هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پـایـانـ نـاشـنـاسـ هـا
سرباز و خدمتگذار حضرت مهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف باشیم🖐
🌱شبتون حسینی
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بزرگوار حضرت اقا گفتن چند نفری رو تایید و تاکید کردم اما اونایی که نمیشناختم هیچ نظری ندادم! ولی سخن
یه حرفی بزنم دیگه به قول معروف ختم کلام باشه😄
👈من نمیگم پزشکیان بده. خوب نیست یا هرچی.
❗️ولی ادم وقتی رئیسجمهور میشه باید خیلی مواظب جملاتش باشه. وقتی برای دفاع از کابینهش به مجلس رفت و سخنرانی کرد. حرفاش سوژه شبکههای معاند و دشمن شد...
با جملات نادرستش دشمن سواستفاده کرد و پاس گل به دشمن بود. توقع نداشتیم🥺
حضرت اقا به ایشون از لفظ "حفظه الله" به کار بردن🥰
فقط میتونیم براشون دعا کنیم. و اگه دستمون بازه باید کمک کنیم بهشون و برای کشورمون که خدا و اهلبیتشون کمکمشون کنن تا بسلامت این ۴ سال بگذره😥
فتنه و آشوب رو هیچکسی دوست نداره ولی فقط نگرانم... واقعا این مملکت رو امام زمان جانمون مراقب هستن وگرنه تا حالا هزار بار تجزیه شده بود🥺✋
حالا رسیدم به حرف شهید سردار سلیمانی که گفتن ایران حرم است.🌹🕊
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
ب س م ر ب ا ل ح س ی ن ع ل ی ه ا ل س ل ا م ツ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
کاغذ را میسوزانم و آن روز را با فکر به تکه کاغذی سپری میکنم. مرتضی صبح زود بیرون میرود و شک دارم که بروم یا نه!
هنوز تمام خانه را تمیز نکرده بودم و از طرفی ترس دارم به آن آدرس بروم.
ناهار میگذارم و به ساعت نگاه میکنم. تا ساعت دو، سه ساعتی مانده است.غذایم را که درست میکنم، شعله غذا را خاموش میکنم.
نمازم را میخوانم و کابینتهای آشپزخانه را مرتب میکنم، چشمانم به ساعت خشک میشود اما نمیدانم چه کنم.
عقربه خودش را به یک میرساند و چیزی در وجودم میگوید بروم و یکی دیگر میگوید نه. در آخر حاضر میشوم و با خودم میگویم آن محلی که آدرس داده، نمیروم و اطراف آن حوالی ظاهر میشوم.
تاکسی میگیرم و به خیابان نزدیک آن آدرس م روم.
خوب صورتم را میپوشانم و با اجناس مغازه ها خودم را سرگرم میکنم.
منتظر هستم تا صدایی از شهناز توی گوشم بپیچد که صدای تیر و اسلحه بلند میشود.
همگی به سمتی فرار میکنند و من به طرف صدا میروم.انگار هیچ چیز دست خودم نیست و یک چیزی مرا به سمت خودش می کشد.
صدا از داخل یک بانک می آید.چند نفری با اسلحه و یک ساک از بانک بیرون میزنند.
یک زن هم بیرون می آید و سوار شورلت میشود. یکی از مردها دستمال روی صورتش می افتد.خودم را کنار دیوار مغازه ای میکشم و سرک میکشم.
با دیدن چهره ی آن مرد بدنم سست می شود و روی زمین می افتم. مرتضی با اسلحه از بانک بیرون می آید و سوار موتور میشوند و میروند.
وقتی آنها میروند تازه مردم جرئت میکنند نزدیک شوند.تمام شیشه ها خورد شده و کف خیابان ریخته.
چند زن به من نزدیک میشوند و میپرسند:
_خانم خوبی؟ چیزی ازتون دزدیدن؟"
همه چیز دور سرم میچرخد و در سیاهی مطلق فرو میروم.با نشستن قطرات آب و نوازش شان به هوش می آیم.
نور چشمانم را میزند اما به سختی چشمانم را باز میکنم. قیافهی زن غریبه ای جلوی چشمانم نمایان میشود که با باز شدن چشمانم میگوید:
_به هوش اومد!
چند زن دیگر هم کنارم می آیند و خدا را شکر میکنند.سر جایم نیم خیز میشوم و به طرافم نگاه میکنم و میپرسم:
_اینجا کجاست؟
همان زن که در بدو باز کردن چشمانم دیده بودمش، میگوید:
_دم بانک غش کردی، اوردیمت با همسایه ها خونه خودمون. کس و کار داری؟
با شنیدن سوالش طوری نگاهش میکنم که با دستپاچگی میگوید:
_نه واسه اینکه بهشون زنگ بزنیم و نگران نشن گفتم.
فقط میگویم:
_لازم نیست!
از جا بلند میشوم که دوره ام میکنند و میگویند کمی استراحت کنم اما با یادآوری آخرین صحنه ای که به یاد دارم، نمیتوانم قبول کنم.
تاکسی میگیرم و به طرف خانه حرکت میکنم. یک لحظه چهره مرتضی و اسلحه دستش از جلوی چشمانم دور نمیشود.
به راننده میگویم سریعتر برود. قبول میکند و کمی تند میرود.به سر کوچه که میرسیم می ایستد و کرایه را بیشتر میدهم و به طرف خانه میدوم.
صدای راننده را میشنوم اما بهایی نمیدهم.
کلید را توی قفل می اندازم و نمیفهمم چطور پله ها را بالا میروم.یکهو پایم پیچ می خورد و پخش زمین میشوم. از شدت درد صورتم را مچاله میکنم و آخ بلندی از دهانم خارج میشود.
در باز میشود و مرتضی هراسان به طرفم می آید و میپرسد:
_چیشد؟ خوردی زمین؟ بزار کمکت کنم.
دستش را با شدت پس میزنم که خیره نگاهم میکند و هاج و واج میگوید:
_میخوام کمکت کنم.
سعی میکنم خودم را کنترل کنم و به سختی و با کمک دیوار بلند میشوم.
_نیازی به کمکت ندارم!
لنگان لنگان از پله ها بالا میروم و خودم را به خانه میرسانم. آنقدر از کاری که کرده بدم می آید که حاضر نیستم دستش به من بخورد! همان دستی که اسلحه روی مردم کشید.توی اتاق میروم و در را بهم میکوبم. به در میزند و میگوید:
_کسی بهت چیزی گفته؟ چرا ناراحتی؟
با لحن عصبانی داد میزنم:
_آره! یکی یه حرفی بهم زده!
_کی؟
در را باز میکنم و توی چشمانش نگاه می کنم و میگویم:
_شهناز!
با شنیدن نام شهناز هوفی میگوید و صورتش را طرف دیگری میکند.همانطور که به طرف مبل میرود، میگوید:
_تو به حرف اون گوش دادی؟ هه! تو که میدونی باهم لجه، چرا حرفاشو باور میکنی.
_باور نکردم... تا با چشمای خودم ندیده بودم.
برمیگردد و نگاهم میکند و میپرسد:
_چی دیدی؟
حالا مقابلم ایستاده، برای اینکه بتوانم چشمانش را ببینم باید صورتم را بالا بگیرم.نفسهایش به صورتم میخورد و به سختی لب میزنم:
_دیدمت...
صدای خورد شدن قلبم را حس میکنم، شیشه بغض در گلویم میشکند و چشمه چشمانم جوشیدن میگیرد.
با دیدن اشکهایم رگش متورم میشود و دستی به موهایش میکشد. اخم هایش را در هم میکشد و با صدای بلندی میپرسد:
_چی دیدی؟
_تو رو!
_نه دقیق بگو چی دیدی! میخوام بدونم از من تو ذهنت چی ساختی.
آب دهانم را قورت میدهم. پاهایم یاری ام نمیکنند و قامتم فرو میریزد و روی زمین مینشینم و میگویم:
_توی بانک بودی با چندنفر که همتون مسلح بودین. اسلحه هاتون هم به طرف مردم بود! پولاشونو توی اون ساک لعنتی ریختین و فرار کردین! نگو که اینم برای مردمه چون باورم نمیشه!
نگاهم میکند و آرام زمزمه میکند:
_چرا اومدی؟
_آره نمیومدم و مثل کبک سرمو میکردم تو برف؛ نمیدونستم دارم با کی زندگی میکنم. حالا شناختمت! جلوی من که حق با توعه و موافقم میگی، جلوی اونا یه "نه" نمیتونی بگی. اگه یه ذره هم با من موافق بودی، این کارو نمیکردی!
به حرف می آید و با فاصله از من مینشیند.
_هرطور دوست داری فکر کن! ولی من مجبورم!
+فوقش جون خودمو و خودت در خطره!تو برق امید تو صورت اون پیرمردی که پول به دست کارمند بانک میده رو ندیدی؟ اون آدمایی رو ندیدی چشم امیدشون به همین پول کمی که از دست دزدا توی بانک میزارن؟ اون بیچاره هایی که با زحمت این پولا رو درمیارن. چطور دلتون اومد؟ ها؟
خودش را بیخیال میگیرد و میگوید:
_شلوغش نکن! ما اون پولا رو که برای خودمون برنداشتیم. اون پولا برای خودشون خرج میشه، ما با اون پولا براشون آزادی درست میکنیم.
_آزادی زوری؟ کسی که یه تیکه نون نداره، شب بزاره جلوی زن و بچش، از آزادی چی میفهمه؟ جز گرسنگی؟ جز نداری؟
_اونا الان نمیفهمن اما بعدا متوجه میشن که چه کاری براشون کردیم.
_تا حالا نظرشونو پرسیدین؟ اگه اونا راضی باشن خودشون دودستی تقدیمتون میکنن. شاید اصلا آزادی شما رو نخوان!
صدایش را بالا میبرد و داد میزند:
_یه جوری حرف میزنی انگار ما خائنیم! نخیر اونا از مبارزه چی میفهمن؟ ما ایم که جونمونو کف دست میزاریم و جلوی امپریالیسم و ساواک وایمیستیم.
کلافه به نظر میرسد و کتش را برمیدارد و بدون حرفی دیگر از خانه بیرون میزند.
نفسم را با شدت بیرون میدهم.آب خنکی میخورم و به صورتم آب میزنم.
اشک و آب روی صورتم قاطی میشود. بریده بریده نفس میکشم و توی بالکن میروم و ریه ام را از عطر باران پر میکنم.
نمیدانم تند رفتم یا نه، ولی میدانم حرف دلم را گفتهام.
شب که میشود منتظرم برگردد و نگاهم به در است. هر صدایی میشنوم به در نگاه می کنم اما بعد میفهمم او نیست.
بدون خوردن شام به رختخواب میروم و میخوابم اما گوش هایم به صدا حساس میشوند و با اندکی بیدار میشوم.
تا صبح چند بار بیدار میشوم و در آخر با شنیدن آوای اذان بلند میشوم و تا صبح با خدا مناجات میکنم.
تصمیم میگیرم چند روزی برای رو به راه شدن زندگیم روزه بگیرم. بدون خوردن سحری روزه میگیرم.
از اول صبح دلم بهم میپیچد و قار و قور میکند. با این حال برای پخش اعلامیه میروم و در آخر سری به کتابفروشی میزنم.
کتابفروش علاوه بر اعلامیه، نوارهای سخنرانی آیت الله خمینی را هم میدهد.
با تنی بی جان خودم را به خانه میرسانم و وسط نشیمن از خستگی و گرسنگی دراز میکشم.
به سختی خوابم میبرد و وقتی چشمانم را باز میکنم چیزی نمیبینم. هوا تاریک شده، به دور و اطرافم نگاه میکنم.
توی اتاق میروم تا شاید مرتضی را ببینم اما خبری از او در خانه نیست. الان از یک روز بیشتر شده که قهر هستیم.
اول غذا میخورم و بعد نماز میخوانم. دست و پایم جان میگیرند و نیرو به بدنم برمیگردد.
ناخودآگاه گریه ام میگیرد و تسبیح را به آخر نرسانده رها میکنم.نمیدانم چرا گریه می کنم؟ شاید دلتنگ و نگرانش هستم؟ شاید دلخور هستم؟ نمیدانم...
تسبیح را برمیدارم و میگویم:
" خدایا مگه نگفتی که باهاش خوشبخت میشم؟ این شد خوشبختی؟ اون از من فراریه و من از اون، چطوری آخه؟"
سرم را روی مهر میگذارم و از ته دل زجه میزنم...
سحری کته گوجه میگذارم و میخوابم. با صدای ساعت زنگی بیدار میشوم. نیمساعتی تا اذان مانده که مشغول میشوم. چند دقیقه ای به اذان مانده و دو رکعت نماز شب میخوانم.
اذان صبح را که میدهند بعد از نماز میخوابم. با زینگ زینگ ساعت بیدار میشوم.
کمی فکر میکنم تا یادم می آید امروز چند شنبه است، حاضر میشوم تا مثل هر دوشنبه به دوره قرآن همسایه ها بروم.
وارد میشوم و خانمی توی مشتم گلاب میریزد
گلاب را بو میکنم و روی چادرم میریزم و گوشه ای مینشینم. دختر همسایه، قرآن ها را تقسیم میکند
یک قرآن برمیدارم. زنهای مسن شروع میکنند به قرآن خواندن. به معنی ها توجه میکنم و حظ میبرم، با تمام شدن جزئی همگی صلوات میفرستند و چای و شیرینی میدهند.
با دیدن شیرینی لبخندی میزنم.هر موقع که چیزی در خانه ی همسایه میدادند من نمیخوردم و می آوردم تا مرتضی هم بخورد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
شیرینی و چای را پس میزنم و تشکر میکنم. موقع رفتن یکی از خانم ها صدایم میزند.
_خانم حسینی؟
برمیگردم، خانم فروزنده است. همسایه خانهی پهلویی مان.
_بله؟
صاحب خانه هم کنارش ایستاده که خانم فروزنده میگوید:
_ببخشید چند لحظه میشینید؟
به اطراف خانه نگاه میکنم و بعد مینشینم. خانم فروزنده کنارم مینشیند و با لبخند به خانم صاحب خانه اشاره میکند و میگوید:
_خانم صالحی رو که میشناسین؟
بله بله ای میکنم که میگوید:
_ماشاالله آدم تحصیل کردهای به نظر میرسین. راستش دختر من و خانم صالحی بخاطر حجابو و مسائلی که پیش میاد و خودتون لابد بهتر میدونین، نمیتونن برن مدرسه. منم گفتم اگه قبول کنین بیان پیش شما واسه درس. حیفه جوونن، تازه الانم دوران درس و تحصیله. بنظرم ظلمه که نتونن درس بخونن.
به حرف های خانم فروزنده گوش میدهم و یاد خودم میافتم.
دلم نمیخواهد یکی مثل خودم حسرت درس و درس خواندن را در دلش داشته باشد. برای همین قبول میکنم و پایه تحصیلیشان را میپرسم.
یکی پنجم متوسطه است و دیگری چهارم. قبول میکنم تا جایی که میتوانم کمکشان کنم تا غیابی امتحان بدهند و قبول شوند.
کلی شیرینی و شکلات توی پاکت برایم می آورند. اول قبول نمیکنم اما بعد خود خانم صالحی توی کیفم میگذارد و تشکر میکنم.
به خانه میروم تا به ادامه کارهایم برسم. تا عصر کار آشپزخانه را تمام میکنم. سطح زباله مملو از آشغال شده و بوی بدی توی خانه پیچیده است
و از طرفی کلی روزنامه کف ریخته و مجبور میشوم خودم آشغال ها را ببرم و بریزم توی سطل.
چند باری از بوی بد زباله ها عق میزنم و با دیدن قطره های شیرابه روی پلهها چندشم میشود. به سختی به زباله ها را به سطل میرسانم و چپه م کنم.
مجبور میشوم راه پله را هم تمیز کنم و با جارو و آب تک تک پله ها را میشویم.کمرم از بس دولا بوده ام راست نمیشود و از درد نمیتوانم تکان بخورم.
چند دقیقه ای روی پله مینشینم و صبر میکنم تا حالم بهتر شود. لباس میپوشم و اعلامیه ها را لای کتاب میگذارم.
کتاب را توی کیفم میگذارم.معشوق زمستان گویی با سرمایش میخواهد وقت بیشتری را بخرد،
اسفند به فکر دیگران نیست و دلش میخواهد دست در دست زمستان همه جا را پر از ردپای برف شان کنند.
سوز عجیب امروز مرا وادار میکند تا ژاکتم را بپوشم. جلوی آیینه می ایستم و چادرم را به سر میکنم.
روحی که چادر به من هدیه میدهد و امنیتش را با هیچ لاک و رژی حاضر نیستم عوض کنم.
از خانه بیرون میزنم و توی خیابانهای شلوغ میروم. طرفهای لاله زار میروم و توی مغازه های شلوغش خودم را جا میدهم.
همگی سرگرم خرید و انتخاب هستند و من اعلامیه ای در مغازه میگذارم و بیرون می آیم.
توی بازار میروم که صدای دعوا می آید، همگی مشغول دعوا هستند که گوشه ای پناه میگیرم و بی آنکه صورتم دیده شود چندین اعلامیه را به هوا پرت میکنم.
باران اعلامیه روی سر کاسبان و خریداران مینشیند و سریع دور میشوم.دیگر صدای دعوا نمی آید و همگی کاغذ ها را از هوا می قاپند و یکی میگوید:
" اعلامیه آیت الله خمینی!"
دیگری میگوید:
" آخ فداشون بشم، آقا یه پارچه نوره!"
مردی با صدای خشک میگوید:
" این حرفارو نزنین!"
صدایی که از اعلامیه خبر داد را میشنوم که میگوید:
" الان تموم حرفا شده این!"
آژان ها که تازه متوجه ماجرا میشوند مردم را متفرق میکنند و دنبال فرد مشکوکی میچرخند که تا آن موقع من دور شده ام.
نفس راحتی میکشم و به خانه برمیگردم. نیمرویی برای افطار میپذم و به یاد مرتضی نمیگذارم زیاد سفت شود.
خرمایی در دهانم میگذارم و نیمرو را تا نیمه میخورم و توی یخچال میگذارم. آخرین باری که به کتاب فروشی رفته بودم، مرد فروشنده برای پخش نوار کاست ها یک مشت کتاب باطله بهم داد و گفت برگه هایش را بچسبانم و به اندازه نوار جا خالی کنم.
بعد نوار را توی کتاب قایم کنم و هر روز چند نوار کاست هم پخش کنم.کتابی را برمیدارم و چسب کاری میکنم
بعد نوار را وسط صفحه ای میگذارم و دور تا دورش را با مداد علامت میزنم و با کاتر میبرم و خالی میکنم.
نوار را داخلش میگذارم و کتاب را میبندم، برای بار اول با دقت انجام داده ام و رضایت دارم. چندتایی دیگر درست می کنم و چشمانم از بی خوابی سوز میگیرد.
خمیازه میکشم و آخرین کتاب را هم تمام میکنم. سرم را روی میز میگذارم تا کمی چشمانم روی هم برود و بعد بلند شوم و سحری درست کنم.
میخوابم و وقتی چشم باز میکنم که خورشید همه جا را روشن کرده. اولین چیز یاد نماز صبحم می افتم و دمق میشوم.
سریع قضایش را بجا می آورم.
کتابها را از روی میز و دور و اطرافش جمع می کنم و توی کمد قایم میکنم.صدای زنگ در بلند میشود،
فکر میکنم مرتضی است و چادرم را هول هولکی برمیدارم و از پله ها پایین میروم. در را که باز میکنم خانم غلامی را میبینم که خندان به من زل زده است.
لبخند بی جانی میزنم و بغلش میکنم. انگار از حالات صورتم چیزهایی فهمیده و میپرسد:
_از دیدنم خوشحال نشدی؟
الکی میخندم و میگویم:
_نه! منتظر یه نفر بودم. بیشتر شوکه شدم.
تعارفش میکنم و وارد میشود؛ میخواهم در را ببندم که میگوید:
_در رو نبند، یه مهمون دیگه هم داری!
در را باز میکنم. چند ثانیه بعد چهرهی حمیده پیش چشمانم ظاهر میشود.چند دقیقه ای نگاهش میکنم
و بعد هم را بغل میگیریم. خوب عطرت وجودش را لمس میکنم و به خودم می چسبانمش.
با دیدن حمیده بیشتر یاد مرتضی میافتم. یاد تک تک روزهایی که در کنارم بود و از دردهایمان میگفتیم.
یاد شبی که به امام زاده صالح رفتیم، یاد آن روزی که به عیادت مرتضی رفتیم... یاد روزی که رفتیم خرید...
ناخودآگاه غنچه های اشک از چشمانم بیرون میپرند و تبدیل به شکوفه میشوند.
او هم بغضش میترکد و کلی گریه میکنیم.
خانم غلامی ما را از هم جدا میکند و میگوید:
_میدونستم اینقدر از هم دیگه بدتون میاد و با دیدن هم گریه میکنین، حمیده خانمو نمیاوردم.
میدانستم شوخی میکند برای همین میخندم، حمیده هم میخندد. راهنمایی شان میکنم و وارد خانه میشوند.
هردوشان ماشاالله ماشاالله گویان به خانه نگاه میکنند و از سلیقه من و مرتضی تعریف میکنند.
لبخند میزنم و چای دم میکنم.حمیده از نشمین با صدای بلند میگوید:
_دلم برات خیلی تنگ شده بود، وقتی فهمیدم ساواک بیخیالمون شده سریع اومدم پیشت. آخ که چقدر دلم هواتو کرده بود. از وقتی رفتی انگار برکت از خونم رفته. بچه ها هم همینو میگن و اولا بی تابی هم میکردن.
حمیده به من خیلی لطف داشت و واقعا من لایق حرفهایش نبودم. از توی آشپزخانه میگویم:
_منم دلم برات تنگ شده بود. خواستم همون روز که اومدم تهران بهت سر بزنم اما خانم گفتن ساواک بهتون شک کرده گفتم بیشتر از این مزاحم نشم. خیلی نگرانتون شدم، راستی بچه ها رو چرا نیاوردی؟
همانطور که نگاهش به در و دیوار است جوابم را میدهد.
_تو که میدونی مراحمی، بعدشم آقا مرتضی اصلا به من نگفت کجا میرین فقط گفت میرین خونه ی پدر و مادرش. منم چیزی نمیدونستم، خودشونم چیز زیادی نمیدونستن. منم گفتم یه چند روزی بودی و بعد رفتی... بچه ها که مدرسه ان. اونام خیلی دوست داشتن بیان ولی خب نشد، ان شاالله دفعه بعدی.
شیرینی هایی که دیروز خانم صالحی بهم داده بود را توی ظرف میچینم و برایشان میبرم.
خانم غلامی هم به حرف می آید و میگوید:
_بشین پیش ما، اومدیم خودتو ببینیم.
رو به روشان مینشینم و با خنده میگویم:
_همچین دیدنی هم نیستما!
حمیده قربان صدقه ام میرود و من و خانم غلامی میخندیم. با صدای کتری به آشپزخانه برمیگردم و قوری چای را میگذارم و برمیگردم. حمیده میپرسد:
_آقامرتضی کجاست؟ ستارهی سهیل شده!
الکی میخندم و میگویم:
_اونم درگیره دیگه.
_باهم خوبین؟
باز هم دروغ میگویم و به ناچار سرم را پایین می اندازم. نقاب شادی به چهره ام میزنم و از پس بغض خفته ام میگویم:
_آره، مرد خوبیه.
هردوشان خدا را شکر میکنند و شیرینی برمیدارند. خانم غلامی نگاهم میکند و میگوید:
_ببخشید دست خالی اومدیم، حمیده خانم خیلی عجله داشت.
میخندم و میگویم:
_خوب کاری کردین، این به اون در.
_چی به چی؟
_بار اول که منم اومدم خونتون چیزی نیاورم. یادتونه؟
خانم غلامی میخندد و میگوید:
_عه! راست میگی، چه زود گذشتا.
سری تکان میدهم و آه میکشم. حمیده بلند میشود و مثل کارگاه ها خانه را جست و جو میکند و در آخر میگوید:
_جای جمع و جوریه، نباید اول زندگی خرج آنچنانی کرد.
من و خانم غلامی با سر تکان دادن حرفش را تایید میکنیم. چای می آورم و کنارهم مخوریم.
با شوخی و خنده های حمیده چند لحظه ای می توانم غم هایم و نبودن مرتضی را فراموش کنم.
نمیتوانستم بگویم دو روز می شود که ندیدمش، بحثمان شد و او رفت...میوه ای توی خانه نبود و حسابی شرمنده شدم.
دلم میخواست برای ناهار بایستند که هر کدام گرفتاری هایشان را بازگو کردند.توی پله ها کلی به حمیده اصرار کردم
اما او گفت بچه ها مدرسه اند و آقا مرتضی هم می آید، درست نیست بماند. مجبور میشوم که بگویم مرتضی ناهار نمی آید.
دلش برایم میسوزد و نمیتواند جلوی اصرارهایم بایستد.میگوید برود و با بچه ها برگردد. تا دم در بدرقه شان میکنم و خداحافظی گرمی میکنیم.
با رفتنشان انگار خانه را خاک مرده پاشیدن، دوباره سکوت...
غذا ماهی میگذارم و برنج خیس می کنم. کلی بهشان می رسم و توی آبلیمو و پیاز استراحتشان می دهم. بعد هم سرخشان میکنم و برنج ها را دم میکنم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶
بعد از اذان ظهر حمیده با بچهها می آید و علیرضا و محمدرضا را سفت در بغل میگیرم و ناز و نوازشان میکنم.
موقع ناهار علیرضا با شیرین زبانی از دستپختم تعریف میکند. باهم گل یا پوچ و کلی بازی های از خود درست کنی، میکنیم!
آنقدر خسته میشوند که هنگام غروب از فرط خستگی بیهوش میشوند. حمیده دم از رفتن میزند که بچه ها را بهانه میکنم. انگار از بس توی خانه تک و تنها بودم درحال دیوانه شدن هستم!
دلم نمیخواهد تنهایم بزارند و با اصرار حمیده را نگه میدارم و میگویم تا وقتی مرتضی بیاید شما بمانید.
به فکر شام هم می افتم و حمیده توی آشپزخانه می آید و میپرسد:
_آقامرتضی همیشه اینقدر دیر میاد؟
کمی من من میکنم و با لبخند میگویم:
_کارش مال خودش نیست که تکلیفشو بدونه. گاهی وقتا زود میاد و گاهی مثل امروز نمیاد.
_یعنی برای خواب هم نمیاد؟
آب دهانم را قورت میدهم و خودم را مشغول کار می کنم، در آخر میگویم:
_ن... نه! میاد.
صدای بچه ها می آید که بیدار شدند و علیرضا شیطونی اش گل کرده.آهانی می گوید که با داد به بچه ها میگوید:
_به اون دست نزنین! عه!
بعد کمکم میکند و شامی میپذیرم. یکهو صدای گومی بلند میشود و سراسیمه از آشپزخانه بیرون می آییم.
حمیده که از چشمانش آتش می بارد، به سمت بچه ها میرود و کتک شان میزند.
گلدان سفالی که خود مرتضی درست و رنگ کرده بود را شکسته روی زمین می بینم. جلوی حمیده می ایستم و می گویم:
_عه نزن حمیده! بچه ها تقصیری ندارن، این جاش بد بود. هزار بار به مرتضی گفتم جاشو عوض کن.
حمیده که هنوز عصبانی است برای بچه ها خط و نشان میکشد و شروع میکند به جمع کردن تکه های گلدان.
بچه ها را به اتاق میفرستم و به حمیده کمک میکنم. جارو دستی را برمیدارم که حمیده با اصرار از دستانم میگیرد و خودش جارو میزند.
چای میریزم و برایش میبرم، نگاهم میکند و میخندد:
_از بس چایی خودم شدم تانکر!
چای را برمیدارم و میگویم:
_عه، ببخشید فکر کردم مثل منی که هر چی بخورم بازم سیر نمیشم.
_الکی نیست که پوست استخونی! دختر به جا چایی غذا بخور!
از حرفش خنده ام میگیرد و به یاد شامی ها و میروم سری بهشان بزنم.حمیده به بچه ها میگوید:
_بیاین معذرت بخواین! باهاتون کاری ندارم.
علیرضا کوچولو از لای در نگاهی به بیرون می اندازد و با قیافه ای که گرد شرمندگی رویش پاشیده شده میگوید:
_ببخشید، حواسم نبود.
لپش را میکشم و میگویم:
_اشکال نداره عزیزم.
کم کم شام را هم درست میکنم و سفره می اندازیم. حمیده با بچه ها سر سنگین رفتار میکند.
ساعت شده ۹ و خبری از مرتضی نیست. واقعا دلم برایش شور می زند! نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟سعی میکنم چیزی از چهره ام خوانده نشود.
با حمیده ظرف ها را میشوییم و بعد از آن قصد رفتن میکند. دیگر اصراری نمیتوانم بکنم و خیلی ناراحت میشوم. حمیده هم انگار دودل است که مرا تنها بگذارد.
خودش میفهمد که امشب مرتضی نمی آید، برای همین میگوید:
_مرتضی نمیاد؟
سرم را پایین می اندازم و میگویم:
_هیچ وقت اینقدر دیر نکرده بود، حتما نمیاد که تا الان نیومده.
کمی فکر میکند و در آخر روی مبل مینشیند و میگوید:
_ولش کن، یه امشب سر بارِت میشم.
_سر بار چیه؟ لطف میکنی بهم. قدمت سر چشمم.
با خوشحالی از طاق تشک و پتو درمیآورم و خودم هم توی نشیمن میخوابم.صبح زودتر از همه بیدار میشوم و برای خرید نان میروم به نانوایی چند کوچه پایین تر.
وقتی برمیگردم میبینم حمیده بیدار شده و دارد چای دم میکند.
با دیدن من عذرخواهی میکند که اجازه نگرفته و پوزخندی تحویلش میدهم و می گویم:
_این چه حرفیه؟ خونه از خودته!
صبحانه را آماده میکنم و حمیده بچه ها را بیدار میکند و برایشان ساندویچ درست میکند و آنها را برای مدرسه آماده میکند.
بعد هم با تاکسی میفرستدشان، وسایل را هم جمع میکند تا برود.
تعارف میکنم که بماند اما میگوید باید به بازار برود و خرید کند. در همین حین است که صدای در میآید و مرتضی اهم اهم کنان در را باز میکند و وارد میشود.
مدام با ریحانه سادات مرا مخاطب خودش قرار میدهد.
استرس میگیرم که نکند مرتضی جلوی حمیده چیزی بگوید و حمیده بفهمد ماجرا از چه قرار بوده!
مدام صلوات میفرستم که مرتضی با دیدن حمیده سرش را پایین می اندازد و میزند به شوخی.
_به به! آقامرتضی، گم و ناپیدا هستین که. یه سری هم به ما بزنین.
_سلام حمیده خانم، شما چطور راه گم کردین؟ کجا با این عجله؟ بفرمایین یه چایی بخورین.
حمیده میخندد و به طعنه میگوید:
_نه دست شما دردنکنه، از دیروز خانومتون کلی چایی به خورد ما داده. شما هم که تا خرتون از پل رد شد ما رو فراموش کردین، یادتون بیاد اون روزی که التماس میکردین با ریحانه در مورد ازدواج صحبت کنم .
مرتضی هم کم نمی آورد و دوتا رویش می گذارد و تحویل حمیده میدهد.
_اختیار دارین، من؟ منو التماس؟ شما التماس می کردین بیام با ریحانه ازدواج کنم.
حمیده لب میگزد و همانطور ایستاده باهم حرف میزنند.
طولی نمیکشد که حمیده باز قصد رفتن می کند، به مرتضی میگویم حمیده را برساند اما او تعارف تکه پاره میکند .
میگوید خانه نمیرود و اگر مرتضی به مسیر شلوغ بازار بیاید به زحمت میافتد، خلاصه بعد کلی کش و قوص دادن تعارفات میپذیرد و مرتضی میرود تا او را برساند.
وقتی که میروند ترس خودش را به جانم می اندازد که نکند مرتضی جلوی حمیده چیزی نگفته، الان که نباشم کلی گله کند و...
بعد نچ نچی میکنم و میگویم مرتضی هر چه باشد اینقدرها هم بد نیست.
برای این که افکار بد به ذهنم هجوم نیاورند دفترم را باز می کنم و قلم را روی کاغذ به رقص درمیآورم.
اسفند کوله بارش را بسته و تنها چند قدم مانده تا زمستان به یغما برود...
بـه قاصدک گوش بسـپار که آرام نجوا میکند:
با امید فهرست تمام آرزو هایت را بنویس
بـرای چاشـنی اش کمـی بـه آن تلاش و پشتکار اضافه کن
و به دست مرغ آمین بسپار...
مطمئن باش به تکتکشان خواهی رسید
در کنار رود زلال بنشین و هرچه هست و نیست به دستِ آب روان بسپار...
با لبی خندان و دلی شاد به پیشواز بهار برو.
نمیدانم چطور با این روحیه چنین جملات انگیزشی روی کاغذ یادداشت میکنم. حالم که بهتر میشود چهارپایه را برمیدارم تا پرده ها را باز کنم و بشوییم.
از چهارپایه بالا میروم که در به صدا در می آید.مرتضی با دیدن من به طرفم میآید و اصرار دارم پایین بیایم.
من هم لجم میگیرد و به حرفش گوش نمیدهم. پرده توی یک حلقه گیر کرده و بیرون نمی آید. مرتضی باز هم اصرار دارد اما آنقدر این ور و آن ورش میکنم تا در می آید.
بعد هم تمام پرده را جدا میکنم و از چهارپایه پایین می آیم. صدایم میزند که بی اختیار می ایستم و میگوید:
_میزاشتی من انجام بدم خب!
دیگر تحمل این همه رفتار عادی را ندارم و با پرخاشگری میگویم:
_لازم نکرده تو این دو روز از این سخت ترشم انجام دادم. تو خجالت نکش که منو تنها گذاشتی و معلوم نیست کجا رفتی!
با خونسردی تمام نگاهم میکند و درحالیکه شرمنده است میگوید:
_اشتباه نکن، من کار بدی کردم درست ولی دلیل دارم.
_بهتره بگی بهونه دارم.
_نخیر! اون شب رفتم بخاطر این بود که حرف دیگه ای بهت نزنم و تو ناراحت تر نشی. بعدشم روم نشد بیام.
صاف می ایستم و توی چشمانی که کلی دلم برایشان پر میکشید، زل میزنم و میگویم:
_پس چجوری روت میشه تو روز قیامت جواب خدا و اون مردم بیچاره رو بدی؟
+من کاره ای نبودم! فقط یه اسلحه دستم بود.
_تو اصلا میدونی اون روز بهم چی گفتن؟
+چی گفتن؟
_گفتن از شما هم چیزی دزدیدن، اونا فکر میکنن شما دزدین. این واسه سازمانتون خوبه؟ اصلا مردم شما رو نمیشناسن، میفهمی؟
+مردم خیلی چیزا میگن.
بیخیالش میشوم و پرده را توی تشک حمام میگذارم و شیر آب را داخلش باز میکنم.
فاب برمیدارم و داخلش میریزم. دم در حمام می ایستد و میگوید:
_اصلا میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
محلش نمیگذارم، تا کی به این حرفها دل خوش کنم درحالیکه فردا و پس فردا شاید عشقش ته بکشد؟ از کجا معلوم سازمان را انتخاب نکند؟
من از هر دری وارد شدم او آن در را بست. هر حرفی زدم از آن گوشش به در کرد. از منطق و احساس سخن گفتم اهمیتی نداد. چه کار باید میکردم که نکردم؟
حالا باید صبر کنم و روی خوش نشانش ندهم تا بداند من روی چه اینقدر حساسم. بله! #حقالناس شوخی نیست!
من دلم نمیخواهد آه مردم دنبال زندگی من باشد و به خاک سیاه بنشینم.
در حمام را میبندم و بعد پرده ها را خوب میشویم و میچلانم. توی بالکن پرده را پهن میکنم و وارد خانه میشوم.
مرتضی آرام و به حالت پچ پچ دارد با تلفن حرف میزند، رفتارهای مشکوکش هم مرا دیوانه میکند! محلش نمیگذارم و به اتاق میروم.
میخواهم با قلم و دفتر خودم را سرگرم کنم اما خبری از آن خونسردی نیست و هر کاغذی که زیر دستم می آید مچاله میکنم.
دلم میخواهد جیغ بکشم و مویه کنم.دلم میخواهد چشمانم را ببندم و وقتی باز کنم که مرتضی دست از این کارها برداشته باشد اما زهی خیال باطل...
من باید خودم یک فکری کنم تا زندگیام از هم نپاشد. جدالی در من بر پا شده بود که یک سرش #ایمان و دیگری #عواطفم بود
اما همیشه پدر به ما یاد داده بود ایمان را به احساسات ترجیح دهیم. همیشه به ما میگفت اگر کسی جلوی شما ایستاده و میخواهد عقایدتان را از شما بدزدد راحت و قاطع نه بگویید.
امروز احساسم و عشق به مرتضی نباید ایمانم را بدزدد. من این بت را خواهم شکست!
از آن روز با خودم عهد میبندم با او سرسنگین رفتار کنم تا بتواند با حرفهایش خامم کند. درست و منطقی بپذیرد!
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸
درست و منطقی بپذیرد که کارش درست نیست و به هر طریقی نباید به آزادی رسید.
این کار مثل این است که خودت پول نداشته باشی و به دزدی بروی، پول دزدی را بین فقیر و فقرا تقسیم کنی!
آن وقت یک عده را هم به خاک سیاه نشانده ای، آخر این چه منطقی است دیگر؟
برای ناهار ماکارونی میگذارم و سفره پهن میکنم. مرتضی تشکر میکند و فقط سر تکان میدهم. ناهار را در سکوتی متلاطم میخوریم درحالیکه قبلا موقع ناهار یا شام که فرصت کوتاهی برای جمع شدنمان بود کلی باهم خوش و بش داشتیم.
اگر او ظرف ها را میشست من کنار میکشیدم تا فرصت نکند باز خودش را توجیح کند.
روزهای سختی است، حرف دلت با کارت نمیخواند اما مجبوری هم وجدانت را آرام کنی و هم دلت را.
نگاه ها و حرفهای طرف مقابلت که اصلا تحمل دیدنش را نداری مثل نمک روی زخم است، ولی جبر روزگار است و چه میشود کرد؟
عصر صدای آیفون و در بلند میشود، مرتضی گارد میگیرد و با احتیاط پرده را کنار میزند تا ببیند کیست. بعد مرا صدا میزند و میگوید چند زن هستند. کنار پنجره می ایستم که مرتضی با خشم میغرد:
_نه اونطوری نه! درست وایستا.
کمی خودم را خم میکنم و با دیدن خانم فروزنده میخندم. چادرم را سر میکنم که مرتضی جلویم را میگیرد و میگوید:
_کی بود؟
_یکی از خانمهای همسایه. همین پهلویی!
_میخوای درو باز کنی؟
زیر چشمی نگاهش می کنم و با غیظ می گویم:
_معلومه، اومدن به بچه هاشون درس بدم.
_مگه نگفتم رفت و آمد ممنوع!
هوفی میکشم و مردمک چشمم را دور کاسه اش میچرخانم. میگویم:
_اومدن درس یاد بگیرن نه جنایت! این چه رفتاریه؟ من که نمیتونم با عالم و آدم قطع ارتباط کنم. چند ماهی میشه که تو جلسات میبینمش و خانم خوبیه، بچه هاشونم بخاطر حجاب و مسائل دیگه نمیتونن برن مدرسه. البته این چیزا برای شما که پسر بودی فکر نکنم ملموس باشه. من خودم هم همچین بلایی سرم اومد، منی که تشنه درس و تحصیل بودم. پس تو این مورد هم حساسم و کوتاه نمیام، دلم نمیخواد این دردو بقیه هم بکشن. خبــــــــــــ؟
خب را آن چنان میکشم که مرتضی حرفی برای گفتن ندارد، شاید هم نمیزند.
پایین میروم و در را باز میکنم.خانم فروزنده در حال رفتن است که صدایش میزنم. برمیگردد و با لبخند میگوید:
_فکر کردم نیستین!
لبخندی تحویلش میدهم و میگویم:
_دستم بند بود، ببخشید دیگه.
به دو دختر چادری نگاه میکنم. یکی چشمان بادامی و مشکی دارد و ابروهای بهم پیوسته اش میان آسمان چهره اش مثل کمانِ رنگین کمان میباشد.
دیگری صورتی پر و سفید دارد و از قد کوتاه ترش میفهمم کوچکتر است. بعد از احوالپرسی، خانم فروزنده میرود و بچه ها را با مهربانی به بالا هدایت میکنم.
چشم میچرخانم و مرتضی را نمیبینم. به اتاق میرویم و میگویم دفتر و کتابهایشان را دربیاورند.
تا مشغول شوند میروم و زیر کتری را روشن میکنم. مرتضی توی بالکن ایستاده و توی خودش فرو رفته است.
زیاد نمی ایستم و به اتاق میروم، هر دوتایشان توی ریاضی مشکل دارند. اول باهم ریاضی کار میکنیم و بعد درسهای دیگران را تا جایی درس میدهم
و می گویم ادامه اش را بخوانند تا بعدا بپرسم. چیز دیگری تا امتحانات نمانده، فقط یک ماه دیگر میتوانند خوب درس بخوانند و برای خرداد آماده شوند.
بعد درس ازشان پذیرایی میکنم و کمی باهم گپ میزنیم. من هم از زمان مدرسه ام میگویم،
برایشان از سالی که جهشی خواندم میگویم، با تعجب نگاهم میکنند و تحسینم میکنند.
بعد هم از یک سالی که به مدرسه نرفتم میگویم و به آنها امید میدهم که دچار وضعیت من نمیشوند.
معلوم میشود بچه های زرنگ و علم دوستی هستند.
یکی از ظلم هایی که شاه به ملت میکند همین است، انگیزه و تلاش را از کسانی که واقعا طالب علم هستند میگیرد و واقعا بد است.
دم دمای غروب که خورشید هم خسته از یک روز کاری شده، آنها قصد رفتن میکنند. تا دم در همراهی شان میکنم و بقیه راه را خودشان میروند.
خانه را در جست و جوی مرتضی زیر و رو میکنم اما کاشف به عمل می آید که خیلی وقت است که رفته.
برای شام سوپ درست میکنم. توی اتاق می روم و توی ظبط نوارهای مرحوم کافی را میگذارم.
این ها را هم جوان کتاب فروش به من داده است، نوای روضه هایشان مرا یاد آقاجان می اندازد.
او هم از بس ارادت زیادی به آقای کافی داشت و نوارهای روضه هایشان را گوش می کرد، نحوه روضه خواندنش مثل ایشان شده بود.
همینطور که اشک میریزم، صدایی را میشنوم. صدای مردی غریبه است که دارد با کسی حرف میزند. هول و ولایی توی دلم می افتد و میترسم.
چادر سر میکنم و از پله ها پایین میروم که دو مرد را می بینم، یکی پیر است و دیگری بنظرم چهل و خورده ای سال دارد.
می پرسم:
_شما چیکار دارین اینجا؟
پیرمردی نگاهی به من می اندازد و من هم رویم را خوب میپوشانم .میگوید:
_خونمه! اختیار دارشم. شما؟
با تعجب میگویم:
_من طبقه بالا با همسرم زندگی میکنم.
مرد دیگر داخل خانه میرود و درباره خانه اظهار نظر میکند که آشپزخانه اش کوچک است و کمد دیواری ندارد و...پیرمرد رو به من میکند و میگوید:
_لطف کنین و به آقاتون بگید کرایه این ماه رو زود تر بده. منم عیالوارم، دم عیدی باید سفره ام خالی نباشه.
خیالم که راحت میشود باشه ای میگویم و به خانه میروم. در را قفل میکنم و چادرم را آویز میکنم.
شب مرتضی برمیگردد خیلی زودتر از همیشه، توی اتاق خودم را درگیر میکنم چون اگر با او رو به رو شوم برایم سخت است نقش بازی کنم.
در میزند و اجازه میدهم. بشقاب سوپ را کنارم میگذارد و میگوید:
_ممنون.
میگویم خواهش میکنم و برای اینکه زودتر برود، حرف دیگری نمیزنم. بیچاره هم وقتی میبیند میلی به حرف زدن ندارم راهش را میگیرد و میرود.
سرم را روی میز میگذارم و دلم میگیرد. نگاهم به بشقاب سوپ میخورد که بخارهایش دوان دوان به سویی میروند.
کمی با خودم فکر میکنم واقعا راه دیگری ندارم که به مرتضی بفهمانم کارش درست نیست؟
هیچ راهی به ذهنم نمیرسد و افسوس روزهایی را میخورم که صحبت کردن با مرتضی برایم از هر مسکنی قویتر بود.
کارم را رها میکنم و سوپم را میخورم. ظرفش را بیرون میبرم ولی با دیدن مرتضی که پای سینک است دچار تردید میشوم. دل را به دریا می زنم و پیش میروم.
_میشه بری کنار؟
دستش را دراز میکند تا ظرف را بگیرد و میگوید:
_خودم میشورم.
دلم میخواهد بگویم نه، تو خسته کاری. خودم میشویم اما یاد عهدم می افتم. ظرف را به دستش میدهم و به تشکر خشک و خالی رضایت میدهم.
موقع رفتن یادم می آید مرد صاحب خانه چی گفت. رو به مرتضی میگویم:
_امروز صابخونه رو دیدم. مستاجر آورده بود که طبقه پایین رو ببینه. گفت بهت بگم که کرایه این ماهو زودتر بهش بدی.
_همه هم دم عید یاد حسابو کتاب میوفتن. خب دیگه، اشکال نداره.
راهم را میگیرم و میروم. پرده را کنار می زنم ابرها توی آسمان حرکت میکنند و وقتی از روی ماه میگذرند، هوا تاریک میشود. از کنار ماه که رد میشوند، انگار ماه هم حرکت میکند.
ماه دلم را به جایی دیگر میرود. جایی حوالی همین خانه و شاید هم در چند متری ام.
ضبط را روشن میکنم و صدایش را کم میکنم، آهنگی که مرتضی همیشه دوستش دارد را میگذارم.
خواننده با صدای سوزناکی درباره پروانه زندگی اش می گوید که دور شمع وجودش میچرخیده.
صبح با پاشیدن نور به چشمانم، پرده پلکهایم را کنار میزنم. بلند میشوم و آبی به صورتم میزنم . انگار خبری از مرتضی نیست.
چند ساعتی سهیلا و مرجان می آیند و درسهایشان را میپرسم و درس بعدی را شروع میکنیم.
همزمان با اذان ظهر از خانه خارج میشوم. بخاطر کتاب هایی که لای آن نوار سخنرانی است، کیفم پر شده و در حال ترکیدن است.
کتابها چون مثل کاغذ نیستند و حجمشان بیشتر است، سختتر هم میشود قایمشان کرد.
تا ساعت های دو که خیابان ها خلوت میشود، دو کتاب بیشتر پخش نکرده ام.
بیشتر به محله هایی میروم که مذهبی هستند و این نوارها بیشتر به دردشان میخورد.
کتاب ها را توی جعبه پستی شان یا لای در میگذارم و سریع دور میشوم. ساعتهای چهار به خانه میرسم. مرتضی رسیده، انگار فهمیده که قهر هستم. جلو می آید و می پرسد:
_کجا بودی؟
_خودت که میدونی.
_نه نمیدونم!
_تو خیابونا، مگه کجا دارم برم؟
_لازم نکرده بری.
انگار از دیروز رفتارهایم کلافه اش کرده و الان وقت تلافی است.
_مگه قرار نبود مانع هم نشیم؟ من به شرطی این ازدواج رو پذیرفتم که مانع مبارزه ام نباشه. امروز من وظیفه ام همینه! نباید شونه خالی کنم.
_مگه نگفتن اگه شوهر راضی نباشه، زن باید قید اون کارو بزنه؟
توی صورتش دقیق میشوم و میگویم:
_واقعا خودتی؟ تو مرتضی ایی؟
+خودت چی؟ تو ریحانه ایی؟
_آره، تو ریحانه رو خوب نشناخته بودی. من پایه عقایدم سفت و سخت هستم. مگه ندیده بودی؟ اون همه حرفو یادت رفت؟ من روی چی تاکید داشتم؟
انگار متوجه میشود و یک راست به بالکن میرود. دلم این گفت و گو را نمیخواست. چه شد که کارمان به اینجا کشید؟
مگر حرف بدی زده بودم؟ مگر چیز بدی خواستم؟ مگر من لجبازی کردم؟ به اتاق پناه میبرم و دور از چشمانش اشک میریزم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰
حالا بیشتر از هر وقت دلم آغوش پر مهر مادر و حرفهای دلگرم کننده آقاجان را میخواهد.
دوست دارم لیلا کنارم باشد و باز هم مثل دو خواهر باهم حرف بزنیم. او از گذشته بگوید و از کارهایی که فاطمه به تازگی یاد گرفته
و من هم از اتفاقاتی که برایم افتاده. او دل بسوزاند و پای درد و دلم بنشیند. خدایا این کابوس کی تمام می شود؟
آنقدر این حرف ها را میزنم که سر درد به سراغم می آید. قرص مسکنی میخورم و طولی نمیکشد که خوابم میبرد.
در عالم رویا آقاجان را میبینم....
که کنار درخت چنار دم خانه ایستاده و تماشایم میکند. دستانش را باز میکند و به طرفش میروم تا بغلش کنم
اما هرچه میدوم دورتر میشود تا اینکه خودش و درخت چنار ناپدید میشوند. یکهو از خواب میپرم که مرتضی را بالای سرم میبینم، متعجب نگاهم میکند و من هم متحیر از خوابم بهش زل میزنم.
_خوبی؟
سری تکان میدهم که میگوید:
_دخترای همسایه اومدن. چی بگم بهشون؟
از جا میپرم و میگویم:
_بگو بیان داخل.
سریع دستو صورتم را میشویم. برای این که کارهایمان سریعتر پیش برود به آنها گفته ام دو ساعت صبح و دو ساعت عصر بیایند.
تکالیفشان را نگاه میکنم، چند سوالی از درسهایشان را شفاهی میپرسم. کتاب ریاضی را باز میکنم و از اتحادها برایشان میگویم.
مثالهایم که تمام میشود، چند مسئله ای خودشان حل میکنند و بعد سراغ درس زبان میرویم.
دو ساعت رو به اتمام است و بعد از خوردن چای و میوه میروند. تا دم در بدرقه شان میکنم که خانم فروزنده را میبینم.
کلی تشکر میکند و مبلغی پول جلویم میگیرد، دستش را رد میکنم و میگویم من برای پول کار نمیکنم، اگر پول بدهد ناراحت میشوم.
بنده خدا پشیمان میشود و بسته ای مرغ جلویم میگیرد و میگوید از مرغهای خودشان است. با اصرار به دستم میدهد و خداحافظی میکنیم.
بالا میروم و مشغول تکه تکه کردن مرغ ها میشوم. مثل شب قبل مرتضی زود برمیگردد. همه اش هم چهره اش فرق میکند.
اگر با کت رفته، بی کت برمیگردد. اگر کلاه نداشته، کلاه گذاشته برمیگردد. مرغ ها را توی فریزر میگذارم که مرتضی صدایم میزند.
_بله!
_میخوام باهات حرف بزنم.
خیلی سرد نگاهش میکنم و میگویم:
_حرف تکراری که نیست؟
لبش را کج میکند و میگوید:
_نه، بیا بشین تا بگم.
به پشتی تکیه میدهم و زیاد نزدیکش نمیروم. میپرسم:
_خب؟
سرش را پایین می اندازد و شروع میکند به حرف زدن.
_میدونم از من بدت میاد، برای همین در مورد خودم حرف نمیزنم.
کمی مکث میکند و توی دلم جوابش را میدهم. میگویم من از او بدم نمی آید، از کارها و بی ارادگی اش بدم می آید.
_یه خبر دارم، نمیدونم خوبه یا بد.
_چی؟
_کمیل زندس، آوردنش توی زندان قصر.
چشمانم را میبندم و سعی میکنم نفسم بالا بیاید. قطره اشکی از گوشه چشمم سُر میخورد.
یاد دایی میافتم، چهره باایمان و همیشه مهربانش توی ذهنم رژه میرود. نمیدانم از زنده بودنش خوشحال باشم یا غمِ درد کشیدنش را بخورم؟
شاید هم باید برای این که زندان رفته ناراحت باشم. دلم به هوای خانم جان آرام می گیرد، چقدر آرزو برای دایی دارد.
چقدر از دامادی اش میگفت و شوق آن روز را کنج دلش مخفی میکرد.یاد جمله همیشگی آقاجان می افتم که میگفت و آن را تکرار میکنم.
_خدا رو شکر. هرطور خدا راضی باشه ماهم راضی هستیم.
_شنیدم حالش خوبه، فقط چند وقتیه که انفرادی رفته.
یکهو ترس خودش را توی دلم جا میکند و ضربان قلبم تند میشود.
_چرا؟
دستانش را بهم گره میزند و میگوید:
_ظاهراً درگیر شده.
تعجب میکنم، دایی هیچوقت اهل دعوا و کتک کاری نبود. برای همین میپرسم:
_با کی؟
_با چپی ها.
چپیها همانهایی که گرایش مارکسیستی و جنگ مدرن دارند. میدانستم دایی اهل دعوا نیست اما در این مورد بخصوص نه.
حتما آنها دایی را تحت فشار قرار داده بودند. سکوتم که طولانی میشود، مرتضی میگوید:
_زندان از دستی چپی ها و بقیه گرایش ها به انقلاب رو توی یک سلول میندازه، اینطوری بدون این که چیزی بشه اونا به جون هم میوفتن. وقتی اختلافات زیاد بشه امکان رسیدن به هدف مشترک نیست. به همین راحتی!
_ولی دایی اهل مشاجره و دعوا نیست، مطمئنم اونا یه کاری کردن، دایی هم از خودش دفاع کرده.
_دیگه اونا رو نمی دونم.
از این که چند کلامی با او حرف زده بودم، خوشحال بودم.
صبح زود بیدار میشوم و بعد از خواندن دعا و نماز، جانمازم را جمع میکنم. به یاد حرف دیروزش میافتم با تردید میگویم:
_واقعا گفتی که دیگه نرم بیرون، واسه اعلامیه؟
کمی خودش را با پتو و بالشت ها سرگرم میکند و میگوید:
_نه برو!
سریع از اتاق بیرون میرود و نمیتوانم حالات صورتش را ببینم. یک هفته ای از عهدی که بسته ام میگذرد
گاهی اوقات تا مرز زیر پا گذاشتن پیش میروم اما به خودم می آیم. سهیلا و مرجان خیلی خوب پیش رفته اند و مطمئن هستم از مدرسه هم جلو افتادند.
در حال مرتب کردن کتابها هستم و گاهی لای شان را باز میکنم و سرکی بین شان میکشم.
از صبح که همسایهی پایینی برای اسباب کشی آمده اند تا الان سر و صدایشان نخوابیده.
کتابی را برمیدارم که ناگهان از بین کتابی عکس آیت الله خمینی بیرون میپرد.عکس بین هوا رقصان پایین می آید، خم میشوم و عکس را برمیدارم.
چشمان پر ابهت و گیرای آقا و با مو و محاسنی که به موی سپید زیبا شده، با آن ابروان بهم تَنیده مرا جذب قد و قامتشان میکند.
دستی رویش میکشم و به کتاب نگاه میکنم. خوب که دقت میکنم میفهمم این همان کتابی است که مرتضی هر وقت به خانه میرسد برش میدارد و ساعت ها گیرش است.
کتاب داستانهای شاهنامه را به نثر درآورده، با این که میدانم رشتهی مرتضی ادبیات بوده و علاقه زیادی به شعر و کتاب دارد اما حس میکنم این کتاب مرتضی را ساعتها به پای خود نگه نداشته.
شاید یک حس تنها باشد شاید هم نه. بعد از رفتن بچه ها، ناهار درست میکنم که صدای ترمز و قیژ لاستیک ها را میشنوم.
سریع پشت پنجره میروم که صدای قدمهایی را از راهرو میشنوم. بعد هم صدای تق زدن به در، چادرم را میپوشم و در را باز میکنم.
مرتضی با چهره ای برآشفته نگاهم میکند، خوب که اجزای صورتش را از دید میگذارنم میفهمم این چهره چقدر برایم آشناست.
این صورت همان صورتی بود که وقتی بدون دایی خودش را به حوزه رسانده بود، کف کوچه از شدت خونریزی بیهوش شد. هنوز برق آن چشمان آشفته از ذهنم خارج نشده.
یا همان برقی که وقتی کندوان بودیم، ترس ساواک به خود گرفته بود. آری خودش است! همان برق، همان حس و همان وحشت...
آب برایش می آورم که پس میزند و میگوید:
_سریع جمع کن بریم.
انگار بشکه آب یخ روی سرم ریختهاند. مطمئنم باز ساواک بوی مان را این ورها پیدا کرده.
_باز چرا؟ کجا؟
_تو جمع کن تا بهت بگم. فقط بجنب، وسایل ضروری رو بردار.
خودش هم سراغ موزائیک زیر فرش میرود و وسایلش را توی ساکی خالی میکند. دوباره طوفانی خودش را به خانهی زندگی ام زده است.
ساکی برمیدارم و چند دست لباس برای خودم و مرتضی میچپانم.کتابها، نوارهای مرحوم کافی و آیت الله خمینی را هم برمیدارم.
اعلامیه ها توی کیفم میریزم.عکس آقای خمینی را هم از لایِ آن کتاب برمیدارم، به گلیم روی فرش خیره میشوم،
یادگاری روزهای خوب کندوان که باید ازش بگذرم. مرتضی خودش را به من میرساند و میگوید:
_چیکار میکنی؟ مگه نمیگم بجنب؟
از تن صدایش به خودم می آیم و بقیه وسایلها را برمیدارم.تمام دار و ندارمان می شود دو ساک که در دستان مرتضی است و از خانه بیرون می آییم.
مرتضی کلید را به بهانه ای به همسایه جدیدمان میدهد و سریع سوار ماشین میشویم و به راه می افتیم.
نفسهایم خِس خِس کنان بیرون می آیند و قلبم تیر میکشد.انگار دنده هایم قلبم را محاصره کرده اند و میخواهند خفه اش کنند.
دستم را به دستگیرهی سقف میگیرم و ناله ام به هوا میرود. نگاه های نگران مرتضی را روی خودم حس میکنم اما نمی توانم کاری کنم.
تکان ریزی که میخورم انگار قلب آتش میگیرد و درد بدی میکند. حتی صدای ترمز و نگه داشتن مرتضی را دیر میفهمم، نوای وجودش را میشنوم که میگوید:
_چت شده؟ خوبی؟ قرصات کو؟
هر چه فکر میکنم میبینم قرص هایم را برنداشتهام. به سختی به او میفهمانم که قرص هایم را جا گذاشتم.
از ماشین پیاده میشود و دستی توی موهایش میکشد. وقتی درد کشیدنم را میبیند، طاقت نمی آورد و سوار میشود.
سعی دارد با حرفهایش آرامم کند اما انگار قلبم این حرف ها را قبول ندارد و میفهمد اتفاقی عظیم در انتظار ماست.
جلوی داروخانه می ایستد، رفتنش طول میکشد. از درد چادرم را توی مشتم مچاله میکنم.
تا به حال اینقدر قلبم درد نداشته. مرتضی وقتی برمیگردد سریع گاز میگیرد و میرود.
نگاهش میکنم که قرص ها را به طرفم میگیرد. همانطور بدون آب قرصی را قورت میدهم. انگار فایده ندارد و توی خودم مچاله میشوم.
خورشید به بالای آسمان رسیده و با گرمایش ما را آزار میدهد.گوشه ی خیابان، توی ماشین نشسته ایم و کم کم حالم خوب میشود.
اما هنوز کامل درد برطرف نشده، با این حال از مرتضی میپرسم:
_باز چیشده؟ این دفعه چطوری پیدامون کردن؟
_بزار بعدا حرف میزنیم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
یکهو دل و روده ام بهم میپیچد و حالم بد میشود. مرتضی پاکت خوراکی را خالی میکند و به طرفم میگیرد.
میدانستم این حالت تهوع اثرات دارو است که حالم را خوب میکند. از آوارگیمان کلافه است و گرد شرم بر چهره اش مینشیند.
مدام تا کیوسک تلفن میرود و برمیگردد، هر بار هم کلافه تر و گرفته تر میشود. قلبم که آرام می گیرد کمی فکر میکنم تا شاید جایی را پیدا کنم؛ اما من جز خانهی دایی جایی را نمیشناسم!
یکهو فکری به ذهنم خطور میکند و با گذر این خیال غنچه لبانم میشکفد و به مرتضی میگویم:
_من یه جایی رو میشناسم.
انگار که به غیرتش برخورده باشد، اخم میکند و میگوید:
_خودم یه فکری میکنم.
به بهانه گرفتن ناهار میرود اما من که میدانم رفتنش دلیل دیگری دارد.او نمی خواهد غرور له شده اش را من ببینم، از این که زنش را با دو ساک آواره میبیند زجر میکشد.
وقتی می آید ساندویچی را به دستم میدهد و میگوید:
_توفیق اجباری شد یه امروز از دستپخت شما محروم بشیم.
کمان خنده اش مرا به لبخند زدن وادار میکند.سعی میکنم طوری رفتار کنم که از این وضعیت ناراحت نیستم.
با این که هنوز حالم دگرگون بود، کمی میخورم. نگاهش را مثل پروانه دورم میچرخاند و لب میزند:
_خوشت نیومد؟
انگشتم را تکان میدهم و میگویم:
_نه، هنوز حالم بده.
غم توی صورتش میپاشد اما دم نمیزند. انگار راه دیگری ندارد و میخواهد شرمنده تر نشود.بعدازظهر وقتی که رشته های امیدش پنبه میشود. قیافه توهم رفته ای به خود میگیرد.
دوری توی خیابانها میزنیم و قصد دارد با تماشای مغازه سرگرمم کند. پلیس وسط چهارراه ایستاده و با سوت زدن به راننده ها میفهماند از چه سمتی حرکت کنند.
به ناچار چند لحظه ای می ایستیم که چشمم به مغازه ترمه فروشی می افتد.
انواع رومیزی و روتختی که با بتهجقه تزئین شده.
یادم می آید مادر عاشق این رومیزی ها بود؛ اما هیچ وقت نشد که از این ها داشته باشد.چون قیمتشان خیلی زیاد بود و وسعمان کم.
انگار مرتضی میفهمد که دلم به رومیزیها گیر کرده، سکوت را به تلاطم می اندازد و میگوید:
_دوست داری؟
با سوت زدن پلیس، ماشین حرکت میکند.
سرم را تکان میدهم و میگویم:
_آره، ولی مامانم بیشتر ازینا دوست داشت.
انگار غم را توی صدایم میبیند برای همین سعی دارد بحث را عوض کند و میپرسد:
_خب... گفتی کجا رو سراغ داری؟
نیمرخم را به طرفش میگردانم و چهره به شرم مزین شده اش را میبینم. دستی به موهای مشکی اش میکشد و با چشمانش که با برق اش همچون ستاره به آدم چشمک میزنند، نگاهم میکند.
از این که با من راه آمده، خوشحال هستم و آدرس را تا جایی که بلدم میگویم اما بقیه اش را چشمی یاد دارم.
صمیمیت گیرایش همه آن یک هفته را بر باد داد؛ نمیدانم چطور میشود که با دلم اینطور رفتار میکند.
انگار نه انگار که دلخوری داشته و داشته ام، زود گذشت میکند و صبر زیادی دارد.
چکاچک عقیدتی در من برپا شده که یک سر میگوید سنگین رفتار کن و دیگری می گوید بگذر، او برمیگردد.
خودم هم دلم برایش تنگ شده، برای این که باری دیگر بی مهابا نگاهم را در صورتش بچرخانم و او برایم از حافظ و سعدی شعر بگوید.
با صدای مرتضی، درونم آتش بس اعلام میشود. با تعجب دور و بر را میپایید و میپرسد:
_خب کجاست؟ اینجا که نزدیکای خونهی کمیله!
به طول خیابان نگاه میکنم؛ خیلی وقت میشود رنگ و بوی این کوچه ها و خیابان ها را ندیده بودم.
یادش بخیر، این چند ماه حکم چندین سال را برایم داشت از بس که مدام اتفاقات زیادی به سرم می آمد.
کوچهی نزدیک خیاطی را چراغان کرده بودند انگار که عروسی در پیش است.به مرتضی میگویم نگه دارد، در خیاطی منیره بسته است. یاد منیرخانم و دخترش، گلی می افتم.
یاد حسین عاشق پیشه! یکهو یادم می آید و میگویم نکند...؟ماشین ربان بسته و گل زده ای را می بینم که حسین با کت کراوات زده بیرون می آید.
موهایش با یک عالمه روغن بالا نگه داشته و زیر نور آفتاب برق میزند. قیافه اش واقعا خنده دار است!
باورم نمیشود همچین روزی من از این خیابان رد شوم! مرتضی با علامت سوال بالا سرش نگاهم میکند و میپرسد:
_چیزی شده؟
_زمانی که این خیاطی کار میکردم این پسره طبقه بالا سلمونی داشت. دختر خیاط رو میخواست که نمیدادن بهش، فکر کنم عروسیشونه.
عطر نگاهش به مشام دیدگانم میرسد و با لبخند میگوید:
_خب خداروشکر، ان شاالله خوشبخت بشن. من میفهمم پسره چه حالی داره.
_عه! چه حالی داره؟
نفس عمیقی میکشد و با نگاهش در چهره ام پرسه میزند. زمزمه عاشقانه اش در گوشم میپیچد که میخواند: