eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۵ و ۶ +برای امشب قرار خواستگاری گذاشتیم. عصبی گفت: _چی؟؟؟؟مامااان... +مامانو.... _من امشب هیچ جا نمیام. +تو...لااله الله.. _من زیر بار حرف زور نمیرم مامان جان. من آخرش میرم سوریه. حالا شما ببین. +اگه من گذاشتم برو. . . . . با زورِ خانواده شب برای خواستگاری حاضر شد. پیراهن سفید باکت و شلوار مشکی پوشید. سرراهشان دسته گل و شیرینی هم خریدند و به خانه حاج رضا رفتند. یاس ۲۰سال دارد. یک خواهر به نام یاسمن ۱۸ساله و یک برادر به نام یاسین ۱۱ساله دارد. در باز شد. اول آقامحمد و عاطفه خانم وارد شدند و پشت سرشان علی و عالیه. علی با همه سلام و علیک کرد و دسته گل را به دست یاس داد. با تعارف پدر و مادر یاس به طرف مبل رفتند و نشستند.بعد از آوردن چای و صحبت های اولیه قرار شد علی ویاس باهم صحبت کنند. علی ازروی مبل برخاست وبه دنبال یاس به اتاقش رفت.یاس روی صندلی نشست و تعارف کردکه علی روی تخت بنشیند. بعد از چند دقیقه سکوت علی شروع کرد: _خانم محمدی... +بله؟ _من ...به اصرار خانواده الان اینجام... ینی.. سوء تفاهم نشه خدایی نکرد..نه اینکه شما مشکلی داشته باشید،ولی من کلا نمیخوام ازدواج کنم..من..میخوام برم سوریه... خودم میدونم موندنی نیستم. نمیخوام شما هم پاسوز خودم بکنم... راستش... مامان به فکر زن گرفتن برام افتاده تا دست و پامو ببنده که دیگه نرم جنگ.. یاس سرش را تکان داد: +میفهمم چی میگید.هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.راستش منم اصلا قصد ازدواج ندارم، پدر و مادرم خیلی اصرار دارن. _خوبه. +من خودم میدونم چی بگم به خانواده. خیالتون راحت باشه.انشااالله موفق باشید. _ممنون. از اتاق بیرون آمدند. عاطفه خانم:_چیشد؟دهنمونو شیرین کنیم؟ یاس زیرلب بسم اللهی گفت: _راستش منو علی آقا به تفاهم نرسیدیم. لبخند روی صورت همه خشک شد.عاطفه خانم ناراحت گفت: _آخه...چرا؟؟ موبایل علی که درجیبش بود زنگ خورد. عکس حسین روی صفحه نقش بست. ببخشیدی گفت و ازخانه خارج شد و به حیاط رفت. _بله؟ +سلام _سلام. +خوبی؟ _نمیدونم.واقعا نمیدونم. +چیشده؟ _خونه حاج رضاییم. +خواستگاری؟؟؟ _آره. +چرابهم نگفته بودی؟ _حسین اصن حوصله ندارم بعدا بهت زنگ میزنم. +یه لحظه صب کن بینم. چیشد؟ بادابادا؟ _نه. با دختره حرف زدم.بهش گفتم همه چیو. مث اینکه اونم راضی نبود..... تو.... چیکار داشتی زنگ زدی؟ +علی... نتونستم رودرو بهت بگم... کارام درست شده... میرم سوریه.... علی بابهت پرسید: _چی؟؟؟؟ +نمیدونم برم؟؟یا وایسم باهم بریم؟؟؟ _برو....خدابه همرات...فعلا... +علی تروخدا ناراحت نشو...علی... علی تماس راقطع کرد... . . . وارد خانه شدند. علی:_دیدی مامان جان خود دختره ام نمیخواست؟ عاطفه خانم عصبی دست هایش را در هوا تکان داد: +خُبه، خُبه...معلوم نیس چی گفتی به دختره که اون حرفا رو زد. _خودش راضی نبود. +آره منم گوشام مخملیه. علی شانه ای بالا انداخت: _شب بخیر. از پله ها بالا وبه اتاقش رفت.کُتش را از تن درآورد و روی صندلی انداخت و خودش روی تخت خوابید.به سقف خیره شد و زمزمه کرد: "یه روز دیگه ام بیهوده گذشت..." به این فکر میکردکه اگر حسین برود حتما از غصه دق میکند. در این فکر بود که به خواب رفت... . . . روی صندلی روبروی عالیه نشست: _آبجی ما چطوره؟ عالیه دلخور گفت: _شما که چند وقته ما رو کلا فراموش کردی. تمام فکر و ذکرت شده اجازه گرفتن برای سوریه. پوزخندی زد و ادامه داد: _یه سلامم بزور بهم میدی.یه نمیپرسی چمه و چرا چند روزه تو خودمم.همه داداش دارن ماام داداش داریم. و از روی صندلی برخاست و از آشپزخانه خارج شد. _عالیه...وایسا ببینم...عالیه...حداقل بیا صُبونتو بخور. (عاطفه خانم با اقا محمدبه خرید رفته اند) علی ازاشپزخانه خارج شد.عالیه روی مبل نشسته و به صفحه تلوزیون خیره شده. کنارش نشست: _آبجی جونم...چیشده؟ چراچند روزه تو خودتی؟ عالیه بدون اینکه نگاهش را ازصفحه تلوزیون بگیرد گفت: +پاشو برو. الان دیگه فایده نداره. خودم گفتم دیگه لازم نکرده بپرسی. _آبجی...ببخشید..خودتم میدونی که چند وقته چقد فکرم درگیره. +پاشو برو اونور علی.تا فردا شبم بشینی اینجا باهات حرف نمیزنم. علی باحالت بامزه ای گفت: _خب الان که داری باهام حرف میزنی. عالیه خنده اش گرفت.ولی بزور خودش را نگه داشت تا نخندد: +الانم بزور باهات حرف میزنم. پاشو برو دارم فیلم نگاه میکنم. _خب چیکار کنم دوست شی؟چطوری جبران کنم؟ +جبران نمیشه پاشو برو. _اصن پاشو بریم برات پاستیل بخرم. و پشت بندش آرام خندید. عالیه اخم کرد و با مشت به بازوی علی زد:
+خیلی.... و با اخم سرش را برگرداند. _عالیه جانم...چیشده؟کسی مزاحمت شده؟ سرش را به علامت نه تکان داد. _پس چی؟بگو خودت. +میگم قهرم تو میگی بگو؟ _ای بابا عالیه... +نمیگم _هعی...باشه... و بلند شد و به طرف اشپزخانه رفت.عالیه متعجب به اونگاهی انداخت.همیشه وقتی خودش رابرای علی لوس میکردعلی راضی نمیشد تا عالیه دوست نمیشد. از روی مبل بلندشد و به آشپزخانه رفت.علی روی صندلی پشت میز نشسته و به گوشه‌ای خیره شده. جلو رفت و سرجای قبلی اش نشست: +زود، تند، سریع بگو چیشده. علی لبخند موزیانه ای زد: _توکه قهربودی. +اذیت نکن. آشتی. حالا بگو چیشده! _حسین داره میره. +سوریه؟ _آره هر دو ناراحت به میز خیره شده بودند. عالیه از یک طرف دوست داشت علی برود و از طرفی دوست نداشت برود.... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۷ و ۸ کنار امیر(همسرعطیه) نشست: +بابا عطیه شما یچیزی بگید به مامان. عطیه ناراحت به علی زُل زد: _ببین داداش من....مامانم حق داره خو... اولاکه تنها پسرشی.. دومامامان خیلی تو رو دوست داره. +نمیدونم دیگه چی بگم به مامان. زهرا(دختر۵ساله عطیه)به طرف علی رفت و روی پاهایش نشست: _دایی...میخای بِلی چوجا؟ علی لحنش رابچه‌گانه کرد: +میخام بِلَم با دشمنا بجنگم. _دیگه بَل نمیگَلدی؟ +چرا دایی جون.معلوم نیست بگردم.. شاید برگردم شاید برنگردم. زهرا سرش راکج کرد: _پس من با مامانجون حَلف میزنم.میگم بذاله بلی. علی لُپ زهرا را بوسید: +فدای تو بشم من. مرسی قربونت بشم. زهرا لحنش را لوس کرد: _نمیخات فدای من شی.فدای این آقاهه شو. و با دستش عکسی که از ""مقام معظم دلبری❣️"" به دیوار زده بودند را نشان داد. علی دوباره گونه زهرا را بوسید: _چشم.چشم. فدای این آقاهه میشم. +آفلین. امیر نگاهی به علی انداخت: _چرا ولش نمیکنی؟ _چیو؟ +سوریه رفتنو. _امیر تو دیگه چرا این حرفو میزنی؟ تو که میدونی من حاضرم تمام زندگیمو ول کنم برم سوریه. +من میدونم تو چقدر دوست داری بری. ولی وقتی مامان نمیذاره. _بالاخره راضیش میکنم. +اگه نشد؟ _تاحد توانم تلاش میکنم..اگه نشد... رو حرفش حرف نمیزنم و نمیرم...ولی خودت خوب میدونی بدون سوریه نمیتونم زنده بمونم... . . . . حسین:+علی خواهش میکنم ناراحت نشو. _مگه میشه ناراحت نشم؟ نه آخه بگو میشه؟ +منم نمیرم...تا خانواده‌تو راضی نشن نمیرم تنها. _حسین تو برو..بیخیال من شو.میخوام به مامان بگم دیگه نمیرم. +علی...چرا تسلیم میشی؟ _خسته شدم حسین.. +تو مرد جنگی. نباید خسته بشی...اگه خسته بشی...چطوری میخوای از اعتقاداتت و... دفاع کنی؟ _الان داره دوسال میشه که تلاش هام بی‌نتیجه میشه.اگه نگم بیخیال شدم مامان قضیه زن گرفتنو تموم نمیکنه.. +خب علی...یکاری کن..بذار برین خواستگاری.. توی حرفات به خود دختره بگو میخوای بری...اگه راضی شد،عقد کن بعد برو. _حسین نامردیه به خدا.اون دخترم حق زندگی داره خبـ.. میگن بیوه شده.. +من دیگه عقلم قد نمیده. _حاجی اونروز استخاره کردبرام..برای سوریه.. خوب اومد...نمیدونم اگه خوبه.. پس چرا قسمت نمیشه برم؟ +به حاجی بگو دوباره با مامانت صحبت کنه. _مامان راضی نمیشه هیچ جوره..مگه اینکه معجزه بشه. +انشااالله که راضی میشه.. _انشالله. حسین نگاهی به ساعتش انداخت: +داداش من باید برم. علی لبخندی زد و دستان حسین را گرم فشرد: _برو خدا به همرات. +بازم فکر میکنم اگه راه حلی به ذهنم رسید میگم بهت. _باشه..ممنون. +خواهش..یاحق. 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۹ و ۱۰ کلید را چرخاند و وارد خانه شد. بلند سلام کرد. چندلحظه بعد عاطفه خانم از آشپزخانه خارج شد. پیش‌بند سفید، قرمز را پوشیده بود: _سلام پسرم. به طرف پله ها رفت که مادرش او را صدا زد: _علی..یه لحظه بیا بشین کارت دارم. +برم لباسامو عوض کنم بیام. _نمیخواد.بیا بشین. +چیزی شده؟ _نه. روی مبل کنار مادرش نشست: +جانم؟ _تو چرا نمیری پیش بابات کار کنی؟همش میری هیئت برمیگیردی. هیچ کار نمیکنی. +چیشده به این فکر افتادید؟ _خب اگه بخوای زن بگیری باید کار داشته باشی. عصبی گفت: +مامان من دیگه نمیرم سوریهـ.. بیخیال شو زن گرفتنو. _چه سوریه بری چه نری باید زن بگیری. +باشه..پس به شرطی میام خواستگاری که برم سوریهـ. ینی اجازه بدید برای رفتن. _باشه قبوله. چشمانش برق زد.برق خوشحالی. +واقعا؟ قبوله؟ _قبول. ولی اول باید عقد کنی بعد بری. متعجب پرسید: +چی؟ _همین که گفتم.شرط منم اینه برای رفتن. +مامان میدونی اگه من برم و برنگردم سر اون دختر چی میاد؟ _من شرطمو گفتم. با محمدم حرف زدم. امروز زنگ میزنم به خانواده دوست عالیه. اسمش سمیه س. +مامان۱۷سالشه؟؟؟؟ _آره خب مگه چیه؟ +مگه چیه؟؟؟...اینو بیخیال شو. _یاسو که منصرف کردی.این یکی رو نمیذارم منصرف کنی. و بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.. . . . . _مامان رضایت دادبرم...به شرط اینکه برم خواستگاری... حسین ذوق زده گفت: +واقعا؟؟؟چقدخوب. _آره... +حالا این خانم خوشبخت کی هست؟ _آره خیلی خوشبخته.. و پوزخندی زد: _دوست عالیه س.اسمش سمیه س. حسین باشیطنت گفت: +علی و سمیه..قشنگه، بهم میان. _حسین... و اخم کرد. +خب علی.هر چی شد بهم زنگ میزنیا. _باشه. فعلا. +یاحق.... . . . . سمیه همکلاسی عالیه است.یک برادر به نام سینا ۲۳ساله دارد. علی خوشحال از اینکه به سمیه همان حرف‌های قبلی را میزند و منصرفش میکند،آماده شد و همراه خانواده به خانه خانواده سلطانی میروند. بعد از حدود نیمساعت به مقصد رسیدند...... . . . . روبروی سمیه روی تخت نشست.شروع کرد: _خانم سلطانی بی مقدمه میرم سر اصل مطلب.. سمیه گفت: +بفرمایید. _اینکه من اومدم خاستگاری شما..یه شرطه... نمیدونم عالیه چیزی بهتون گفته یانه.. من نزدیک دو ساله میخام برم سوریه.. مامان راضی نمیشه.گفت به شرطی که بیام خواستگاری میذاره برم.. الانم.. هبچ اصراری نیست که شما قبول کنید.. خب شما هم زندگی دارید...حق دارید قبول نکنید..این تمام چیزی بود که باید میگفتم. سمیه با صدایی آرام گفت: +امم...آقای مهدویان..من..نمیدونم چطوری بگم..راستش..چند دفعه که من شما رو دیدم..یجورایی..ازتون خوشم اومد... قرار نبود من اینا رو بهتون بگم... ولی بنظرم لازمه... سرش را پایین انداخت. علی با تعجب نگاهی به سمیه انداخت و دوباره نگاهش را پایین انداخت سمیه ادامه داد: +من...جوابم به شمامثبته..البته اگه خودتون بخواید بخاطر شما هم که شده جواب منفی میدم.. _راستش شرط مامان اینه که عقد کنم و بعد برم.. سمیه لبخندزد: _منم میخوام بهتون بگم که..حتی اگه شما بخواین برین بعد عقد هم...مشکلی ندارم..من.. فقط این برام کافیه که یه چند وقتی مَحرمتون باشم.. _ولی اگه من برم و برنگردم.شما بیوه میشید. اونم توی این سن.. +اشکالی نداره..من راضیم.. _پس جوابتون... +مثبته. _خوب فکرهاتون رو کردید؟ +بله. علی نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت؟! کلافه گفت: _نمیدونم دیگه چیکار کنم؟! +مگه به راهی که دارین میرین اعتقاد ندارین؟ مطمئن نیستید از راهی که میرید؟ علی با اطمینان گفت: _چرا.بهش اعتقاد و اطمینان دارم. +پس تردید نکنید. نگاهی به ساعت دیواری اتاقش انداخت: +خیلی وقته اومدیم توی اتاق. ...بریم بیرون؟ _شما مطمئنید ازکاری که دارید میکنید خانم سلطانی؟ +بله. مطمئنم. _ان شاالله که هر دو راه درست رو انتخاب کرده باشیم. +ان شاالله.. 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۱۱ و ۱۲ نگاهی به سمیه که محجوب کنارش روی صندلی نشسته و آرام قران میخواند، می‌اندازد. پیرهن بلند سفید با روسری سفید پوشیده و صورتش را چادر سفید گلگلی قاب کرده. نمیدانست دوستش دارد یا ندارد! باورش نمیشد روزی برسد که کنار دختری بنشیند و خطبه عقد برایشان جاری کنند. _دوشیزه محترمه..سرکارخانم سمیه سلطانی فرزند مهدی،برای بار سوم عرض میکنم، آیا به بنده وکالت میدهید با صداق و مهریه معلوم شما را به عقد دائم آقای علی مهدویان فرزند محمد دربیاورم؟آیا وکیلم؟ سمیه زیر لب بسم اللهی گفت: _باتوکل به حضرت فاطمه وبااجازه رهبرم و پدر و مادرم،بعله. صدای کف و سوت و صلوات در محضر پیچید. بعداز خواندن خطبه عقد،عالیه با لبخند به طرفشان رفت و جعبه حلقه ها را به دستشان داد. علی دست چپ سمیه را دردست گرفت و حلقه را در دستش انداخت وآرام زیر گوشش گفت: _شماهنوز سرحرفتون هستید؟ سمیه چشمانش را به علامت آره بست و باز کرد. سمیه هم حلقه را در دست علی انداخت و بعد بقیه به طرفشان آمدند وتبریک گفتند. حسین به طرفشان آمد.رو به سمیه گفت: _تبریک میگم خانم. +خیلی ممنون. حسین گرم دستان علی رافشرد و آرام گفت: _مبارک باشه داداش.دیدی بالاخره همه چی درست شد؟ +آره خداروشکر. حسین لبخندی زد: _ان شاالله تاچندوقت دیگه شهادتتوبه خانواده تبریک بگیم. _ان شاالله . . . . کنار عالیه روی مبل نشست: _بفرما مامان جان.عقدم کردم...حالابرم دیگه؟ عاطفه خانم خیلی جدی گفت: _کجا؟ +کجامامان؟؟؟سوریه دیگه. عاطفه خانم شانه ای بالاانداخت: _اول رضایت سمیه. +سمیه راضیه. _ازکجامطمئنی؟ +چون که بهش گفتم همون اول.اونم قبول کرد. _ببین علی..توالان زن داری،فقط هم خود سمیه نیست.بایدخانوادش هم راضی باشن. علی عصبی ازروی مبل برخاست: +مامان زدی زیرحرفت..باشه،اشکال نداره.. مادرمی.. نمیتونم چیزی بهت بگم. زنگ بزنین خانواده سمیه رو دعوت کنین. بیان خودم بهشون میگم. عالیه گفت: _علی..بنظرت نامردی نیست الان بری و سمیه رو تنها بذاری؟ _لااله الله.عالیه یچیز بهت میگما. و عصبی به طرف پله هارفت.برگشت و نگاهی به عالیه که بخاطر حرف علی بُغ کرده بود،انداخت. دستی به صورتش کشید: _ببخشید عالیه.اعصابم خورده..یچیزی گفتم..معذرت میخوام.. عالیه چیزی نگفت. _عالیه... عالیه به طرفش برگشت: _باشه داداش...میدونم حالتو..اشکال نداره، بخشیدم. _ممنون. وازپله هابالا رفت.شنیدکه عالیه میگوید: _مامان تروخدااذیتش نکن.گناه داره داداشم. منم اشتباه کردم اون حرفو گفتم... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴ عاطفه خانم باخانواده سلطانی تماس گرفت و برای امشب دعوتشان کرد. . . . . نیمساعتی میشود که آمده اند.خانم ها در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام هستند و آقایون هم روی مبل نشسته‌اند و صحبت میکنند. علی از روی مبل برخاست وبه آشپزخانه رفت. همه مشغول بودندوکسی حواسش به علی نبود.نگاهی به سمیه که روی صندلی پشت میزنشسته وسالادراتزئین میکند،انداخت. دخترخوبی بود،بااینکه خودش اوراانتحاب نکرده بود،امادوستش داشت...بلند گفت: _خانماکمک نمیخواید؟ نگاه همه به طرفش برگشت.سمیه فوری چادر سفیدش راکه روی شانه اش افتاده بود،روی سرش کشید.عاطفه خانم خنده ای کردوگفت: _خوبه حالا نامحرم نیسین به هم. سمیه خجالت زده لبخندی زد: _ببخشید یهوهول شدم. علی لبخندی زدازاین همه نجابتش.عالیه رو به علی گفت: _بشین به خانمت کمک کن. سمیه چشم غره ای به اورفت. علی چشمی گفت و روی صندلی،کنارسمیه نشست: _کمک میخواید؟ سمیه آرام گفت: _نه خیلی ممنون.داره تموم میشه. علی شانه ای بالاانداخت وبه گوشه ای خیره شد.نگران این بودکه حانواده سمیه راضی به رفتنش نشوند. سرش راکج کردوآرام گفت: _سمیه خانم...میدونی چراامشب دعوتتون کردیم؟ +نه.چرا؟ _میخوام به خانوادت بگم که میخوام برم سوریه. بااین حرفِ علی،سمیه که داشت گوجه را برای تزئین سالاد خردمیکرددستش رابرید وآخ بلندی گفت،همه هول به طرفشان برگشتند.علی هول شد.مظطرب پرسید: _چیشد؟؟؟ بقیه به طرفشان آمدند.سمیه لبخندی زد: _چیزی نیست.خوبم. سمانه خانم(مادرسمیه): _ببینم دستتو سمیه. سمیه آرام دست راستش راازروی دس چپش برداشت.ازانگشت اشاره دست چپش حون می آمـد. عالیه وایی گفت. سمیه:_چیزی نیست که بابا.بیخودی شلوغش میکنید! علی:_ولی بدبریده. سمیه همانطورکه از روی صندلی بلند میشد گفت: _نه بابا. به طرف ظرف شویی رفت و دستش رازیر آب سردگرفت.بعدانگشت شتصش راروی زخم فشارداد تاخونش بندبیاید.علی روبه سمیه گفت: _خوبی؟دستت که دردنمیکنه؟ +نه خوبم ممنون. خواست روی صندلی بنشیندکه عالیه گفت: _پاشو برو اونور سمیه.دستت زخمه.بااین دست که نمیتونی.من میکنم. +آخه... _حرف نباشه. سمیه به ناچارازروی صندلی برخاست ونگاهی غمگین به علی انداخت.ولی علی حواسش به سمیه نبود.علی به عالیه که سالاد راتزئین میکرد،نگاه میکرد.گفت: _عالیه دیگه توام وقت شوهر کردنته ها. عالیه لبخندی خجول زدوچیزی نگفت. سمانه خانم روبه عاطفه خانم: _چراپس عطیه جان نیومدن؟ عاطفه خانم جواب داد: _امشب خونه خواهرآقاامیر مهمون بودن. . . . . علی نگاهی به سمیه که روبرویش،کنارعالیه روی مبل دونفره نشسته، انداخت.سمیه هم نگاه غمگینش رابه اودوخته بود.علی لب زد: _بگم؟ سمیه هم درجوابش لب زد: _بگو. چندلحظه که سکوت شد،علی ازفرصت استفاده کرد وبلندگفت: _بااجازتون میخواستم یچیزی بگم. آقامهدی(پدرسمیه): _بفرماعلی جان. _من...همون جلسه اول به سمیه خانم گفتم...که...میخوام برم سوریه... خانواده سمیه متعجبـبه علی خیره شده بودند. سینامتعجب پرسید: _چی؟سوریه؟ علی سرش راتکان داد: _بله. آقامهدی گفت: _یعنی چی؟نبایدقبل عقد چیزی به ما بگین؟ وبه طرف آقامحمد برگشت: _آقامحمد...شمایچیزی بگو. سمیه گفت: _باباجان..من میدونستم..علی آقابه من گفته بود.من خودم تصمیم گرفتم..من راضیم. آقامهدی عصبی گفت: _یعنی چی راضیم؟آقامحند..اینابچن نمیفهمن. شمابگوچخبره.. اقامحمدگفت: _راستش..آقامهدی..نمیدونم چی بگم! عاطفه خانم زودگفت: _بذاریدمن بگم.علی میخواست بره سوریه. من گفتم اول باید رضایت شما رو بگیره. خیالتونوراحت کنم..اگه شمااجازه ندید، علی هیچ جا نمیره. _مامان.... +چیه؟مگه غیراینه؟ سمانه خانم گفت: _آقامهدی..اگه سمیه خودش راضیه،چه اشکالی داره علی آقابره؟ آقامهدی گفت: _اشکال نداره خانم؟اینابچن..شماچرااین حرفومیزنی؟ علی گفت: _آقامهدی..میدونم شماپدرین ونگران آینده دخترتون.. ولی..اگه همه مث شما فکر کنن که الان داعش وسط تهران بود.. منم چون میدونستم سخته برای سمیه خانم.. همون اول بهشون گفتم،که بدونن وبعدتصمیم بگیرن.ایشونم قبول کردن... نمیدونم چی بگم دیگهــ! آقامهدی گفت: _من نمیدونم علی آقا.ولی رضایت نمیدم که بری. سمیه ازروی مبل برخاست: _بابا جان...لطفا..من همیشه یکی از آرزوهام بوده که همسر مدافع حرم بشم.. حالا که شده چراشمارضانیسی؟خیلی ببخشید بابایی..من نمیخوام بی احترامی کنم..ولی برای رفتنِ علی آقا رضایت شما مهم نیست. آقامهدی گفت: _دختر توهنوزبچه ای،نمیفهمی..پس فردا که علی آقارفت وشهیدشد میفهمی چی میگم.
_ببخشیدآقامهدی..اماهرکسی ام که میره سوریه شهیدنمیشه حتما.اصن شهادت لیاقت میخواد.من کی ام که لیاقت شهادتو داشته باشم؟ آقامهدی:_اصن ببینم علی آقا..شماکه میخواستی بری شوریه...چرااومدی خواستگاری دخترمن؟توکه میحوای بری چرایه دخترم بدبخت میکنی؟ وبعدازجایش برخاست: _بااجازتون.مارفع زحمت کنیم.خانم پاشین. همه بلندشدند. آقامحمد:_کجا!هنوز سرشبه. اقامهدی:_نه ممنون. سمیه روبه علی لب زد: _راضیش میکنم.مطمئن باش. درجوابش علی لبخندی زدولب زد: _مطمئنم که راضیش میکنی... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶ باهم قدم میزدند.امروز به اصرار خانواده، با سمیه به پارک رفته بودند. سمیه:_راستی..با بابا حرف زدم..راضیش کردم... علی به طرفش برگشت: _واقعا؟ +بله. علی لبخندی زد: _ممنون...نمیدونم اگه نبودی چیکار میخواستم بکنم..خیلی خوبی سمیه. سمیه لبخندی محزون زد: +خوشحالم _چرا؟ +چون که تو میگی خوبم. علی خندید: _یجوری حرف میزنی انگار تحفه ام من. +ازکجامیدونی نیسی؟ _نمیدونم. +کی میری؟ _کجا؟ +سوریه. _هر وقت کارام درست شه..بریم خونه؟ +بریم. به طرف ماشین رفتند وسوارشدند... . . . . صندلی رابیرون کشید وپشت میز نشست: _راستی..سمیه خانواده شو راضی کرده برای رفتن. همه متهجب به علی چشم دوختند. عاطفه خانم:_واقعا؟ _بله.دیگه باید برم دنبال کارام که انشالله عاطفه خانم عصبی،حرف علی را قطع کرد: _توغلط میکنی. هرسه متعجب به عاطفه خانم نگاه میکردند. آقامحمد:_خانم مگه شرطط همین نبود؟ عاطفه خانم:_علی من نمیتونم بذارم تو بری. _پس چراهی امیدوارم میکنی؟ +چون نمیتونم ناراحتیتو ببینم. علی ازپشت میز برخاست: _مامان بد‌ کردی در حقم. +علی بشین سرجات. _این همه کسایی که رفتن شهیدشدن.. مادر نداشتن؟عشق وزندگی نداشتن؟وابستگی نداشتن؟ وبه طرف پله ها رفت وبه صدازدن های عاطفه خانم توجهی نکرد... چندروز از ماجرای مخالفت دوباره عاطفه خانم گذشته است وعاطفه خانم هنوز راضی نشده است. امروز روز سوم ماه رمضان است.علی دیگر نمیدانست چطور مادرش راراضی به رفتن کند.برای بارآخر میخواست تلاش کند... اگرراضی نشد..بیخیالش شود...شایدبه صلاحش نبودرفتن.. شاید امام حسین علیه‌السلام نمیخواست علی شبیه به اوشود.آخر،علی همیشه دوست داشت شبیه امام حسین شود..و شبیه به اوازاین دنیابرود..همیشه آرزویش بود درمحرم شهید شود..ماه شهادت سیدالشهدا علیه‌السلام... . . . . وارد خانه شد تابرای بازآخر شانسش را امتحان کند.ازقبل باسمیه تماس گرفت و گفت به خانه شان برودتاشاید بتوانند باهم عاطفه خانم را راضی کنند. عاطفه هانم و سمیه هردو روی مبل نشسته اند وصحبت میکنند.قرارشده بود سمیه ازقبل باعاطفه خانم صحبت کند. عالیه کلاس ریاضی بود.دوسه روز بعد، امتحاناتشان شروع میشد. علی بلند سلام کرد.سمیه وعاطفه خانم به طرفش برگشتند وجواب سلامش را دادند. _برم لباسامو عوض کنم،میام الان. همانطورکه به سمت پله ها میرفت، دور از چشم عاطفه خانم روبه سمیه لب زد: _حرف زدی باهاش؟ سمیه سرش رابه علامت آره تکان داد. از پله هابالاواتاقش رفت.لباسهایش را با تیشرت زرد رنگ و شلوارخانگی مشکی عوض کرد و از پله ها پایین رفت.... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷