🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴
عاطفه خانم باخانواده سلطانی تماس گرفت و برای امشب دعوتشان کرد.
.
.
.
.
نیمساعتی میشود که آمده اند.خانم ها در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام هستند و آقایون هم روی مبل نشستهاند و صحبت میکنند.
علی از روی مبل برخاست وبه آشپزخانه رفت. همه مشغول بودندوکسی حواسش به علی نبود.نگاهی به سمیه که روی صندلی پشت میزنشسته وسالادراتزئین میکند،انداخت.
دخترخوبی بود،بااینکه خودش اوراانتحاب نکرده بود،امادوستش داشت...بلند گفت:
_خانماکمک نمیخواید؟
نگاه همه به طرفش برگشت.سمیه فوری چادر سفیدش راکه روی شانه اش افتاده بود،روی سرش کشید.عاطفه خانم خنده ای کردوگفت:
_خوبه حالا نامحرم نیسین به هم.
سمیه خجالت زده لبخندی زد:
_ببخشید یهوهول شدم.
علی لبخندی زدازاین همه نجابتش.عالیه رو به علی گفت:
_بشین به خانمت کمک کن.
سمیه چشم غره ای به اورفت. علی چشمی گفت و روی صندلی،کنارسمیه نشست:
_کمک میخواید؟
سمیه آرام گفت:
_نه خیلی ممنون.داره تموم میشه.
علی شانه ای بالاانداخت وبه گوشه ای خیره شد.نگران این بودکه حانواده سمیه راضی به رفتنش نشوند. سرش راکج کردوآرام گفت:
_سمیه خانم...میدونی چراامشب دعوتتون کردیم؟
+نه.چرا؟
_میخوام به خانوادت بگم که میخوام برم سوریه.
بااین حرفِ علی،سمیه که داشت گوجه را برای تزئین سالاد خردمیکرددستش رابرید وآخ بلندی گفت،همه هول به طرفشان برگشتند.علی هول شد.مظطرب پرسید:
_چیشد؟؟؟
بقیه به طرفشان آمدند.سمیه لبخندی زد:
_چیزی نیست.خوبم.
سمانه خانم(مادرسمیه):
_ببینم دستتو سمیه.
سمیه آرام دست راستش راازروی دس چپش برداشت.ازانگشت اشاره دست چپش حون می آمـد.
عالیه وایی گفت.
سمیه:_چیزی نیست که بابا.بیخودی شلوغش میکنید!
علی:_ولی بدبریده.
سمیه همانطورکه از روی صندلی بلند میشد گفت:
_نه بابا.
به طرف ظرف شویی رفت و دستش رازیر آب سردگرفت.بعدانگشت شتصش راروی زخم فشارداد تاخونش بندبیاید.علی روبه سمیه گفت:
_خوبی؟دستت که دردنمیکنه؟
+نه خوبم ممنون.
خواست روی صندلی بنشیندکه عالیه گفت:
_پاشو برو اونور سمیه.دستت زخمه.بااین دست که نمیتونی.من میکنم.
+آخه...
_حرف نباشه.
سمیه به ناچارازروی صندلی برخاست ونگاهی غمگین به علی انداخت.ولی علی حواسش به سمیه نبود.علی به عالیه که سالاد راتزئین میکرد،نگاه میکرد.گفت:
_عالیه دیگه توام وقت شوهر کردنته ها.
عالیه لبخندی خجول زدوچیزی نگفت.
سمانه خانم روبه عاطفه خانم:
_چراپس عطیه جان نیومدن؟
عاطفه خانم جواب داد:
_امشب خونه خواهرآقاامیر مهمون بودن.
.
.
.
.
علی نگاهی به سمیه که روبرویش،کنارعالیه روی مبل دونفره نشسته، انداخت.سمیه هم نگاه غمگینش رابه اودوخته بود.علی لب زد:
_بگم؟
سمیه هم درجوابش لب زد:
_بگو.
چندلحظه که سکوت شد،علی ازفرصت استفاده کرد وبلندگفت:
_بااجازتون میخواستم یچیزی بگم.
آقامهدی(پدرسمیه):
_بفرماعلی جان.
_من...همون جلسه اول به سمیه خانم گفتم...که...میخوام برم سوریه...
خانواده سمیه متعجبـبه علی خیره شده بودند. سینامتعجب پرسید:
_چی؟سوریه؟
علی سرش راتکان داد:
_بله.
آقامهدی گفت:
_یعنی چی؟نبایدقبل عقد چیزی به ما بگین؟
وبه طرف آقامحمد برگشت:
_آقامحمد...شمایچیزی بگو.
سمیه گفت:
_باباجان..من میدونستم..علی آقابه من گفته بود.من خودم تصمیم گرفتم..من راضیم.
آقامهدی عصبی گفت:
_یعنی چی راضیم؟آقامحند..اینابچن نمیفهمن. شمابگوچخبره..
اقامحمدگفت:
_راستش..آقامهدی..نمیدونم چی بگم!
عاطفه خانم زودگفت:
_بذاریدمن بگم.علی میخواست بره سوریه. من گفتم اول باید رضایت شما رو بگیره. خیالتونوراحت کنم..اگه شمااجازه ندید، علی هیچ جا نمیره.
_مامان....
+چیه؟مگه غیراینه؟
سمانه خانم گفت:
_آقامهدی..اگه سمیه خودش راضیه،چه اشکالی داره علی آقابره؟
آقامهدی گفت:
_اشکال نداره خانم؟اینابچن..شماچرااین حرفومیزنی؟
علی گفت:
_آقامهدی..میدونم شماپدرین ونگران آینده دخترتون.. ولی..اگه همه مث شما فکر کنن که الان داعش وسط تهران بود.. منم چون میدونستم سخته برای سمیه خانم.. همون اول بهشون گفتم،که بدونن وبعدتصمیم بگیرن.ایشونم قبول کردن... نمیدونم چی بگم دیگهــ!
آقامهدی گفت:
_من نمیدونم علی آقا.ولی رضایت نمیدم که بری.
سمیه ازروی مبل برخاست:
_بابا جان...لطفا..من همیشه یکی از آرزوهام بوده که همسر مدافع حرم بشم.. حالا که شده چراشمارضانیسی؟خیلی ببخشید بابایی..من نمیخوام بی احترامی کنم..ولی برای رفتنِ علی آقا رضایت شما مهم نیست.
آقامهدی گفت:
_دختر توهنوزبچه ای،نمیفهمی..پس فردا که علی آقارفت وشهیدشد میفهمی چی میگم.
_ببخشیدآقامهدی..اماهرکسی ام که میره سوریه شهیدنمیشه حتما.اصن شهادت لیاقت میخواد.من کی ام که لیاقت شهادتو داشته باشم؟
آقامهدی:_اصن ببینم علی آقا..شماکه میخواستی بری شوریه...چرااومدی خواستگاری دخترمن؟توکه میحوای بری چرایه دخترم بدبخت میکنی؟
وبعدازجایش برخاست:
_بااجازتون.مارفع زحمت کنیم.خانم پاشین.
همه بلندشدند.
آقامحمد:_کجا!هنوز سرشبه.
اقامهدی:_نه ممنون.
سمیه روبه علی لب زد:
_راضیش میکنم.مطمئن باش.
درجوابش علی لبخندی زدولب زد:
_مطمئنم که راضیش میکنی...
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶
باهم قدم میزدند.امروز به اصرار خانواده، با سمیه به پارک رفته بودند.
سمیه:_راستی..با بابا حرف زدم..راضیش کردم...
علی به طرفش برگشت:
_واقعا؟
+بله.
علی لبخندی زد:
_ممنون...نمیدونم اگه نبودی چیکار میخواستم بکنم..خیلی خوبی سمیه.
سمیه لبخندی محزون زد:
+خوشحالم
_چرا؟
+چون که تو میگی خوبم.
علی خندید:
_یجوری حرف میزنی انگار تحفه ام من.
+ازکجامیدونی نیسی؟
_نمیدونم.
+کی میری؟
_کجا؟
+سوریه.
_هر وقت کارام درست شه..بریم خونه؟
+بریم.
به طرف ماشین رفتند وسوارشدند...
.
.
.
.
صندلی رابیرون کشید وپشت میز نشست:
_راستی..سمیه خانواده شو راضی کرده برای رفتن.
همه متهجب به علی چشم دوختند.
عاطفه خانم:_واقعا؟
_بله.دیگه باید برم دنبال کارام که انشالله
عاطفه خانم عصبی،حرف علی را قطع کرد:
_توغلط میکنی.
هرسه متعجب به عاطفه خانم نگاه میکردند.
آقامحمد:_خانم مگه شرطط همین نبود؟
عاطفه خانم:_علی من نمیتونم بذارم تو بری.
_پس چراهی امیدوارم میکنی؟
+چون نمیتونم ناراحتیتو ببینم.
علی ازپشت میز برخاست:
_مامان بد کردی در حقم.
+علی بشین سرجات.
_این همه کسایی که رفتن شهیدشدن.. مادر نداشتن؟عشق وزندگی نداشتن؟وابستگی نداشتن؟
وبه طرف پله ها رفت وبه صدازدن های عاطفه خانم توجهی نکرد...
چندروز از ماجرای مخالفت دوباره عاطفه خانم گذشته است وعاطفه خانم هنوز راضی نشده است.
امروز روز سوم ماه رمضان است.علی دیگر نمیدانست چطور مادرش راراضی به رفتن کند.برای بارآخر میخواست تلاش کند... اگرراضی نشد..بیخیالش شود...شایدبه صلاحش نبودرفتن..
شاید امام حسین علیهالسلام نمیخواست علی شبیه به اوشود.آخر،علی همیشه دوست داشت شبیه امام حسین شود..و شبیه به اوازاین دنیابرود..همیشه آرزویش بود درمحرم شهید شود..ماه شهادت سیدالشهدا علیهالسلام...
.
.
.
.
وارد خانه شد تابرای بازآخر شانسش را امتحان کند.ازقبل باسمیه تماس گرفت و گفت به خانه شان برودتاشاید بتوانند باهم عاطفه خانم را راضی کنند.
عاطفه هانم و سمیه هردو روی مبل نشسته اند وصحبت میکنند.قرارشده بود سمیه ازقبل باعاطفه خانم صحبت کند.
عالیه کلاس ریاضی بود.دوسه روز بعد، امتحاناتشان شروع میشد.
علی بلند سلام کرد.سمیه وعاطفه خانم به طرفش برگشتند وجواب سلامش را دادند.
_برم لباسامو عوض کنم،میام الان.
همانطورکه به سمت پله ها میرفت، دور از چشم عاطفه خانم روبه سمیه لب زد:
_حرف زدی باهاش؟
سمیه سرش رابه علامت آره تکان داد.
از پله هابالاواتاقش رفت.لباسهایش را با تیشرت زرد رنگ و شلوارخانگی مشکی عوض کرد و از پله ها پایین رفت....
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸
روی مبل تک نفره نشست.سمیه همانطور که ازروی مبل بلند میشد،گفت:
_الان میام،ببخشید.
سمیه که رفت عاطفه خانم روبه علی گفت:
_سمیه یه چیزایی میگفت.
علی کنجکاوپرسید:
_چی میگف؟
+تونمیدونی؟
_نه!
+میگفت...اگه من اجازه ندم..بیخیال سوریه میشی.
علی ناراحت گفت:
_درست گفته!
+ینی اگه اجازه ندم...نمیری؟
_نه خب.بالاخره شمامادرمی، باید اجازه بدی.
سمیه ازپله هاپایین آمدوروی مبل نشست. علی ادامه داد:
_اگه اجازه ندی نمیرم مامان..ولی...ولی یچیزایی تَه گلوم هست...نگم خفم میکنه.. شما که اجازه ندی من نمیرم.. میمونم اینجا..باحسین که حرف زدم.. میگفت اگه رفتن من منتفی شه، تنها میره.. باشه مامان...شمامادرمی ومن حق ندارم روی حرفت حرف بزنم..ولی یچیزی... اگه شما نذاری برمــ..اون دنیا مطمئن باش حضرت فاطمه (سلاماللهعلیها) جلوتو میگیره و نمیذاره ازپل صراط رد شی. همینطور حضرت زینب(سلامالله علیها).... میگه چرا نذاشتی پسرت بیاد از حرمم دفاع کنه...
ازروی مبل بلندشدوادامه داد:
_دلمو شکوندی مامان...سرشکسته م نکن پیش امام حسین علیهالسلام..
+من جطوری بذارم بری علی؟
_همونطوری که مادرای دیگه گذاشتن پسراشون برن.
+تو تنها پسرمی..
_دیگه چیزایی که لازم بودومن گفتم مامان جون. همه چی به تصمیم شما بستگی داره، دیگه شما بمونو وجدانت...
دو سه روزی میگذرد وهم علی،هم عاطفه خانم درباره سوریه حرفی نزدند.امروز قرار شد عاطفه خانم به عطیه زنگ بزند و آنها را برای امشب،افطاری دعوت کند.اصرار داشت که سمیه هم باشد.علی باسمیه تماس گرفت ودعوتش کرد...
.
.
.
.
صدای ربنا درخانه پیچیده بود.همه مشغول آماده کردن میزافطاری بودند.علی هم تماسش باحسین را قطع کردو به جمع ملحق شد.چنددقیقه بعدکه میز آماده بود،دربازشدوآقامحمدواردخانه شد:
_سلام به همگی.
بقیه جواب سلامش رادادند.اذان که شد، همگی پشت میزنشستند و افطار کردند. بعد از خوردن افطاری وشام همگی نماز را به جماعت آقامحمدخواندند...
.
.
.
.
عالیه سینی چای را روی میزگڋاشت وروی مبل،کنارسمیه نشست.همه باهم صحبت میکردند.ولی عاطفه خانم ازسر شب حالش خوب نبود. اقامحمد رو به عاطفه خانم گفت:
_خانم خوبی؟
عاطفه خانم:_آ...آره...راستش...امشب که من خواستم همه باشن...میخواستم بگم کهـ....
انگاردر حرفی که میحواست بزند تردید داشت.. نفس عمیقی کشیدوادامه داد:
_خواستم بگم...رضایت میدم به رفتن علی.
همه باتعجب به اوخیره بودند.علی با خوشحالی زیرلب خداروشکری گفت و بعد به سمیه که سرش راپایین انداخته نگاه کرد. احساس ناراحتی اش رادرک میکرد....
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۱۹ و ۲۰
بعدازرفتن عطیه وخانواده اش،علی دستان مادرش رابوسید وتشکر کرد.سمیه برای خواب به اتاق عالیه میرفت. علی شب بخیری گفت و به اتاقش رفت.روی تخت خوابید وزیر لب گفت:
"خداجون خیلی دوست دارم،شکرت."
موبایلش راازروی پاتختی برداشت و روشنش کرد.آرم پیامک رالمس کردو تایپ کرد:
_حسین اگه بیداری بهم زنگ بزن،کارمهم دارم.
و برای حسین ارسالش کرد.چنددقیقه که گذشت، صدای حامد زمانی دراتاق پیچید. دکمه سبزرنگ رابه وسط کشید:
_الو...سلام حسین..خوبی؟
+سلام..چیشده؟اتفاقی افتاده؟ماکه سر شب باهم حرف زدیم.
_حسین...بالاخره حضرت زینب (سلامالله علیها) طلبید..
حسین ذوق زده پرسید:
_چی؟مامانت رضایت داد؟
+آره خداروشکر.
_دیدی گفتم همه چی درست میشه؟
+اره ازفرداباید بیفتم دنبال کارام.
_ان شاالله که زود کارات درست میشه میریم باهم.
+ان شاالله.
حسین خنده ای کرد:
_دیگه باید ازاین بع بعدشهید صدات کنیم.
_نه بابا.شهادت لیاقت میخواد.برامن همین بسه که تورکاب آقا باشم.... حسین... دلم برا سمیه میسوزه...ازیه طرف خوشال شدکه مامان رضایت داد، از یه طرف ناراحته..دوسم داره...
+توچی؟
_من چی؟
+دوسش داری؟
علی مردد جواب داد:
_فکرمیکردم دوسش ندارم...ولی امشب که ناراحتیشو دیدم...داشتم نابودمیشدم از ناراحتیش...مامان که رضایت دادو به این فکرکردم که باید ازش دور باشم... فهمیدم خیلی دوسش دارم...خیلی...
علی پی در پی دنبال کارهایش بودتا هرچه زودتر برود.
.
.
.
.
ده روز از شب رضایت عاطفه خانم میگذرد و تقریبا کارهای رفتنش جورشده.دراین ده روز علی هرطور که میتوانسته ازمادرش تشکر کرده وهمینطور از خدا وحضرت زینب (سلامالله علیها). امشب سمیه و خانواده اش،علی را برای افطاری به خانه شان دعوت کرده اند.
.
.
.
.
دکمه زنگ را میفشارد ونگاهی به خودش در آینه در می اندازد.پیراهن سورمه ای رنگی که آستین هایش را سه ربع تا زده، با شلوار مشکی رنگ پوشیده وموهایش را هم به طرف بالاشانه زده.
چند لحظه بعد،صدای آرام سمیه می آید:
_بفرمایید.
وبعد در باز میشود.داخل میشود و در را میبندد. ازحیاط میگذرد و وارد خانه میشود. سمیه و سمانه خانم کنار در ورودی ایسناده اند.باورود علی سلام میکنند.
_سلام.ببخشید مزاحم شدم.
سمانه خانم:_چه مزاحمتی؟بیابشین.
به طرف مبل تک نفره رفت و روی آن نشست.سمیه و سمانه خانم هم روی مبل روبروی علی نشستند.
_آقامهدی وسینا کجان؟
سمانه خانم:_سینابالاست،مهدی ام الانا پیداش میشه.
_بله.
+ببخشید دیگه علی جان،چایی نمیشه بیاریم.
_نه بابا.خواهش میکنم،ماه رمضونه دیگه.
نگاهش را به سمیه که سارافون گلبهی با روسری طوسی پوشیده دوخت:
_خوبی شما؟
سمیه لبخندی زد:
_بله.
_خداروشکر...
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۲۱ و ۲۲
سینا از پله ها پایین آمد، علی ازروی مبل برخاست وسلام کرد. سینا جواب سلامش داد وبه طرفش رفت. دستش را به طرفش گرفت. علی، گرم دستش را فشرد و احوالش را پرسید.
+شکرخدا.خوبم.
_خداروشکر.
روی مبل نشستند.چندلحظه بعد صدای زنگ تلفن علی در اتاق پیچید، تصویر حسین روی صفحه گوشی نقش بست.
ببخشیدی گفت وپاسخ داد:
_بله؟
صدای پر انرژی حسین در گوشش پیچید:
_سلام شهید زنده.
و پشت بندش میخندد.
علی لبخندی زد:
_سلام، چیشده کبکت خروس میخونه!
+بگم چیشده؟
_بگو.
+مژده بده که پس فردا عازمیم ان شاالله.
علی متعجب به سمیه خیره شد و چیزی نگفت.
+چیشد؟سوریه نرفته شهید شدی؟
_حسین کارام درست شده؟
+بعله. حالابگو بهم چی میدی بهت خبر خوش دادم؟
_تو هر چی بخوای برای این خبرت بهت میدم.
+نه بابا. هیچی نمیخام. توام فوری وسایلاتو جمع کن.
_فعلا که خونه نیستم
+کجایی؟
_بعدا.
+باشه.فعلا یاحق.
_ممنون ازخبر خوشت.حق نگهدارت.
گوشی را از گوشش جدا کرد و روی عسلی گذاشت و ببخشیدی گفت.
سینا:_رفیقت بود؟
_بله.ان شاالله اگه خدا بخواد پس فردا عازمیم.
همه بهت زده نگاهش میکردند. به سمیه نگاه کرد.سمیه اشکهایش را که بی اجازه روی گونه ریخته بودند، پاک کرد و لبخندی محزون زد:
_مبارک باشه.
علی هم لبخندی زد:
_مچکر...
نمازشان را خواندند و بعد افطار کردند. علی بسم اللهی گفت و خرمایی در دهانش گذاشت:
_قبول همگی باشه.
آقامهدی:_ممنون.قبول حق...پس فردا میرید؟
_بله ان شاالله
+ان شاالله.
بعد جمع کردن میز، همه به هال رفتند و کنار هم نشستند. علی گوشی اش را برداشت و برای سمیه تایپ کرد:
_داری سخت میکنی رفتنو برام سمیه..
صدای گوشی سمیه بلند شد. بعد از چند دقیقه پاسخ داد:
_سخت هست برای من رفتنت...دوست داشتم حداقل شبای قدرو باهم بریم هیئت...
+تو اینجا عزاداری کن من اونجا. انگار کنار همیم.
_بعدا باهم حرف میزنیم، الان زشته.
+باشه...
.
.
.
.
کلید را چرخاند و وارد خانه شد.کسی در هال نبود و چراغها خاموش بودند.از پلهها بالا و به اتاقش رفت.لباسهایش را عوض کرد و روی صندلی نشست.
دفترش راباز کرد و پایین(امشب بالاخره مامان رضایت داد) نوشت:
"امشب ۱۶ ماه رمضون سال ۱۳۹۵ بعد از تلاشهای فراوان و دعا و نذر و نیاز و چله حضرت زینب (سلاماللهعلیها)طلبید.کارام درست شده و ان شاالله پس فردا عازمم. خدایاشکرت،شکرت،شکرت،شکرت."
نفس عمیقی کشیدو سرش رابه صندلی تکیه داد:
"امام حسین(علیهالسلام)ممنونم که اجازه دادی تو رکابت خدمت کنم.کمکم کن بتونم به دوری از سمیه عادت کنم..زیادی بهش وابسته شدم..کمکم کن همونطوری که خودت از عزیزات گذشتی،منم بگذرم وکم نیارم تو این راه...."
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۲۳ و ۲۴
از پله هاپایین آمد و به آشپزخانه رفت. خانواده روی صندلی پشت میز نشسته و صبحانه میخورند. علی سلام کرد و روی صندلی خالی کنار عالیه نشست.
آقامحمد:_خوش گذشت دیشب؟
_خداروشکر، بد نبود. اونجا بودم حسینم زنگ زد...گفت فردا عازمیم ان شاالله.
همه بهت زده نگاهش میکردند.
عالیه:_فردا؟ چرا انقدر زود؟
عاطفه خانم بدون حرفی ازپشت میز بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت.
_مامان...
بلند شد و به اتاق مادر و پدرش رفت. عاطفه خانم روی تخت نشسته واشک میریزد. علی بااجازه ای گفت و وارد اتاق شد.
کنار مادرش نشست واو را در آغوش گرفت:
_گریه نکن زندگیم.سخت میکنی برام رفتنو.
گریه عاطفه خانم شدت گرفت. بین گریههایش بوسه ای روی شانه علی کاشت و باگریه گفت:
_علی اگه بری و برنگردی چیکار کنم؟
_ان شاالله هر چی خیره پیش میاد و اگرم شهید شم،خدا صبرشو میده قربونت بشم. مگه خودت نگفتی منو سپردی به حضرت زینب(سلاماللهعلیها)و راضی ای برضای خدا؟
+ولی برای یه مادرخیلی سخته.
_میدونم فداتشم.برای منم خیلی سخته از خانوادمو عزیزام بگذرم..ولی بیغیرتیه بذاریم دست اون حروم لقمه هابه حرم بی بی برسه.
+میدونم مادر.برا همین رضایت دادم به رفتنت.
_مامان...
+جان مامان؟
و گریه اش ازسر گرفته میشود.
علی بغضش را قورت داد و گفت:
_خیلی ممنونم ازت که حسینی تربیتم کردی.
و بوسه ای روی دستان مادرش کاشت...
ساکش را جمع کرد.چهارده ساعت به رفتنش مانده بود.سمیه وعطیه به خانه شان آمدند تا ساعات آخر را در کنار علی باشند.
پاکت را برداشت و از اتاق خارج شد. از پلهها پایین رفت. خانمها در آشپزخانه مشغول بودند.
به اشپزخانه رفت:
_سمیه میشه یه چنددقیقه بیای؟
سمیه آرام چشمی گفت و از آشپزخانه خارج شد.علی روسری سمیه را از روی جالباسی برداشت و به طرفش گرفت:
_لطفا بپوشش بریم حیاط صحبت کنیم. دید داره حیاط.
سمیه باشه ای گفت و روسری را از دستش گرفت وروی سرش گره زد.به حیاط رفتند و روی تخت چوبی نشستند.
_میدونم خیلی سخته برات سمیه...واسه خود منم خیلی سخته دوریت. ولی باید برم، این باید منه.
سمیه بغضش را قورت داد و گفت:
_برات دعا میکنم به آرزوت برسی.
علی لبخندی زد:
_ممنونم.
پاکت را روی تخت جلوی سمیه گذاشت:
_بنظرم بهتره پیش توباشه.امانت دار خوبی باش.قول بده تا خبر شهادتمو نشنیدی بازش نکنی.
قطره اشک خودش رابه گونه سمیه رساند.
+قول میدم.
_اشکاتم پاک کن.
+ساعت چند میری؟
_ساعت هفت پروازه. بایدساعت پنج اونجا باشم.
سمیه از روی تخت برخاست و پاکت راهم برداشت.
+میرم تو.
و خواست برود که علی مچ دستش را گرفت. سمیه برگشت و به چشمانش خیره شد:
_طاقت ندارم علی.میبینمت دیگه دلم نمیاد ازت جداشم. میخوام عادت کنم به دوریت.
+فقط خواستم یچیز بگم!
_چی؟
+خیلی دوست دارم....!
پ.ن:چه شد درمن،نمیدانم...
فقط دیدم پریشانم...
فقط یک لحظه فهمیدم...
که خیلی دوستش دارم...
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۲۵ و ۲۶
_خیلی دوست دارم...
سمیه شوکه به علی خیره شد و بعد از چند ثانیه اشکهایش روی گونه ریختند.
+قرارمون این نبود.
_چی؟
+اینکه دوسم داشته باشی.
_عشق قرار حالیش نیس.
سمیه لبخندی زد:
+میدونم.
_میشه رفتی تو عالیه رو صدا کنی بیاد؟باید با اونم صحبت کنم.
+چشم.
_بی بلا
سمیه داخل رفت و بعداز چند دقیقه عالیه به حیاط آمد.
+جانم داداش؟
_بشین،باید باهات صحبت کنم.
روی تخت کنار علی نشست:
+جانم؟
_عالیه یه سوال ازت بپرسم، راستشو میگی؟
+بله،بفرما.
_یادته یبار بهم گفتی یه ازت نمیپرسم چیشده و چرا چند روزه تو خودتی؟
+خب!
_الان بگو چیشده بود؟
+هیچی.
_عه،بگو دیگه.
+به جون خودت که برام خیلی عزیزی، هیچی نشده بود. میخواستم خودمو برات لوس کنم.
_مطمئن؟
+بعله.
_عالیه...
+جانم؟
_حلالم کن.
عالیه بغض کرد:
_برا چی حلالت کنم داداشم؟تو بهترین داداش دنیایی.
_من برات داداش خوبی نبودم... تروخدا حلالم کن.
+این حرفو نزن داداش.
و شروع به اشک ریختن کرد.
_تروخداگریه نکن عالیه. اینطوری خیلی سخت میکنید برام که ازتون دل بکنم.
+چشم.
و اشک هایش راپاک کرد.
_آفرین آجی خوشگلم.حالام پاشو بریم تو.
+علی...
_جانم؟
+قول بده شهید نشی.
_قول میدم شهیدشم.
و لبخند مسخره ای زد.
+علی...
_ان شاالله هر چی خیره پیش میاد...
شب امیر هم آمد.بعد از شام و میوه و چایی،همگی رفتند تا بخوابند. چون صبح بعد اذان باید برای بدرقه علی حاضر شوند.
علی نیمساعتی در تختش ماند.خوابش نمیبرد. از اتاق بیرون رفت.از پله ها پایین و به حیاط رفت. همه خانواده روی تخت نشسته بودند.
علی متعحب به آنها نزدیک شد:
_شمانخوابیدین؟
همه به طرفش برگشتند.
عاطفه خانم:_خوابمون نبرد هیچکدوم. تو چرا بیداری؟
_منم خوابم نبرد.
.
.
.
.
ساکش را برداشت و نگاهی به اتاقش انداخت. لبخندی زد و از اتاق خارج شد. از طبقه پایین صدای گریه میآمد. خانواده سمیه هم چند دقیقه پیش رسیده بودند.
از پله ها پایین رفت.نگاه همه به طرفش برگشت. عاطفه خانم نگاهی به علی انداخت:
_چقد بهت میاد این لباسا.
علی لبخندی زد:
_ممنون.
نگاهی به ساعت انداخت. یک ربع مانده تا حسین به دنبالش بیاید و باهم راهی فرودگاه بشوند.
اول به طرف آقامحمد و اقامهدی رفت. دستان هردو را بوسید و حلالیت طلبید. بعد به طرف عاطفه خانم و سمانه خانم رفت عاطفه خانم آرام اشک میریخت.
خواست خم بشودوپای مادرش راببوسد که عاطفه خانم نذاشت. دستان هردو را بوسید و خواست تا حلالش کنند.
بعد به طرف سینا رفت. مردانه در آغوشش کشید و گفت:
_خوبی ای بدی ای دیدی حلال کن. از خواهرتم خوب مراقبت کن.
سینا لبخندی زد:
+حتما..مراقب خودت باش.
_چشم.
به طرف امیر و عطیه و زهرا رفت.عطیه را در آغوش گرفت.عطیه درحالیکه سعی میکرد گریه نکند،گفت:
+علی مراقب خودت باشیا.خیلی.
_چشم،چشم،چشم.
+بی بلا.
علی از عطیه جدا شد و امیر را در آغوش گرفت و خداحافظی کرد. زهرا را در بغل گرفت:
_خداحافظ دایی جون.
+خدافس دایی.دلم خئلی برات تنگ میشه.
_منم بیشتر از همه دلم برا تو تنگ میشه قربونت بشم.
+دروخ نگو.خودم میدونم دلت از همه بیشتر برا زندایی تنگ میشه.
بین گریه همه خندیدند و سمیه و علی سرخ شدند. زهرا را روی زمین گذاشت و به طرف عالیه رفت.بغض عالیه ترکید. در آغوش علی رفت و بلند بلند هق هق کرد.
_فدات بشم،گریه نکن خواهری.
+نمیتونم علی.خیلی سعی کردم،نمیشه.
_آروم باش.تا آروم نشی نمیرم.
عالیه از علی جدا شدو اشک هایش را پاک کرد:
_باشه،من آرومم.
بوسه ای روی شانه برادرش کاشت:
_برو خدا به همرات.
علی هم بوسه ای روی سر عالیه کاشت و به طرف سمیه رفت. پر چادرش را در دست گرفت و روی آن بوسه ای زد:
_از همه بیشتر به تو مدیونم سمیه. ممنون که کنارم بودی.
سمیه سعی میکرد گریه نکند، اما موفق نبود.
+موفق باشی....فقط یه چیزی میخوام ازت.
_بگوعزیز دلم.
+اگه رفتی پیش حضرت زینب (سلامالله علیها)، شفاعت ما رو هم حتما بکن.
سرش را تکان داد:
_چشم.
+بی بلا.
ساکش را برداشت و همگی به حیاط رفتند. علی پوتین هایش را پوشید و سرپا ایستاد.
عاطفه خانم:_بریم.
_شماکجا؟
+علی اینطوری نمیتونم. منم باید بیام فرودگاه.
_من برای خودم اینطور راحت تره که تنها برم مامانم. حالا باز میل خودتونه.
+میام.
_باشه، من حرفی ندارم..آخه..زنگ زدم حسین بیاد دنبالم. الانا میرسه.
+آخه...
آقامحمد:_خانم ول کن دیگه. همینجا خداحافظی میکنیم.خودشم اینطور راحت تره.
+باشه.
_پس دیگه خوبی بدی دیدید حلال کنید. فعلا یاحق...
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷