🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶
کیفش را به طرفم پرت میکند که دستانم را جلوی صورتم میگیرم. چند دقیقه بعد به من حمله ور میشود
و از روی کینه و حسد مشت و لگدی را نوش جانم میکند! وقتی عقده دلش را خالی میکند کیفش را برمیدارد و اعلامیه را را درونش میگذارد.
پوزخندی به من میزند و میگوید:
_ولی من بیخیالت نمیشم! این زندگی که برای خودت ساختی رو روی سرت خراب میکنم.اونوقت این تویی که باید به دستو پام بیوفتی.
به سمت در میرود و متوقف میشود.به سمتم برمیگردد و انگشت را در هوا تکان میدهد و با چشمان تنگ میگوید:
_دوست ندارم مرتضی بفهمه من اومدم اینجا! البته برای خودتم خوب نیست، شایدم یه امتیازه برات که لوتون ندم! گرفتی که؟
چیزی نمیگویم که میرود.با صدای بسته شدن در روی زمین ولو میشوم.تمام بدنم از درد مینالد و از بینی ام خون میچکد.
سریع دست و صورتم را میشویم و به سختی وسایل ریخته شده را برمیدارم و سر جایش میگذارم.
هیچی روی گاز نیست و این هم میشود درد روی درد! سریع غذای سردستی آماده می کنم و منتظر میشوم.
یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت میگذرد و در آخر غروب میشود.از شدت ضعف نمیتوانم گرسنگی را تحمل کنم و غذا را گرم میکنم و میخورم.
شب میشود و مرتضی با حالتی نزار و خسته وارد خانه میشود. کتش را میگیرم و میخواهم روی جا لباسی بگذارم که عضلات دستم مرا به درد کشیدن وا میدارد.
مرتضی میگوید:
_ببخشید که دیر شد، نتونستم بهت خبر بدم.
جوابی نمیدهم که برمیگردد و نگاهم میکند.چشمانش را ریز میکند و نزدیکم می آید و میگوید:
_چرا این شکلی شدی؟
قیافه ی طبیعی به خود میگیرم و می گویم:
_چه شکلی؟
+رنگت پریده! بینیت چیکار شده؟
با انگشتش سرم را بالا می آورد و میگوید:
_زمین خوردی؟
حرفش را در هوا میقاپم و میگویم:
_آره! آره! حواسم نبود دیگه.
چشمانش از این فاصله زیباتر و درخشنده تر به نظر میرسد. سرم را پایین می اندازم که میگوید:
_سرتو بیار بالا!
چشمانم را به رنگ چشمانش میدوزم که با صداقت مواج در نگاهش میگوید:
_مراقب خودت باش ماهرو خانم! دلم نمیخواد حتی یه تار مو از سرت کم بشه.
خنده ای به لب هر دویمان مینشیند و از هم فاصله میگیریم.مرتضی به آشپزخانه میرود و میپرسد:
_غذا چی داریم خانم خانما؟
_یکم کتلت توی یخچال هست، الان میام برات گرم کنم.
_نه، تو خسته ای! خودم گرم می کنم.
به اتاق میروم و چشمم به گلیم لول شده کنار اتاق می افتد.برش میدارم و نخ دورش را باز میکنم.
دستم را روی تار و پود اش که عجین شده با تلاشم است میکشم.گلیم را وسط اتاق به صورت کج پهن میکنم و روی تخت می نشینم.
به یاد حرفهای شهناز می افتم که چطور مرا تهدید کرد! اگر او مرتضی را دوست داشته چطور حاضر شده به او همچین ماموریتی بدهد؟ تقی به در میخورد و مرتضی میگوید:
_کجایی خانم؟ بیا شامو حداقل دور هم بخوریم. دلم تنگ شده که کنارم بشینی.
_خوبه نصف روز نبودی!
_برای شما نصف روز بود! برای من نصف عمرم بود.از صبح ندیدمت و الان که شب شده اومدم.
باشه ای میگویم و میبینم کتلت ها را گرم کرده و املت هم کنارش درست کرده.
نگاهم میکند و میگوید:
_بسم الله!
کارها، حرف ها و حرکات زیبایش مرا غرق لذت میکند و باعث میشود هر روز بیشتر وابسته اش شوم و خودش را بیشتر در دلم جا میکند.
یاد تهدید شهناز می افتم و میترسم از آن روزی که او را از من بگیرد! آخر من بعد از خدا فقط مرتضی را دارم.
در کنار هم غذا میخوریم و باهم ظرف ها را میشوییم.مرتضی با دستان کفی اش به نوک بینی ام میزند و من هم دستانم را پر از آب میکنم و رویش میریزم.
شیطنت مان گل میکند و حسابی از خجالت هم درمیآییم.
انگار نه انگار سنی از ما گذشته، هنوز شیطنت میکنیم. ظرف میوه را جلویش میگذارم و میگویم:
_بفرما.
درحالیکه سرش توی کاغذ و چندین کتاب است، میگوید:
_میشه برام پوست بگیری؟
پرتقالی را برمیدارم تا پوست بگیرم. نگاهش میکنم که خودش را غرق کارش کرده، نمیدانم اینها مربوط به سازمان است یا چیز دیگر.
از این که کنارم نشسته و من میتوانم به چهره اش زل بزنم خوشحال هستم. میترسم از روزی که حسرتش را بخورم و از هم جدایمان کنند.نمیتوانم چیزی نگویم و لب میزنم:
_مرتضی اگه یه روزی من نباشم پیشت چیکار میکنی؟
همانطور که سرگرم است، میگوید:
_تو همیشه کنارم باید باشی.
_خب.... اگه یه کسی ما رو از هم جدا کنه چی؟
کاغذها را روی میز میگذارد و میگوید:
_اولا من باید بمیرم قبل اون روز، ثانیا اگه قبلش نمردم، من دنیا رو بدون تو نمیخوام.
بغض خودش را در گلویم پنهان میکند و میگویم:
_خدا نکنه!
_حالا چرا یاد اون روز افتادی؟
سرم را پایین می اندازم و میگویم:
_همینطوری، خواستم بدونم.
یکهو چشمانش رنگ عجیبی میگیرد و میگوید:
_یه دقیقه همین جا باش، تا بیام.
قبول میکنم و داخل اتاق میشود. چند دقیقه بعد می آید درحالیکه پشت سرش چیزی قایم کرده است.خودم را خم میکنم و میگویم:
_چی داری؟
لبخند دندان نمایی میزند و میگوید:
_صبر کن.
کنارم مینشیند و در گوشم زمزمه میکند:
_چشماتو ببند!
با تردید نگاهش میکنم که دوباره حرفش را تکرار میکند.آرام چشمانم را میبندم که میگوید:
_دوتا دستتو بیار جلو.
از موش و گربه بازی اش حوصله ام سر میرود و غر میزنم:
_عه! چیکار داری خب؟
_قول میدم پشیمون نشی. دستتو بیار دیگه!
پوفی میگویم و دستانم را جلویش میگیرم. چیزی روی دستانم قرار میگیرد و میگوید:
_حالا چشماتو باز کن.
چشمانم را باز میکنم و چند بار پلک میزنم که صندوقچه ای روی دستم میبینم. با تعجب میپرسم:
_این چیه دیگه؟
چشمکی میزند و میگوید:
_بازش کن دیگه!
قفلش را باز میکنم و صدای تیک مانندی میکند. درش باز میکنم و چند کاغذ لول شده میبینم.کاغذها را باز میکنم و متوجه میشوم اعلامیه است. نگاهش میکنم و میگویم:
_اینا چیه؟
با خونسردی لب میزند:
_اعلامیه های آقای خمینی... مگه مهریهات نبود؟
بهت زده نگاهش میکنم. دستی به کاغذها میکشم و احساس خوشایندی بهم دست میدهد.
_یعنی اینا رو برای من میخوای بخونی؟
+مگه خودت نگفتی؟
_ولی من نمیخوام برای من بخونی شون، برای خودت بخون!
+چشم. حالا بگم یه نکته رو؟
_بفرما.
+اینا رو سعی کردم از اولین نامه بگیرم. از دهه ۴۰ تا اعلامیه اخیرشون.
ناباورانه بهش چشم میدوزم و میگویم:
_واقعا؟!؟
سرش را تکان میدهد که یعنی بله. خوشحال میشوم و دنبال اعلامیه هایی میگردم که نخوانده ام. سریع برشان میدارم و به اتاق میروم تا در سکوت بخوانم.
حس اولین اعلامیه هنوز توی وجودم جولان میدهد و حتی پررنگتر شده. مطمئم هیچوقت از آن زده نمیشوم.بعد از اتمام چندین برگ، چشمانم سوز میگیرد و ماساژ میدهم.
خمیازه ای میکشم و حس خوب امید در رگهایم میدود.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش از تهدید شهناز مثل بیدی به خودم از آینده میلرزیدم.
کاغذها را لول میکنم و توی صندقچه میگذارم.مرتضی صندوقچه را برمیدارد و فرش را کنار میزند. با دقت به کارهایش نگاه میکنم تا چیزی دست گیرم شود، موزائیکی را جدا میکند.
جلو میروم و میبینم زیر موزایک فضای کوچکی خالی است.مرتضی صندوقچه را داخل آن فضا قرار میدهد و موزائیک را رویش میگذارد
و چند مشتی بهش وارد میکند.فرش را رویش میکشد و بعد خیلی زیبا نگاهم میکند و میگوید:
_اینجور چیزا نباید جلو دید باشه.
حرفش را تایید میکنم و میگویم:
_میدونم.
بعد از خواندن آیه الکرسی و سه سوره ی توحید میخوابم. صبح با صدای اقامه گفتن مرتضی بیدار میشوم و خودم را کش و قوسی میدهم .
میروم تا وضو بگیرم و بعد از نماز هم چند صفحه ای قرآن میخوانم.هوا که روشن میشود مرتضی برای خرید نان از خانه بیرون میرود
و من هم پنیر، کره و مربا را توی ظرف میریزم. دو لیوان چای را توی سینی میچینم. توی بالکن میروم و با دیدن گلدان های گل یخ لبخند میزنم.
برگهای کوچکشان زیر نور آفتاب میدرخشد و سرسبزی شان طراوت را به من هدیه میدهند. مرتضی از سر کوچه، نان به دست به طرف خانه می آید که زن چادری جلویش می ایستد
و چند جمله ای بین شان رد و بدل میشود و از هم جدا میشوند.سفره را پهن میکنم که صدای پایش از راه پله ها می آید.
در که را باز می کند سوز عجیبی وارد خانه میشود. نان ها را وسط سفره میگذارد و چایش را بی معطلی برمیدارد.نگاهم میکند و میگوید:
_تو با همسایه ها رفت و آمد داری؟
شانه بالا می اندازم و میگویم:
_نه! چطور؟
+در حد سلام و علیک چی؟
_نه، خب زیاد نیست که اینجاییم.
سرش را مدام تکان میدهد و در ادامه میگوید:
+خوبه، تا رفت و آمد نکنی کسی تو زندگیت سرک نمیکشه. بهتره کسی ندونه ما چی هستیم و کی هستیم، اینطوری برامون بهتره.
دوباره چای برایش میریزم. لقمه نانی جدا میکنم و میگویم:
_چیشد که اینو پرسیدی؟
کمی مکث میکند و دستش را زیر چانه اش میگذارد و میگوید:
+یکی از خانمای محل همین الان گفت که شما همون همسایه های جدیدین که خونه شون فلان جاست. منم گفتم بله، بعد گفت به خانمتون بگین ما هر دوشنبه ازین مراسمای ختم انعامو زیارت آل یاسین میگیریم؛ بیان.
_جدی؟
+آره.
_تو چی گفتی بهش؟
+هیچی، گفتم خانم من ازین مراسما شرکت نمیکنه.
مثل خمیری وا میروم و لب میزنم:
_اینو گفتی؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸
چشمانش را تنگ میکند و خیلی راحت میگوید:
_خب آره! توقع داشتی چی بگم؟
+من صبح تا شب تو این خونه ام، خب دلم میگیره!
_خوبه همین الان گفتم رفت و آمد نکن!
+خب چیکار کنم؟ دیوونه بشم تو این خونه!
_خدا نکنه، میدونم سخته ولی چاره چیه؟
قیافه مظلومی به خودم میگیرم و میگویم:
_میشه فقط برای مراسمشون برم و برگردم؟ کسی ازم چیزی پرسید، هیچی نمیگم. خوبه؟
کمی چپ چپ نگاهم میکند و میگوید:
_نه!
صبحانه ام را بدون هیچ حرفی میخورم و سفره را جمع میکنم.درحالیکه ظرفها را میشویم متوجه میشوم کنارم ایستاده اما خودم را به نفهمی میزنم تا خودش به حرف می آید:
_آخه بخاطر امنیت خودمون میگم! میگم مشکل برامون پیش میاد، از کجا معلوم کسی از همسایه ها لومون نده؟ ها؟
یک گوشم در است و دیگری دروازه، خوب من هم حق دارم! از بس توی خانه مانده ام کسل شده ام، باید جایی بروم.
جوابش را نمیدهم و دوباره شروع می کند به حرف زدن.آخر به حرف می آیم و می گویم:
_تو حرف منو نمیفهمی چون خودت میری بیرون، دلم لک زده با چند نفر حرف بزنم.
+خب بیا با من حرف بزن.
از روی بی حوصلگی نگاهش میکنم و میگویم:
_تو که همش بیرون! فقط شبها همو میبینیم.
_قول میدم زودتر بیام.
_نخیرم، بحثو عوض نکن.
دستهایم را خشک می کنم و رو به رویش می ایستم و میگویم:
_من نمیخوام زندگیم محدود باشه، این کارا برای اعضای سازمانه! من که نباید حق زندگی رو از خودم بگیرم!
هوفی میکشد و میگوید:
_چی بگم؟ خودت که میدونی به تو نه گفتن سخته!
انگار بال در می آورم و میپرسم:
_این یعنی آره؟
خنثی نگاهم میکند و لب میزند:
_این یعنی خیلی خیلی احتیاط کن وقتی میری دورهمی همسایه ها!
خوشحال میشوم، کلاهش را از روی میز برمیدارد و سرش میگذارد.کیفش را هم در دست میگیرد و میگوید:
_خداحافظ.
تا دم در بدرقه اش میکنم و وقتی از پله ها پایین میرود، میگویم:
_ظهر کوفته برات درست میکنم. حتما بیای!
توی پاگرد میایستد و لبخندزنان نگاهم میکند.
_چشم.
در را که میبندد میدوم و از توی پنجره نگاهش میکنم. آنقدر خوشحال هستم که نمیتوانم توصیف کنم.
باز هم سراغ دفترم میروم و از لحظه ای که پایم را توی این خانه گذاشته ام تا هم اکنون مینویسم. خودکارم رنگش تمام میشود و دفتر را جمع میکنم.
از در و دیوار خانه کسلی میبارد. جرقه ای توی ذهنم کلید میخورد و میروم دنبال اعلامیه ها. خیلی وقت است که مبارزه ام را تعطیل کرده ام!
چادرم را سر میکنم تا به مسجد سپهسالار بروم. باید بروم و حاج آقا امامی را ببینم.
سر کوچه تاکسی میگیرم تا برسم اذان ظهر را میدهند.
کرایه را حساب میکنم و چادر رنگی به سر میکنم و قاطی خانمها میشوم.تا میتوانم صورتم را میپوشانم و وارد مسجد میشوم.
اقامه را که میگویند همگی نیت میکنیم. بعد از نماز، گوشه ی پرده را میگیرم تا ببینم حاج آقا نیست.
حاج آقا پشتش به من است و نمیتوانم درست ببینمش.صبر میکنم همه بروند و دوباره چادر مشکی سر میکنم و وارد صحن مسجد میشوم
و کنار ورودی آقایون می ایستم که با صدایی بمی برمیگردم.آخوندی سر به زیر مرا مخاطب خود میسازد و میگوید:
_کاری دارین خواهر؟
مِن مِن کنان می گویم:
_من دنبال حاج آقا امامی میگردم. کجا هستن؟ چند دقیقه پیش دیدمشون.
سرش را بلند میکند و با تعجب نگاهم میکند، طولی نمیکشد که نگاهش را پس میگیرد و میگوید:
_مطمئنید؟
_بله! از پشت پرده دیدم.
اشاره میکند و هاج و واج دنبالش میروم به شبستان.خیلی آرام طوری که فقط من میشنوم، میگوید:
_راستشو بگید، شما کی هستین؟
بهم برمیخورد و میگویم:
_من با حاج آقا کار دارم، ایشون منو میشناسن. لطف کنین بگید کجا هستن.
_ایشون اینجا نیستن.
_مگه میشه؟ من همین الان دیدمشون.
درحالیکه تسبیح اش را میچرخاند و مخاطب چشمانش قالی است، باصدایش مرا مخاطب خود میسازد و میگوید:
_ببینید شما بگید کارتون چیه تا من به ایشون بگم.
_نمیشه! کار من خصوصیه، نمیتونم بگم.
در همین وقت صدای مش مراد بلند میشود که میگوید:
_آ سدرضا!
خوشحال میشوم و به دنبال صاحب صدا میگردم. مش مراد طبق معمول جارو بدست دور مسجد میگردد.جلو میروم و میگویم:
_سلام آقا مش مراد!
نگاهش را در چهره ام میچرخاند و میگوید:
_شمایید؟ علیک سلام دخترم، اینجا نایستید خطرناکه! بیاید داخل شبستان.
دنبالش وارد شبستان میشوم که مش مراد با دیدن آخوند میگوید:
_اینجایید آ سدرضا!
مرد لبخند میزند و میگوید:
_بله، درخدمت خواهرمون بودم.
مش مراد برمیگردد و مرا میبیند.آهی میکشد و میگوید:
_بله، دیدمشون.
جلو میروم و میپرسم:
_آقا مش مراد، حاج آقا رو ندیدین؟کارشون دارم.
دوباره آه میکشد و میگوید:
_مگه خبر ندارین؟
تای ابرویم را بالا میدهم و میگویم:
_چی رو؟
دست را به سرش میکوبد و به سختی لب میزند:
_حاجی رو که گرفتن!
انگار دیوار بلندی رویم خراب میشود و چند دقیقه ای مبهوت میمانم.با خودم میگویم مگر مرتضی به حاج آقا گوشزد نکرده است که دنبالشان هستند؟
مش مراد نفس عمیقی بیرون میدهد و با نگرانی میگوید:
_این مسجد داره کنترل میشه! چرا اومدین؟
سرم تیر میکشد و چشمانم را میبندم. چند نفس عمیق میکشم و میگویم:
_من اعلامیه میخوام.
+مگه شما فراری نیستین؟
_چرا هستم! مگه اشکالی داره؟
+خب شما شناسایی شدین، گیر بیوفتین که کارتون...
با اعتماد به نفس کامل جلوی مش مراد می ایستم و میگویم:
_من فکر همه چیزو کردم.
دستانش را از هم باز میکند و میگوید:
_والا من حریف زبون زنها نمیشم. آ سدرضا شما چی میگین؟
آ سدرضا که جز سکوت چیزی دیگری نداشت، بالاخره لب باز میکند.
_والا چی بگم، اگه فکرشو کردن که ما چیکاره هستیم.
خوشحال میشوم و میپرسم:
_خب اعلامیه بدین! من کارمو خوب بلدم.
مش مراد زیر لب ذکر میفرستد، انگار خونش به جوش آمده، میگوید:
_والا این آ سدرضای ما، پسر و شاگرد و نایب حاجی ماست. حاج آقا کارهاشونو به ایشون سپردن. از خودشون درخواست کنین.
آ سدرضا تسبیحش را از دو دستانش جدا میکند و دستش را روی سینه اش میگذارد، میگوید:
_والا مش مراد که خودشون صاحب اختیار هستن ولی پدر این امور رو به من سپرده اند. شما مطمئن هستین دیگه؟
مشتاقانه سر تکان میدهم و میگویم:
_بله حاج آقا!
دستی به ریشش میکشد و ادامه میدهد:
_اینجا کسی واسه اعلامیه نمیاد دیگه، چون اولا امنیت نداره و ثانیا تحت کنترله. پس شما برید کتاب فروشی امید،آدرسشم خدمتتون میدم.فقط وقتی رفتین بگید از طرف آسدرضای امامی آمدین.
بعد تسبیحش را مقابلم میگیرد و میگوید:
_این تسبیح رو که نشونشون بدید، خودشون میفهمن.
تسبیح را میگیرم و بعد از یادداشت آدرس خداحافظی میکنم.مش مراد مرا از در پشتی مسجد بیرون میکند.
نگاهی به ساعت می اندازم و میبینم چیزی به آمدن مرتضی نمانده پس از رفتن به کتاب فروشی خودداری میکنم.
توی تاکسی مینشینم و نرسیده به خانه پیاده میشوم.
چند قلم وسیله که برای پختن کوفته لازم دارم را میگیرم و شتابان به خانه میروم. لباسهایم را در نمی آورم و پای گاز میایستم.
از روی دفتر تک تک کارها را انجام میدهم تا کوفته آماده شود.بوی خوبی در خانه پیچیده و خودم را با بوی غذا سیر میکنم!
لباس ها و چادرم را از روی زمین برمیدارم و سر جایشان آویزان میکنم.
آشپزخانه را جمع و جور میکنم و ظرفهای اضافی را میشویم.مرتب به کوفته ها سر میزنم. یک چشمم به غذا است و چشم دیگرم به سر کوچه دوخته شده تا ببینم مرتضی آمده یا نه!
باز هم غروب میشود و اثری از مرتضی نیست، از بدقولی اش حالم گرفته میشود. زیر گاز را خاموش میکنم و توی بالکن می ایستم که می بینم کسی دوان دوان وارد کوچه میشود.
خوب که دقت میکنم می بینم مرتضی است، نفس راحتی میکشم و دلشوره را از خودم میرهانم.زنگ در به صدا درمیآید و آیفون را میزنم.
میخواهم سر سنگین باشم. در باز میشود و مرتضی با چهره ی مشوش و عرق کرده وارد می شود.وارد حمام میشود.
روی مبل نشسته ام و مرتضی همان طور که با حوله سرش را خشک میکند رو به رویم ظاهر میشود.سرش را پایین انداخته و میگوید:
_میدونم بدقولی کردم ولی مدیونتم اگه بگم کار نداشتم که نیومدم.
رویم را به سمت دیگری میکنم که جلوی پاهایم زانو میزند و میگوید:
_قهر نکن خانم! اگه قهرم میکنی نباید بیشتر از یک روز باشه ها! بیا شام بخوریم!
اخم میکنم و میگویم:
_مگه چیکار داشتی؟
_خب باید توی یک روز هزار تا روزنامه چاپ میکردم! اوستا گفت تا تموم نشده نمیتونم برم. میبخشی؟.... اصلا نبخش، وایستا اول یه چیزی بهت نشون بدم بعد اگه خواستی ببخش.
توی راه پله ها میرود و با جعبه ای برمیگردد. جعبه را توی هوا میچرخاند و جلویم میگیرد و میگوید:
_بفرما!
با اکراه جعبه را از دستش میگیرم و درش را باز میکنم. با دیدن کفش های ورنی که تازه مد شده لبخند میزنم و میگویم:
_اینا که خیلی گرونه!
نفسش را با صدا بیرون می دهد و لبخند زنان میگوید:
_برا همین دیر اومدم، هزارتا روزنامه چاپ کردم تا اوستاد دستمزدمو زیاد بده. بعدشم برات اینا رو خریدم!
دستش را با ذوق میگیرم و میگویم:
_ممنون مرتضی!
بوسه ای عمیق به دستم مینشاند و میگوید:
_قابل شما رو نداره، تو لیاقتت بیشتر از ایناست.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰
سفره را پهن میکنم و غذا را گرم میکنم. کنار بشقابها قاشق و چنگال میگذارم و بشقاب کوفتهها را وسط سفره مینشانم.
مرتضی دستانش را بهم میمالد و میگوید:
_عجب کوفته ای شده!
با ذوق و از ته دل لقمه در دهانش میگذارد. من هم از لقمه گرفتن و بهبه کردنش تشویق میشوم و لقمه به دهان میگذارم.
سفره را جمع میکنیم و طبق معمول ظرف ها را باهم میشوییم. دستانم را دیرتر از مرتضی خشک میکنم، چای میریزم و برایش میبرم.
مانده ام چطور قضیه حاج آقا را بگویم و چطور نگویم! کمی دور و برم را نگاه میکنم و بالاخره جرئت پیدا میکنم و میگویم:
_مرتضی؟
چایش را برمیدارد و میگوید:
_جانم؟
_یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
مردمکش را توی کاسه چشمش میچرخاند و لب میزند:
_تا چی باشه!
آب دهانم را با صدا قورت میدهم و با تردید میگویم:
_من امروز رفتم مسجد سپهسالار!
چشمانش مثل توپی گرد میشود و میپرسد:
_اونجا چرا؟ آخه با خودت فکر نکردی اونجا خطرناک باشه؟
حرفش را قبول دارم اما نمیتوانم گوسفندی که تا دم پوست کنده ام را رها کنم! من #وظیفه ام در این بحبوحه تبلیغ حکومتی اسلامی است.
اگر کوتاهی کنم جواب پیامبر (ص) و ائمه را چه بدهم؟ هر کسی در زمانی ماموریتی دارد،
مثلا انصار و مهاجرین وظیفه شان این بوده که پشت امام علی (علیهالسلام) بایستند و حقشان را بگیرند اما وظیفه خود را ندانسته و به آن عمل نکردند
که نتیجه اش این شد بیبی دوعالم بین در و دیوار قرار گرفت و تک و تنها پشت علی اش را ماند. اگر من چشمم به #رهبر امروزم نباشد پس فرق من با آن غفلتزده ها چیست؟
_چرا میدونستم خطرناکه ولی در عین حال که مراعات کردم داخل شدم.بگو چه اتفاقی افتاده بود؟
زیر چشمی نگاهم میکند و میپرسد:
_چه اتفاقی؟
_حاج آقا امامی رو گرفتن! پسرش به جاشون اومده بود.
حالت چهره اش را از دیده میگذرانم اما به اندازه نخی از تعجب در تار و پود صورتش دیده نمیشود. سکوت میکند و به گوشه ای خیره میشود.
_خب... بعضیا کارایی میکنن که فکر میکنن خیلی شجاعن درحالیکه عین دیوونگیه! البته دور از جون حاج آقای شما. ولی خب واقعا همینه! حاج آقا باید مخفی میشد ولی روزی که رفتم پیشش و گفتم، گفت که خودش میدونه اما نمیتونه این همه کار رو ول کنه و فرار کنه. گفت اگه یک ذره بیکار باشم باید فردای قیامت جواب بدم که چرا به اندازه توانم کار نکردم. بعدشم خودشو به خدا سپرد و رفت.
+تو واقعا اینو دیوونگی میدونی؟ رفتن توی دهن شیر کار هرکسی نیست!
از نگاهش اینطور فهمیدم که حرفم برایش مهم نیست و خودش میگوید:
_خب از روی عقل هم نیست!
+مگه همه چی باید از روی عقل باشه؟مگه مثل غربیها، روشنگری عقلی۱ داریم؟
ما یه چیزی هم به عنوان دین داریم و به اونم باید رجوع کنیم، پس کسایی که شهید میشن و جون میدن بی عقلن نعوذبالله؟
دیگر حرفی نمیزند و رادیو را برمیدارد و موجش را عوض میکند.
وضو میگیرم و با خودم فکر می کنم چقدر عقاید سازمان روی مرتضی اثر گذاشته است!
اگر هم ناخواسته و بدون تامل چنین حرفهایی میزند باز هم واقعا نگران کننده است.
صبح بدون این که صبحانه بخورم از خانه بیرون میزنم و پیاده به کتاب فروشی امید میروم. کتابفروشی کوچکی است و بالایش ساختمان دیگریست.
در را که باز میکنم صدای زنگوله ی بالای در بلند میشود و صاحب مغازه از توی کتابها سرش را بیرون می آورد.
مرد جوانی به نظر میرسد و جلو میروم.
کمی کتابها را بررسی مکنم و بعد به او میگویم:
_من برای خرید کتاب نیومدم.
جوان دستی به موهایش میکشد و می گوید:
_پس برای چی اومدین همشیره؟ اگه عکاسی میخواین برین که طبقه بالاست.
دستم را در هوا تکان میدهم و خیلی آرام لب میزنم:
_نه اومدم اعلامیه بگیرم.
مرد نگاهی به من می اندازد و میگوید:
_ما اینجا اعلامیه نداریم. شوخی میکنید؟
لحن جدی به خود میگیرم و چادرم را به خودم میچسباندم.
_نخیر! آ سدرضا امامی منو فرستاده.
جوان دوباره سرش را میخاراند و میگوید:
_آ سدرضا امامی؟...
کمی مکث میکند و ادامه میدهد:
_همچین اسمی رو تا حالا نشنیدم. شاید کتاب فروشی خیابون اونوری رو بهتون آدرس دادن.
یک لحظه به خودم شک میکنم و میگویم نکند اشتباه کرده ام! در دلم انگار رخت می شویند. با صدای لرزانی میپرسم:
_اسم اون کتابفروشی چیه؟
_کتاب فروشی حیدری.
یکهو یاد تسبیح می افتم و با عجله از کیف بیرون میکشمش.تسبیح را روی ویترین شیشه ای میگذارم و میگویم:
_بفرما! اینم نشونی آ سیده.
تسبیح را که در دستش میگیرد برق عجیبی در چشمانش نقش میبندد و میگوید:
_اینو از کجا آوردین؟
نگاه زیرکانه ای می اندازم و میگویم:
_پس شناختین! چرا باور نمی کنین منو آقا سید فرستاده؟
با دستش اشاره میکند دنبالش بروم. از جای بریدگی ویترینها به دنبالش میروم و وارد زیر زمین میشویم.
کلی دستگاه چاپ این پایین هست. درحالیکه نگاهم به دور و بر است با گوشم حرفهایش را میشنوم که میگوید:
_ببخشید، تازگیا خیلیا رو می گیرن و ما هم مجبوریم سوال پیچ کنیم.
_نه خواهش می کنم.
بسته ای را جلویم میگیرد و میگوید:
_بفرما! سخنرانی جدیدشونه
به دستگاه ها اشاره میکنم و میپرسم:
_اینا برای چاپ اعلامیه است؟
میخندد و درحالیکه سر به زیر است میگوید:
_نه! البته اعلامیه هم باهاش چاپ میکنیم.
به بسته نگاه میکنم و میگویم:
_اینا که خیلی زیاده! چجوری با خودم ببرم؟ نمیشه همین جا باشه و دفعه بعدی بگیرم ازتون؟
دستهایش که از روغن سیاه شده را به لباسش میمالد و بسته را میگذارد سر جایش. چندتایی را لای کتابی میگذارد و به دستم میدهد و میگوید:
_بفرما همشیره، چیز دیگه ای نمیخواین؟
کتاب را میگیرم و تشکر میکنم. از همان راهی که آمده ام میروم.تا خانه چند اعلامیه را پخش میکنم
و کمی بیشتر توی خیابان ها میچرخم. توی تاکسی، گونیهای جلوی دکانها و درز های در خانه ها اعلامیه می اندازم و سریع دور میشوم.
یکهو به جمعیت اعتراض کننده ها می خورم. اولشان با چند عکس و آرم مجاهدین خلق است و آخرشان هم همینطور
اما وسط این جمعیت تنها عکس های امام خمینی هست و مردم شعارهای انقلابی سر میدهند.
متوجه میشوم با این کار سازمان میخواهد تمام جمعیت را به نفع خودش مصادره کند!
وارد جمعیت میشوم و چند اعلامیه ای هم آنجا میدهم و سریع به خانه برمیگردم.
غذایی روی بار میگذارم و با جارو دستی خانه را جارو میزنم که صدای در بلند میشود.جارو را می اندازم و از لای پرده به در نگاه میکنم.
یک زن چادری است و چادرم را برمیدارم و پایین میروم.در را باز میکنم که زن جوانی، سینی پر از کاسه آش را جلویم میگیرد و لبخند زنان میگوید:
_نذریه، از روضه ی حضرت ابالفضل (علیهالسلام).
کاسه ای برمیدارم و تشکر میکنم که همان خانم میگوید:
_خواهش میکنم، فقط دوشنبه بعدی هم مراسم هست. خواستین تشریف بیارین.
_کدوم همسایه؟
_خانم اختری اینا، همون خونه دوم که درش فیروزه ای هست.
باز هم تشکر میکنم و در را میبندم.بوی پیاز داغ و نعنا مرا گرسنه میکند. طاقت نمی آورم و توی ظرفی برای خودم میریزم.
هر چه دلم میکشد میخورم و باقی اش را برای مرتضی نگه میدارم
طولی نمیکشد که دوباره صدای در می آید و چند دقیقه بعد صدای پای مرتضی را از راه پله میشنوم.در باز میشود و خندان به من سلام میدهد.
جوابش را میدهم که سر قابلمه را برمیدارد و شروع میکند با ناخنک زدن!
آرام به پشت دستش میزنم و میگویم:
_برو دستاتو بشور!
میخندد و با مایع دستش را میشوید و حباب دست میکند.وقتی حسابی میشوید از من میپرسد:
_ماهرو پسند شده؟
میخندم و میگویم:
_آره!
سالاد را درست میکنم و سفره را پهن می کنیم. از این که ناهار دیگری را با او میخورم خوشحال هستم.یاد آش می افتم و میگویم:
_راستی همسایه اش آورده. یادم رفت بهت بگم.
_اول غذای خانممون بعد آش.
قند در دلم آب میشود و اشتهای بیشتری برای خوردن پیدا میکنم.بعد از ناهار اندکی میخوابد و بعد بیرون میرود.
اعلامیه هایی که برایم باقی مانده را می شمارم و سرجایشان میگذارم. از فردا کارم این میشود که صبح تا اذان اعلامیه پخش کنم
و بعد برگردم و در وقتهای اضافه ام خاطراتم را ثبت کنم.هر چه میگذرد هوا رو به گرمی میرود تا این که در اسفند ماه بوی عید را میتوان دید.
بساط خانه تکانی را پهن میکنم و به خانه صفایی دیگر میدهم.سبزه عید میکارم و مرتضی هم در کارها کمکم میکند.
گاهی دفترم را برمیدارد و میخواند. فکر نمیکند که من نوشته ام و از قلمم تعریف میکند.
یک روز که برای پخش اعلامیه از خانه بیرون میروم می فهمم کسی در تعیقب من است و راهم را به بازار کج میکنم.
اولش شک دارم اما وقتی در بازار میبینمش یقین پیدا میکنم و به کوچه پس کوچه های بازار پناه میبرم و گمم میکند.
وقتی به خانه برمیگردم با صدایی به عقب برمیگردم و می بینم کاغذی جلوی در افتاده است.
کاغذ را برمیدارم و میخوانم. آدرسی داخلش است و گفته شده آن جا بروم.
وقتی پایین کاغذ را می بینم وحشت میکنم.
نام شهناز آتش ترس را در دلم روشن میکند و یاد تهدیدهایش می افتم.از کله شقی مثل او که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد همچین انتظاراتی هم میشود داشت.
______
۱. روشنگری عقلی از سده های هفدهم و هجدهم میلادی شکل گرفت. روشنگری عقلی که رویکرد دنیوی دارد، روح را نمی پذیرد و به دئیسم منجر می شود.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🏴🚩🏴🚩🚩🏴🚩🏴 🏴 #نظرات_شما ☆ناشناس بمون https://daigo.ir/secret/4363844303 ☆نظرسنج
🖤🤍🤎🖤🤍🤎
💟 #نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://daigo.ir/secret/4363844303
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly