🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
کتابهای ادبیاتمان را روی میز میگذاریم و خانم شعری میخواند:
_حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو...
و انـدر دل آتش درآ پـروانه شــو پروانه شو...
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن...
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شو هم خانه شو...
رو سینه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها...
و آنگـــه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو...
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی...
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو...
من که مبهوت لحن خواندن و شعرش شدهام. دوست ندارم شعرش تمام شود اما به پایان میرسد و همگیمان را مبهوت میسازد.
خانم غلامی نظر بچه ها را در مورد شعر مولانا میپرسد.هر کسی نظری میدهد و من هم دستانم را بالا میبرم و میگویم:
_بنظر من عشق مولانا رو غرق کرده. خدا جرعه ای از مستی عشقش رو به مولانا چشونده و مولانا اشعاری از عمق جانش میگه. اگه دقت کردین من افعال حال به کار بردم چون فکر میکنم مولانا با این اشعار نابش عشق و روحش رو توی این بیت ها خلاصه کرده. دلیل اینکه شعراش به دلمون میشینه همینه که هنوز حس جوشش عشق رو احساس میکنیم.
خانم غلامی برایم دست میزند و با لبخندی جلوه ی زیبا به کلامش می بخشد.
_آفرین! تا به حال همچین تعبیری رو نشنیده بودم. واقعا عالی بود! مولانا عشق رو به تک تک ابیاتش هدیه داده. مستی و شوری عشق در شعر مولانا کاملا برای قلب ها محسوسه.
بعد هم در مورد نکات زیباآرایی شعرش صحبت کردیم و بعد من تمام آن نکته ها را در کتابم یادداشت کردم.
زنگ به صدا درمیآید و دوباره فصل به ماتم رفتن من شروع می شود.زینب مرا به حیاط می برد.
گوشه ای از حیاط می نشینیم و من نجواگونه در گوشش از اعلامیه آیت الله خمینی می گویم.
زینب هم از کتاب های عمویش می گوید از جمله رساله ی آیت الله خمینی. او می گوید این کتاب آنقدر خطرناک است که هر کس داشته باشد یعنی حکم مرگش را دارد!
زنگ کلاس ها به صدا درمیآید و به کلاس میرویم. این بار با آقای بهروزی کلاس داریم.
توی کلاس بیشتر از اینکه ریاضی یاد داده شود، زمان صرف حرف های بیخود و شوخی های آقای بهروزی با دخترها یا برعکس می شود.
آقای بهروزی وارد کلاس می شود و همگی بلند میشویم. مردی قد بلند که همیشه کت قهوه ای با شلوار دمپا دارد. پوزه کفش هایش از پوزه کروکدیل ها هم بیشتر است!
کرواتش هم عضو جدا نشدنی از پیراهنش است؛ انگار بهم دوختن شان.
کتاب ریاضی ام را درمیآورم.
فرانک رحیمی یا بهتر است بگویم پایه شوخی های آقای بهروزی، بلند می شود و تکالیفان را نگاه میکند.
نگاهی به دفترم می اندازد و به جای اینکه علامت بگذارد که دیده شده، خطی بزرگ وسط دفترم می کشد و با پوزخند از کنارم رد میشود.
آنقدر عصبانی هستم که نهایت ندارد. من روی دفتر هایم حساسم و رحیمی اینگونه به قول خودش مرا اذیت میکند.
زینب دستش را روی دستم میگذارد و لبخند دارد. حالم بهتر می شود و سعی میکنم حرص نخورم، کمترش از دست یک دختر حسود!
آقای بهروزی کمی درس میدهد اما بین درس دادن اش هم مکث هایی می شود. رحیمی تا می بیند تخته پر شده، بلند می شود و تخته را پاک میکند.
آقا از کسی میخواهد مسئله را حل کند که بی مقدمه رحیمی از جا میپرد تا مسئله را حل کند.
اول دست و پا شکسته مسئله را کمی حل می کند اما جایی لنگ می ماند و بچه ها مسخره اش میکنند.
آقای بهروزی از کس دیگر میخواهد تا مسئله را حل کند. همگی هم را نگاه می کنند اما کسی نیست به سراغ تخته برود.
من که جوابش را میدانم بلند می شوم و پای تخته میروم
با آرامش و صدای رسا مسئله را توضیح میدهم و می نشینم. چشمان رحیمی نزدیک است از حسودی از کاسه درآید!
آقای بهروزی که تعجب از چشمانش می بارد، می گوید:
_احسنت! من تا بحال این مسئله رو فقط خودم برای بچه ها حل میکردم و اونا می فهمیدن اما امروز هم شما خودتون حل کردین و هم به بقیه یاد دادین.
تشکر میکنم و در دلم به خودم افتخار میکنم که با رفتارم علاوه بر اینکه نشان دادم دختر درسخوانی هستم، همچنین نگذاشتم با رفتار ناشایست آقای بهروزی خیلی خودمانی با من حرف بزند.
#احترامی که او برایم قائل بود بهترین چیزی بود که #حجاب به من داد و اینکه امثال آقای بهروزی فقط به ظاهر من نگاه نکنند بلکه بفهمند من میتوانم به کمالات درونی هم دست پیدا کنم.
بالاخره زنگ آخر میخورد و کوله ام را بر میدارم و راه میوفتم. زینب به من قول داده چندتا از کاغذها و کتابهای عمویش را برایم بیاورد
او خودش خوانده و خیلی خوشش آمده. من هم دوست دارم چیزهای بیشتری از زبان آیت الله خمینی بدانم.
محمد آن سوی خیابان منتظرم است و با سنگها بازی میکند. سلام میدهم و به سوی خانه راه میوفتیم.خیلی دمق به نظر میرسد. سر صحبت را باز میکنم و میگویم:
_چیزی شده؟
+نه.
_از قیافت مشخصه چیزی شده. خب بگو دیگه محمد!
+هیچی بابا.
وقتی میبینم حرفی نمیزند، نگاهم را از او میگیرم و با طعنه میگویم:
_باشه نگو، اصلا مهم نیست برام.
وقتی عکس العملی از او دریافت نمیکنم بیشتر عصبی میشوم و دوباره می پرسم:
_ای بابا! واسه هیچی اینجوری میکنی قیافتو؟ بگو دیگه! اگه نگی دیگه باهات نمیام خونه.
در جایش می ایستد و کمی اخم میکند. دستم را میکشد و به کوچه ی خلوتی می رسیم.
با عصبانیت میگوید:
_امروز معلممون هرچی داشت بار آقاجون کرد!
کمی ترس برم داشت و متعجب شدم چطور معلم محمد از این موضوع با خبر شده است. با اخم ادامه میدهد:
_بهمون میگه اینا چه مرگشونه که آروم نمیشن. شاه بهشون یاد داد چطوری همگام با غربیا به روز بشن اونوقت چارتا دهاتی و نمک نشناس میگن شاه نباشه.
گفت...
محمد گریه اش می گیرد و با هق هق میگوید:
_بقیه شو نمیتونم بگم آبجی! خیلی حرفای بدی زد، خیلی...آخرم بهمون گفت اینا رو باید اینقدر بندازن گوشه ی زندان تا موهاشون مثل دندوناشون سفید شه!
تازه گفت مرگ براشون کمه!
اشک در چشمانم حلقه میزند و محمد را در آغوش میگیرم و با لطافت میگویم:
_داداش تو غصه نخور! اینا جیره خور شاهن وگرنه همه مردم موافق رفتن شاهن. همه مردم قدر امثال آقاجون رو میدونن یا روزی خواهند فهمید، بهت قول میدم که یه روز حق به حقدار می رسه و باطل رسوا میشه.
تا خود خانه هر دویمان حرف نزدیم و در حال خود بودیم.وارد خانه که شدیم، بوی اسپند می آمد و خانه آبپاشی شده بود. من و محمد تعجب میکنیم و وارد خانه می شویم.
مادر در آشپزخانه است و چای میریزد. تعجبم تبدیل به شوک می شود و بعد از سلام فورا میپرسم:
_خبری شده؟ چرا خونه آبپاشی شده و شما بلند شدی؟
مادر لبخندی میزند و میگوید:
_آقاجونتون برگشته.
احساس میکنم گوش هایم درست نشنیده است و میپرسم:
_چی گفتی مامان؟
میخندد و تکرار میکند:
_آقاجونتون برگشته!
می پرم بغلش و مدام بوسش میکنم. مرا از خودش جدا میکند و با خنده میگوید:
_اه توفیم کردی دختر! اقاجونت برگشته چرا به من میچسبی.
+الهی من فدات بشم! چون تو حالت خوبه، چون بیشتر از همه باید به خودت تبریک گفت.
بعد هم وارد نشیمن می شوم. با دیدن آقاجان کپ میکنم و فقط نگاهش میکنم. آقاجان خیلی تغییر کرده بود!
صورت خشکیده اش، لب های پوسته پوسته اش، بدن بی جانش، زخم های روی چهره اش و...
تنها چیزی که از گذشته داشت؛ لبخندی بود که گوشه ای از لبش می نشاند.به طرفش میروم و دستانش را می بوسم. اشک جلوی دیده هایم را میگیرد و نمی گذارد آقاجانم را درست ببینم.
مدام اشک هایم را پس میزنم.آقاجان دستش را روی شانه ام می گذارد و محکم مرا در آغوشش می فشارد.
زخم روی گونه اش بدجور با دلم بازی می کند. دلم میخواهد من به جای او پژمرده باشم و او همچون قدیم پیش چشمانم سرحال قدم بزند.
وقتی خوب می بینمش به اطرافم هم نگاهی میاندازم و تازه متوجه آقامحسن میشوم! اصلا آقامحسن را ندیدم، از بس که شوق پدر مرا دیوانه وار شوریده کرد.
محمد هم غرق در عطر نفس های آقاجان می شود و گریه میکند. گریه اش قطع نمی شود
اقامحسن سعی دارد او را آرام کند اما او نمیداند درد محمد چیست. این درد بین من و محمد تقسیم شده است و من میدانم چه چیز قلبش را به آتش کشیده است.
گوشه ای می نشینم و به آقاجان زل می زنم وقتی دقت میکنم متوجه دستش می شوم. او نمی تواند دست چپش را تکان بدهد!
نمیتوانم این غم را بازگو نکنم و از آقاجان می پرسم:
_دستتون چیشده؟
باز هم میخندد و میگوید:
_چیزی نیست. ازتون یکم دور بوده برای همین خجالت میکشه اعلام حضور کنه.
بیشتر بغض میکنم و موجی از نگرانی در دلم به جوشش درمیآید. پتو را کنار می زنم و میبینم دستش در سفیدی گچ فرو رفته.
_آقاجون دستتون!
+فدا سرت دخترم. خوب میشه دیگه!
_نامردا چیکارتون کردن؟ کار ساواکه نه؟
+دیر یا زود آدم فراری رو میگیرن. یکم کتک خوردم اما مدرکی نداشتن و آزادم کردن.
بعد در گوشم زمزمه میکند:
_البته فکر میکنن خیلی زرنگن. مثلا میخوان منو طعمه کنن تا بقیه رو دستگیر بکنن.
_انشالله ریشه شون بخشکه! از خدا بی خبرا.
به مادر و لیلا کمک میکنم تا سفره ی ناهار را پهن کنند. وقتی همگی دور سفره جمع می شویم احساس شعف میکنم و اشتها دارم.یک لقمه در دهانم میگذارم و یک ساعت به آقاجان خیره می مانم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
مادر اصرار دارد سراغ درسهایم بروم. من هم قبول میکنم.کتابهایم را میخوانم و خلاصهبندی میکنم. خیلی راحت مطالب در ذهنم جا میگیرد
و سراغ مرور درسهای دیگرم میروم. آنقدر سرگرم درس هستم که با تاریک شدن هوا و از دست دادن نور متوجه، شب میشوم.
فانوس را از روی طاقچه برمیدارم و روشن اش میکنم. بوی نفت بینی ام را آزار میدهد اما باز هم در روشنایی فانوس به مطالعه ادامه میدهم.
مادر در زنان وارد اتاق میشود و می پرسد:
_آقاجونت اصرار داره بریم حرم. تو هم میای؟
به درس های تمام شده ام نگاه میکنم و با لبخند میگویم.
_آره بریم ولی اذون نزدیکه، میرسیم؟
+به گمونم میرسیم. وضو داری؟
_آره. شما برین تا حاضر شم.
مادر سری تکان میدهد و میرود. چادرم را سر میکنم و جلوی آینه می ایستم.کفش های چرمی ام را که آقاجان برایم خریده است، به پا می کنم.
محمد از خانه بیرون میآید و در را باز میکند.قامت آقامحسن ظاهر می شود و با کمک محمد پدر را سوار ماشین میکنند و به راه میوفتیم.
خیابان ها کمی خلوت است. آقامحسن گوشه خیابان پارک میکند و پیاده می شویم.گنبد زیبای امام هشتم (علیهالسلام) همچون خورشیدی در دل آسمان شب است.
آقاجان به سختی خم میشود و دست به سینه " السلام علیک یا علی بن موسی الرضا" را زمزمه میکند. لنگان لنگان درحالیکه دست آقامحسن را گرفته است به راه می افتد.
مادر سراسیمه و نگران به پدر خیره شده. با دیدن خانم های بی حجاب، حالم بد میشود و حتی از این بدتر دیدن اینجور خانمها در حرم است!
مکانی که باید بوی اسلام بدهد، امثال این خانمها پر اش کردهاند.حتی دیگر در حرم هم نمیتوان فارغ شد از تمام فساد و فجورهایی که در جامعه است.
آقاجان و باقی مردها به طرف دیگری میروند و من و مادر هم به صحن ایوان طلا میرویم.
گوشهای کز میکنیم و کتاب دعا در دست میگیریم. مادر در دلش آنچنان داغی دارد که با سوز و ناله گریه میکند.دلم با دیدن اشک های مادر طاقت نمی آورد و خودش را از غم سبک میکند.
بعد هم برای زیارت میرویم و کنار سقاخانه منتظر بقیه میشویم. آقاجان لنگ لنگان به طرفمان می آید و مادر لیوانی درمیآورد و از آبهای حرم به او میخوراند.
خانوادههایی که از راه دور آمدهاند، در گوشه و کنار صحن و رواق ها چادر زدهاند و درحال استراحت هستند.
به طرف ماشین حرکت میکنیم. زیارت حالمان را بهتر میکند و حرف های دلمان را با آقا تقسیم میکنیم.
آقاجان از کتاب هایش می پرسد اینکه چه کتاب هایی را حاج آقا سنایی با خود برده است.مادر نام کتاب ها را میگوید و آقاجان سر تکان میدهد.
به خانه می رسیم و آقامحسن از ما جدا می شود. شامی درست می کنم و درکنار هم می خوریم.
بعد از شام به سراغ کتابهایم میروم تا سفری کنم به عمق داستان ها و زمانها.
کتاب حقوق زن در برابر اسلام را برمیدارم و از جایی که علامت زده ام شروع به خواندن میکنم.
استاد مطهری با پاسخهاى متقن و مستدل خود به این پیشنهادها در واقع نظام حقوق زن را در مکتب متعالى اسلام طرح و تدوین نموده
مسائلى همچون خواستگارى، ازدواج موقت، زن و استقلال اقتصادى، اسلام و تجدد زندگى، مقام زن در قرآن و مسائل متنوع دیگرى را مورد بحث و تحقیق عالمانه قرار دادهاند.
یادم میآید این کتاب را آقاجان دوماه پیش به من هدیه داد و میگفت هر دختر و زن مسلمان باید یک بار این کتاب را در زندگی اش بخواند.
چشمانم از بی خوابی میسوزد و بعد از یک ماه خواب راحتی میکنم.صبح بعد از صبحانه آقاجان را میبوسم و با محمد به مدرسه میروم.
محمد تاکید میکند سریع بیرون بیایم و دیر نکنم؛ من هم سری تکان میدهم و مجبورم غرغرهایش را تحمل کنم.
زنگ اول تمام می شود و همه بیرون می روند.زینب نیشگونی از بازویم میگیرد و میگوید:
_آوردم رساله رو!
+عه! خُب بده دیگه.
_همچین میگه بده انگار بیسکویته! برو یه نگاهی به سالن بنداز بعد میزارم تو کیفت.
بلند میشوم و نگاهی به سالن می اندازم. خانم ناظم از دفتر بیرون میآید و به سمت اتاقی میرود.به زینب علامت میدهم و سریع کتاب را توی کیفم میگذارد.
ناظم با دختری دعوا میکند و چند نفری را با فحش به دفتر میبرد. طولی نمیکشد که بچه ها جمع میشوند
من هم قاطی جمعیت میشوم تا از ماجرا سردرآورم. مثل اینکه یکی از بچه ها تابلوی شاه را شکسته است و دیگری لو داده و ناظم با او دعوا می کند.
دختر با چشمان اشکآلود درحالیکه پروندهای در دستش دارد وارد کلاسش می شود و کیفش را برمیدارد و به سمت در میدود. چند نفر دیگر هم با چشمان گریان و دستان سرخ به کلاس میروند.
زنگ آخر که از راه میرسد، زینب با استرس می گوید:
_ریحانه!
+چیشده؟
_کی کتابو بهم میدی؟
+هفته دیگه خوبه؟
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
_خوبه ولی میترسم برات مشکلی پیش بیاد.
نفسی از روی آسودگی میکشم و میگویم:
_مگه تا الان که پیش تو بود، مشکلی برات پیش اومد؟
+نه خب!
لبخندی میزنم و درحالیکه به در مدرسه میرسیم. زینب را میبوسم و تشکر میکنم.
محمد دست تکان میدهد و به سمتش می روم.
به خانه که میرسیم مادر سفره را پهن کرده است و بعد از شستن دست سر سفره میروم. محمد با آن چنان حرص و ولعی میخورد که از بی اشتهایی درمیآیم.
آقاجان از درسهایم میپرسد. من هم با شوق فراوان همه چیز را تعریف می کنم. از نمراتم، از شروع امتحانات ثلث سوم که دو هفته ی دیگر شروع می شود و در آخر هم از آمادگی در رابطه با کنکور.
محمد لب باز می کند و با لحن مظلومی میگوید:
_آبجی! من فردا امتحان ریاضی دارم. باهام کار میکنی؟
نیم نگاهی بهش می اندازم و میگویم:
_اگه قول بدی شیش دونگ حواستو بدی به درس آره.
+نه قول میدم سر به هوا نباشم.
شانه ای بالا می اندازم و میگویم:
_حالا ببینیم.
عصری با محمد ریاضی کار میکنم. هر از گاهی حواسش پی چیزهای دیگر میرود اما صدایم را که کمی بالا میبرم دوباره حواسش به درس است.
تکالیف اش را که نصفه و نیمه مینویسد، امتحاناتش هم یکی در میان یا ۶ میشود یا ۱۰!
نزدیک غروب که میشود کتاب متاب هایش را به دستش میدهم و از او میخواهم تمام مطالبی که یاد گرفته است را تمرین کند.
مادر هم او را زیر نظر دارد و تا درسهایش تمام نشود به او اجازه سر بلند کردن هم نمیدهد! آقاجان لنگ لنگان به اتاقم می آید و روی تشک کناره، می نشیند.
نمیدانم درست است از رساله یا آن اعلامیه بگویم؟ کمی با خود کلنجار میروم و آخر کمی حرفهایم را مزه مزه می کنم، می گویم:
_آقاجون، شما راضی هستین ما هم توی خط انقلاب بیوفتیم؟
میخندد و میگوید:
_معلومه که دلم میخواد! من دارم این همه رو دعوت به مبارزه میکنم اونوقت به خونواده خودم برسه بگم نه؟
خدا را شکر میکنم و با عزم جدی تری می گویم:
_راستش من میخوام وارد مبارزه بشم.
+این خیلی خوبه اما برای مبارزه آماده هم هستی؟
_مگه آمادگی میخواد؟
آقاجان با حرکات چشمانش، حرفهایش را مخلوط میکند و میگوید:
_بله که میخواد! مبارزه که الکی نیست! تو باید کلی #اطلاعات داشته باشی. باید با #بصیرت کامل و #آگاهی این راه رو انتخاب کنی اونم با جون و دلت. اونوقته که یه #مجاهد_حقیقی میشی. یه مجاهدی که در برابر دشمنای خدا میایسته و برای خدا مبارزه میکنه.تو تنها نباید مبارز باشی. انقلاب به دست مجاهدین انقلابی و با کسایی که با خط و مشی آیت الله خمینی هستن حتما پیروز میشه؛ وگرنه تو این دوره و زمونه هر کسی اسم مبارزشو میتونه جهاد بزاره و به خودش بگه من مجاهدم. تو این راه باید #عقل و #دل کنار هم باشن تا راضی بشی به انقلابت نه جونت! تا بتونی درد شکنجه و سختی های مبارزه رو به جون بخری. اگه اینطور شد تو میتونی وارد مبارزه ی انقلابی بشی.
+برای آمادگی باید چیکار کرد؟
_آها! رسیدیم به اصل موضوع. شما باید کتاب بخونی و در کنار همه ی اینا اعلامیه هایی که آیت الله خمینی میدن. باید علاوه بر اینا ایمانت رو هم تقویت کنی، با نماز و قرآن و مخصوصا زیارت عاشورا. متوجه شدی؟
+آره! راستش من کتابی رو که بهم هدیه دادین رو دارم تموم میکنم. میخوام رساله آیت الله خمینی رو بخونم.
_رساله از کجا میخوای بیاری؟
لبخندی میزنم و میگویم:
_از دوستم، زینب گرفتم.
+آها، برادر زاده ی آقارضا؟ رضا رجبی؟
_شما عموی زینب رو میشناسین؟
+معلومه که میشناسم. ایشون از انقلابیون قویه! توی زندان دیدمش؛ البته قبلش هم خوش و بشی باهاشون داشتم.
_آها.
به سمت کیفم میروم و اعلامیه را درمیآورم. به آقاجان میدهم و با اشتیاق فراوان میگویم:
_من ازین اعلامیه خیلی خوشم اومده!فوق العاده حساب شده و جامع هستش. میشه بیشتر ازینا داشته باشم؟
آقاجان مکثی میکند و میگوید:
_از کجا آوردی؟
+همون روزی که تظاهرات شد و شما نیومدین. یه خانمی بهم داد، چطور؟
_هیچی. ریحانه سادات! میدونی داشتن اینا جرمش چیه؟
+چیه؟
_اعدامه! خیلی مراقب باش بابا. کلا در مورد این مسائل با کسی جز زینبصحبت نکن، به زینب خانم هم بگو به کسی نگه. اینا رو هم یه جایی قایم کن.
سری تکان میدهم و چشم میگویم. آقاجان بلند میشود و میرود.
باز هم دوشنبه میشود و با انرژی از خواب بیدار میشوم تا به عشق خانم غلامی در کلاس باشم. نمیدانم چطور به مدرسه میرسم و صبحگاه حوصله بر را تحمل می کنم.
همه سر کلاس نشسته اند ولی خانم نیامده است.یکی از بچه های فضول به دفتر سر میزند و میگوید:
_بچه ها خانم غلامی میخواد از مدرسه مون بره!
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
همهمهای در کلاس به پا میشود و صدا به صدا نمیرسد.از میان بچه ها فرار میکنم و خود را به دفتر میرسانم. مدیر و خانم غلامی در حال صحبت کردن هستند و صدای ضعیفی به گوشم می رسد.
مدیر به خانم می گوید:
_خانم غلامی! ما واقعا نمیدونیم باید با شما چیکار کرد. بچهها میگن شما حرفای نامربوط میزنین. در ضمن من در جریان دیر آمدن شما به مدرسه هم هستم، شما نیمه سال به اینجا تبعید کاری شدید خانم اما چرا حواستونو جمع نمیکنید؟
خانم غلامی با چشمانی مصمم درحالیکه رنگی از ترس در صدایش پیدا نیست؛ میگوید:
_خانم فریدون، من کاری نکردم! اگه کاری هم انجام شده بنده اوایل سال تحصیلی در تهران انجام دادم. بعدش هم حرفهای مشکوک من چی بوده؟
_بچهها میگن شما از مبارزه و... حرف میزنین، حق رو به شاهنشاه نمیدین.
+والا الان که حق رو اونا گرفتن. مبارزهای هم اگه هست برای همه ی ماست.
خانم فریدون، اخم غلیظی بین پیشانی اش می نشاند و میگوید:
_بفرما خانم! همین حرفا بودار نیست؟شما دیر آمدین حرفی نزدم،با حجاب آمدین کاری نکردم ولی در برابر این حرفا نمیتونم ساکت باشم. من با این کاراتون زیر سوال میرم خانم! اینو بفهمید! من گزارشی به اداره میدم و تنها حجاب شما رو عنوان میکنم. در ضمن تا آمدن جواب نامه مدرسه نیاید.
+من سر موضوع حجاب، صحبت کردم.
_جداً؟ به نتیجه ای هم رسیدین؟
+بله!
_و نتیجه؟
+اینکه حجابم رو حفظ کنم.
خانم مدیر تای ابرویش را بالا میدهد و میگوید:
_این تصمیم شماست یا اداره؟
+تصمیم خداست که بر گردن منه.
_حرف از خدا و پیغمبر نزنید خانم! همین که گفتم، شما مدرسه نمیاید. خداحافظ.
خانم غلامی کیفش را برمیدارد و خداحافظی میکند.نگاهم که در دفتر میچرخد را کنترل میکنم و سر برمیگردانم.
خانم غلامی از دفتر بیرون می آید و وقتی کمی فاصله گیرد، دنبالش میروم.صدایش میکنم که می ایستد.
_چیشده ریحانه جان؟
نفس نفس میزنم و میگویم:
_شما مدرسه نمیاین؟
+فعلا نه! ولی انشاالله برمیگردم.
_کی؟
+هر موقع وعده خدا برسه.
_کدوم وعده؟
+«... بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق.(سوره انبیا آیه ۱۸) »... بلکه ما حق را بر سر باطل می کوبیم تا آن را هلاک سازد; پس در این هنگام باطل نابود میشود.
با شنیدن آیه خونی تازه به قلبم میرسد و با شوق فراوان برای وعده الهی میتپد. رفتن خانم غلامی، کسی که اولین فردی بود که جوانه #نهضت انقلابی را در دلم کاشت و کاری کرد که به #حجابم افتخار کنم و برای #حفاظت از آن خیلی چیزها را فدا کنم، بسیار سخت و غم انگیز بود.
دلم میخواست بیشتر با او باشم، او زن مجاهدی بود که آقاجان ویژگیهایش را برایم شمرد.
وقتی از او خواستم که با من ارتباط داشته باشد او آدرس خانه اش را داد و گفت خوشحال میشود بهش سری بزنم.او مرا در آغوش پر مهرش غرق کرد و بعد از آن به سختی جدا شدیم.
وقتی خانم غلامی رفت، دل مرا هم با خودش برد.سریع به کلاس رفتم و مثل مادرمرده ها ماتم گرفتم.
زینب ناراحتی ام را احساس میکند و دلداری ام میدهد. آن روز را با تمام رنجش میگذرانم و دیگر هیچ وقت خانم غلامی به مدرسه مان نیامد.
نزدیکی های امتحانات ثلث سوم و کنکور است و بچه در تکاپوی درس.فرانک اول امتحانات با پوزخند به من میگوید:
_امسال دیگه اول نمیشی چون بابام خیلی خرجم میکنه. توی بدبخت حتی پول معلم خصوصی رو نداری یا حتی کتابای کمک درسی!
من هم جوابش را با لبخند میدهم و میگویم:
_اولا جوجه رو آخر پاییز میشمرن بعدش من درسمو برای رو کم کنی بقیه نمیخونم. درس میخونم تا به درد #جامعهام و از مهمتر #خدا بخوره.این چند سال افتخار میکنم بدون معلم خصوصی و کتابای اضافی تونستم اول باشم. اول شدن با چیزایی که تو میگی ساده اس ولی با چیزایی که من میگم فرق داره.
زینب که در نزدیکی ماست، مرا تشویق میکند.
_آفرین خوب روشو کم کردی.
+هدفم رو کم کنی نبود.
_وای ریحانه! نگو که هدفت خداییه!
+اتفاقا به خاطر #خدا باهاش حرف زدم تا تلنگر باشه براش. حق داره خوی اشرافی توی رگاشه و نمیتونه درست درس بخونه.
من نمره برام مهم نیست زینب! باور کن جدی میگم!
_مگه میشه نباشه!
+نتیجه دست خداست من باید #وظیفمو انجام بدم.
_کاش منم اینطور بود! همیشه دوست داشتم اول بشم تا روی این رحیمی کم بشه.
+برای همینم اول نشدی.
شانه ای بالا میاندازد و زیر لب میگوید:
_شاید.
درس هایی که از ادبیات مانده بود را خانم احمدی، معلم ادبیات بچه های پنجم۱ و چهارم۲ بهمون درس داد. طرز درس دادن خانم غلامی با او قابل مقایسه نبود حتی بچه ها دلشان برای نشاط کلاس خانم غلامی تنگ شده بود.
به هر حال فصل امتحانات را به سختی گذراندیم. مادر خیلی هوایم را داشت. خیلی از کارهای خانه را خودش انجام میداد اما وقتهای اضافی ام را حتما به مادر اختصاص میدادم .
دکتر بهش گفته بود:" کارهای زیاد نباید انجام بده" وقتی هم انجام میداد شب اش را با ناله میگذراند.
صبح روز کنکور با استرس از خواب پا می شوم.دور خانه راه می روم و برگه هایی که نکات را نوشتم را می خوانم. مادر با شربت عسل وارد می شود و به دستم میدهد:
_مادر ریحانه! اینقدر راه نرو. بشین دیگه!
+نمیتونم مامان!
_بگیر اینو بخور. وای بحالت اگه بگی اینم نمیتونم .
با اینکه هیچ اشتهایی ندارم اما رویش را زمین نمی اندازم و پیش چشمانش همه اش را میخورم.خیالش که جمع میشود رو به من میگوید:
_آقامحسن و لیلا میرسوننت. پول داری؟
+آره. چطور؟
_از تلفن عمومی به خونه ی لیلا زنگ بزن تا بیاد دنبالت.
+چشم. شما غصه اینا رو نخور. آقاجون کجاست؟
_نمیدونم والا! از صبح رفته بیرون هنوزم برنگشته.
باشه ای میگویم و مادر میرود.لباسهایم را میپوشم؛ در پوشیدن چادر دو دل هستم اما آخر چادر را هم میپوشم.
از خانه با صدای بوق آقامحسن بیرون می آیم. سوار ماشین میشوم و مادر پشت سرم آب میریزد و برایم دعا میکند.
محمد هم پشت ماشین میدود و میگوید:
_آبجی برات دعا میکنم!
لیلا میخندد و آقامحسن به خیابان اصلی میرسد. آدرس مدرسه ای که در آن کنکور برگزار میشود را به آقامحسن میدهم و طولی نمیکشد به آنجا میرسیم.
حجم زیادی از دانش آموزان در حیاط مدرسه هستند و چشمم زینب را میبیند.
دستی تکان میدهم و با لبخند به سوی هم می رویم. هر دو سعی داریم استرس مان را بروز ندهیم اما دست های لرزانمان شکست مان می دهند.
صدای پشت میکروفن همه را به سالن می خواند. خودکارم را برمیدارم و به راه میوفتم. در نیمه ی راه مردی با نام "چادری" صدایم میزند.
برمیگردم و با چشمان غصب آلودش مواجه میشوم و با خشمی که یک درصد آن در چشمانش موج میزند؛ میگوید:
_کجا؟
زبان از چهره ی وحشتناکش بند آمده و سالن را نشانش میدهم. مرد پورخندی میزند و چادرم را میگیرد.
_با این؟
به خودم کمی جرئت میدهم و میگویم:
_مشکلی داره؟
+معلومه که داره! چادرتو درآوردی میتونی وارد سالن بشی.
بعد هم از کنارم میگذرد. زینب باچشمانی لبریز از نگرانی نگاهم میکند و میگوید:
_کی این بی غیرتا دست از سرمون برمیدارن؟
+مهم نیست.
_چی مهم نیست؟ کنکورت؟
+آره!
زینب متعجب وار نگاهم میکند و میگوید:
_یعنی چی؟ کنکور نمیخوای بدی؟
سری تکان میدهم که باعث میشود، اشک هایم سر بخورند. زینب مرا در آغوشش می گیرد و با مهربانی در گوشم نجوا میکند:
_چی داری میگی؟ ۱۲ سال به امید امروز بودیم! حالا میخوای قیدشو بزنی؟ ریحانه! منم مثل تو چادرمو دوست دارم اما توی همچین شرایطی مجبوریم. بعدشم حجابمونو که داریم. اینا میتونن با روسری کنار بیان. لج نکن بیا بریم.
جوابی به گفته هایش نمیدهم و میگوید:
_ریحانه لج نکن دیگه! برگشتیم با چادرمون میریم خونه. از سالن که اومدیم چادر سر میکنیم. خوبه؟من مطمئنم تو خیلی مشتاقی واسه این امتحان. خرابش نکن! مگه قرار نشد بریم دانشگاه؟ مگه بچه انقلابی نباید درسخون و با تحصیلات میبود؟ مگه انقلاب از دانشگاها شروع نمیشد؟
سکوتی مطلق از من میشنود و درحالیکه نگران است، با تندی میگوید:
_اَه! یه چیزی بگو!
اشکهایم را پاک میکنم و بریده بریده میگویم:
_نمیدونم! دو دلم! کاش آقاجون اینجا میبود!
دستم را میکشد و چادرم را تا میکند و روی چادرش میگذارد.من هم همچون کودکی بی اراده دنبالش کشیده میشوم و وقتی به خود میآیم که در سالن نشسته ام!
نمیدانم اصلا کارم درست است؟ آیهالکرسی برای رهایی از دو دلی ام میخوانم و به برگه پیش رویم نگاه میکنم.
انواع سوالات که بیشتر شان کوتاه پاسخ است.
جواب مثل جرقه ای در ذهنم کلید میخورد و خودکار به حرکت درمیآید. جواب چند سوال که نمیدانم که بدجور ذهنم را به قل و زنجیر بسته است.
آخر هم برگه را از من میگیرند و سوالات بی پاسخ چشم انتظار از روی برگه با من خداحافظی میکنند.
از سالن که بیرون می آیم سریع چادرم را سر می کنم. اذان ظهر نزدیک است و زینب هم بیرون می آید.
چهره ی درهم رفته اش همه چیز را لو می دهد و با غیض میگوید:
_اینا چی بود؟ هیچ کدوم از کتاب نبود.
___
۱.پایه یازدهم امروزی.
۲.پایه دهم امروزی.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
میخندم و میگویم:
_خوب منو بار میزنی و میبری سر جلسه!
+اشتباه کردم که رقیب بردم! نمیبردمت یکی کمتر!
بعد هم خندان به سمت در خروجی میرویم. وارد کیوسک تلفن میشوم و شماره خانهی لیلا را میگیرم
و او میگوید آقامحسن راه افتاده است و می رسد.از کیوسک خارج می شوم و پدر زینب آمده و زینب اصرار دارد با آنها بروم و می گویم دامادمان قرار است بیاید.
زینب را بغل میگیرم و خداحافظی میکنم.
کمی بعد آقامحسن می رسد و سوار ماشین میشوم. چند دقیقه بعد خانه هستیم. مادر آقامحسن را به خانه دعوت میکند اما او میگوید که کار دارد و میرود.
اول مادر و بعد من وارد خانه میشویم.
مادر از امتحان میپرسد و من اول از چادر میگویم.
مادر هم ناله و نفرین شان میکند. بعد هم از رضایتم در مورد امتحان میگویم.
صدای اذان ظهر پخش میشود و وضو میگیریم .
سجاده ام را پهن میکنم. بوی گل محمدی که در سجاده ام خشک شده، مشامم را به بازی میگیرد. بعد از اذان و اقامه، نیت می کنم و نماز میخوانم.
نماز را فرصت خوبی برای تشکر میدانم و سعی میکنم با خضوع و خشوع بخوانم.
بعد از نماز،قرآن را به دست میگیرم و سوره ی نباء را میخوانم.
صدای آقاجان از حیاط به گوش میرسد.
به سمت در میروم و آقاجان با دست پر وارد خانه میشود. جلو میروم و سلام می دهم.
جوابم را میدهد و از کنکور میپرسد.همان پاسخ هایی که به مادر داده ام را برایش بازگو میکنم.از پشت سرش کادویی در می آورد و مقابلم میگیرد.
غافلگیر میشوم و با شادی از دستانش می قاپم.کاغذش را جدا میکنم و با دیدن نام کتاب به شوکه شدنم افزوده میشود.
_وای آقاجون! از کجا میدونستین این کتابو میخوام!
+دخترجان! فکر منو تو مثل همه. وقتی من چیزی بخوام یعنی توهم میخوای.
مادر از توی آشپزخانه میگوید:
_آ سدمجتبی فقط فکرتون نیست که! دخترتم مثل خودت کله شقه.
آقاجان میخندد و میگوید:
_عوضش این دخترمون شبیه مادرش خوشگله!
من هم به خنده می افتم. کتاب را به اتاق می برم و ورقش میزنم.آقاجان وارد اتاق میشود و سرجای همیشگی اش مینشیند.
با لبخندی که بر لبش دارد، می گوید:
_میخوای تاریخچه کتاب کشف الاسرار، آقای خمینی رو بدونی؟
من که عاشق دانستن هستم؛ فورا سر تکان میدهم و میگویم:
_آره! میگین؟
_شیخ مهدی پائینشهری از علمای قم و اتقیا بود. فرزندش علی اکبر حکمیزاده رسالهای به نام "اسرار هزار ساله "نوشت و سال ۲۲ چاپ کرد. موضوع این رساله حمله به مذهب تشیع بود. یعنی حرفهای فرقه وهابی رو با مخلفاتی مثل تبلیغات سؤ علیه روحانیون، رو که اون روزها بازارشون داغ بود، نوشت در حقیقت رسالهای بود برای ترویج وهابیت.امام خمینی سکوت رو روا ندونستن و کتاب کشف الاسرار را در همون تاریخ، در پاسخ به اون رساله نوشتن و ضمنا خیانتهای رضاخان رو هم راحت بیان کردن.
+جداً؟ پس باید خوشحال باشم، جواب خیلی از سوالامو اینجا پیدا میکنم.
_آره. فقط لای یک صفحه ای هم برات اعلامیههای آیتاللهخمینی گذاشتم. اونا رو خوندی، قایمش کن.
+چشم حواسم هست.
بعد هم از اتاق بیرون میرود.با صدای زنگ تلفن از خواب می پرم، هنوز به تلفن عادت نکرده ایم.
آقاجان به تازگی تلفن خریده است که محمد جانش برای آن می رود.صدای تلفن خواب را از چشمان نازم میرباید. تعجب میکنم تلفن اینقدر زنگ بزند، چون با اولین زنگ محمد رویش میپرد و اجازه هیچ دخالتی در امور پاسخگویی نمیدهد!
از جا بلند میشوم و با بی حالی تلفن را برمیدارم.صدای زینب از آن سوی خط می آید. با ذوق فراوان میگوید:
_الو؟ ریحانه هست؟
+سلام. خودمم!
_عه خودتی؟ این چه صداییه؟ فکر کردم محمدتونه اونم تو سنِ رشد!
خندهمان میگیرد و بعد از قطع خنده اش میگوید:
_دختر هنوز خوابی؟ میدونی امروز چندمه؟
به مغز فندقی ام فشار نمی آورم و با نق می گویم:
_منو از خواب بیدار کردی بعد اصول دین میپرسی؟
+وای ببخشید مادموازل! امروز شیشمه!
چنگی به صورتم میزنم و با صدای بلندی میگویم:
_شیشم؟
+آره خابالو جان! میدونستی نتایج کنکورو توی روزنامه ها زدن؟
_عه راست میگی!
بدون خداحافظی، سریع تلفن را میگذارم و چادر به سر میکنم. از خانه بیرون میروم و سر خیابان، روزنامه میگیرم.
فورا به خانه برمیگردم و نگاهم را به جان تکه کاغذ بیچاره می اندازم.با دیدن نامم شوکه می شوم.
رتبه ۸۵ و قبول شده در دانشگاه های فرح، فردوسی و...از خوشحالی نزدیک است بال دربیاورم.
صدایِ در مرا به خود میخواند، نمیدانم چطور در را باز میکنم و لیلا و مادر را بغل میگیرم و میبوسم.مادر و لیلا هاج و واج نگاهم می کنند.
با دیدن فاطمه سر از پا نمی شناسم و بغلش می گیرم و دور تا دور خونه با او میدوم.لیلا می گوید:
_مامان این چشه؟ من روز عروسیم اینقدر خوشحال نبودما. خبریه؟؟
مادر هم که گیج شده، میگوید:
_نمیدونم والا، من سر از کار این درنمیارم. نبابا این ازین چیزا خوشحال نمیشه!
به نفس نفس می افتدم و وارد خانه می شوم.محتوایات زنبیل مادر را خالی می کنم و سر جایش میگذارم. روزنامه را به دست لیلا میدهم.
لیلا به دنبال اسمم میگردد، با دیدن نامم نگاهش را دور خانه می چرخاند و پقی زیر خنده می زند.
_این تویی ریحانه؟ رتبه ۸۵؟؟ دانشگاه تهران؟
با خوشحالی سر تکان میدهم و می گویم:
_آره! باورم نمیشه لیلا.
بغلم میکند و در گوشم میگوید:
_پس یه شام باید به من بدی.
+شیرینیش محفوظه!
مادر هم که انگار چیزهایی شنیده، می پرسد:
_قبول شده؟ کجا؟
_آره مامان قبول شده! دانشگاه های تهرانم تازه قبول شده.
_تهران؟
دستهای مادر را میگیرم و شروع میکنم به شستن برنج ها.
_امروز ناهار با منه.
مادر هنوز گیج است و بی اختیار کنار میرود.مشغول درست کردن قیمه می شوم و پیاز ها را خرد میکنم.
مادر و لیلا درحال سبزی پاک کردن هستند. فاطمه هم برایم شعر می خواند.
ظهر سر و کله آقامحسن،آقاجان و محمد پیدا می شود.
هنوز هم در پوست خود نمیگنجم. چادر را بر می دارم تا برای احوالپرسی بروم.لیلا با دیدن من به پدر و آقامحسن میگوید:
_ریحانه دانشگاه قبول شده! رتبه اش شده ۸۵!
رنگ خوشحالی را در چشمان آقاجان احساس نکردم اما هر دویشان به من تبریک گفتند.
سالار و سبزی را در ظرف ها جا میکنم و سفره را با کمک هم پهن میکنیم.بعد از ناهار هم آنقدر انرژی داشتم که ظرف ها را هم شستم.
دستانم را میشویم و در کنارشان میوه میخورم. پرتقالی به دست فاطمه میدهم و فاطمه با شادی از من قبول میکند. دست و پاشکسته میخواهد در مورد مهمانی که دیشب رفته اند صحبت کند.
اذان مغرب را که میدهند لیلا و آقامحسن هم می روند.
جانماز را پهن می کنم و مشتاق تر از هر گاه سر به مُهر میگذارم.بعد از نماز آقاجان وارد اتاق میشود و کنارم مینشیند.
_قبول باشه.
به طرفش برمیگردم و با لبخند میگویم:
_قبول حق.
+ریحانه تصمیمت برای رفتن به دانشگاه چیه؟
نمیدانم چرا آقاجان همچین سوال از من میپرسد ولی میگویم:
_من میخوام برم دانشگاه فرح و رشته ی جامعه شناسی رو بخونم.
+پس میخوای بری دانشگاه!
_بله. مشکلی داره بنظرتون؟
آقاجان نفس عمیقی میکشد و میگوید:
_راستش تو دیگه بزرگ شدی من نباید بهت دستور بدم ولی وظیفم اینه راهنماییت کنم.
+میشونم آقاجون!
_راستش وضعیت دانشگاهها زیاد مطلوب نیست.برای اینکه اختلاط بین دخترا و پسرا در دانشگاه ها بیشتر بشه اونا برای ورود دانشجوهای دختر به دانشگاهها امتیازات خاصی قائل شدن. مثلا نمره دانشجوهای دختر که در 2/1 و 3/1 ضرب میکنن.خدا میدونه چقدر فساد انداختن به جون این جوونا!
من با شنیدن این حرفها ناراحت شدم و گفتم:
_پس بگو چرا بیشتر دانشجو دختر میگیرن. دخترای بیچاره هم فکر میکنن شاه به نفعشون کار میکنه و رگ فمینیسمی۱ شون باد میکنه!درحالی فقط یه وسیله اند تا برن دانشگاه و ترگل و وَرگل کنن برای پسرا و هم خودشون و پسرا رو از رشد علمی نگه دارن.
+آفرین! دقیقا همینطوره. چقدر قدرت تحلیلت بالا رفته.
_دست پرورده شمام آقاجون!
+میری دانشگاه؟
به شک می افتم. نمیدانم چه باید بگویم که آقاجان خودش میگوید:
_من بهت اعتماد دارم دخترم. ولی به بقیه دانشجوها اعتماد ندارم. میدونم تو تربیت شده ای و میتونی جلوی گناه بایستی اما باید ازین دوره و زمونه ترسید!
+نمیدونم آقاجون! من همیشه دلم میخواسته دانشگاه برم و تحصیل کرده باشم.
_تو میدونی توی جامعه شناسی به چیزایی که میخوای نمیرسی؟
+مثلا چی؟ چرا؟
__
۱.گسترهای از جنبشهای سیاسی، ایدئولوژیها و جنبشهای اجتماعی است که هدف آنها برابری حقوق زن و مرد می باشد البته فمینیسم ها فاقد اعتدال هستند و عقایدشان زن سالار میشود. آنها کارهایی که در شان یک بانو نیست را روا میدانند و عواطف انسانی را گاهاً زیر پا میگذارند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
_من میدونم تو چرا میخوای بری جامعه شناسی ولی جامعه های امروزی اونطور که تو میخوای تعریفش نمیکنن.ما زیر سلطه ی غربیم و این غرب یعنی بلوک غرب و بلوک غرب هم یعنی لیبرالیسم۱!
+اگه بتونم غلطو از درست تشخیص بدم و غلط برعکس درست باشه چی؟ من اینطور جامعه شناسی رو میخونم.
+اینم هست ولی مطمئنی بتونی غلطو از درست تشخیص بدی؟
_مطمئن نیستم اما سعی میکنم.
+اینم ممکنه! پس خوب فکراتو بکن تا شنبه بریم برای ثبت نام.
_تهران؟
+آره، دانشگاه فرح. اگه قسمت شد پیش داییت بمون.
با خودم فکر میکردم از این بهتر نمیشود و قبول کردم.مادر از وقتی فهمیده بود میخواهم در تهران درس بخوانم دَمَق بود.
آقاجان خیلی با او صحبت کرد تا به قول خودش دلش رضا دهد.جمعه شب به حرم میروم و گوشه ای می نشینم و درد و دل میکنم تا آقا راه درست را نشانم دهد و دچار زیان نشوم.
مادر چمدانم را پر کرده تا اگر برنگشته ام وسایلم کم نباشد. دایی هم هزار بار زنگ زده است و او را خاطرجمع کرده اما او مادر است دیگر...
آقاجان شوخی اش گل می کند و به مادر می گوید:
_حاج خانم داره حسودیم میشه! چیزی کمو کسر نداشته باشم.
مادر که درس آقاجان را خوانده است، می گوید:
_حاجی شما حسودی نمیکنی، مزاح میفرمایید. برای شما هم گذاشتم ولی میگم شاید دیگه این دختر رو نبینم.
بغضم میگیرد و میگویم:
_این چه حرفیه؟ من برمیگردم مامان!
+اونو که حتما ولی شاید تا دانشگاه ها باز شه بمونی. این همه راه با این اتوبوسای قراضه سخته رفت و آمد کرد.
صبح لیلا و آقامحسن هم آمدند.اشک امانم را بریده بود. فکر نمیکردم با رفتن از خانه و برگشتنم به خانه تفاوت کنم.مادر مرا محکم در آغوش میگیرد و ده ها بار گونه هایم را میبوسد.
من هم ریه هایم را از عطرش پر میکنم هر چند که افسوسش به دلم می ماند.محمد خودش را قایم کرده است تا اشک هایش را نبینم.
بعد هم با اکراه جلو می آید و دست میدهد، دستش را میکشم و بغلش می گیرم. او انگار عصبانی میشود و میگوید:
_ولم کن ریحانه! زشته تو کوچه!
رهایش می کنم و فاطمه و لیلا را بغل می گیرم و با "عجله کنید" های آقامحسن مجبور میشوم از خانه و اهلش دل بکنم.
سوار ماشین که می شوم گریه ام شدت میگیرد و همه اش به عقب برمیگردم .
به خانه و درخت چنارش نگاه میکنم. به کوچه مان و سنگ فرش هایش...به مادر، به خواهر و به برادر...
آقامحسن که به خیابان می پیچد، خانه هم گم می شود.عکس مادر را از کیفم بیرون می آوردم و به آن خیره میشوم.
با صدای آقاجان از ماشین پیاده میشوم و با آقامحسن هم خداحافظی میکنیم.
آقاجان به سمت اتوبوس ها میرود و سوار اتوبوس تهران میشویم.
صدای شوفرها برایم محو می شود و در عکس مادر غرق میشوم.آقاجان نگاهم میکند و با تردید میگوید:
_شک داری؟
+نه ولی امیدوارم ارزششو داشته باشه.
_ان شالله که خیره. اونجا رفتی خیلی چیزا رو میفهمی.
+مثلا چیا آقاجون؟
_خیلی خبرا که خودت باید کشفش کنی.
+من از ناشناخته ها می ترسم آقاجون!
_تو نترس تر ازین حرفایی ریحانه سادات، دختر گلم...
راه تهران خیلی طولانی بود، چند جایی هم اتوبوس خراب شد و معطل شدیم.
سپیده دم صبح فردا تهران بودیم. تهران خیلی بزرگ تر از آن چیزی بود که در ذهنم جای گرفته بود.
دایی در ترمینال دنبال ما میگشت و بالاخره بعد از کلی چرخ زدن، هم را پیدا کردیم.تاکسی گرفتیم و به خانه اش رفتیم.
دایی تبریک میگفت و از برنامه هایم می پرسید.نگاهم را که به خیابان ها میدادم، دیوانه میشدم! وضعیت حجاب در تهران واقعا اسفناک بود.مغازه های غیر اسلامی هم فراوان!
اصلا به شهری از ایران نمیخورد.بالاخره نجات پیدا کردیم و به خانه دایی رسیدیم.
دایی چمدانم را برمیدارد و در خانه را باز میکند.
وارد خانه میشوم و با نگاهم خانه را میگردم.از راه روی در که وارد میشدی یک نشمینی کوچک است که سمت چپ یک آشپزخانه است که تقریبا چیزی ندارد!
دوتا اتاق هم دارد یکی کنار آشپزخانه و دیگری کنار دستشویی.یک در هم به حیاط می خورد. حیاط کوچکی است که وسطش حوض آبی با ماهیهای قرمز دارد.
دایی چای میگذارد و پیش من و آقاجان می نشیند. رشته کلام را میگیرد و میگوید:
_خب به سلامتی خانم درس خون. رتبه ات هم که ۸۵ شده؟ ماشاالله! خیلی باید تلاش کرده باشیا.
+آره ولی تلاش بوده، برای نتیجه خدا رو شکر میکنم.
_به به! آ سدمجتبی میبینی حرفاش چقدر شبیه خودت شده؟
آقاجان سری تکان میدهد و لبخندش را قاطی صحبتش میکند:
_لطف داری کمیل جان.
دایی بلند میشود تا چای بریزد و دستش را میگیرم. نمیگذارم بلند شود و خودم چای میریزم.
از دایی سراغ قندان را میگیرم و در کابینت پیدایش میکنم.سینی را برمیدارم و جلویشان میگذارم.آقاجان میگوید:
_کمیل جان! ما همین چایی رو میخوریم و رفع زحمت میکنیم.
+این چه حرفیه حاجی! بمونین خب قدمتون رو چشمم.
_برمیگردیم انشاالله. بریم دانشگاه و امروز ثبت نام کنیم.منم باید زود برگردم مشهد، خودت میدونی اوضاع چه شکلیه!
لبخند از لبان دایی رخت میببند و میگوید:
_آره، اوضاع بدی شده سید.
آقاجان آهی از اعماق جانش میکشد.
_هی!
+تا دلتم بخواد انشعاب درست شده بین مخالفا. خیلیا بر سر قدرت میجنگن و دم از احیای اسلام میزنن.
دایی بلند میشود و جعبه بیسکویت را جلویمان میگذارد و با شرمساری میگوید:
_ببخشید دیگه. اسباب پذیرایی کمه اینجا.
من سکوت را میشکنم و میگویم :
_نه خیلی هم خوبه.
بعد از کمی نشستن، بلند میشویم. تمام مدارکم را چک میکنم و چادرم را جلوی آیینه مرتب میکنم.دایی لبخند تلخی می زند و می گوید:
_با چادر ثبت نامت نمیکنن.
بغضم میگیرد و نگاهم در آیینه گیر میکند.آقاجان که انگار حرف دایی را شنیده، میگوید:
_آره! بی شرفا مصاحبه حضوری میزارن تا ببینن هر کی چادر داشته باشه حذفش میکنن.
+حجاب چی آقاجون؟
_نمیدونم. اینم از یه بازاری شنیدم که دخترشو راه نداده بودن.
+پس من نمیام!
_بیا بریم شاید دیدن رتبه ات خوبه، همینطوری قبولت کردن.
دایی هم برای اینکه من را امیدوار کند؛ حرف آقاجان را تایید میکند.تاکسی میگیریم و به دانشگاه میرویم. دم در دانشگاه، مرد نگهبان مرا میخواند و می گوید:
_با چادر نمیشه رفت.
نگاهم به آقاجان می افتد. خشم و ناراحتی در چشمانش هویدا است؛ اما چیزی نمیگوید انگار میخواهد خودم تصمیم بگیرم.
چادرم را توی کیف میگذارم و تا می توانم روسری ام را جلو میکشم.مرد نگهبان با اکراه و وساطت آقاجان ما را راه میدهد.
جلوی پذیرش می ایستم و می پرسم:
_برای ثبت نام اومدم.
خانم بی حجابی که در پذیرش بود رو به من گفت:
_ما با حجاب ثبت نام نمی کنیم.
کمی نگاهم را میچرخانم و میگویم:
_از راه دور اومدم. میشه یه نگاهی به پرونده و مدارکم بندازین؟
نیم نگاهی به من می اندازد و میگوید:
_کجاست؟
از توی کیف درمیآورم و روی میز میگذارم. زن، مدارکم را بررسی میکند و میگوید:
_رتبه تون چند شده؟
+هشت و پنج
_دو رقمی؟
+بله
نگاهم متعجبش روی من میماند و به پته پته می افتد.
_من نمیدونم! باید با مسئول ثبت نام صحبت کنم.
+باشه. منتظر میمونم.
برمیگردم و کنار آقاجان، روی صندلی ها مینشینم.
_چی گفتی دختر این چقدر تعجب کرد؟
لبخندی میزنم و می گویم:
_هیچی، رتبه امو خواست منم گفتم.
+اینا فکر میکنن با حجاب نمیشه درس خون و پیشرفت کرد. فکر میکنن حجاب باعث میشه زن گوشه نشین باشه.فکر میکنن اروپایی که پیشرفت کردن در کنارش زن های بی حجاب داشتن و این خوبه. به قول خودشون دارن ما رو پیشرفته میکنن در حالی که همون زنهای بی حجابی که توی غرب هزار کار یاد دارن از همه بیشتر ضربه میخورن.
+چون به زن بودنشون نگاه میکنن نه این چیزایی که تو فکرشه. فکر میکنن چون ضعیف هستن و دانشمند هستن، عاید خوبی براشون داره. نه؟
_کاملا درسته!
خانم پذیرش صدایم میزند و میگوید:
_آقای زَند میخوان باهاتون صحبت کنن.
+کجا هستن؟
_اتاق آخر سمت راست.
تشکر میکنم و با آقاجان به سمت آن اتاق میرویم.تقی به در میزنم که اجازه حضور میدهد. وارد میشویم و سلام میکنیم. آقای زند مرا دعوت به نشستن میکند و سفارش چای میدهد.بعد هم میرود سر اصل مطلب:
_مدارکتون رو میشه ببینم؟
مدارک را روی میزش میگذارم و می نشینم.کمی بررسی می کند و می گوید:
_خانم.... حسینی! شما واقعا رتبه تون خوبه همچنین معدلهاتون اما یک #مشکل دارین که اون هم #حجابتون هست.
+من حجابم رو از دست نمیدم آقا!
_ما هم نگفتیم حجابتون رو کنار بگذارید.
+این یعنی چی؟
_خانم حسینی شما رتبه تون عالیه و دانشگاه های امروزی دارن بر سر رتبه هایی یک رقمی و دو رقمی و حتی سه رقمی رقابت میکنن.اگه قول بدید با شرایط ثبت نام ما کنار بیاید، ما هم از مشکل حجابتون صرف نظر میکنیم.
+چه شرط هایی؟
_____
۱.لیبرالیسم به معنای آزادی خواهی ست. در لیبرالیسم هر چیز که انسان بخواهد قابل تعریف است و قوانین الهی در این عقیده جای ندارد.(تعریف کلی است و جای تحقیق برای افراد مشتاق دارد )
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۵ و ۲۶
_اول اینکه تبلیغ حجاب نداریم! دوم اینکه چادر نپوشید! سوم اینکه دربارهی عقایدتون حرف نزنید! چهارم اینکه همین روند تحصیلی رو جدی ادامه بدید.در صورت نادیده گرفتن هر یک از این شروط، شما اخراج هستین. مفهومه؟
نگاهی به آقاجان می اندازم و او سری تکان میدهد و میگویم:
+باشه قبول.
_پس من مدارکتون رو برای ثبت نام نگه میدارم در رشته ی جامعه شناسی. کلاس ها هم یک هفته دیگه شروع میشه،دقیقا از اول مهر! غیبت طولانی هم ممنوعه!
+خوبه متشکر.
بلند میشویم و اتاق را ترک میکنیم.به خانه که میرسیم، دایی غذا را آماده کرده است و بعد از نمازی که به جماعت خواندیم
سفره را میچینم.قضیه ثبت نام را برای دایی گفتم. او هم تعجب کرد و گفت:
_جالبه! چقدر رقابت بینشون مهمه! ولی ریحانه سادات! خوب شد اومدی دایی، داشتم از بی کسی دیوونه میشدم.
میخندم و آقاجان میگوید:
_بیکس شدنت هم تقصیر خودته آقاکمیل! چقدر خانم جان گفت کمیل بیا زنت بدیم ها، چقدر؟
+کی به ما زن میده آ سید!
من هم با جرئت میکنم و میگویم:
_کیه که زن نده دایی جان! از خداشون هم هست.
صبح روز بعد آقاجان قصد برگشت دارد. ساکش را مرتب میکنم و با اشک به بدرقه اش می روم.آقاجان مدام سفارش میکند و میگوید:
_مراقب خودت باشی. دانشگاه رفتی حواستو جمع کنی، نامه هم فراموشت نشه دخترم.
+چشم آقاجون!
آقاجان را در بغل میگیرم و پشت سرش آب میریزم. دایی میخواهد جو را عوض کند و میگوید:
_ریحانه سادات تو اینقدر اشک داشتی و ما نمیدونستیم؟ شایدم از اینکه عصای دست داییت هستی خوشت نمیاد؟راستشو بگو!
می خندم و دوباره میگوید:
_حالا خوب شد! خانم درس خون که نباید گریه کنه. باید خوشحال باشه داره میره دانشگاه!
دایی یک اتاق را در اختیار من میگذارد و کتاب هایم را درون قفسه های کتابخانه ی دیواری اش میچینم. برای لباس هایم هم کمدی هست که مرتبشان می کنم. مشغول تمیز کاری می شوم که دایی می گوید:
_من میرم بیرون دایی جان. چیزی لازم نداری؟
+نه متشکر!
_پس فعلا خداحافظ.
بعد از تمیز کاری اتاق و چیدن وسایلم به سراغ بقیه خانه می روم. خانه ی دایی خیلی شلوغ و کثیف است! تا شب که کارم تمام می شود، دایی هم برمیگردد.
تعجب میکنم دایی تا حالا چه کار میکرده؟ به هر حال کمی شامی درست کردم و با دایی خوردیم.
دایی هم کلی تشکر کرد که او را از شر تخم مرغ نجات داده ام! آخر شب دایی تقی به در می زند و اجازه ی ورود میخواهد.
کتاب کشف الاسرار را روی میز میگذارم. دایی میگوید:
_آفرین کشف الاسرار هم که میخونی!
+آره خیلی برام جالبه.
_تو بیشتر از سنت میخونی و میفهمی!الان همسن های تو دارن تو شو لباس می گردن و کتاب های خواهر کری، اولیسو اینجور چیزا میخونن. تو داری کتابای آیت الله خمینی و مطهری و... میخونی! من از تو خیلی بزرگتر بودم که این کتاب ها رو میخوندم. اولین بار ۲۷ سالم بود. درست چهار سال پیش! اونم کتاب شش مقاله آقای مطهری بود که بابات بهم هدیه داد.
کم کم وارد این وادی ها شدم و دوستایی هم پیدا کردم که نظرشون مثل خودم بود. خیلی هاشون دانشجو بودن و هستن.
نفسی میکشد و ادامه میدهد:
_آره اینجور مسائل توی دانشگاه ها زیاده! نگرش های فکری متفاوت که همشون هدفِ برانداختن این رژیم رو دارن اما انگیزه شون فرق داره. از همه شون درست تر روشی هست که آیت الله خمینی دارن رهبری میکنن. مارکسیسم۱ و ایدئولوژی های مارکسیسم اسلامی هم هست که همشون بیراهه است. اینا رو بهت میگن که توی دام اونا وارد نشی! مخصوصا الان که افکارشون رو روی چوب گذاشتن تا همه ببینن. سازمان و تشکیلات دارن که مجاهدین خلقه اسمش. به اسم خلق و اسلام خیلی ها رو جذب کردن اما حالا خیلی هاشون شک کردن.
+اونا اول مسلمون بودن؟
_آره خیلی از کتاباشون هم از قرآن و نهج البلاغه است ولی آیت الله خمینی ردشون کرده چون اونا بلد نیستن قرآن رو تفسیر کنن و با اهداف مسلحانه و عقاید خودشون تفسیر میکنن. البته در راسشون افراد بی دینی هم مثل آقای نیکین بودن که بیشتر نوشته هاشون با عقاید این مرد منتشر شده و به خورد مردم رفته!
+استفاده ابزاری از دین؟ مثل غرب که دین فقط توی زندگی کشیش هاشون هست اونم اگه جلوی دستو پاشونو نگیره.
عقاید وحشتناکی دارن!
دایی سری تکان میدهد و میگوید:
_آره. من البته ازین دوستا دارم ولی خب اونا هم دچار شک هستن.
صدای در زدن بلند میشود و دایی از جا برمیخیزد و میگوید:
_دوستامن! ما تو اتاقیم. خب؟
+باشه.
دایی میرود و در را باز میکند.صدای چند مرد در خانه پخش می شود که یکی شان می گوید:
_به به! تمیزکاری هم بلدی تو؟
دیگری در جوابش می گوید:
_نبابا این ازین کارا یاد نداره، فکر کنم خبرایی هست!
به حرفهایشان در دلم میخندم و خود را با کتاب هایم مشغول میکنم. کم کم صدایی ازشان درنمیآید و حس کنجکاوی در وجودم جولان میدهد.
دلم م گوید:
"برو ببین"
وجدانم نهیب میزند و میگوید:
"نخیر! تو حق نداری فضولی کنی!"
بالاخره وجدان پیروز میدان می شود و حس کنجکاوی ام را سرکوب میکنم. به بهانه ی چای خوردن وجدانم را توجیح می کنم و به آشپزخانه میروم.
نمیدانم کار درستی است تا برایشان چای بریزم یا نه؟بیخیال می شوم و سعی میکنم بفهمم چه میگویند.
جز صداهای نامفهوم چیزی به گوشم نمی رسد.با صدای یاعلی از در فاصله میگیرم و پاورچین پاورچین به اتاقم میروم.
دایی خوش آمد گویان بدرقه شان می کند و یکی دونفر میگویند:
_آبجی ببخشید زحمت دادیم. کمیل جان دیر گفت شما تشریف دارین، بخاطر رفتارمون معذرت میخوایم.
چادرم را جلوی صورتم میگیرم و می گویم:
_خواهش میکنم خوش آمدید. این چه حرفیه!
بعد هم می روند، به دایی میگویم:
_دایی پذیرایی نکردین که! زشت نشد؟
باز هم میخندد و میگوید:
_نه دایی اینا واسه خوردن و پذیرایی نمیان. وقتمون کم بود!
_آها.
با اینکه شاخک های کنجکاویم فعال شده بود اما چیزی نگفتم و شب را با چاشنی فکر و خیال خوابیدم.
صبح دایی تقی به در میزند و برای نماز صدایم می زند.بلند می شوم و وضو می گیرم. بعد از نماز با نوای دعای عهد دایی دل و جانم رهسپار دیار معشوق غایب می شود.
دایی نان سنگک می گیرد و صبحانه را من آماده میکنم. دایی میگوید:
_ریحانه سادات! کاش تا دکترا اینجا درس بخونی وگرنه من هر روز گرسنه ازین در بیرون میرم.
با صدایی که مملو از خنده است، میگویم:
_خواهش میکنم دایی. اینقدر از من تعریف نکنین وگرنه تا پروفسورا اینجا میمونم، گفته باشما!
بعد صبحانه دایی بیرون میرود و میگوید ظهر نمیاید. جای مواد غذایی را نشانم میدهد تا بدانم هر چیزی کجاست و از کجا وسیله بردارم.
دایی میرود و در تنهایی غرق میشوم. سکوت از در و دیوار خانه میبارد و من نظارگر این سکوت هستم.
خودم را با کتاب مشغول میکنم اما حوصله ام سر میرود.رادیو را از روی طاقچه برمی دارم و کمی با آن ور میروم؛ نواری که در نزدیکی رادیو افتاده را برمیدارم و داخلش میگذارم.
صدای مردی پخش می شود که سخنانش بی شباهت به سخنان آیت الله خمینی نیست!
ضبط را خاموش میکنم و با دیدن نوار دیگر روشن اش میکنم.این بار موسیقی پخش می شود.
گنجشگکِ اشی مشی
لبِ بومِ ما، مشین
بارون میاد؛ خیس میشی…
برف میاد؛ گوله میشی…
میُفتی توو حوضِ نقاشی
خیس میشی… گوله میشی…
میُفتی توو حوضِ نقاشی...
کی می گیره؟ فراش باشی...
ضبط را خاموش می کنم و حاضر میشوم تا دوری در خیابان اطراف بزنم، کلید را توی کیفم میگذارم.چادرم را می پوشم و از خانه بیرون می زنم.
با دیدن زنی که زنبیل در دست دارد و پسری که به دنبال توپش می دود جان می گیرم و احساس میکنم زندگی هنوز جریان دارد.
چند قلم خوراکی که در خانه نیست را می خرم و قصد برگشت می کنم.با دیدن کیوسک تلفن یاد مادر می افتم و دلم برایش پر میکشد.
کمی معطل میشوم تا مردی که در کیوسک است، تلفنش تمام شود بعد هم من داخل میروم.سکه را داخل می اندازم و شماره را می گیرم.
کمی بوق میخورد و صدای محمد در گوشم می پیچد.
_الو؟
اشک بر گونه ام جاری می شود و با اشتیاق می گویم:
_سلام.
+سلام! تویی ریحانه؟
_آره، خودمم.
کمی مکث میکند و میگوید:
_بد میگذره بهت؟ چرا صدات گرفته؟
یکهو صدای مادر میآید و میشنوم که می گوید:
_چطور شده محمد؟ گوشیو بده من!
بعد هم گوشی را به دست میگیرد و میگوید:
_سلام عزیز مادر! خوبی؟ خوش میگذره؟ دانشگاه چیشد؟
در میان اشک و خنده میگویم:
_سلام خوبم مامان! شما خوبین؟ آقاجون رسید؟
_دورت بگردم، همه خوبن. نه هنوز نرسیده. نگفتی دانشگاه چیشد؟
_دانشگاه... منو قبول کرد. از اول مهر میرم سر کلاس.
_خب خداروشکر! نذر کردم اگه قبول شدی آش نذری بدم به همسایه ها.
+تو زحمت میوفتی مامان جان!
_چه زحمتی! رحمته همش.
با صدای زدن خانمی به شیشه کیوسک مجبورم مکالمه را قطع کنم و به مادر می گویم:
_مامان من باید برم. سلام برسون به همه، خداحافظت.
+خداحافظ مادر! به داییت سلام برسون.
تلفن را به سر جایش برمیگردانم و از کیوسک خارج می شوم. پاکت در دست، کلید را به سختی از کیف بیرون میکشم و در را باز میکنم.
برای ناهار خودم را تحویل نمیگیرم و نیمرو میپزم.
________
۱.مکتبی سیاسی و اجتماعی است که توسط کارل مارکس فیلسوف و انقلابی آلمانی، در اواخرقرن نوزدهم ساخته شد. مارکس معتقد است طبقه کارگر باید با انقلاب حق خود را از سرمایه داران بگیرند حتی برخلاف قواعد اخلاقی.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷