هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱پایان ناشناس ها
خداوندا ما را هم حزبی، یار و یاور، غمخوار و زمینه ساز ظهور و مولای غریبمون حضرت مهدی صاحب الزمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) قرار بده❤️🤲
🌱پشتیبان و فدایی ولایت باشیم. الهی آمین
🌱شبتون نورانی
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👈قسمت ۲۱ تا ۴۰👇۲۰ قسمت👇
👈قسمت ۴۱ تا ۵۱👇تا اخر رمان👇
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۴۱ و ۴۲
شب چون فقط یک نفر میتوانست بماند، سمیه کنارش ماند.صبح سمیه پیش علی، روی صندلی نشسته بود که در اتاق زده شد.
+بفرمایید.
در باز شد و حسین و دو سه تا از دوستان علی وارد شدند.به سمیه سلام کردندوبه طرف تخت علی رفتندودورش را گرفتند.
حسین:_توکه بازم زنده ای.
یاسین:_گفتیم شهیدشدی ازدستت راحت شدیما.
+اصن ببینم شماها اینجاچیکارمیکنید؟مگه نباید الان سوریه باشین؟
محسن:_مرخصی گرفتیم یه چند روزی.
=علی جان من میرم بیرون.کاری داشتی صدام کن.
_باشه عزیزم.
سمیه از اتاق خارج شد.
عباس:_خوبی علی؟دردنداری؟
+آره خوبم.نه خداروشکر زیاددرد ندارم.
حسین:_سمیه خانم چی؟چیزی نگف؟نگفت دیگه نرو سوریه؟
(سمیه پشت دیوار ایستاده بود)
+نه...اون طفلک یجورایی احساس دِین میکنه.چون ازاول خودش قبول کرده برم الان دیگه چیزی نمیگه. وگرنه حالش از همه بدتره...یوقتایی دلم میسوزه براش...
یاسین خواست جوراعوض کند:
_علی کِی برمیگردی سوریه؟
+نمیدونم...ازمن باشه میگم همین هفته برگردم.
عباس:_آره...همین هفته! اخوی پوست دستت که بلند نشده،دو تا تیر خوردیا.
علی خندید:
+خب بابا..چراعصبی میشی؟
_کمِ کمش باید یه ماه بخوابی!
+اووووووووه.یه ماه.چخبره؟؟؟
.
.
.
.
دو سه روزی گذشت و علی مرخص شد. سمیه به خانهشان آمده، الان دراتاق علی دوتایی هستند.
علی روی تخت نشسته و به شیطونی های سمیه نگاه میکند. سمیه دفتر علی را از کتابخانه برداشت وبه طرفش گرفت:
+این دفترت بودخوندمش.
_بله.
+بخونم بقیشو؟
_نه.تو مگه الان میذاری من وسائل شخصیتو ببینم؟
+بله که میذارم.آره اصن دختر ساده میشه. احمق میشه، من همه چیمو میدم به تو ولی تو اینجوری میکنی.اصن من احمقِ سادم.اصن قهرم.
_عه...من چی گفتم اینجوری میکنی؟؟باور کن شوخی کردمـ.
+نمیخوام قهرم.
_بازش کن شوخی کردم.
+نمیخوام.
_سمیه...
+باشه.
صفحه سوم دفتر راباز کرد.سمت راست نوشته:
✍پابه پام داره میادخدا...اگه دوسم داره پس چطوری داره خودشو به آبو اتیش میزنه تابرم؟
(سمیه بلند میخواند)
✍قربون بزرگیت برم خدا...چه بنده هایی داری....
و پایین ترنوشته:۱۳۹۵/۳/۱۲
خواست صفحه بعدرابخواندکه درزده شد.
_بفرمایید.
در باز شدوعالیه سینی به دست وارد شد:
_بفرمایید نهار. زنداداش ناهار شمارم آوردم.
+دستت درد نکنه.صدام میکردی میومدم خودم.
_نه بابا.
علی لبخندی زد:
=دستت دردنکنه آجی جونم.
_خواهش میکنم داداشم.من میرم..
+عالیه توام بیاپیشمون..
_نه،شماراحت باشید.
+راحتیم ما.بیا توام.
_باشه.پس برم نهارمو بیارم بیام....
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۴۳ و ۴۴
چند روزی از مرخص شدن علی میگذرد. امروز صبح قرار بود خانواده سمیه برای فوت یکی از بستگان به شهرستان بروند.
سمیه با آنها نرفت و گفت که این چند وقتی که علی هست را میخواهد کنارش باشد.
قرار شدموقع رفتن سمیه رابه خانه علیاینا بیاورند و این چندروز راسمیه خانه آنها بماند،اما هنوز نیامده.علی دوباره شماره اش راگرفت.چندبوق خورد و بعد قطع شد.
به سختی ازپله هاپایین وبه آشپزخانه رفت.روی صندلی نشست:
_مامان؟
+جانم؟کاری داشتی صدام میکردی من میومدم بالا.
_نه بابا.خوبم....مامان خانواده سمیه کِی میخواستن برن؟
+گفتن صبح زود.ساعت۷،۸.
_پس چراسمیه نمیاد؟نگرانشم....
+میاد ان شاالله.نگران نباش.
درهمین لحظه صدای آیفون بلندشد.
عالیه:_من باز میکنم.
به طرف آیفون رفت وجواب داد:
_بله؟....بیاتو....سمیه اومد داداش.
علی از روی صندلی بلند شد و از آشپزخانه خارج شد. چند دقیقه بعد سمیه آمد:
_سلام.
=سلام سمیه جان....خوبی عزیزم؟
_ممنون.
=چقدر دیر کردی! مامانت گفت صبح زود میرن.
_راستش ماماینا صبح زود رفتن.خواستن منو بیارن قرار شدبرم ازدوستم کتاب بگیرم دیگه اونام دیرشون شده بود، رفتن. بابا گفت زنگ بزنم به علی....ولی....
علی عصبی گفت:
_پس چرا زنگ نزدی؟؟تنها راه افتادی تو خیابون.
+خب....خب میخواستی بااین حالت بیای؟
درحالیکه سعی داشت آرام باشد گفت:
_حال من مهمه یا تنها رفتن تو؟
سمیه خجول سرش را پایین انداخت. عاطفه خانم لبخند معناداری به علی زد و گفت:
_ولش کن علی.عهـ.بیا سمیه جان.... بیا بشین.
+چشم...
.
.
.
تقریبا یکماه وچند روز میگذرد.امروز علی به همراه سمیه وعالیه بیرون آمدند.روی صندلی روبروی هم نشستند.چند لحظه بعد کافی مَن به طرفشان آمد:
_چی میل دارید؟
+لطف کنید سه تا بستنی مخصوص..
_چشم.
و رفت.
امروز تولد سمیه بود.علی هم چیزی به رویش نیاورده بود.سمیه کمی ناراحت شد ولی چیزی نگفت.
کمی که گذشت،کافی مَن بستنی ها را آورد و کیکی شکلاتی به شکل قلب هم همراهشان روی میز گذاشت.
سمیه متعجب به علی خیره بودکه علی لبخندی زد:
_تولدت مبارک زندگیم.
عالیه:×اوووووووو.
سمیه متعجب تر شد.
_چیه؟خوشت نیومد؟
+چ...چرا...شوکه شدم.
علی جعبه کوچکی رااز جیبش بیرون کشید وبه دست سمیه داد:
_ببخشید عزیزم.بیشتر پولم نرسید.
سمیه آن را باز کرد.انگشتر طلا با توپهای سفید و طلایی خودنمایی میکرد.:
+دستت دردنکنه.چقدخوشگله.
_مبارکت باشه عزیزم.
عالیه هم پاکتی که همراهش آورده بود را روی میز گذاشت:
×بفرما.تولدت مبارک زنداداشم..
+مرسی عالیه جون.
پاکت راباز کرد و روسری زیبایی ازآن بیرون آورد:
+مرسی...خیلی خوشگله.
×خواهش میکنم.مبارکت باشه.
سمیه لبخندی زدودردل خداراشکرکرد.
×نمیخوای کیکتو ببری؟
_بنظرم اول بستنی روبخوریم.آب میشه.
+باشه بخوریم...بسم الله..
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷