🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🚩قسمت ۱۱ تا ۳۰👇👇 (۲۰قسمت)
🇮🇷قسمت ۳۱ تا ۶۰👇
(۳۰ قسمت)
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
تا شب صبر کردم اما خبری نشد.صدایی از در بلند شد و به امید اینکه دایی است، از جا برخاستم.
_کیه؟ دایی خودتی؟
نامهای از لایه در جلوی پایم میافتد و صدای پایی را میشنوم که هر لحظه دورتر و دورتر میشود.
با دستانی لرزان نامه را برمیدارم. شک دارم بازش کنم یا نه.باز هم حس خودکامگی ام جلو میآید و نامه را باز میکنم. درون نامه چیزی ننوشته!
هر طرفش را نگاه میکنم چیزی نمییابم. حس میکنم سرکارم گذاشته اند! نامه را برای اینکه بیشتر از این با دیدنش فکر و خیال نکنم میبرم تا بسوزانمش.
روی شعله گاز میگیرم که کلماتی روشن و روشن تر میشود. حالا همه چیز واضح می شود و نوشته شده است:
_امشب نمیام دایی جان، نگران نشو!
نامه را میسوزانم و خاکسترهایش را جمع میکنم. تمام شب کابوس میبینم از آن شب مخوفی که ساواک به خانه مان ریخت تا آقاجان را دستگیر کند.
خواب میبینم آماده اند دایی را ببرند.صبح سردرد عجیبی دارم اما مجبورم به دانشگاه بروم. چند خیابانی را قدم میزنم تا بلکه حالم سر جایش بیاید اما انگار سرم قصد خوب شدن ندارد.
بالاخره با تاکسی قراضه ای به دانشگاه میرسم. توی کلاس کنار ژاله می نشینم که شهناز هم کنارم مینشیند.
از کلاس اول و دوم که چیزی نمیفهمم. ژاله متوجه حال بدم میشود و مرا بیرون میبرد تا چیزی بخوریم. روی نیمکت مینشینم که سر و کله شهناز پیدا میشود و کنارم مینشیند و میگوید:
_عجب هوایه!
سرم را بین دستانم میگیرم و با صدایی گرفته میگویم:
_آره خوبه!
+سرت درد میکنه؟
سرم را بالا میآورم و میگویم:
_آره.
+من مسکن دارم. میخوای؟
ژاله هم میرسد و سمت چپم مینشیند. آبمیوه را به دستم میدهد و نیم نگاهی به شهناز می اندازد و میگوید:
_نمیدونستم اینجایی، بگیرم برات؟
شهناز شانهاش را بالا میاندازد و میگوید:
_نه ممنون.
مسکن را به دستم میدهد و بلند میشود. همانطور که ایستاده است، میگوید:
_خب من برم. خداحافظتون!
مسکن را میگیرم و با او خداحافظی میکنم. ژاله که هنوز نگاهش به رفتن شهناز است، میگوید:
_اصلا احساس خوبی بهش ندارم!
+چرا؟
_یه جوریه! تا منو میبینه میره. فکر میکنم نقشه ای تو سرشه!
به افکار ژاله میخندم و میگویم:
_نه بابا! شاید بخاطر حرفای دیروز همچین حسی بهش داری.
+اگه اینطور بود که باید با تو هم سنگین رفتار میکردم! خوشم نمیاد ازش.
_دختر بدی که به نظر نمیرسه.
+از ما گفتن بود!
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم و به سمت کلاس میرویم. در این کلاس با شهناز همکلاسی نیستم. مسکن هم کارش را میکند و حالم رو به بهبودی میرود.
کلاس ظهر را نمیرویم و با ژاله به خرید میروم. بازار شلوغ است و دست در دست ژاله هم قدم هستم. ژاله به دنبال بلوز میگردد برای تولد مادرش من هم چون بیکار بودم در خانه، تصمیم گرفتم او را همراهی کنم.
دلم برای مادر تنگ شده بود و خودم را جای ژاله میگذاشتم تا بهترین نظر را بگویم. انگار که میخواهم برای مادر خودم چیزی بخرم.
بالاخره ژاله خرید میکند و از بازار بیرون می آییم. ژاله میخواهد مرا به بستنی دعوت کند و میرود آن سوی خیابان، من هم منتظرش میمانم.
یکهو در خیابان دعوا به پا میشود و مردی دزد دزد کنان به سمتم میآید. خودم را کنار میکشم و به مردی نگاه میکنم که دیگری را دنبال میکند.
ناگهان دستی توی کیفم میرود و به سرعت وارد بازار میشود. شوکه میشود و سریع کیفم را میگردم تا ببینم چیزی از من دزدیده اند.
کم کم جمعیتی دورم را میگیرند و با چشمانشان مرا نگاه میکنند. چند نفری دنبال دزد میروند که به خاطر شلوغی بازار گمش میکنند.زنی میگوید:
_چیزی ازت دزدیدن مادر؟
دیگری میگوید:
_خدا لعنتشون کنه! خوب کیفتو بگرد!
نگاهم را در کیفم میچرخانم اما چیزی کم نشده است! نفسی از روی آسودگی میکشم و بهشان می گویم:
_نه! خداروشکر چیزی نبردن.
ژاله در حالی که بستنی در دست دارد جلو میآید و میپرسد:
_چیشده ریحانه؟ رنگت چرا پریده؟
پیرزنی که با من حرف زده بود به او میگوید:
_دزد میخواست کیفشو بزنه! خدا ازشون نگذره.
ژاله دستم را میگیرد و مرا از میان جمعیت بیرون میکشد. کنار خیابان می ایستد و تاکسی میگیرد. سوار تاکسی میشوم و بعد از کمی سکوت میگوید:
_چند دقیقه تنهات گذاشتما! نمیدونم چرا تنهات میزارم اتفاقی میوفته برات.
لبخندی میزنم تا خاطرش جمع شود.
_چون از تو میترسن!
بستنی را با زور به خوردم میدهد. به نزدیکی خانه که میرسم تقاضا میکنم تاکسی بایستد. ژاله اصرار دارد تا در خانه مرا برساند اما تشکر میکنم.
با چشمان نگران راهیم میکند و پیاده میشوم. صدای اذان در کوچه و خیابان پخش میشود. دلم هوای زیارت کرده است.
این روزها اتفاقات عجیب و غریبی دور اطرافم میافتد. کلید را در قفل میچرخانم و در را هل میدهم تا باز شود. دایی را صدا میزنم و صدایش از حیاط به گوش میرسد. چادرم را درمیآورم و به حیاط میروم
دایی در حال لباس شستن است. خسته نباشید میگویم.
_خوبی دایی؟
با لبخند میگوید:
_سلام! شما خوبی؟ خسته نباشی. ببخشید دایی جان که دیشب نشد بیام.
+خوبم. اشکالی نداره.
خوب نگاهم میکند و میگوید:
_مطمئنی حالت خوبه؟ انگار خسته ای یا...
وسط حرف دایی میپرم و میگویم:
_نه خوبم. میرم تو اتاق.
لباسهایم را درمیآورم و به دنبال شانه، کیفم را میگردم.شانه را پیدا نمیکنم. تمام محتوایات کیف را روی میز میریزم تا بلکه پیدا شود. در میان وسایل میگردم که نگاهم به کتابی میخورد.
جلد کتاب در روزنامه پیچیده شده است.
کتاب را برمیدارم و روی صندلی مینشینم. صفحه اول و پایین بسم الله، با خودکار نوشته شده است:
"کتاب شناخت."
چند صفحهای ورق میزنم و با یادآوری اتفاق امروز شوکه میشوم.
مطمئن هستم این کتاب مال من نیست و کسی توی کیفم گذاشته است. محتوایات کیف را به داخلش برمیگردانم و سرم را روی میز میگذارم.
چشمانم را میبندم و آن صحنه را تداعی میکنم.چهرهی آن مرد را به خاطر نمیآورم. دایی در میزند و وارد اتاق می شود.
_خوبی؟
نگاهم را به چهره ی دایی میدوزم و می گویم:
_گیجم!
لبخند از صورت دایی محو میشود و جلو میآید. روی میز را که نگاه میکند، کتاب را برمیدارد و ورق میزند. تا نگاهش به صفحه اول میافتد، تعجب در چشمانش نمایان میشود. چشمانِ گرد شده اش را حواله نگاهم میکند و میگوید:
_اینو کی بهت داده ریحانه؟
شانه ای بالا میاندازم و میگویم:
_نمیدونم دایی.
+خوب فکر کن!
_راستش امروز با دوستم رفتم بازار. از بازار که برمیگشتم دیدم یه آقای میخواد دزد بگیره. یهو یکی دست کرد تو کیفم منم حواسم پرت بود و ندیدمش. اونم رفت تو بازار!
+میدونی این چیه؟
_کتابه دیگه!
+نه! چه کتابیه؟
_نمیدونم.
+این کتابِ سازمانه! خودشونم مینویسن.
دایی سرش را دست میگیرد و ادامه میدهد:
_مطمئنم برات نقشه ای دارن! اونا میخوان تو رو جذب کنن. تو با عقایدت جایی حرف زدی؟ تو دانشگاه؟ به کسی شک نداری؟
من که از حرفهای دایی سر در نمیآورم، میگویم:
_نه! شاید چون حجابمو دیدن اینطور فکر کردن.
+شاید! اونا کارشونو بلدن. دنبال بچه مذهبیا میگردن واسه عضوگیری. مخصوصا اونایی که فقط مذهبین و تفکرات مذهبی ندارن. این کتابهاشونم بهشون میدن و بعد اگه خوششون اومد به اونا ملحق بشن.
+این کتابشون مذهبیه؟
دایی پوزخندی میزند و میگوید:
_آره. مارکسیسم با #روکشی از قرآن و نهج البلاغه. میدونی اینا رفتن پیش آیت الله خمینی، ایشون بهشون چی گفتن؟
+نه!!
_آیت الله خمینی گفتن عقاید شما مارکسیسم بعلاوه بسم الله هستش. شما با مبارزهی مسلحانه نمیتونین انقلاب کنین. اصلا اونا مبارزه ی مسلحانه رو از چپی ها یاد گرفتن. اونا الگوشون نهضت فیدل کاسترو در مقابله با آتئیستهاست، همون کودتای کوبا!
+شما با مجاهدین دشمنین؟
_ما با عقایدشون دشمنی داریم به امید اینکه عقاید مارکسیسمی شون را عوض کنن. کتابشونو اگه خواستی بخون اما اگه #شبهه داشتی حتما بپرسی.
+نه! دلم نمیخواد بخونمش.
دایی همانطور که بیرون میرفت، گفت:
_هر طور مایلی.
کتاب را از پیش چشمانم قایم میکنم.شام املت میپزم. دایی اعلامیه روی میز میگذارد و میگوید:
_اعلامیه ی جدید آقای خمینی! از نجف رسیده.
ظرف ها را میشویم و اعلامیه به دست از آشپزخانه خارج میشوم.پشت میز مینشینم و چراغ مطالعه را روشن میکنم.
نور زرد رنگ چراغ روی کاغذ پخش میشود و با چشمانی گرسنه و مشتاق دیدن اعلامیه را میخوانم.
ضربان قلبم بالا و پایین میپرد و از شوق اشک در چشمانم حلقه می زند.اعلامیه را جمع میکنم. دست و صورتم را آبی میزنم و شب را صبح میکنم.
صبح پر انرژی از خواب بیدار میشوم و بعد از نماز و دعا از دایی درخواست میکنم من نانوایی بروم.
دایی قبول نمیکرد اما نتوانست جلوی اصرارهایم بایستد و آخر رضایت داد. چادرم را سر میکنم و سفره ی نان را به دست میگیرم.
نانوایی یک کوچه با خانه فاصله دارد.صف خانم ها خلوتتر است و میتوانم سریع نان بگیرم. نان ها را در سفره میپیچم و راهی خانه میشوم.
چند قدمی که از نانوایی دور میشوم لِخ لِخ کفش هایی را از پشت سرم میشنوم. به بهانهای میایستم و پشت سرم را نگاه میکنم.
پسر جوانی با کت لی و شلوار مشکی دم پا درست پشت سرم می ایستد و خودش را با دوچرخه اش سرگرم میکند. ترس به وجودم چنگ میاندازد و قدم هایم را تند تند برمیدارم.
بالاخره راه یک کوچه به اندازه یک خیابان برایم طی میشود و در خانه را باز میکنم و وارد میشوم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
درحالیکه به در تکیه داده ام، صبر میکنم آثار ترس از چهره ام محو شود. دایی که صدای در را میشنود، پرده را کنار میزند. با نگرانی میپرسد:
_طوریت شده؟
قلبم تیر میکشید و خودم را مچاله میکنم. سفره ی نان از دستم رها میشود و خودم را بدحال، روی زمین میبینم.
دایی نگران است و مثل مرغ سرکنده ای کاسهی چه کنم در دست گرفته است!به زور لبخندی میزنم و میگویم:
_خوب میشم! وقتی خیلی استرس دارم قلبم تیر میکشه.
دایی میگوید:
_چیکار کنم؟ پاشو بریم دکتر.
_خو...بم. آسپرین از کیفم دربیارین.
دایی سریع به اتاق میرود بعد لیوانی را آب میکند و برایم میآورد. سریع قرص را قورت میدهم و کم کم حالم بهتر میشود.
از جا بلند میشوم و به دایی اشاره میکنم تا نان ها را ببرد.
دنبال دایی وارد آشپزخانه میشوم. درحالی هنوز ضربان قلبم آرام نگرفته است.برایم چای می ریزد و صبحانه آماده میکند. چای را کم کم میخورم و بعد از نیمساعت حالم به وضعیت عادی میرسد.
_چیشد ریحانه؟ حالت خوبه؟ میخوای دانشگاه نری؟
سری تکان میدهم و میگویم:
_نگران نباشین، حالم خوبه. نه باید برم دانشگاه. کار ضروری دارم!
_خب خودم میرسونمت.
کمی بینمان سکوت میشود و دایی این سکوت را میشکند.
_میتونی بگی چه اتفاقی افتاده؟
فکرش هم مرا آزار میداد و ترس را روانه جانم میکرد؛ اما حال دایی هم از من بهتر نبود. بیچاره خیلی نگرانم بود.
_یه نفر داشت تعقیبم میکرد!
+کی بود؟
_نمیدونم... یعنی نمیشناختمش!
+پس واجب شد خودم هرجا بری بیام.
صبحانه را میخورم و دایی سفره را جمع میکند. حاضر میشوم و کیفم را برمیدارم.
دایی دم در منتظرم است و مرا با تاکسی به دانشگاه میرساند.درحالی مشوش است از من میپرسد:
_کی بیام دنبالت؟
+زحمت نمیدم دایی. با ژاله میام.
_نه زحمت نیست! خیال خودمم راحت تره!
+۲ ظهر.
باشه ای میگوید و تاکسی حرکت میکند. دور و اطرافم را نگاه میکنم اما کسی مشکوک را نمیبینم. ژاله را در حیاط میبینم و باهم به کلاس میرویم. کلاس بعدی با آقای فرحزاد بود.
وقتی از کنار پذیرش دانشگاه رد میشوم، خانم صدایم میزند و میگوید:
_خانم حسینی؟
+بله خودم هستم.
موهایش را در هوا تکان میدهد و دستی بهشان میکشد. با ناز و عشوه میگوید:
_دکتر فرحزاد گفتن سر کلاساشون حاضر نشید.
یعنی آن روز، روز بدشانسی ام بود! آن از اول صبح! اینم هم از فرحزاد! ژاله دستانم را میگیرد. سرم را پایین می اندازم و میگویم:
_باشه!
کمی که دور میشویم، ژاله میگوید:
_گفتم باهاش بحث نکن! این مرده عقده ایه!
جوابی نمیدهم و باز میگوید:
_ولش کن! فقط میخواد ازت زهره چشم بگیره. دوباره میزاره بیای کلاسش.
هر چه میگذشت بیشتر به حرف آقاجان میرسیدم. از دانشگاه دلسرد شده بودم.
_مهم نیست! خودمم حوصله حرفاشو نداشتم. ترجیح میدم از کلاسش برم بیرون تا خفه خون بگیرم!
ژاله به صندلی اشاره می کند و می گوید:
_نگران نباش، هرچی بگه برات مینویسم.
لبخندی میزنم و به آرامی میگویم:
+شرمندتم! خیلی ممنون.
_خواهش میکنم. دوستی و رفاقت واسه همین روزاس.
به ساعتم نگاه میکنم و میگویم:
_ژاله برو! دیر شد.
ژاله سریع بلند میشود و فعلا میگوید. با نگاهم بدرقهاش میکنم.نمیدانم چرا فکر خانم غلامی به سرم میزند. یاد زینب می افتم و از تلفن عمومی در دانشگاه با او تماس میگیرم.خودش تلفن را برمیدارد و می گوید:
_سلام.
+سلام زینب! خوبی؟
_عه تویی؟ قربونت برم. خداروشکر تو چطوری؟
به اطرافم نگاه میکنم و میگویم:
_خوبم، خداروشکر.... چیشد؟تونستی از خانم غلامی خبر بگیری؟
کمی مکث میکند و میگوید:
_اممم.... آره!
+خب؟
_رفتم آدرسی که گفتی اما نبودن. از همسایه طبقه بالایی شون پرسیدم، بعدش فهمیدم داداششه.گفت رفتن تهران.
و این سومین خبر بد در روز برایم بود.
_چه بد.
زینب آهی میکشد و میگوید:
_آره دیگه....
وقتی میبیند حرفی نمیزنم، صدایم میکند.
+بله!
_با اینکه اونجا نبودن.... اما
+اما چی؟ بگو دیگه!
_اما تونستم آدرس خونه شو توی تهران بگیرم.
بعد هم میزند زیر خنده! نمیدانم عصبی باشم یا خوشحال! ترجیح میدهم خوشحال باشم و میخندم. بی صبرانه آدرس را میگیرم و باری دیگر عروس شدنش را تبریک میگویم.
بعد هم تماس را قطع میکنم. روی نیمکت مینشینم و به تکه کاغذی که خوش بودنم را قلقلک میدهد؛ خیره میشوم. آنقدر غرق کاغذ هستم که نمیفهمم کسی کنارم نشسته!
صدای مردانه ای میگوید:
_خانم؟ خانم؟
سرم را بالا میآورم. دفعه اول چیزی نمیفهمم ولی دفعه دوم با دیدن یک مرد آن هم در چند سانتی متری خودم، چشمانم تا آخرین حد باز میشود و از جا میپرم!
خوب که نگاهش میکنم متوجه میشوم او همان پسر مشکوک است! آنقدر عصبی میشوم که لرز به سراغم میآید. با لحن کاملا جدی میگویم:
_شما چرا کنارم نشستین؟!؟
پسر سرش را پایین میاندازد بعد هم به نقطهای خیره میشود. بعد سرش را بالا میآورد و در چشمانم نگاه میکند.
رنگ چشمانش از جنس حیاست اما حرفی میزند که رنگ چشمانش را برایم بی اهمیت میسازد.
_مگه مشکلی داره؟
+بله!
بعد هم بدون حرف دیگری راهم را در پیش میگیرم. مثل جن زده ها جلویم سبز میشود و میگوید:
_باید باهاتون حرف بزنم.
باز هم نگاهش به نقطهای میرود. به عقب برمیگردم اما چیزی نمیبینم. به حرفش اهمیت نمیدهم و به سمت در خروجی دانشگاه میروم.
صدای دویدن از پشت سرم میآید. همانطور که پشت سرم می آید؛ میگوید:
_میخوام باهاتون حرف بزنم.
+من حرفی باهاتون ندارم!
_درمورد امانتیم میخوام باهاتون حرف بزنم.
مطمئن هستم به دنبال بهانهای است تا توجهام را جلب کند. سر سوزنی توجه نمیکنم و راه خودم را میروم. دیگر صدایی را نمی شنوم انگار ایستاده است. چیزی میگوید که باعث میشود میخکوب شوم!
_درمورد کتابه! همون که دیروز بهتون دادم.
به طرفش برمیگردم و میگویم:
_کدوم کتاب؟
+همون که جای بازار بهتون دادمش!
فقط نگاهش میکنم . به پته پته می افتم و میگویم:
_خب بگید!
به حرف می آید و میگوید:
_اینجا نمیشه، اگه میشه دنبالم بیاین تا یه جای بهتر صحبت کنیم.
آن کتاب آنقدر ذهنم را مشغول کرده که دنبالش میروم.چند خیابانی میرویم تا داخل پارک میشود. ساندویچ و نوشابه ای میخرد و دستش را دراز میکند تا من بگیرم. غضب آلود نگاهش میکنم و می گویم:
_این کارا چیه؟!؟ گفتین میخواین حرف بزنین!!!
اطرافش را نگاه میکند و میگوید:
_باید طبیعی به نظر بیایم. لطفا بگیرید!
باز هم به حرفش میکنم و از دستش ساندویچ میگیرم.
کنارم میگذارم و میگویم:
_خب حرفتونو بگین! چرا اون کتابو توی کیفم گذاشتین؟ من اهل این چیزا نیستم.
بعد از این که لقمه در دهانش را قورت میدهد میگوید:
_اون کتابو من گذاشتم تو کیفتون.
+حدس زدنش کار سختی نبود. چرا؟؟
_چون شما لیاقتش رو دارید! همه مون نیازمند تغییر هستیم. ما برای تغییر میجنگیم و برای آینده!
+من عقایدتونو قبول ندارم!
_درمورد امپریالیسم۱ که هم عقیده هستیم.
+بله ولی من با شیوه اسلام میجنگم.
نگاه تیزی به من میاندازد و میگوید:
_مگه ما طور دیگه ای میجنگیم؟
+شما عقایدتون با اسلام مغایرت داره. شما با امپریالیسم غرب میجنگید درحالیکه شوروی رو قبول دارین.
_ما هرکسی که بنای امپریالیسم داشته باشه، باهاش میجنگیم. اون کتابو خوندین؟
پوزخندی تحویلش میدهم و میگویم:
_شما خیلی سطحی درمورد من میدونین. من اون کتابو نخونده کنارش گذاشتم. من با عقاید چپی مخالفم!
بلند میشوم که میگوید:
_باشه! پس اون کتابو بهم پس بدین!
+اگه ندم چی میشه؟
نفسش را بیرون میدهد و میگوید:
_هیچی! مجبورم بیشتر زیارتتون کنم
+فردا براتون میارم.
_کجا؟
+دانشگاه دیگه!
_نه بیاین همین جا!
+اسم پارک چیه؟
_باغ ایرانی.
باشه ای میگویم و دور میشوم. ترجیح میدهم از این موضوع فعلا به دایی چیزی نگویم. دایی دنبالم می آید و به خانه میرویم.
دایی غذای حاضری میخَرَد و در سکوت باهم میخوریم. خانه کمی سرد است و دایی از بشکه نفت میکشد و توی بخاری میریزد. دلم برای آقاجان تنگ شده است برای مادر... برای محمد و لیلا...
کاش اینجا بود، از دانشگاه میگفتم از پسر مشکوک و... صبح وقتی بیدار میشوم، لحاف ها را کنار میزنم و کتاب را از میان شان درمیآورم.
تعداد کلاسهای امروزمان کم است خداراشکر امروز از حجتی و فرحزاد خبری نیست. ژاله نکات را برایم نوشته است و چند روزی میشود که شهناز را نمیبینم.
بعد از کلاس آقای حشمتی که مردی خوشرو و مهربان است باید از ژاله جدا شوم. ژاله کنارم مینشیند و میگوید:
_امروز میای ناهارو باهم بخوریم؟
دلم نمیخواهد دل ژاله را بشکنم اما از طرفی باید این کتاب را به دست آن مرد برسانم تا از شَرَش رها شوم.دست ژاله را میگیرم و میگویم:
_ببخشید ژاله! من کار ضروری دارم.میشه برای یه وقت دیگه؟
با بی میلی نگاهم میکند و میگوید:
_باشه.
سریع از دانشگاه بیرون میزنم و خودم را به باغ ایرانی میرسانم.کنار حوض مینشینم که همان صدای مردانه میگوید:
_سلام!
بلند میشوم. قیافه اش به کلی تغییر کرده! موی فرفری گذاشته بود و عینک دودی! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و پقی زیر خنده میزنم. عینکش را برمیدارد و با جدیت میگوید:
_بریم اونجا بشینیم.
راستای دستش را با نگاهم میگیرم و میگویم:
_باشه.
___
۱.اصطلاح اَمپِریالیسم یا نظام سلطه یا امپراتوریطلبی خود از واژهٔ قدیمیتر امپراتوری آمدهاست.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
روی نیمکت پارک با فاصله از او مینشینم.
میخواهم کتاب را دربیاروم که میگوید:
_این پاکت رو بگیرین، بزارین داخل این.
پاکت را میگیرم و کتاب را داخلش میگذارم. پاکت را به دستش میدهم و میگویم:
_خب خداحافظ!
بلند میشوم که او هم بلند میشود.تا میخواهم قدم از قدم بردارم، میگوید:
_از من خوشتون نمیاد؟
چادرم را کمی جلوی صورتم میگیرم. خوشم نمیآید با او خلوت کنم و حرف بزنم اما او انگار دنبال صحبت کردن با من است. بی میلی را چاشنی لحنم می کنم و میگویم:
_من بهتون فکر نمیکنم که ببینم خوشم میاد یا نه! دوست ندارم با نامحرم حرف بزنم.
انگار برجکش میزنم، قدمی به من نزدیکتر میشود و میگوید:
_بله حق دارید! ولی یه لطفی میخوام در حقم کنین.
نفسم را با شدت بیرون میدهم و می گویم:
_دیگه چی؟
سرش را پایین می اندازد و سنگها را به بازی میگیرد.
_خواهرم حالش خوب نیست و چند روزیه نمیتونه بیاد دانشگاه، میشه جزوه تونو براش ببرم؟
_خواهرتون کیه؟
_اِم ....می شناسینش! شهناز زارعی!
تعجب میکنم، آخر شهناز ذره ای سوزنی شبیه او نیست! آب دهانم را قورت می دهم و میگویم:
_باشه، میدم بهتون. اونم همینجا؟
لبخندی به لبش مینشیند و میگوید:
_نه توی دانشگاه میگیرم ازتون.
سری تکان میدهم و به زور خداحافظی میکنم. دلم میخواهد امروز به آدرسی بروم که از زینب گرفته ام. دلم هوای خانم غلامی را کرده است.
میان این شهر غریب، دیدن یک آشنا روحیه آدم را عوض میکند.جلوی ورودی پارک می ایستم و دستم را برای تاکسی بلند میکنم.
پیکان نارنجی جلوی پایم ترمز میزند و سوار میشوم.پسر مشکوک دم ورودی پاک ایستاده. فرصت میکنم نگاهی به چهره اش بیازدازم.
چشمان درشت و مشکی با ابروهای کشیده، دماغی متناسب با صورت مردانه اش و موهای فرفری. البته موهای خودش نیست تاکسی حرکت میکند و کم کم از جلوی دیدگانم محو میشود.
آدرس را به راننده میگویم. کنارم زن مسنی نشسته و زنبیل حصیری در دست دارد. شیشه را پایین میکشم تا هوا عوض شود.
تاکسی می ایستد و زن مسن میخواهد پیاده شود، پیاده میشود و او از ماشین خارج میشود.دوباره مینشینم و تاکسی ران گازش را می گیرد.
توی فکر میروم و بخاطر آن خنده ای که جلوی پسر مشکوک بر دهانم نشست، خودم را سرزنش میکنم.
یاد حرفهای خانم جان می افتم. بچه که بودم در دره گز با بچه ها بازی میکردم وقتی ۸ سالم بود خانم جان روسری به من داد و گفت با پسرها بازی نکنم.
بعد هم می گفت:
" خنده ی دختر رو نباید کسی ببینه."
حرفش به اینجا که میرسد گوشه ی لبش را پایین می آورد و میگفت:
"فقط باید یکم گوشه لبش کج بشه، اینجوری!"
من هم به قیافه ی خنده دارش میخندیدم. تاکسی می ایستد و راننده به من می گوید:
_خانم رسیدیم!
کرایه را میدهم و پیاده میشوم. محله ی قدیمی است با خانه های اجری و در میانشان کاه گِلی هم به چشم میخورد.
نگاه آدرس میکنم و به دنبال پلاک ۱۸ میگردم پیدا نمیکنم و از زنی که چادر گل گلی به سر دارد، میپرسم:
_ببخشید! میدونین خونه خانم غلامی کجاست؟
زن گوشه ی چادرش را از دهانش بیرون می آورد و میگوید:
_خانم معلمو میگین؟
سری تکان میدهم و حرفش را تایید میکنم. زن درحالیکه سعی دارد دست بچه اش را بگیرد؛ میگوید:
_اون خونه اجریه هس.
با دستم به خانه اشاره میکنم و میگویم:
_همون دوطبقهه؟
+آره! اونه!
تشکر میکنم و به سمت خانه ی دوطبقه میروم. وقتی زنگ را فشار میدهم تازه یاد دست خالی آمدنم می افتم! کاش چیزی با خودم می آوردم.
در باز می شود و دختر پنج یا شش ساله ای با زبان شیرینش می گوید:
_سلام.
لبخندی میزنم و میگویم:
_سلام. خانم غلامی هستن؟
صدایی از خانه می آید که میگوید:
_کیه عطیه جان؟
دختر کوچولو که اسمش عطیه است می گوید:
_با شما کار دارن.
یکهو خانم غلامی با چادر رنگی دم در میآید و با دیدن من شوکه میشود. میخندد و مرا در آغوش میگیرد.سلام می دهم و جوابم را میدهد.
_سلام عزیزم! خوش اومدی.
سرم را پایین می اندازد که اشکهایم سرازیر میشود.
_دلم براتون تنگ شده بود.
دوباره مرا بغل میگیرد و میگوید:
_منم همینطور. بیا تو گلم! خونه ی خودته!
کفشهایم را درمیآورم و میگویم:
_ببخشید دست خالی اومدم.
+عیبی نداره! همین که خودت اومدی مهمه.
یک راهرو باریک بود که با چند پله به خانه وصل میشد.در آشپزخانه توی همین راهرو بود و اتاق نشیمن شان حالت "L" مانند داشت.
گوشه ای مینشینم و به پشتی تکیه می دهم. خانم به آشپزخانه میرود و میگوید:
_چه خبرا؟ کنکور دادی؟
+بله. دانشگاه فرح رشته ی جامعهشناسی میخونم.
با سینی چای وارد نشیمن میشود و رو به رویم مینشیند. عطیه هم روی پایش می نشیند و خانم چای را جلویم میگذارد.
به من رو میکند و میگوید:
_شوهر که نکردی؟
میخندم و میگویم:
_نه خداروشکر!
پشت چشمی نازک میکند و میگوید:
_دیگه وقتشه ها!
سرم را پایین می اندازم و با شرم میگویم:
_فعلا میخوام درس بخونم.
با خنده میگوید:
_مگه با شوهر نمیشه درس خوند؟
+چرا خب ولی راحت نیستم.
خانم قندان را کنار چایم میگذارد و میگوید:
_خب دیگه چخبرا؟ راضی هستی؟
+خداروشکر. والا از شما پنهون نباشه دیگه دلو دماغم به دانشگاه نمیره.
تعجب میکند و میگوید:
_عه چرا؟
+بنظرم استاداش خوب نیستن. با کمونیسما و لیبرالیسما نمیشه جامعه شناسی خوند.
خانم سری تکان میدهد و میگوید:
_والا چی بگم. دوره و زمونه ی اینا شده، انشاالله که گورشونو گم کنن از این مملکت.
+انشالله.
خانم به چایم نگاه میکند و میگوید:
_چایی تو بخور سرد شد!
حبه ای قند برمیدارم و با چای سر میکشم.بعد که چایش را میخورد می گوید:
_ریحانه ممکنه دانشگاه رو ول کنی؟
+دو دلم، دوست ندارم با این وضعیت درس بخونم. امروز استاد منو از کلاساش محروم کرد.
_آفرین! حتما جلوش دراومدی کلک!
باهم میخندیم و میگویم:
_آره، چند باری نقد کردم ولی نتونست جواب خوبی بده.
+کلاسای دیگه هم شرکت میکنی؟
_نه! مثلا چی؟
+کلاسای اساتید حوزوی و روحیانیون. تفسیر قرآن و نهج البلاغه و... ازین جور چیزا.
_نه شرکت نکردم. خوبه؟
لبخندی میزند و درحالیکه به آشپزخانه میرود؛ میگوید :
_آره کلاسای پر باری هستش. تازه مسائل روز هم توش گفته میشه.
بعد تن صدایش را پایین می آورد و می گوید:
_مثلا سخنرانی های آیت الله خمینی رو میگن.
با این حرف خانم، گوش هایم به شنیدن تشویق میشود.خانم غلامی با ظرفی پر از شیرینی و قوری وارد میشود.زیر لب میگویم:
_زحمت نکشین!
+چه زحمتی. نوش جونت!
بشقاب را جلویم میگذارد و عطیه کوچولو تعارف میکند.یک دانه شیرینی را توی بشقاب میگذارم و تشکر میکنم.میخواهم از آن کلاس ها بیشتر بشنوم و میگویم:
_اون کلاسا کجا برگزار میشه؟
+یکیش که مسجد سپهسالاره!
_کجاست؟
+توی ناصرخسرو. اون آقایی که درس میده هم حاج آقا امامیه. خواستی بگو معرفیت کنم.
فورا سر تکان میدهم و میگویم:
_آره چرا که نه!
+پس پنج شنبه شب بیای مسجد.
_حتما! حتما!
کم کم بلند میشوم و از خانم خداحافظی میکنم. عطیه را میبوسم واز خانهشان خارج میشوم. سریع آدرس مسجد را در دفترچه ام یادداشت میکنم.
به خانه که میرسم هوا رو به تاریکی میرود.نور خورشید خودش را دارد می بازد و سیاهی همه جا را فرا میگیرد.دایی سر کتاب هایش است، تقی به در اتاقش میزنم و وارد میشوم.
_سلام!
دایی سرش را بلند میکند و میگوید:
_سلام. کجا بودی اومدم دانشگاه ولی نبودی.
_کلاسام کمتر بود گفتم یه سر به معلمم بزنم.
_آها! ببخشید دایی جان این سوالو پرسیدم چون امانتی و مهمی برام گفتم. وگرنه تو هم آزادی و هم مختار منم نباید دخالت کنم.
_این چه حرفیه دایی!
دایی نگاهش را به کتاب و دفترش سوق میدهد. دلم میخواهد از ماجرای مسجد چیزی به او بگویم اما زبانم نمیچرخد.
میروم لباسهایم را عوض کنم.
از گرسنگی صدای معده ام درمیآید و قار و قور های شکمم بلند میشود.سریع بساط نان و پنیری پهن میکنم و مشغول میشوم.دایی از اتاق بیرون می آید و می گوید:
_چون دیر رسیدم، ناهار نداشتم دیگه...
+مشکلی نیست.
سکوت بینمان موج می زند. بالاخره موفق می شوم و حرفم را آغاز میکنم.
_دایی!
_جانِ دایی؟
_من پنجشنبه شب میخوام برم مسجد سپهسالار.
_چرا اونجا؟
_پیش حاج آقا امامی. میخوام تفسیر قرآنو نهج البلاغه یاد بگیرم.در ضمن درباره مسائل روز هم صحبت میشه.
_اینکه خیلی خوبه.
_وای یعنی میشه برم؟
دایی میخندد و میگوید:
_معلومه که میتونی! تازه خوشت اومد بیشترم برو.
باورم نمیشود و با خنده میگویم:
_ممنون!
توی رختخواب تمام اتفاقات امروز را مثل فیلمی مرور میکنم. از پسر مشکوک تا خانم غلامی. دو روز دیگر پنجشنبه شب فرا میرسد و به آن شب هم فکر میکنم.
درحالیکه در افکارم غوطه ور هستم،خواب به چشمانم می نشیند و میخوابم.
صبح با صدای ساعت کوکی بیدار میشوم و وضو میگیرم. نماز را که میخوانم صبحانه را آماده میکنم.
تا چای دم میکشد، دایی نان به دست وارد خانه میشود. نان ها را با چاقو برش میزنم و اضافی ها را توی فریزر میگذارم.
صبحانه را میخورم و به دانشگاه میروم.
دم ورودی باز هم پسر مشکوک ایستاده، محلش نمیگذارم و به کلاس میروم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
استاد حجتی یک مشت چرت و پرت را به عنوان درس وارد مغز بچهها میکند اما من حتی این گفته ها را وارد کاغذ هم نمیکنم!
چند باری هم حرفهایش را نقد میکنم که او فقط با خشونت جوابم را میدهد.ژاله بعد از کلاس با من حرف میزند و میخواهد چیزی نگویم
اما من جایی بزرگ نشدهام که بیتوجهی به اطرافم را به من یاد داده باشند. استاد کیومرث تمام ساعتش را به شوخی میگذراند و دو دقیقه پایانی کلاس، درسش را با سرعت میگ میگ میدهد.
اذان که میدهند، وضو میگیرم. دانشگاه نمازخانه هم ندارد.
دانشجویانی که اهل نماز و دین هستند در یکی از قسمتهای ساختمانی که هنوز به بهره برداری نرسیده، موکت میاندازند و آنجا نماز میخوانند.
نماز را با ژاله میخوانم و از ساختمان نیمه کاره خارج میشویم.ژاله با آب و تاب از صحبتهای پدر و پسردایی اش میگوید.
انگار قضیه دارد ختم به خیر میشود. خدا را شکر میگویم و به ژاله هم میگویم از خدا تشکر کند.
ناهار او را مهمان میکنم و بعد از ناهار به کلاس میرویم.ساعت سه بعدازظهر از دانشگاه خارج میشوم.توی ایستگاه اتوبوس می ایستم.
کمی بعد اتوبوس می ایستد و مسافران یوروش میبرند.من صبر میکنم همه سوار یا پیاده شوند و بعد من هم سوار میشوم. خودم را با نگاه به خیابان مشغول میکنم. احساس میکنم کسی کنارم نشسته است، از روی کنجکاوی سرم را برمی گردانم و با دیدن پسر مشکوک مثل اسپند روی آتش گُر میگیرم!
_اینجا چیکار میکنین؟!!؟؟؟
کمی از من فاصله میگیرد و میگوید:
_یواشتر لطفا!
به دور و برم نگاه میکنم. چند نفری نگاهشان به ماست. سرم را پایین می اندازم و میگویم:
_باز چی میخواین؟
+قرار شد جزوه بدین بهم! یادتون رفت؟
نفسم را با شدت بیرون میدهم و میگویم:
_هنوز آماده نیست.
+مهم نیست! تا همین جا که نوشتین بسه.
سعی دارم فراری اش بدهم برای همین میگویم:
_من همه ی چیزایی که استادا میگن رو نمینویسم فقط اونایی که با مزاجم سازگاره رو یادداشت میکنم.
+اتفاقا مزاج شما و شهناز مثل همه. برای همین اومدم پیش شما!
_هووف!
کمی بعد میگویم:
_اصلا شهناز چیکارشه؟
+تب و لرز داره! نمیتونه از خونه بیرون بیاد.
انگار تا جزوه نگیرد دست بردار نیست!!!
کمی اطرافم را نگاه میکنم و میگویم:
_باشه دفترو میدم بهتون ولی سریع باید بهم پس بدین.
دستش را روی چشمش میگذارد و می گوید:
_بله، چشم حتما!
دفتر را به دستش میدهم و همزمان اتوبوس می ایستد.پسر مشکوک که هنوز اسمش را نمیدانم از من خداحافظی میکند و پیاده میشود.
نفس راحتی میکشم و از پنجره بیرون را تماشا میکنم.چند قدمی که میرود، یک زن به او نزدیک میشود. چشمانم را ریز می کنم.
خودش است! شهناز!
دروغگویی پسر مشکوک از من دور نمی ماند و دلم میخواهد با کیفم تا شب کتکش بزنم.با خودم می گویم:
"ای کاش دفترو بهش نمیدادم!"
چیزی در ذهنم به صدا درمیآید و میگوید:
" صد بار بهت گفتم این مشکوکه! اصلا کاراش بوداره بعد تو دفترو بهش دادی؟"
آن طرف ماجرا میگوید:
" ولی اون دفتر که چیز خاصی نداره! مهم نیست، به دردش نمیخوره و پس میده!"
صدای ذهنم میگوید:
"همین دیگه! اینکه چیزی نداره مشکوک تره!"
دلشوره ای عجیب به دلم میافتد و باعث می شود ایستگاه خانه را فراموش کنم و چند خیابان را برگردم. دایی خانه نیست! میروم به اتاق و خودم را در دنیای کتاب هایم غرق میکنم.
یک جرقه از ماجرای مشکوک امروز در ذهنم کلید میخورد و طعم کتاب ها را برایم زهرمار میکند! میخواهم بخوابم تا فکر و خیال به کله ام نزند
اما هر چه این پهلو و آن پهلو میشوم بی فایده است! رادیوی دایی را برمیدارم و کاسِتی را داخلش میگذارم. آهنگ بی کلامی پخش میشود و مرا سوار بر قطار خاطرات میکند.
باز هم دلتنگی را به جانم می اندازد و دلم را برای خانواده تنگتر میکند. اذان مغرب را که میدهند بال درمیآورم و میروم تا با خدا صحبت کنم.
بعد از نماز هر چه حرف دارم را بر زبان میرانم و با خدا حرف میزنم.صدای باز کردن در میشود و دایی یا الله گویان وارد میشود.
چندین کتاب و کاغذ برمیدارد و از من خداحافظی میکند.رفتن دایی هم مشکوک است! اصلا هر چه در اطرافم می گذرد مشکوک است!
"خدایا! من تحمل این همه خیال ناجور را ندارم!"
نفس عمیقی میکشم و روی سجاده خوابم میبرد.صدای ساعت کوکی مثل پتکی به سرم میخورد و بیدار میشوم.
نانهای یخ زده را روی بخاری نفتی میگذارم و چای دم میکنم.
کلاس اول با فرحزاد است و ترجیح میدهم ساعت اول به دانشگاه نروم.
فکر پسر مشکوک لحظهای از ذهنم بیرون نمیرود و خودم را به بیخیالی میزنم. لباسهایم را میپوشم و چادرم را سرم میکنم. از خانه بیرون میروم و چند خیابانی را طی میکنم.
رهگذرها غم زندگی شان را دارند. دختران بی حجاب کم نیستند و هر از گاهی مردان چشمشان پی آنها میرود.پسرهای علاف هم کم نیستند که سر کوچه می ایستند و تیکه بار دیگران میکنند.
دانشگاه از خانه دور است، کم کم دیر می شود و مجبورم با تاکسی خودم را به دانشگاه برسانم.
کرایه را میدهم و پیاده میشوم.ژاله توی محوطه دانشگاه میگردد و با دیدن من به طرفم می آید.
_سلام خوبی؟
دستش را میگیرم و میگویم:
_سلام خوبم تو خوبی؟
_ممنون. شیطون خوشبحالت شده فرحزاد انداختت بیرون!
خنده ای بر لبانم مینشیند و همانطور که به سمت ساختمان دانشگاه میرویم، میگویم:
_نه اینطور نیست! حالم خوش نبود.
توی سالن باز پسر مشکوک جلویم سبز میشود. انگار میخواهد از توی کمدش چیزی بردارد اما نگاهش به من است.
اندکی مثل مترسکها خشکم میزند که ژاله میگوید:
_اِ... چت شد؟
سرم را پایین می اندازم و میگویم:
_هیچی بریم.
آخرین صندلی مینشینیم. نگاهم را توی کلاس میچرخانم تا شاید شهناز را ببینم اما او نبود! از ژاله می پرسم:
_تو شهنازو ندیدی؟
ژاله قیافه خنثی ای به خود میگیرد و میگوید:
_نه فکر کنم یه هفته ای میشه که غیبت داره. چطور؟
_هیچی... برام سوال بود.
استاد حشمتی داخل میشود و بعد از او تک تک دانشجوها با تاخیر وارد کلاس میشوند فضای کلاسش با خنده و درس قاطی است و نمیفهمیم کی زمان تمام میشود.
بعد از کلاس چند سوالی از استاد میپرسم و او با حوصله جواب میدهد. دلم میخواهد حجتی و فرحزاد را جلوی استاد حشمتی بنشانم تا بفهمند چگونه با یک دانشجو باید رفتار کرد.
کم کم صدای پای آبان به گوش میرسد، دختر دوم پاییز میخواهد پا به خانه ی سال بگذارد و برگهای خشکیده را جارو کند و دنیا را آب بپاشد.
موقع اذان که میشود به ساختمان نیمه کاره می روم و نماز میخوانم.در بین جمع، پسر مشکوک را میبینم. نمیدانم چرا تعجب میکنم و انتظار نماز خواندنش را نداشتم.
پسر بدی به نظر نمیرسد، شاید او را هم شست و شوی مغزی دادند. هر چه هست کفشهایم را میپوشم و از پله های آجری پایین میآیم.
یکهو صدایی را میشنوم که میگوید:
_خانم حسینی! خانم حسینی!
سرم را برمیگردانم. پسر مشکوک است!
کله اش را میخاراند و پایین انداخته است. دفترم را مقابلم میگیرد و میگوید:
_بفرما!
زیرچشمی نگاهش میکنم. از دست او دلخورم! تصویر نماز خواندنش از پیش چشمانم کنار میرود و یاد دروغش می افتم.
نمیتوانم این یادآوری را فراموش کنم و میگویم:
_شهناز که مریض نیست!
سرش را بالا می آورد، رنگ صورتش سفید شده و با مِن و مِن کردن میگوید:
_چِ...را مریضه!
مردمک چشمم را دور کاسه ی چشمم می چرخانم و میگویم:
_ببینید آقای...
نمیدانم فامیلش چیست که میگوید:
_آقامرتضی!
بماند حرص میخورم که اسمش را به جای فامیلش میگوید. بعید میدانم او هم زارعی باشد و از روی اجبار آقامرتضی صدایش می زنم.
_ببینید آقامرتضی، من میدونم شما یه کلکی تو کارتون هست و دروغم یاد ندارید بگین! لطفا رک و پوست کنده بگین چی شده؟
مکث طولانی میکند، انگار دارد کلمات را در ذهنش بالا و پایین میکند.بالاخره به حرف می آید و میگوید:
_من دروغ نگفتم! شهناز واقعا مریضه! باور ندارین بیاین بریم ببینیم.
نمیدانم چه بگویم. رفتنِ با او برایم قابل قبول نیست. دفتر را میگیرم و میگویم:
_لازم نیست! لطفا دیگه مزاحمم نشید!
برمیگردم که میبینم ژاله از دور دارد ما را نگاه میکند.به او که می رسم؛ پشت چشمی نازک میکند و بلافاصله میگوید:
_خبریه؟
یعنی تنها سوالی که به فکرم نمیرسید بپرسد، همین بود! اصلا به قیافه من "خبریه" میخورد یا پسر مشکوک! قیافه جدی میگیرم و با قاطعیت می گویم:
_نخیر!
از ژاله جدا میشوم و با اتوبوس به خانه برمیگردم. سر خیابان با دیدن کیوسک هوس زنگ زدن میکنم و فوری توی صف می ایستم.
مرد حراف توی کیوسک قصد بیرون آمدن ندارد. هر چه بقیه به شیشه میزنند، انگار نه انگار! خونم به جوش می آید! جلو می روم و در کیوسک را باز میکنم.
هر چه عصبانیت از دست پسر مشکوک و ژاله دارم توی صدایم میریزم و با چاشنی نفرت می گویم:
_چه خبره آقا؟ ملتو معطل میکنی!
مرد بیچاره چشمانش اندازه توپی باز می شود. آب دهانش را قورت میدهد و به پشت خطی اش میگوید:
" عزیزم بعدا زنگ میزنم، خداحافظ."
بعد هم سریع از کیوسک بیرون می آید و شروع به دویدن میکند. از کیوسک خارج میشوم. همگی اصرار دارند من تلفن کنم اما چون نوبت نبود قبول نکردم و توی صف می ایستم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
اخرین نفر که جلویم است تلفنش تمام میشود و نوبت من میشود.سکه را داخل تلفن میاندازم و شمارهی خانه را میگیرم. طولی نمیکشد که صدای مادر در گوشم میپیچد.بغض میکنم و به سختی می گویم:
_سلام مامان! خوبی؟
+سلام ریحانه! خودتی؟
سری تکان میدهم و میگویم:
_آره!
+وای کجایی دختر! چرا زنگ نمیزنی؟آقاجونت چندتا نامه نوشت اما جواب ندادی.
از موضوع نامه ها مطلع نیستم و میگویم:
_نامه؟ چیزی به دست من نرسیده که!
+عه! خب بگو چیکارا میکنی؟ داییت خوبه؟
_هیچی میرم دانشگاه. دایی هم خوبه. مامان من از تلفن عمومی زنگ میزنم، مردم منتظرن.
+باشه مادر. جواب نامه ها رو بدی خب؟
_چشم حتما. به همگی سلام برسون مخصوصا آقاجون.
+درد و بلات بخوره تو سرم دختر، چشمت بی بلا. باشه تو هم به داییت سلام برسون.
لحن مادر با بغض قاطی میشد و معلوم بود گریه میکند. نتوانستم به رویش بیارم و میگویم:
_این چه حرفیه. خداحافظ .
تلفن را سر جایش میگذارم. پاهایم جان ندارد که مرا به خانه برسانند.به هر سختی است خودم را به خانه میرسانم. دایی نیست و نیمرویی میپزم.
امشب قرار است به مسجد سپهسالار بروم و تنها دلخوشی امروزم همین است!
چون اذان را زود میدهند وقتی برای استراحت نمیماند. فقط کمی دراز میکشم تا رفع خستگی شود.
دفترچه و خودکار و چند وسیله دیگر را توی کیفم میگذارم. چادرم را سر میکنم و جلوی آیینه با آن ور میروم.جوری چادر را گرفته ام که هیچ چیز از روسری ام پیدا نیست.
کلید را برمیدارم و از خانه بیرون می آیم.
سر چهار راه تاکسی میگیرم و تا اذان را میدهند من هم به مسجد میرسم. مسجد قدیمی به نظر میرسد، داخل می شوم و به قسمت بانوان میروم.توی صفی می نشینم که کسی دستی به شانه ام میزند.
با دیدن خانم غلامی، تمام سختی های امروز یادم میرود و توی بغلش میروم. کنارم می نشیند، عطیه کوچولو هم چادر سرش است و مثل ماه شده!
"قد قامه الصلاه" را که میگویند بلند میشویم.نماز را به جماعت میخوانم و بعد از دو نماز قرآنم را درمی آورم و سوره ی واقعه را میخوانم.خانم غلامی کنارم می نشیند و میگوید:
_من به حاج آقا گفتم موضوع شما رو.
+جدی؟
_آره عزیزم. الانم پاشو بریم که منتظرن!
کمی عقب تر از خانم غلامی شروع به حرکت میکنم. دور و اطراف حاج آقا را چند مرد گرفتهاند.
حاج آقا مردی پنجاه و خورده ای به نظر میآید با موهای سفید که لا به لای آن جوگندمی هم هست.
عینک گردی به چهره دارد و خنده اش که محو نشدنی است.خانم غلامی چیزی میگوید که مردها میروند.
جلو میآیم و به حاج آقا سلام میدهم. حاج آقا سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_سلام علیکم دخترم. خوش اومدین.
+خیلی متشکرم.
خانم غلامی میگوید:
_ایشون همون دختر گلی هستن که گفتم حاج آقا. ماشالله درس خون و مودب!
زیر لب "اختیار دارین" ای میگویم که حاج آقا میگوید:
_بله حتما همینطوره. دخترم! ما اینجا کلاسهای تفسیر داریم شما هم اگر دوست دارین شرکت کنین صبح هاست.
یکهو وا میروم و با غم میگویم:
_حاج آقا من صبح میرم دانشگاه.
حاج آقا کمی سکوت میکند و با خنده میگوید:
_خب مشکلی نیست. من میتونم یک ساعت قبل نماز مغرب در خدمتتون باشم. این ساعت براتون مقدوره؟
خنده بر لبم مینشیند و قبول میکنم. از حاج آقا خداحافظی میکنیم و تا دم در مسجد با خانم همراه میشوم.
خانم مرا در آغوش میگیرد و به خدا میسپارد. مسیرشان با من یکی نیست و مجبور میشوم سر خیابان اصلی با تاکسی به خانه بروم.
کلید را توی قفل میچرخانم و وارد میشوم. سلام میدهم و جوابی نمیشنوم.
انگار کسی خانه نیست، لامپ را روشن میکنم و بعد از عوض کردن لباسها مشغول پختن کوکو سبزی می شوم ولی هر چه صبر میکنم، دایی نمی آید.
مجبور میشوم شام را هم به تنهایی بخورم.
به اتاق میروم و مشغول کتاب جدیدم میشوم.نمیفهمم کی خوابم میبرد، صدای محویی در گوشم می پیچد:
_ریحانه! پاشو!
چشمانم را به زور باز میکنم و با دیدن دایی تعجب میکنم. دایی لبخندی میزند و میگوید:
_چرا اینجا خوابیدی؟
+نمیدونم کی خوابم برد!
یاد کوکوها می افتم و میپرسم:
_شام خوردین؟
سری تکان میدهد و میگوید:
_آره دایی جان، کوکوهات خوشمزه بود.
لبخندم پر رنگ تر میشود و بلند میشوم. روی تخت دراز میکشم و پلک هایم مثل آهن ربایی بهم میچسبند.
دایی بخاری نفتی را توی اتاقم میگذارد و بیرون میرود.نور خورشید توی چشمانم می تابد و از خواب میپرم. روی سجاده خوابم برده است و بلند میشوم.
دایی ساندویچی توی کیفم میگذارم و باهم از خانه بیرون می آییم. از تاکسی پیاده میشوم و با دایی خداحافظی میکنم.
همین ساعت اول را باید با اراجیف حجتی سرکنم. سر کلاسش همگی مثل مجسمه ای نشسته اند و کسی جرئت تکان خوردن ندارد.
شعری را تفسیر میکند و به وضوح عقاید دئیسم را در آن وارد می کند. اعتقاد به خدایی که توانایی ندارد و فقط بندگان را می آفریدند.
بدون اجازه اش شروع به صحبت میکنم. میدانم اجازه نمیدهد ولی نمیتوانم هم دست روی دست بگذارم و ذهن دانشجوها را با بولدوزر عقایدش تخریب کند.
_آقای حجتی چطور میشه با عقل پذیرفت که خدا قدرت نداره آینده ما رو در اختیار بگیره و خوب و بد ما رو ندونه! خدایی که تمام هستی رو خلق میکنه. فیزیک، شیمی و زیستی که الان ما میخونیم رو فوله! حتی قدرت پیش بینی اش رو به پیامبرش داده و توی کتابش از اینها حرف زده! شما چیزی از حرکت زمین میدونین؟ گالیله قرنها پیش اینو گفته! توی قرآن زمین رو به شتر ذلول تشبیه کرده که طوری حرکت میکنه که به سوار آزاری نمیرسه! این اگه قدرت خدا نیست پس چیه؟ این عقاید مال افرادیه که میخوان هرکاری دوست دارن انجام بدن.
ژاله آستینم را میکشد اما دستش را پس میزنم و ادامه میدهم:
_دئیسم یعنی هرکسی خدای خودشه! هر کاری که دوست داری انجام بده. اصلا خدا نگفته چیکار کن که سعادتمند بشی. اصلا نماز و روزه چیه!
حجتی که در بهت به سر میبرد، محکم روی میز میزند و با نفرت تمام به من میگوید:
_بیرووون خانم! سرررریع!
کیفم را برمیدارم و از کلاس بیرون میزنم.
توی محوطه دانشگاه مینشینم و به حرفهایم فکر میکنم. تعجب نمیکنم که ترسی در وجودم نیست.
از خودم راضی هستم که تمام حرف هایم را گفتم و پته اش را روی آب ریختم.نمیدانم چقدر در خودم هستم که صدای ژاله مرا از خود بیرون میکشد:
_چیکار کردی دختر؟ حجتی خیلی عصبی شد و الانم رفت مدیریت.
_خب بره! من نمیتونم این چرتو پرتا رو بشنوم و چیزی نگم.
+وای ریحانه! این حرفا رو نزن فکر میکنن تو یه خرابکاری.
_من حرفهای یک مسلمونو زدم. اگه مسلمون خرابکاره پس منم خرابکارم!
ژاله هینی میکشد و جلوی دهانم را میگیرد.
_دیوونه شدی؟ نمیگی یکی بشنوه چه فکری میکنه! اونا که مثل من تو رو نمیشناسن.
دختر بی حجابی دوان دوان به طرفم می آید و میگوید:
_خانم حسینی؟؟؟
+بله!
_مسئول آموزش کارت داره!
ژاله نگاه مضطربی به من میاندازد."چیزی نیست" ای میگویم و به راه می افتم.
در اتاق را میزنم و وارد میشوم. مرد جوانی روی میز لم داده.
سلام آرامی میگویم و صندلی را نشانم میدهد.با کروات صورتی اش ور میرود و درحالیکه دود سیگارش را بیرون میدهد، میگوید:
_خانم حسینی از شما بعیده! شما تحصیل کرده هستین و درس خون. این چه کاریه؟
روی صندلی مینشینم و میپرسم:
_چه کاری کردم؟
پوزخندی میزند و میگوید:
_یعنی نمیدونین چیکار کردین؟
+نه!
_آقای حجتی خیلی از دستتون کلافهاس، آقای فرحزاد هم شما رو از کلاساشون اخراج کردن. عملاً شما دو سوم واحدهای مهمتون رو از دست و این یعنی شما این ترمو نمیتونین پاس کنین.من با آقایون صحبت میکنم و رضایتشون رو میگیرم به شرط اینکه...
حرفش را قطع میکند و مجبور میشوم، بپرسم:
_چه شرطی؟
+شما جلوی تموم دانشجوها از هر دوشون معذرت بخواین و بگین این حرفا رو از روی توهم گفتین یا پول گرفتین از آخوندا و چمیدونم یه چیزی بگو! بعدشم قول بدین که ازین چیزا نگین دیگه!
درحالیکه از عصبانیت دستهام میلرزید و خون خونم را میخورد، گفتم:
_اگه این کارو نکنم؟
این بار قهقهای میزند و میگوید:
_ببینید ما این کارو برای هر کسی نمیکنیم! اگه کس دیگه ای این کارو میکرد دَرجا اخراج بود ولی من بهتون فرصت دادم.
_منت میزارین؟
_خیر! لطف میکنم.
نفسم را بیرون میدهم و میگویم:
_باید فکر کنم.
+پس تا فکر نکردین فعلا دانشگاه نیاین.
از جا بلند میشوم و درحالیکه بیرون میروم، میگویم:
_حتما!
سالن دانشگاه پر از همهمه است، انگار دانشگاه به وَل وَله افتاده. ژاله جلو میآید و میپرسد:
_چیشد؟
در چشمان مضطرب اش نگاه میکنم و می پرسم:
_چرا دانشگاه شلوغه؟
+اینا رو ولش کن! بگو چی گفت؟
در کمال خونسردی میگویم:
_اخراج میشم.
ژاله می ایستد و روسری اش را چنگ می زند. دستش را میکشم که میگوید:
_اخراج؟ برو حرف بزن خب!
_اونا میخوان بگم بهم پول دادن ازین حرفا زدم! میفهمی یعنی چی؟ یعنی پاشم بگم من مسلمون نیستم آقا! من #شَرَفم رو به یه دانشگاه فروختم.
ژاله چیزی نمیگوید انگار خیلی ناراحت شده است.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷