eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
۱. سلام اول باید بخونمش اگه واقعا مذهبی باشه و خوب بود چشم میذارم "رمان تک دختر خاندان'" ۲. روی سه نقطه بالای کانال که بزنین جستجو کنین
۱. بخونمش چشم ۲. ممنونم🌷 ۳. سلام بله بالاتر جواب دادم
سلام تشکر ممنونم از دلگرمی نابتون🥰🌹
۱. همین جا فقط. اگه میخواین رمان بنویسین یا برای کانالتون تبادل و حمایت بشین ای دی بذارین میایم پیوی
۱. فکر کنم این رمان اصلا مذهبی نباشه ولی چون گفتین میخونمش. "رمان بهارهامون". رمانی انتخاب میکنیم که هم واقعا مذهبی و معتقد باشه و هم نکته آموزنده و تلنگری داشته باشه ۲. سلام ممنونم از دلگرمی🌹 چشم میخونمش اگه خوب بود میذارم "رمان حسرت". محبتی که برای خدا باشه واقعا قشنگه🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱پ‍‌ای‍‌ان‍‌ ن‍‌اش‍‌ن‍‌اس‍‌ ه‍‌ا خداوندا ما را هم حزبی، یار و یاور، غمخوار و زمینه ساز ظهور و مولای غریبمون حضرت مهدی صاحب الزمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) قرار بده❤️🤲 🌱پشتیبان و فدایی ولایت باشیم. الهی آمین 🌱شبتون نورانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۴۱ و ۴۲ شب چون فقط یک نفر میتوانست بماند، سمیه کنارش ماند.صبح سمیه پیش علی، روی صندلی نشسته بود که در اتاق زده شد. +بفرمایید. در باز شد و حسین و دو سه تا از دوستان علی وارد شدند.به سمیه سلام کردندوبه طرف تخت علی رفتندودورش را گرفتند. حسین:_توکه بازم زنده ای. یاسین:_گفتیم شهیدشدی ازدستت راحت شدیما. +اصن ببینم شماها اینجاچیکارمیکنید؟مگه نباید الان سوریه باشین؟ محسن:_مرخصی گرفتیم یه چند روزی. =علی جان من میرم بیرون.کاری داشتی صدام کن. _باشه عزیزم. سمیه از اتاق خارج شد. عباس:_خوبی علی؟دردنداری؟ +آره خوبم.نه خداروشکر زیاددرد ندارم. حسین:_سمیه خانم چی؟چیزی نگف؟نگفت دیگه نرو سوریه؟ (سمیه پشت دیوار ایستاده بود) +نه...اون طفلک یجورایی احساس دِین میکنه.چون ازاول خودش قبول کرده برم الان دیگه چیزی نمیگه. وگرنه حالش از همه بدتره...یوقتایی دلم میسوزه براش... یاسین خواست جوراعوض کند: _علی کِی برمیگردی سوریه؟ +نمیدونم...ازمن باشه میگم همین هفته برگردم. عباس:_آره...همین هفته! اخوی پوست دستت که بلند نشده،دو تا تیر خوردیا. علی خندید: +خب بابا..چراعصبی میشی؟ _کمِ کمش باید یه ماه بخوابی! +اووووووووه.یه ماه.چخبره؟؟؟ . . . . دو سه روزی گذشت و علی مرخص شد. سمیه به خانه‌شان آمده، الان دراتاق علی دوتایی هستند. علی روی تخت نشسته و به شیطونی های سمیه نگاه میکند. سمیه دفتر علی را از کتابخانه برداشت وبه طرفش گرفت: +این دفترت بودخوندمش. _بله. +بخونم بقیشو؟ _نه.تو مگه الان میذاری من وسائل شخصیتو ببینم؟ +بله که میذارم.آره اصن دختر ساده میشه. احمق میشه، من همه چیمو میدم به تو ولی تو اینجوری میکنی.اصن من احمقِ سادم.اصن قهرم. _عه...من چی گفتم اینجوری میکنی؟؟باور کن شوخی کردمـ. +نمیخوام قهرم. _بازش کن شوخی کردم. +نمیخوام. _سمیه... +باشه. صفحه سوم دفتر راباز کرد.سمت راست نوشته: ✍پابه پام داره میادخدا...اگه دوسم داره پس چطوری داره خودشو به آبو اتیش میزنه تابرم؟ (سمیه بلند میخواند) ✍قربون بزرگیت برم خدا...چه بنده هایی داری.... و پایین ترنوشته:۱۳۹۵/۳/۱۲ خواست صفحه بعدرابخواندکه درزده شد. _بفرمایید. در باز شدوعالیه سینی به دست وارد شد: _بفرمایید نهار. زنداداش ناهار شمارم آوردم. +دستت درد نکنه.صدام میکردی میومدم خودم. _نه بابا. علی لبخندی زد: =دستت دردنکنه آجی جونم. _خواهش میکنم داداشم.من میرم.. +عالیه توام بیاپیشمون.. _نه،شماراحت باشید. +راحتیم ما.بیا توام. _باشه.پس برم نهارمو بیارم بیام.... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۴۳ و ۴۴ چند روزی از مرخص شدن علی میگذرد. امروز صبح قرار بود خانواده سمیه برای فوت یکی از بستگان به شهرستان بروند. سمیه با آنها نرفت و گفت که این چند وقتی که علی هست را میخواهد کنارش باشد. قرار شدموقع رفتن سمیه رابه خانه علی‌اینا بیاورند و این چندروز راسمیه خانه آنها بماند،اما هنوز نیامده.علی دوباره شماره اش راگرفت.چندبوق خورد و بعد قطع شد. به سختی ازپله هاپایین وبه آشپزخانه رفت.روی صندلی نشست: _مامان؟ +جانم؟کاری داشتی صدام میکردی من میومدم بالا. _نه بابا.خوبم....مامان خانواده سمیه کِی میخواستن برن؟ +گفتن صبح زود.ساعت۷،۸. _پس چراسمیه نمیاد؟نگرانشم.... +میاد ان شاالله.نگران نباش. درهمین لحظه صدای آیفون بلندشد. عالیه:_من باز میکنم. به طرف آیفون رفت وجواب داد: _بله؟....بیاتو....سمیه اومد داداش. علی از روی صندلی بلند شد و از آشپزخانه خارج شد. چند دقیقه بعد سمیه آمد: _سلام. =سلام سمیه جان....خوبی عزیزم؟ _ممنون. =چقدر دیر کردی! مامانت گفت صبح زود میرن. _راستش ماماینا صبح زود رفتن.خواستن منو بیارن قرار شدبرم ازدوستم کتاب بگیرم دیگه اونام دیرشون شده بود، رفتن. بابا گفت زنگ بزنم به علی....ولی.... علی عصبی گفت: _پس چرا زنگ نزدی؟؟تنها راه افتادی تو خیابون. +خب....خب میخواستی بااین حالت بیای؟ درحالیکه سعی داشت آرام باشد گفت: _حال من مهمه یا تنها رفتن تو؟ سمیه خجول سرش را پایین انداخت. عاطفه خانم لبخند معناداری به علی زد و گفت: _ولش کن علی.عهـ.بیا سمیه جان.... بیا بشین. +چشم... . . . تقریبا یکماه وچند روز میگذرد.امروز علی به همراه سمیه وعالیه بیرون آمدند.روی صندلی روبروی هم نشستند.چند لحظه بعد کافی مَن به طرفشان آمد: _چی میل دارید؟ +لطف کنید سه تا بستنی مخصوص.. _چشم. و رفت. امروز تولد سمیه بود.علی هم چیزی به رویش نیاورده بود.سمیه کمی ناراحت شد ولی چیزی نگفت. کمی که گذشت،کافی مَن بستنی ها را آورد و کیکی شکلاتی به شکل قلب هم همراهشان روی میز گذاشت. سمیه متعجب به علی خیره بودکه علی لبخندی زد: _تولدت مبارک زندگیم. عالیه:×اوووووووو. سمیه متعجب تر شد. _چیه؟خوشت نیومد؟ +چ...چرا...شوکه شدم. علی جعبه کوچکی رااز جیبش بیرون کشید وبه دست سمیه داد: _ببخشید عزیزم.بیشتر پولم نرسید. سمیه آن را باز کرد.انگشتر طلا با توپ‌های سفید و طلایی خودنمایی میکرد.: +دستت دردنکنه.چقدخوشگله. _مبارکت باشه عزیزم. عالیه هم پاکتی که همراهش آورده بود را روی میز گذاشت: ×بفرما.تولدت مبارک زنداداشم.. +مرسی عالیه جون. پاکت راباز کرد و روسری زیبایی ازآن بیرون آورد: +مرسی...خیلی خوشگله. ×خواهش میکنم.مبارکت باشه. سمیه لبخندی زدودردل خداراشکرکرد. ×نمیخوای کیکتو ببری؟ _بنظرم اول بستنی روبخوریم.آب میشه. +باشه بخوریم...بسم الله.. 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷