگاه ازین اجازه ها به کسی نمیداد! اونم دانشگاه فرح پهلوی! +فکر کنم رقابت بین دانشگاهی براشون مهمتر از شکل و شمایل دهاتی باشه! _رتبه ات چند شده؟ +هشتاد و پنج کشوری. همه ی دانشجوها با چشمان گرد نگاهم میکنند و استاد سعی دارد تعجب خودش را بروز ندهد. _خب بشین! مینشینم و اسامی بعدی را میخواند.آقای حجتی، استاد جامعه شناسی ادبیات بود و چند واحد دیگه هم با او داشتیم. باید از همین اول بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم وگرنه هر کسی از راه برسد میتواند تیکه ای بارم کند. نزدیکی های ساعت دو بعد از ظهر، درحالیکه خستگی از سر و کولم بالا میرود خودم را به خانه می رسانم. دایی خورشت قیمه درست کرده است اما گوشت هایش مثل سنگ سفت است و نپخته! لپه ها یک طرف، روغن طرف دیگر قابلمه است! غذا را آماده میکنم و ناهار میخوریم، دایی می گوید: _به به عجب قیمه ای درست کردما! خنده ام میگیرد و میگویم: _آره واقعا! خوبه گوشتا رو کنار میزاشتم تا ببینین. _واسه دفعه اول خوب بود، خداروشکر شبیه آبگوش نشده بود. ظرف ها را میشویم و از دانشگاه به دایی میگویم. دایی میگوید روزهای سختی در پیش دارم و به قول معروف سالی که نیکوست از بهارش پیداست. البته این حرف دایی را نتوانستم هضم کنم! سال نیکو چه ربطی به ترم پر از سختی من دارد؟ هر چه باشد دایی است دیگر! حرفهایش نقیض هم هستند اما کلا یک مفهوم می دهد. شاید هم شوخی بوده! با همین نیم جمله ی دایی تمام عصرم را گذراندم. بعد متوجه شدم بدتر از آن جمله ی من هستم که چندین ساعت درموردش فکر کرده ام! کلی بعد از این نتیجه به احوالم خندیدم. هفته ی اول گذشت هر چند که بیشترش با جنس حرف های آقای حجتی یکی بود. تنها دستاورد این یک هفته، ژاله بود. ژاله دوست جدیدم و اهل تهران است و با اینکه حجابش از من کمتر هست اما از بچه‌های کلاس بهتر است. یک روز که مثل همیشه از تاکسی پیاده میشوم پسری میبینم که در حیاط دانشگاه خودش را با درختی مشغول دارد. دفعه اولش نیست! چند وقت است که هر بار میبینمش روی درخت چیزی می نویسد. بعد از رفتنش به طرف درخت میروم اما جز چند خط چیز دیگری دستگیرم نمیشود. ژاله صدایم می زند و به طرفش می روم. در آغوشم م کشد و به طرف کلاس هم قدم میشویم. با چشمانم دنبال آن پسر میگردم اما پیداش نمیکنم. کلاس ها یکی پس از دیگری تمام میشود. برای ناهار به پیشنهاد ژاله به ساندویچی اطراف دانشگاه میروم. ژاله از پسردایی اش میگوید. انگار برای خواستگاری میخواهد بیاید اما به دلیل اختلافی که بین دایی و پدرش است، ممکن نیست. دلم برایش میسوزد، خیلی جوانها قربانی قهر و آشتی بزرگترها میشوند که فقط هم از سر لجبازیست. نمیدانم چه پیشنهادی به او بکنم برای همین به او قول میدهم با دایی صحبت کنم شاید او پیشنهادی داشته باشد. از ساندویچی بیرون می آییم. او میرود و من هم به سمت خیابان راه می افتم. چند وقتی است که دلم برای زینب پر میکشد. چند دفعه هم تماس گرفتم، یا نبوده و یا خوابیده! امروز قصد دارم با او صحبت کنم، وارد کیوسک تلفن میشوم و شماره ی زینب را میگیرم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ مادرش جواب میدهد و احوالپرسی میکنم. بالاخره موفق میشوم با زینب صحبت کنم، صدای مملو از انرژی اش در تلفن میپیچد و میگوید: _وای سلام ریحانه! خوبی؟ +سلام بی معرفت، باید وقت قبلی بگیرم تا بتونم باهات حرف بزنم؟ _آره خودت که میدونی سرم شلوغه! +ای کلک شلوغ چی؟ مکثی میکند و با شدت میخندد. شکم به یقین تبدیل میشود و میگویم: _خبریه؟ باز هم میخندد. حرصم درمی‌آید و میپرسم: _میگم خبریه؟!؟ +آفرین! هنوزم حس شیشمت خوب کار میکنه. آره دیگه دانشگاه که قبول نشدم، گفتم ازدواج کنم شاید فرجی شه! میخندم و میگویم: _وای باورم نمیشه! حداقل یه جوری میگرفتی تا منم بتونم بیام. +ببخشید یهویی شد! جمعه عقده! ایشالا واسه عروسی خودتو برسون. _چقدر هولی تو دختر! نترس نمیترشی. دومادو محکم بگیر تا عروسی فرار نکنه. +خیالت تخت! بله رو که گفتیم میخوام دستو پاشو ببندم به دلم. _اوه! چه رمانتیک! +بله دیگه. تو چیکار میکنی؟ _هیچی! با درسو دانشگاه خودمو سرگرم میکنم. +تو هم باید دست به کار شی. بیشتر از این بمونی باید دنبال دَبه باشم که ترشیت کنم. میخندم و میگویم: +تو به فکر خودت باش! راستی از خانم غلامی خبر نداری؟ _نه! +من یه آدرس دارم ازش. خواهش میکنم بری پیداش کنی، میتونی این کارو در حقم بکنی؟ _آره، چرا که نه! بده آدرسو. با زدن فردی به شیشه کیوسک، سریع آدرس را میدهم و خداحافظی میکنم. چند خیابانی را پیاده میروم تا تاکسی گیرم میکند. نماز مغرب را در خانه ی دایی میخوانم و مشغول نوشته هایی میشوم که از صبح درگیرش هستم. با اینکه هنوز اول ترم است اما عقایدی را میشنوم که سازگار با عقاید من نیست. آقاجان راست میگفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را دید. عقایدی که از دهان لائیک۱ و دئیسم۲ بیرون بیاید و به خورد جوانها برود خیلی تاثیر گذار است! از صحبت های چند جلسه ای آقای حجتی متوجه شدم او یا لائیک است یا یک دئیسم.او حتی در ادبیات، عقایدش را وارد میکند و اشعار حافظ و سعدی را به سخره میگیرد. استاد جامعه شناسی سیاسی و اجتماعی مان، آقای فرحزاد است. او از جهان های اول و دوم و سوم سخن میگوید و حتی جهان را به توسعه یافته و عقب مانده تقسیم میکند. انگار او فقط از ایرانی بودن زبان فارسی اش را می داند و معتقد است ایران باید راه کشورهای توسعه یافته را در پیش بگیرد حتی اگر وابسته شود! واقعا مضحک است! آخر شب دوست های دایی می آیند. دور هم نواری را گوش میدهند که آیت الله خمینی سخن میگوید.چند اعلامیه ای را با اصرار از دایی گرفته ام و مشغول خواندش هستم. چراغ قوه را خاموش میکنم و روی میز خوابم میبرد.صبح که بیدار میشوم بدنم درد گرفته است و به زور روانه ی دانشگاه می شوم. حال و حوصله ی کلاس آقای فرحزاد را ندارم اما مجبورم تحملش کنم. بعد از حاضر و غایب کردن دانشجویان، استاد سراغ مبحث جهان های اجتماعی میرود. گچ را برمیدارد و روی تخته مینویسد: "جهان اول،دوم و سوم" _خب همینطور که میدونید جهان امروز ما تقسیم شده به جهان های مختلف. جهان اول همون بلوک غربه! بلوکی که به تنهایی از پس تموم جهان برمیاد و انقلاب های بزرگی مثل فرانسه و صنعتی رو در تاریخ خودش جای داده...جهان دوم بلوک شرقه که برخواسته از فرهنگ غربه و فرهنگ سکولارش۳ رو مدیون بلوک غربه اما همیشه نمکخور، نمکدون میشکنه و طغیان میکنه...جهان سوم هم ما هستیم! عقب مانده هایی که نظام سلطه رو در خودشون جای میدن. این انتخاب ماست که بخوایم مستعمره باشیم یا یه دوست! کارد بزنی خونم درنمی‌آید. خود تحقیر از این واضح تر! دستم را بلند میکنم و استاد اجازه ی صحبت کردن به من می دهد. _ببخشید استاد! منظورتون اینه منابع مون رو یا به زور بدیم یا با قربون صدقه؟ خنده در فضای کلاس پخش می شود‌. رگ استاد باد میکند و میگوید: _خیر خانم حسینی! دوست یعنی نوعی معامله برای رسیدن به غربی ها. +یعنی اونها واقعا علمشون رو در اختیار ما میزارن یا فقط یاد دارن کارخانه مونتاژ بسازن؟ _این چه حرفیه؟ مگه شما نمی بینید دوستای ما،آمریکایی ها توی پالایشگاه ها نفتمون رو به روش روز دنیا تصفیه میکنن. +منظورتون مستشار هستش؟ بله راست میگید اونا توی بخش های حساس فقط خودشون کار میکنن تا علمش به ما نرسه! پول خوبی هم دولت آمریکا بهشون میده. خود آمریکا هم نفت خوبی گیرش میاد! صدایی از آن طرف کلاس بلند میشود و که گوش ها معطل صحبتش میشوند. زارعی است! شهناز زارعی! _استاد به نظر من خانم حسینی درست میگن. آمریکایی ها نمیتونن ما رو پیشرفته کنن یا به قول خودتون توسعه یافته. اونها فقط به فکر منافع شخصی خودشونن اگه یک روزی جنگی دربگیره اولین نفراتی که سنگر رو خالی میکنن همین مستشارهای آمریکایی و انگلیسی هستن‌.
استاد فرحزاد که خشم از چشمانش هویداست؛ آبی مینوشد و میگوید: _فعلا که وضع ما از برخی کشورهای همسایه مون بهتره. مقایسه کنید! ایرانو با افغانستان! حالا متوجه بودن آمریکا میشید. بی مقدمه رو به استاد میگویم: _ولی افغانستان نفتی نداره که به درد آمریکا بخوره. شما میدونین چقدر محله و شهرک توی همین تهران هستش که آباد نیست؟ چطور همچین کشوری با قول آمریکا میتونه پیشرفت کنه؟ استاد روی میز میکوبد و میگوید: _میتونه! پرسش و پاسخ باشه برای جلسه ی بعد. امروز خیلی عقب افتادیم. من خودم را با چیزهایی که روی تخته می نوشت سرگرم میکردم. وقت کلاس که تمام میشود؛ استاد کیفش را برمیدارد و فورا از کلاس خارج میشود. ژاله رو به من میکند و میگوید: _دیوونه شدی؟ چرا سر به سرش میزاری؟ خودم را به مظلومی میزنم و میگویم: +به من چه! خواستم جواب سوالامو بگیرم که نتونست بده. _باهاش کل کل نکن! بچه ها میگن عقده ایه. اونوقت تا آخر ترم باهات لج میکنه. +کل کل نبود. گفتم که جواب سوالامو میخواستم. دستی روی شانه ام می نشیند که باعث میشود به سمتش برگردم‌. شهناز است! با لبخند می گوید: _آفرین! خوب از پسش بر اومدی! ژاله زیر لبش میگوید: _دیوونه ها! بعد هم از کلاس خارج میشود.شهناز با من هم قدم میشود و میگوید: _راستش منم ازین مرتیکه خوشم نمیاد. بچه ها میگن با شهربانی دستش توی یه کاسه اس! +بخاطر این ازش خوشت نمیاد؟ _همین که نه فقط! عقایدش خیلی مضحکه! سری تکان میدهم و حرفش را تایید میکنم. بیشتر احساسم در آن لحظه تعجب است. آخر هیچوقت شهناز به من نزدیک نشده بود و چه بخواهد در این مسائل با من هم عقیده شود! از سالن که بیرون می‌آییم از او خداحافظی میکنم و با چشمانم به دنبال ژاله میگردم. نگاهم به همان پسر برخورد میکند!همانی که روی درخت مینویسد، اما این بار دارد انگار کسی را تعقیب میکند. ژاله را فراموش میکنم و به دنبال حس کنجکاوی ام می روم‌.با فاصله از او تعقیبش میکنم؛ وارد خیابان فرعی می شود و به مرد دیگری می رسد. داخل کوچه میروند و پشت درختی می ایستند. سرکی به داخل کوچه می کشم و می بینم آن پسر چندین کاغذ گرفته و داخل لباسش قایم میکند.با خودم میگویم درست حدس زده ام! من حس می کردم او مشکوک است و حالا مچش را گرفتم. مرد و پسر میخواهند از کوچه خارج شوند، سریع به حرکت درمی‌آیم و سر خیابان تاکسی میگیرم. توی تاکسی هر از گاهی به عقب برمیگردم اما آن پسر را نمی بینم. راننده نگاهم می کند و انگار چیزی میخواهد بگوید که نمی گوید.نگاهم را از شیشه، بیرون می دهم که راننده می گوید: _آبجی فضولی نباشه، ولی موضوع ناموسیه؟ پوزخندی میزنم و ادعایش را رد می کنم. کرایه را میدهم و پیاده می شوم. کلید را از کیف بیرون میکشم و درحالیکه در یک دستم گوشه چادرم و کیفم را گرفته ام، سعی دارم در را باز کنم. با صدای تق مانندی در باز می شود و داخل میروم.چند باری دایی را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم. سراغ یخچال میروم و غذاهای دیروز را گرم میکنم و میخورم.رساله آیت الله خمینی را از اتاق دایی برمیدارم و نگاهی به آن می اندازم. از بین صفحات کتاب کاغذی پایین می افتد.خم می شوم که برش دارم اما نگاهم روی کاغذ خشک می شود. چند آدرس داخل آن نوشته بعلاوه دو کلمه "عملیات مسلحانه". تاریخ ۳۱ اردیبهشت ۵۴ زیر کاغذ درج شده. از کاغذ سر در نمی آورم و داخل رساله می گذارمش. چادرم را سر میکنم و به دکه روزنامه فروشی محل می روم. روزنامه ۱ خرداد را طلب می کنم. فروشنده فکر میکند چند روزنامه باطله میخواهم و مشتی را مجانی به من میدهد. به خانه که می رسم، روزنامه ها را پهن میکنم و به دنبال تاریخ ۱ خرداد می گردم. با دیدن روزنامه ای که بزرگ درونش نوشته است : "ترور دو مستشار آمریکایی" سخت تعجب میکنم. تاریخ روزنامه هم یک خرداد بود! ترور «سرهنگ شفر» و «سرهنگ ترنر» توسط مجاهدین خلق که جوابی است به قتل ۹ نفر از زندانیان سیاسی توسط نیروهای پلیس در ماه قبل. ولی این ماجراها چه ربطی به دایی دارد؟ چرا باید این نقشه در میان کتاب دایی باشد؟ افکار ناجور به ذهنم خطور می کرد و سعی داشتم آنها را پس بزنم. __________ ۱‌.انفصال دین از سیاست، لائیک ها معتقد هستند دین امری شخصی است و در امور دنیوی غیر قابل استفاده می باشد. ۲.دئیسم ها به خدایی اعتقاد دارند که هیچ برنامه ای برای انسان قرار نداده است و عقل انسان به تنهایی عامل رستگاری می شود! ۳.دنیاگرایی. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🚩قسمت ۱۱ تا ۳۰👇👇 (۲۰قسمت)
ادامه رمان امنیتی و انقلابی فردا به امید خدا🇮🇷🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اطلاعیه نهاد رهبری: هیچگونه نظر سلبی یا ایجابی نسبت به انتخاب وزرای معرفی شده دولت نداشته و نداده است 🚩نشر حداکثری
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپو روزی سه وعده باید دید که بفهمیم چه بر سرمون داره میاد