eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان و همراهان✋ ❌رمان نمیذاریم چون چاپ شده و نسخه صوتی و pdf هم نداره و ناشر قطعا راضی نیست ❌رمان (نویسنده؛ رها) این رمان اصلا مذهبی نیست و اصلا نمیذارمش ❌رمان اصلا نمیذارم چون دختر داستان با پسر نامحرم چت میکنه بگو بخند میکنه و حرفای عاشقانه میزنن و در کل بی‌حیایی زیاد داره ❌ رمان (اثر؛ مهران محمدی) نمیتونیم بذاریم. چون اولا اصلا مذهبی نیست دوم اینکه کتاب هست و چاپ شده ❌رمان رو نمیتونیم بذاریم چون مذهبی نیست، نکته مثبت نداره، بی‌حیایی داره ❌رمان رو نمیذاریم؛ چون شخصیت‌های مذهبیش در واقع اون حیا و غیرت رو ندارن در کل متأسفانه ظاهرش مذهبیه ❌رمان نمیذاریم چون اولا ظاهرش مذهبیه و هم اینکه چاپ شده و نمیشه گذاشت 🌱لیست به روزرسانی میشود🌱 🌱رمان جدید اماده شد میذاریم🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــد و ســــــــــــی😎 💜اسم کتاب؟ 💚نویسنده؟ خادم‌الرضا 💙چند قسمت؟ ۵۱ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۱ و ۲ +اگه دوباره اسمشو بیاری نمیبخشمت. و از روی مبل برخاست و به طرف آشپزخانه رفت. _مامان.... عاطفه خانم بدون توجه به آشپزخانه رفت. علی روی زمین نشست و دست‌هایش را روی صورتش گذاشت. {یک سالی بودکه میخواست به سوریه برود واز حرم بی‌بی دفاع کند.پدرش(اقا محمد)هم راضی بود،امامادرش راضی نمیشد که نمیشد. خودش علی مهدویان۲۲ساله است.یک خواهر به نام عالیه۱۷ساله و یک خواهر به نام عطیه۲۷ساله که شش هفت سالی میشود ازدواج کرده، دارد. بعداز گرفتن دیپلمش درسش را در حوزه علمیه ادامه داد، ولی بعد از سه سال به فکر رفتن به سوریه افتادو دیگر حوزه راهم ادامه نداد....} از پله‌ها بالا و به اتاقش رفت.دفترش راباز کرد و روی شماره ۳۰ خط کشید و زیر لب گفت: _تلاش سی‌ام هم بی‌نتیجه به پایان رسید. پوفی کرد و به طرف صندلی میز تحریرش رفت و روی آن نشست.موبایلش را روشن کرد و شماره رفیقش حسین را گرفت. +جانم؟ _سلام. +بـــــَــه.سلام داش علی.چته باز چرا پَکَری؟ _تلاش سی ام هم بی‌نتیجه بود. +ای بابا.اشکال نداره.انشاالله راضی میشن. _خدا از دهنت بشنوه. +پاشو میام دنبالت بریم پیش حاجی، هیئت. یکم حالت بهتر شه. _نه حوصله ندارم حسین. +حوصله ندارم چیه؟پاشو ببینم.تنبل نشو. _نه. +عه... _باشه..خب...بیا. +تانیم ساعت دیگه دم درتونم.فعلا یاعلی. _علی یارت.... ازپله‌ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. عاطفه خانم و عالیه پشت به علی روی صندلی نشسته‌اند و عاطفه خانم آرام اشک میریزد. علی جلو رفت واز پشت مادرش را در آغوش گرفت: _مامان خوشگلم... عاطفه خانم هول برمیگردد و اشکهایش را پاک میکند: +کِی اومدی؟ _چراگریه میکنی فدات شم؟ +چیزی نیست.کجا میری؟ _حسین میاد دنبالم بریم هیئت.نماز رو جماعت میخونیم بعدمیایم. +باشه برو.خدابه همرات. خم میشود وپیشانی مادرش را میبوسد: _فعلا خدافظ. عالیه:_خدافظ داداش. برمیگردد ازآشپزخانه خارج شود که عاطفه خانم صدایش میزند: +علی... می‌ایستد وبه پشت سرش نگاه میکند: _جانم؟ +دختر حاج رضا(دوست پدرم)یاس رو میشناسی؟ حدس میزند چرااین سوال را میپرسد: _چطور؟ +با بابات صحبت کردم.زنگ بزنیم بهشون اگه اجازه دادن برات بریم خواستگاری. چشمانش راعصبی روی هم فشرد: _مامانـــ...من زن نمیخوام..من موندنی نیستم.. عاطفه خانم عصبی ازجایش برخاست: +یعنی چی موندنی نیستم؟تو...لااله الله.. عالیه بلند شد وگفت: ×مامان جونم آروم باش.علی برو خواهش میکنم. _خدافظ ازخانه خارج شد.پراید حسین جلوی درپارک شده بود. در کمک راننده راباز کردو نشست. _سلام. +علیک سلام.چته باز تو؟بایه مَن عسلم نمیشه خوردت. _مامان برام نقشه داره. +چه نقشه ای؟ _میخواد برام زن بگیره. بلند خندید:خب؟ _خــــــــــــب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۳ و ۴ _خب؟؟؟؟؟؟ +خب مگه بده زن بگیری یکم آدم شی؟ و پشت بندش خندید. _حسین توواقعا نمیفهمی؟ با خنده: +چیو؟ _نع مث اینکه واقعا نمیفهمی.میخوان برای من زن بگیرن که از سوریه رفتن منصرفم کنن. حسین بدون اینکه چیزی بگوید ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. +حالاکی هست؟ _دخترحاج رضا. +حاج رضای خودمون؟؟ _آره. +چی بگم؟! _هیچی نگو.فقط فکر کن من چجوری در برم از این زن گرفتن زوری. . . . . _السلام علیکم والرحمةالله وبرکاتوه..الله اکبر،الله اکبر‌،الله اکبر.. به حسین دست داد: _قبول باشه. +قبول حق. تسبیحات حضرت زهراراگفتند.علی از جایش برخاست و به طرف حاج‌آقا حسینی رفت: _قبول باشه حاجی. ±قبول حق باشه پسرم. کنارحاج آقا نشست: _حاجی میشه یه استخاره برام بگیری؟ ±چیزی شده خدایی نکرده؟ _شماکه ازقضیه سوریه رفتنم خبر داری.. ±خب _مامان راضی نمیشه که هیچ...میخواد برام زن بگیره پاگیرم کنه.. حاج آقالبخندی زد: ±خب؟ _حاجی من فقط ۲۲ سالمه. ±به سن نیست که علی جان.شماماشاالله هم فهمیده‌ای، هم باحُجب وحیا و سر به زیر. ازدواجم نصف دینو کامل میکنه. _حاجی من موندنی نیستم.نمیخوام زن بگیرم که اونم پاسوز من شه.من هر جور شده میرم، به دلمم افتاده که اگه برم، شهید میشم...البته اگه لیاقتشو داشته باشم... ±ان شاالله.نمیدونم..چی بگم؟!حالا استخاره برای چی میخوای؟ _میخوام ببینم به صلاحمه رفتنم اصن؟گیج شدم خودمم.اگه به صلاحمه چرا قسمت نمیشه برم..اگه نیست..چراخدا انداخت تودلمـ.. ±باشه.. چندلحظه ای سکوت کردوگفت: ±خوب اومد... حیرت زده گفت: _واقعا حاجی؟ ±واقعا. علی لبخندی زد: _ممنونم.ممنون حاجی. ±خواهش میکنم.انشاالله کارت درست شه. -انشاالله بعد از خداحافظی،باحسین به سمت خانه راه افتادند.حسین، علی را دم در پیاده کرد و رفت. کلید را چرخاند و وارد شد: _سلام. عاطفه خانم،آقامحمد و عالیه در آشپزخانه بودند. جواب سلامش را دادند. به طبقه بالا میرود و بعد از تعویض لباسها به طبقه پایین برمیگردد. واردآشپزخانه میشود. _امروز...حاجی یه استخاره برام گرفت... آقا محمد:+برای چی؟ _براسوریه...خوب اومد... عاطفه خانم عصبی میگوید: ×علی قرار بود دیگه اسمشو نیاری. _مامان...آخه چرا راضی نمیشی؟ ×چون میدونم تو اونجا نمیتونی طاقت بیاری. _شما از کجا میدونی؟ آقا محمد:+علی...بسه..خانم شمام ولش کن..بشینین شامتونو بخورین.. بعدا در موردش صحبت میکنیم. پشت میز نشستند و عاطفه خانم غذا را آورد....علی قاشق اول را در دهانش گذاشت که عاطفه خانم گفت: ×آقامحمدشماره حاج رضا رو گرفتی؟ غذا در گلوی علی پرید که عالیه سریع لیوان آبی یه دستش داد و علی لیوان را سر کشید. آقامحمد:+آروم بخور علی...بله.شماره رو گرفتم. الان زنگ میزنیم بهشون؟ علی عصبی گفت: _شمابرای کی میخواین زن بگیرین؟ عالیه:*خب معلومه.تو. _اگه برای منه، چرا اصن رضایت خودم مهم نیس؟ من زن نمیخوام. لطفا تمومش کنید. عاطفه خانم:×یاس دختر خوبیه.اگه زود نجنبیم از دستمون میره ها. _بره مادرمن. آقامحمد:+یه جلسه میریم حالا اگه اجازه دادن. شاید خوشت اومد ازش. _بابا.....من کلا زن نمیخوام.من موندنی نیستم. نمیخوام یه دختر پاسوز من شه. عاطفه خانم:×علی من نمیذارم بری. بیخودی این حرفا رو نزن.زنم نگیری سوریه ام نمیری. این فکرو از ذهنت بنداز بیرون. علی از روی صندلی بلند شد: _ممنون شب بخیر. عاطفه خانم:×تو که چیزی نخوردی. _ممنون.صرف شد.شب خوش. +شب بخیر. از پله ها بالا به اتاقش رفت. روی صندلی نشست و دفترش را باز کرد و روی عدد سی ویک خط کشید. زیرلب گفت: " خدایاخودت ختم بخیرش کن." وآرام آرام شروع کردبه خواندن: ما نمک خورده عشقیم"به زینب سوگند" پاسبانان دمشقیم"به زینب سوگند" ..... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۵ و ۶ +برای امشب قرار خواستگاری گذاشتیم. عصبی گفت: _چی؟؟؟؟مامااان... +مامانو.... _من امشب هیچ جا نمیام. +تو...لااله الله.. _من زیر بار حرف زور نمیرم مامان جان. من آخرش میرم سوریه. حالا شما ببین. +اگه من گذاشتم برو. . . . . با زورِ خانواده شب برای خواستگاری حاضر شد. پیراهن سفید باکت و شلوار مشکی پوشید. سرراهشان دسته گل و شیرینی هم خریدند و به خانه حاج رضا رفتند. یاس ۲۰سال دارد. یک خواهر به نام یاسمن ۱۸ساله و یک برادر به نام یاسین ۱۱ساله دارد. در باز شد. اول آقامحمد و عاطفه خانم وارد شدند و پشت سرشان علی و عالیه. علی با همه سلام و علیک کرد و دسته گل را به دست یاس داد. با تعارف پدر و مادر یاس به طرف مبل رفتند و نشستند.بعد از آوردن چای و صحبت های اولیه قرار شد علی ویاس باهم صحبت کنند. علی ازروی مبل برخاست وبه دنبال یاس به اتاقش رفت.یاس روی صندلی نشست و تعارف کردکه علی روی تخت بنشیند. بعد از چند دقیقه سکوت علی شروع کرد: _خانم محمدی... +بله؟ _من ...به اصرار خانواده الان اینجام... ینی.. سوء تفاهم نشه خدایی نکرد..نه اینکه شما مشکلی داشته باشید،ولی من کلا نمیخوام ازدواج کنم..من..میخوام برم سوریه... خودم میدونم موندنی نیستم. نمیخوام شما هم پاسوز خودم بکنم... راستش... مامان به فکر زن گرفتن برام افتاده تا دست و پامو ببنده که دیگه نرم جنگ.. یاس سرش را تکان داد: +میفهمم چی میگید.هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.راستش منم اصلا قصد ازدواج ندارم، پدر و مادرم خیلی اصرار دارن. _خوبه. +من خودم میدونم چی بگم به خانواده. خیالتون راحت باشه.انشااالله موفق باشید. _ممنون. از اتاق بیرون آمدند. عاطفه خانم:_چیشد؟دهنمونو شیرین کنیم؟ یاس زیرلب بسم اللهی گفت: _راستش منو علی آقا به تفاهم نرسیدیم. لبخند روی صورت همه خشک شد.عاطفه خانم ناراحت گفت: _آخه...چرا؟؟ موبایل علی که درجیبش بود زنگ خورد. عکس حسین روی صفحه نقش بست. ببخشیدی گفت و ازخانه خارج شد و به حیاط رفت. _بله؟ +سلام _سلام. +خوبی؟ _نمیدونم.واقعا نمیدونم. +چیشده؟ _خونه حاج رضاییم. +خواستگاری؟؟؟ _آره. +چرابهم نگفته بودی؟ _حسین اصن حوصله ندارم بعدا بهت زنگ میزنم. +یه لحظه صب کن بینم. چیشد؟ بادابادا؟ _نه. با دختره حرف زدم.بهش گفتم همه چیو. مث اینکه اونم راضی نبود..... تو.... چیکار داشتی زنگ زدی؟ +علی... نتونستم رودرو بهت بگم... کارام درست شده... میرم سوریه.... علی بابهت پرسید: _چی؟؟؟؟ +نمیدونم برم؟؟یا وایسم باهم بریم؟؟؟ _برو....خدابه همرات...فعلا... +علی تروخدا ناراحت نشو...علی... علی تماس راقطع کرد... . . . وارد خانه شدند. علی:_دیدی مامان جان خود دختره ام نمیخواست؟ عاطفه خانم عصبی دست هایش را در هوا تکان داد: +خُبه، خُبه...معلوم نیس چی گفتی به دختره که اون حرفا رو زد. _خودش راضی نبود. +آره منم گوشام مخملیه. علی شانه ای بالا انداخت: _شب بخیر. از پله ها بالا وبه اتاقش رفت.کُتش را از تن درآورد و روی صندلی انداخت و خودش روی تخت خوابید.به سقف خیره شد و زمزمه کرد: "یه روز دیگه ام بیهوده گذشت..." به این فکر میکردکه اگر حسین برود حتما از غصه دق میکند. در این فکر بود که به خواب رفت... . . . روی صندلی روبروی عالیه نشست: _آبجی ما چطوره؟ عالیه دلخور گفت: _شما که چند وقته ما رو کلا فراموش کردی. تمام فکر و ذکرت شده اجازه گرفتن برای سوریه. پوزخندی زد و ادامه داد: _یه سلامم بزور بهم میدی.یه نمیپرسی چمه و چرا چند روزه تو خودمم.همه داداش دارن ماام داداش داریم. و از روی صندلی برخاست و از آشپزخانه خارج شد. _عالیه...وایسا ببینم...عالیه...حداقل بیا صُبونتو بخور. (عاطفه خانم با اقا محمدبه خرید رفته اند) علی ازاشپزخانه خارج شد.عالیه روی مبل نشسته و به صفحه تلوزیون خیره شده. کنارش نشست: _آبجی جونم...چیشده؟ چراچند روزه تو خودتی؟ عالیه بدون اینکه نگاهش را ازصفحه تلوزیون بگیرد گفت: +پاشو برو. الان دیگه فایده نداره. خودم گفتم دیگه لازم نکرده بپرسی. _آبجی...ببخشید..خودتم میدونی که چند وقته چقد فکرم درگیره. +پاشو برو اونور علی.تا فردا شبم بشینی اینجا باهات حرف نمیزنم. علی باحالت بامزه ای گفت: _خب الان که داری باهام حرف میزنی. عالیه خنده اش گرفت.ولی بزور خودش را نگه داشت تا نخندد: +الانم بزور باهات حرف میزنم. پاشو برو دارم فیلم نگاه میکنم. _خب چیکار کنم دوست شی؟چطوری جبران کنم؟ +جبران نمیشه پاشو برو. _اصن پاشو بریم برات پاستیل بخرم. و پشت بندش آرام خندید. عالیه اخم کرد و با مشت به بازوی علی زد:
+خیلی.... و با اخم سرش را برگرداند. _عالیه جانم...چیشده؟کسی مزاحمت شده؟ سرش را به علامت نه تکان داد. _پس چی؟بگو خودت. +میگم قهرم تو میگی بگو؟ _ای بابا عالیه... +نمیگم _هعی...باشه... و بلند شد و به طرف اشپزخانه رفت.عالیه متعجب به اونگاهی انداخت.همیشه وقتی خودش رابرای علی لوس میکردعلی راضی نمیشد تا عالیه دوست نمیشد. از روی مبل بلندشد و به آشپزخانه رفت.علی روی صندلی پشت میز نشسته و به گوشه‌ای خیره شده. جلو رفت و سرجای قبلی اش نشست: +زود، تند، سریع بگو چیشده. علی لبخند موزیانه ای زد: _توکه قهربودی. +اذیت نکن. آشتی. حالا بگو چیشده! _حسین داره میره. +سوریه؟ _آره هر دو ناراحت به میز خیره شده بودند. عالیه از یک طرف دوست داشت علی برود و از طرفی دوست نداشت برود.... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۷ و ۸ کنار امیر(همسرعطیه) نشست: +بابا عطیه شما یچیزی بگید به مامان. عطیه ناراحت به علی زُل زد: _ببین داداش من....مامانم حق داره خو... اولاکه تنها پسرشی.. دومامامان خیلی تو رو دوست داره. +نمیدونم دیگه چی بگم به مامان. زهرا(دختر۵ساله عطیه)به طرف علی رفت و روی پاهایش نشست: _دایی...میخای بِلی چوجا؟ علی لحنش رابچه‌گانه کرد: +میخام بِلَم با دشمنا بجنگم. _دیگه بَل نمیگَلدی؟ +چرا دایی جون.معلوم نیست بگردم.. شاید برگردم شاید برنگردم. زهرا سرش راکج کرد: _پس من با مامانجون حَلف میزنم.میگم بذاله بلی. علی لُپ زهرا را بوسید: +فدای تو بشم من. مرسی قربونت بشم. زهرا لحنش را لوس کرد: _نمیخات فدای من شی.فدای این آقاهه شو. و با دستش عکسی که از ""مقام معظم دلبری❣️"" به دیوار زده بودند را نشان داد. علی دوباره گونه زهرا را بوسید: _چشم.چشم. فدای این آقاهه میشم. +آفلین. امیر نگاهی به علی انداخت: _چرا ولش نمیکنی؟ _چیو؟ +سوریه رفتنو. _امیر تو دیگه چرا این حرفو میزنی؟ تو که میدونی من حاضرم تمام زندگیمو ول کنم برم سوریه. +من میدونم تو چقدر دوست داری بری. ولی وقتی مامان نمیذاره. _بالاخره راضیش میکنم. +اگه نشد؟ _تاحد توانم تلاش میکنم..اگه نشد... رو حرفش حرف نمیزنم و نمیرم...ولی خودت خوب میدونی بدون سوریه نمیتونم زنده بمونم... . . . . حسین:+علی خواهش میکنم ناراحت نشو. _مگه میشه ناراحت نشم؟ نه آخه بگو میشه؟ +منم نمیرم...تا خانواده‌تو راضی نشن نمیرم تنها. _حسین تو برو..بیخیال من شو.میخوام به مامان بگم دیگه نمیرم. +علی...چرا تسلیم میشی؟ _خسته شدم حسین.. +تو مرد جنگی. نباید خسته بشی...اگه خسته بشی...چطوری میخوای از اعتقاداتت و... دفاع کنی؟ _الان داره دوسال میشه که تلاش هام بی‌نتیجه میشه.اگه نگم بیخیال شدم مامان قضیه زن گرفتنو تموم نمیکنه.. +خب علی...یکاری کن..بذار برین خواستگاری.. توی حرفات به خود دختره بگو میخوای بری...اگه راضی شد،عقد کن بعد برو. _حسین نامردیه به خدا.اون دخترم حق زندگی داره خبـ.. میگن بیوه شده.. +من دیگه عقلم قد نمیده. _حاجی اونروز استخاره کردبرام..برای سوریه.. خوب اومد...نمیدونم اگه خوبه.. پس چرا قسمت نمیشه برم؟ +به حاجی بگو دوباره با مامانت صحبت کنه. _مامان راضی نمیشه هیچ جوره..مگه اینکه معجزه بشه. +انشااالله که راضی میشه.. _انشالله. حسین نگاهی به ساعتش انداخت: +داداش من باید برم. علی لبخندی زد و دستان حسین را گرم فشرد: _برو خدا به همرات. +بازم فکر میکنم اگه راه حلی به ذهنم رسید میگم بهت. _باشه..ممنون. +خواهش..یاحق. 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۹ و ۱۰ کلید را چرخاند و وارد خانه شد. بلند سلام کرد. چندلحظه بعد عاطفه خانم از آشپزخانه خارج شد. پیش‌بند سفید، قرمز را پوشیده بود: _سلام پسرم. به طرف پله ها رفت که مادرش او را صدا زد: _علی..یه لحظه بیا بشین کارت دارم. +برم لباسامو عوض کنم بیام. _نمیخواد.بیا بشین. +چیزی شده؟ _نه. روی مبل کنار مادرش نشست: +جانم؟ _تو چرا نمیری پیش بابات کار کنی؟همش میری هیئت برمیگیردی. هیچ کار نمیکنی. +چیشده به این فکر افتادید؟ _خب اگه بخوای زن بگیری باید کار داشته باشی. عصبی گفت: +مامان من دیگه نمیرم سوریهـ.. بیخیال شو زن گرفتنو. _چه سوریه بری چه نری باید زن بگیری. +باشه..پس به شرطی میام خواستگاری که برم سوریهـ. ینی اجازه بدید برای رفتن. _باشه قبوله. چشمانش برق زد.برق خوشحالی. +واقعا؟ قبوله؟ _قبول. ولی اول باید عقد کنی بعد بری. متعجب پرسید: +چی؟ _همین که گفتم.شرط منم اینه برای رفتن. +مامان میدونی اگه من برم و برنگردم سر اون دختر چی میاد؟ _من شرطمو گفتم. با محمدم حرف زدم. امروز زنگ میزنم به خانواده دوست عالیه. اسمش سمیه س. +مامان۱۷سالشه؟؟؟؟ _آره خب مگه چیه؟ +مگه چیه؟؟؟...اینو بیخیال شو. _یاسو که منصرف کردی.این یکی رو نمیذارم منصرف کنی. و بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.. . . . . _مامان رضایت دادبرم...به شرط اینکه برم خواستگاری... حسین ذوق زده گفت: +واقعا؟؟؟چقدخوب. _آره... +حالا این خانم خوشبخت کی هست؟ _آره خیلی خوشبخته.. و پوزخندی زد: _دوست عالیه س.اسمش سمیه س. حسین باشیطنت گفت: +علی و سمیه..قشنگه، بهم میان. _حسین... و اخم کرد. +خب علی.هر چی شد بهم زنگ میزنیا. _باشه. فعلا. +یاحق.... . . . . سمیه همکلاسی عالیه است.یک برادر به نام سینا ۲۳ساله دارد. علی خوشحال از اینکه به سمیه همان حرف‌های قبلی را میزند و منصرفش میکند،آماده شد و همراه خانواده به خانه خانواده سلطانی میروند. بعد از حدود نیمساعت به مقصد رسیدند...... . . . . روبروی سمیه روی تخت نشست.شروع کرد: _خانم سلطانی بی مقدمه میرم سر اصل مطلب.. سمیه گفت: +بفرمایید. _اینکه من اومدم خاستگاری شما..یه شرطه... نمیدونم عالیه چیزی بهتون گفته یانه.. من نزدیک دو ساله میخام برم سوریه.. مامان راضی نمیشه.گفت به شرطی که بیام خواستگاری میذاره برم.. الانم.. هبچ اصراری نیست که شما قبول کنید.. خب شما هم زندگی دارید...حق دارید قبول نکنید..این تمام چیزی بود که باید میگفتم. سمیه با صدایی آرام گفت: +امم...آقای مهدویان..من..نمیدونم چطوری بگم..راستش..چند دفعه که من شما رو دیدم..یجورایی..ازتون خوشم اومد... قرار نبود من اینا رو بهتون بگم... ولی بنظرم لازمه... سرش را پایین انداخت. علی با تعجب نگاهی به سمیه انداخت و دوباره نگاهش را پایین انداخت سمیه ادامه داد: +من...جوابم به شمامثبته..البته اگه خودتون بخواید بخاطر شما هم که شده جواب منفی میدم.. _راستش شرط مامان اینه که عقد کنم و بعد برم.. سمیه لبخندزد: _منم میخوام بهتون بگم که..حتی اگه شما بخواین برین بعد عقد هم...مشکلی ندارم..من.. فقط این برام کافیه که یه چند وقتی مَحرمتون باشم.. _ولی اگه من برم و برنگردم.شما بیوه میشید. اونم توی این سن.. +اشکالی نداره..من راضیم.. _پس جوابتون... +مثبته. _خوب فکرهاتون رو کردید؟ +بله. علی نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت؟! کلافه گفت: _نمیدونم دیگه چیکار کنم؟! +مگه به راهی که دارین میرین اعتقاد ندارین؟ مطمئن نیستید از راهی که میرید؟ علی با اطمینان گفت: _چرا.بهش اعتقاد و اطمینان دارم. +پس تردید نکنید. نگاهی به ساعت دیواری اتاقش انداخت: +خیلی وقته اومدیم توی اتاق. ...بریم بیرون؟ _شما مطمئنید ازکاری که دارید میکنید خانم سلطانی؟ +بله. مطمئنم. _ان شاالله که هر دو راه درست رو انتخاب کرده باشیم. +ان شاالله.. 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷