eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -اطلاعاتی که در مورد پیجرهای لبنانی تو هاردت نوشتی درسته؟ علیهان چند ثانیه به صفحه سفید میز نگاه می‌کند و به آرامی می‌گوید: -اطلاعاتی که تو هارد هست، کاملا درسته! به صندلی‌ام تکیه می‌دهم و دست‌هایم را به زیر بغلم بند می‌کنم: -چطوری تونستی اون راه فرار رو انتخاب کنی؟ علیهان که از پراکندگی سوالاتم گیج و ناتوان از سناریو سازی و دروغ پردازی‌های هدفمند شده می‌گوید: -با یه مامور امنیتی پاکستانی حرف زدم. چانه ام را می‌خارانم: -همین رو کامل توضیح بده. با همه‌ی جزئیات و مشخصات! علیهان شروع به صحبت می‌کند: -کار من دلالی اطلاعات هست و طبیعیه که تو دستم پر باشه از نیروهای امنیتی کشورهای مختلف! می‌دونستم کار کردن با موساد آخر و عاقبت نداره؛ اما طمع پول خوبی که بهم دادند رو کردم و پا پیش گذاشتم. اونا هم باکو رو پیشنهاد کردند و از اونجایی که می‌تونستم حدس بزنم محل اسکانم کجا می‌تونه باشه، با یکی از نیروهای امنیتی پاکستان صحبت کردم و مسیرهای هر چهار محلی که فکر می‌کردم برای اسکان انتخاب کنند رو بررسی کردیم. توی هر کدوم از مسیرها هم یه دست لباس و وسایل گریم کار گذاشتیم که یکی‌ش شد همینی که می‌بینید. ابرویی بالا می‌اندازم و می‌پرسم: -اسم مأموری که باهاش کار می‌کردی چی بود؟ شانه‌ای بالا می‌اندازد: -هر‌ کدوم از این قوماش چهار پنج تا اسم دارن؛ اما به من گفته بود اسمش عبدالمجیده... عبدالمجید سروش. لبخند می‌زنم و طوری که خیالم راحت شده باشد می‌گویم: -خوبه. گفتی منابع دریافت اطلاعاتت توی لبنان کیه؟ شبیه بیشتر سوالاتی که می‌پرسم چند ثانیه مکث می‌کند و سپس با نگرانی می‌پرسد: -می‌خواید خلاصم کنید؟ با جدیت و قاطعیت جواب می‌دهم: -بستگی به خودت داره پسر خوب...اگه همکاری اثر گذار کنی که بتونیم از دشمن پیش بیفتیم نه؛ اما بخوای دنبال دور زدن ما باشی... علیهان دست‌هایش را به روی میز تکیه می‌دهد و می‌گوید: -شیشه‌ی عمر دلال‌های اطلاعات منابعی هستند که توی کشورهای مختلف داره... اگه قرار باشه این منابع بسوزه که دیگه... حرفش را قطع می‌کنم: -بهت گفتم من از سمت موساد نیستم پسر! می‌خوای اسامی شیشه‌های عمرت تو کشورهای مختلف رو واست ردیف کنم؟ می‌خوای بگم یک ماه و نیم پیش تو دل پاریس... تو یه شب بارونی، ته یه کوچه‌ی بن بست، کنار کی نشسته بودی؟ ابرویی بالا می‌اندازم و به چشم‌هایش خیره می‌شوم که حسابی وحشت زده است. حالا موقع شلیک گلوله آخر است تا خلع سلاح شود: -حتما یادت میاد که از چی حرف می‌زنم، درسته؟ شیشه‌های ماشین بخار کرده بود و باطری لب‌تابت ضعیف بود و باید فایل مهمی که واست آورده بود رو تحویل می‌گرفتی. چشم‌هایش گرد می‌شود: -شما مایکل رو از کجا می‌شناسی؟ اخم می‌کنم: -حتما جاهامون عوض شده و من باید به سوال‌های تو جواب بدم، آره؟ بهتره به جای فکر کردن به گذشته و درگیر کردن ذهنت به آینده فکر کنی، سعی کن از فرصتی که امروز گیرت اومده استفاده کنی و به ما و خودت کمک کنی. یادت نره تو داشتی واسه سرویسی کار می‌کردی که به راحتی آب خوردن می‌خواست حذفت کنه. تو تا چند ثانیه‌ای مرگ رفتی و برگشتی، پس از این فرصتی که خدا بهت داده استفاده کن و قدرش رو بدون... علیهان همانطور که انگشتان دستش را به یکدیگر گره می‌زند، به لب‌هایم خیره می‌شود. گردنش را کمی کج می‌کند و سپس می‌گوید: -اونا واقعا می‌خواستن من رو بکشن؟ چشم‌هایم از تعجب باز می‌شود: -باورم نمیشه که هنوز روی اون موضوع گیر کردی... آره، اون خانوم گارسن که بهت غذا داد یکی از نیروهای خبره و عملیاتی موساده و امروز اومده بود تا کارت رو تموم کنه. حتی بعد از این که تو برگشتی داخل واحدت و بچه‌های ما منطقه رو واسشون ناامن کردن پا پیش گذاشت که بیاد داخل اتاق؛ اما نمی‌دونم چی شد که پشیمون شد و برگشت... احتمالا خدا خیلی دوستت داشته! علیهان با چهره‌ای مغموم سرش را پایین می‌اندازد تا سوالم را دوباره تکرار کنم: -ببین آقا جون، وقت نداریم! تو اطلاعاتی رو به دست موساد رسوندی که از حالا به بعد هر لحظه باید منتظر شنیدن یه خبر بد باشیم، پس سعی کن به جای این که از من انرژی بگیری، کمک کنی تا یه جوری این گندی که زده شده رو جمع کنیم.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -اطلاعاتی که در مورد پیجرهای لبنانی تو هاردت نوشتی درسته؟ علیهان چند ثانیه
علیهان صدایش را بلند می‌کند: -چجوری؟ قاطعانه جواب می‌دهم: -جواب سوالم فقط یک کلمه است. بگو منبع اطلاعاتیت توی حزب الله کیه و خلاص! علیهان زبان باز می‌کند و اسمی را می‌آورد که شنیدنش تمام تصوراتم بهم می‌ریزد. او کاملا مطمئن از فردی صحبت می‌کند که سال‌های سال در کنار سیدحسن نصرالله زندگی کرده و در حلقه‌ی اول محافظین او قرار داشته است... ✨ادامه دارد..... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊قسمت ۹ تا ۱۴👇👇
🌸🌸فردا پارت نداریم 🌸🌸ادامه رو شنبه میذارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیام فوری و مهم.mp3
7.25M
🚨 پیام خیلی فوری و خیلی مهم روح‌الله به مردم ⚠️ مسئولین هم بشنوند… #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
آب دستتونه بگذارید زمین و کامل بشنوید و با تمام توان منتشر کنید❌ ◀️ ترسیم شرایط روز و پاسخ به این‌ سوال که راهبرد جریان انقلاب در این شرایط چه باید باشد. 🆔 @aamerin_ir
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ یک لحظه خیال می‌کنم که در یکی از کابوس‌های شبانه لعنتی‌ام گیر افتاده‌ام و قرار است با شنیدن این اسم با فریادی بلند از خواب بیدار شوم؛ اما اینطور نیست... با نوک انگشت شقیقه‌ام را فشار می‌دهم تا بتوانم اسمی که از زبان علیهان شنیده‌ام را هضم کنم، سپس زیر لب تکرار می‌کنم: _هیثم محمد؟ از این حرفی که داری می‌زنی مطمئنی؟ می‌دونی اون... اون... علیهان با حرکت سر گفته‌هایش را تایید می‌کند و همین موضوع نیز باعث می‌شود تا ناخودآگاه دستم به لیوان آبی که روی میز قرار گرفته بند و لیوان واژگون شود. سرگیجه بی‌رحمانه گریبان‌گیرم می‌شود و چشم‌هایم سیاهی می‌رود. دستم را به لبه‌ی میز چنگ می‌زنم و سعی می‌کنم تا تعادلم را حفظ کنم. سپس چند نفس عمیق می‌کشم و درحالیکه به چشم‌های علیهان خیره شده ام، می‌پرسم: -خودت مستقیم با هیثم محمد کار می‌کردی یا واسطه داشتی؟ علیهان معطلم نمی‌کند: -واسطه داشتم. یکی از اعضای درون دفترش واسطه ما بود؛ اما هیثم محمد به طور کامل در جریان کاری که داره انجام می‌ده بود... منظورم اینه طوری نبود که ناخواسته وارد این بازی شده باشه... اون کاملا در جریان فعالیت‌های ما بود و پول خوبی هم بابت این کار می‌گرفت. لبم را از زیر فشار دندان‌هایم خارج میکنم و تکه کاغذی که زیر دستم دارم را جلوی علیهان می‌گذارم و از او می‌خواهم تا تمام اطلاعات و مسیرهای ارتباطی که با هیثم محمد دارد را بدون هیچ کم و کاستی برایم بنویسید. سپس از روی صندلی بلند می‌شوم و همانطور که مامور خیالی دوم صحبت می‌کنم از اتاق خارج می‌شوم: _حاج آقا شما بفرمایید تا ببینم باید چی کار کنیم... بفرمایید! بیرون از اتاق مهندس همچنان مشغول سر و کله زدن با هاردی است که به دست ما افتاده است. کنارش می‌نشینم: -چی کار کردی بزرگوار؟ تونستی چیز به درد بخوری پیدا کنی؟ مهندس متعجب می‌گوید: -آقا تموم اطلاعاتی که اینجا هست به درد بخوره؛ اما نمی‌دونم باید... حرفش را قطع می‌کنم: -باید دنبال سر نخ بگردی، دنبال نفری که با این یارو لینک شده و این سطح از اطلاعات طبقه بندی شده رو بهش رسونده. از حلقه‌ی اولیه‌ی سیدحسن شروع کن تا دیر نشده. از کنار مهندس بلند می‌شوم و به خاطر استرس فراوانی که به جانم افتاده در اتاق راه می‌روم. باید دنبال راهی بگردم تا جلوی یک فاجعه بزرگ را بگیرم؛ اما هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسد. گوشی همراهم را برمی‌دارم و شماره حاج صادق را می‌گیرم. رئیس با تجربه بالا و حضور پر رنگ در پرونده‌های درگیر با موساد می‌تواند کمک حالم شود. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه و ارائه یک گزارش مختصر از اتفاقاتی که رخ داده است، اسم فردی را که از زبان علیهان شنیده‌ام به زبان می‌آورم. چند ثانیه سکوت در مکالمه ما اتفاق می‌افتد و حاج صادق این سکوت مرگ بار را می‌شکند: -اینطور که تو میگی اوضاع پرونده اصلا خوب نیست عماد! لبم را از زیر فشار دندان‌هایم خارج می‌کنم: -چی کار باید بکنیم آقا؟ احساس می‌کنم سر کلاف رو گم کردم... به نظرتون باید... حاج صادق با صدایی گرفته ادامه می‌دهد: -نباید واسه نجات علیهان پیش قدم میشدیم... موساد حالا اطلاعات ناب و مهمی از حزب الله و داره؛ اما منبع دریافت اطلاعاتش رو گم کرده... طبیعی که توی چنین شرایطی بنا روی این بگذارند که طرف سوخت شده و اطلاعات رو هم لو داده... می‌دونی توی چنین شرایطی اونا چیکار می‌کنند؟ آه عمیقی می‌کشم و همانطور که سرعت قدم‌هایم در اتاق را بیشتر می‌کنم، می‌گویم: -قبل از اینکه بتونیم سازمان رو تسویه و جاسوسی که اونجا دارن رو دستگیر کنیم وارد فاز عملیاتی می‌شن... مکث کوتاهی می‌کنم و به جملاتی که می‌گویم فکر می‌کنم و سپس ناخواسته ادامه می‌دهم: -یازهرا... یازهرا... حاجی اینطوری که... حاج صادق همانطور گرفته و در حالی که مشخص است ذهنش به طول کامل درگیر جزئیات این پرونده شده، می‌گوید: -عماد باید دو تا مسیر رو به طور همزمان پیگیری کنیم. اول اینکه بریم سراغ ابوجواد... اون مطمئن‌ترین و نزدیک‌ترین فرد به سیده و می‌تونه توی این شرایط بهترین تصمیم رو برای حفاظت از جون سید بگیره... باید اطلاعاتی که گرفتیم رو بهش بدیم تا بدونه وضعیت فوق العاده ضروری و حساسه که خدایی نکرده تو بحث حفاظت از جون سیدحسن کم کاری اتفاق نیافته. بعدش هم با کمک اون مامور موساد... همون گارسنی که می‌خواست علیهان رو حذف کنه باید بتونیم روی شبکه‌شون تو اسرائیل سوار بشیم. اینا برای ترور هر شخص یک گروه عملیاتی تشکیل میدن. گروه‌های سه تا پنج نفره که تو اتاق عملیات حضور دارند و کارهای عملیاتی و اطلاعاتی رو انجام می‌دن. باید به گروهی که واسه ترور سیدحسن نصرالله تشکیل شده ضربه بزنیم عماد... من میدونم خیلی سخته؛ اما چاره‌ی دیگه ای نداریم.
لب‌های خشکم را باز و بسته می‌کنم: -چشم آقا. ما تموم تلاشمون رو می‌کنیم، اگر اجازه بدید مقدمات انتقال علیهان به تهران رو انجام بدیم تا بعدش من خودم برای ملاقات با ابوجواد برم لبنان. حاج صادق در حالی که مشخص است می‌خواهد همه‌ی جوانب را بسنجد، جواب می‌دهد: -فعلا علیهان رو بیارید تهران تا برای بعدش هماهنگی‌های لازم انجام بشه. یاعلی. بعد از خداحافظی با حاج صادق، از مهندس می‌خواهم تا با درخواست یک تیم ویژه و کاربلد دستور انتقال علیهان را صادر کند. باید فکر کنم، این پرونده خیلی زود به مشکل بزرگی بر خورده است که حتی ممکن است با پیدا کردن و نفوذ به تیم ترور سید حسن نصرالله هم حل نشود. اطلاعاتی که علیهان به موساد رسانده بدون شک حالا وارد سیستم‌های موساد در تل‌آویو شده و ما حتی اگر بتوانیم به این تیم ترور نیز ضربه بزنیم، یقیناً تیم دیگری جایگزین خواهد شد. در تاریکی مطلقی گیر افتاده‌ام که نمی‌دانم از کدام سمت باید به دنبال نور بگردم. با خط امنی که دارم شماره شخصی ابوعلی جواد را می‌گیرم. او سرتیم محافظان و فرمانده‌ی نوزده فرمانده‌ای است که وظیفه محافظت از سید حسن نصرالله را به عهده دارند و علاوه‌بر جایگاه سازمانی، به واسطه‌ی ازدواج با دختر سید حسن روابط فامیلی نزدیکی با او دارد. او فوق العاده در کارش جدی است و همین موضوع نیز خیال ما را از این بابت که در جهت حفظ منافع سیدحسن با کسی شوخی و مماشات ندارد راحت می‌کند. به دلیل فعالیت‌های مستمر و ایده‌های تازه‌ای که در راستای حفاظت از می‌دهد، با حضور او خیال ما نیز از بابت سلامت سید حسن راحت است و حالا که در این پیچ مبهم و سخت تاریخی گیر افتاده‌ایم بعد از خدا و نگاه ویژه‌ی حضرت ولیعصر ارواحنافداه تمام امیدمان در لبنان به ابوعلی جواد است که بتواند گره از این مشکل بزرگ باز کند. اطلاعاتی که در ذهنم از نفر اول تیم حفاظت از سید مقاومت دارم را مرور می‌کنم. من خیلی خوب می‌دانم که ابوعلی جواد حاضر است جان خود را بدهد تا "سیدحسن نصرالله" آسیبی نبیند. دبیر کل حزب الله لبنان نیز وی را بسیار دوست دارد و با وجود کم سن بودن او به وی اعتماد کامل دارد. محافظ اول اصلا نمی‌خندد؛ خوش‌چهره و دارای سیمای کودکانه است. وی بسیار حرفه‌ای آموزش دیده و دوران آموزشی‌اش را مدت زیادی در پادگان‌های مخفی پشت‌سر گذاشته است. داماد دبیرکل حزب‌الله از محبوبیت بالایی نزد مقاومت اسلامی و مردم لبنان قرار دارد و همچنین رسانه‌های رژیم صهیونیستی توجه ویژه ای به وی دارند. «آقای سپر» لقبی است که به او داده‌اند؛ زیرا همیشه در کنار سید دیده می شود و آنقدر به کارش مسلط است که تا زمان حیات او بعید به نظر می رسد کسی بتواند خدشه ای به دبیر کل حزب الله لبنان وارد کند. من نیز تا به حال چند باری موفق به دیدار و گفتگو با او شده‌ام و حتی یک بار در دل جنگ با داعش در سوریه درون ماشینی حضور داشتم که او نیز آنجا بود و از همانجا آشنایی ما با هم عمق بیشتری به خود گرفت. بعد از چند بار بوق خوردن تلفنم را جواب می‌دهد: -سلام و رحمه‌الله. سلام و علیکی کوتاهی می‌کنم و بدون آن که بخواهم فرصت را از دست بدهم از او می‌خواهم تا در اولین فرصت زمانی فراهم کند که بتوانیم دیداری تازه کنیم. حدس می‌زدم که بعد از شنیدن این درخواست نگران شود و راستش خیلی هم سعی نمی‌کنم که نگرانی‌اش را برطرف کنم؛ اما تاکید می‌کنم که هیچ کس نباید از این قرار ملاقات مطلع شود و حتی اگر قرار است این موضوع را با سید درمیان بگذارد، تاکید کند که این خبر به هیچ عنوان پخش نشود. ابوعلی جواد به قدری باهوش و با تجربه است که با شنیدن صحبت‌هایم دلیل این دیدار را حدس بزند و من نیز دقیقا همین را می‌خواهم.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
لب‌های خشکم را باز و بسته می‌کنم: -چشم آقا. ما تموم تلاشمون رو می‌کنیم، اگر اجازه بدید مقدمات انتقال
اینطور خیالم کمی از بابت سلامت سیدحسن راحت می‌شود تا بتوانم روی این پرونده متمرکزتر باشم. بعد از خداحافظی با ابوعلی جواد هنذفری‌هایم را درون گوشم می‌گذارم تا مکالمه‌ی امروزم با علیهان را دوباره گوش کنم. در نقطه‌ای قرار گرفته‌ام که نمی‌دانم می‌شود به او اعتماد کرد یا خیر... اصلا اگر او هیثم محمد را طعمه کرده باشد تا اسرائیل به شبکه امن ما و حزب الله دسترسی پیدا کند چه؟ هزار سوال و اما و اگر در سرم پرسه می‌زنند که برای پاسخ به هر کدام از آن‌ها به ساعت‌ها فکر و وقت نیاز دارم. هنوز نیمی از مکالماتم با علیهان را گوش نکرده‌ام که تلفنم می‌لرزد. کمیل است، بلافاصله جوابش را می‌دهم: -سلام و ارادت! چطوری بزرگوار؟ کمیل نفس زنان حرف می‌زند: -خوب که نیستم؛ اما گمونم تونستم رد لونه زنبور موساد تو باکو رو بزنم... فقط... چجوری بگم، اینطور که بوش میاد اگه دیر بجنبیم از دستمون میپرن! ✨ادامه دارد.... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
به پشت سرم نگاه می‌کنم و کارتن‌هایی که برای پوشش تهیه کردیم را می‌بینم. سپس سرم را به سمت پنجره‌ی مشکوک واحد روبه‌رویی می‌چرخانم... یاحسین... از همان چیزی که می‌ترسم اتفاق افتاد! یک مرد کاملا سیاه پوش در قاب پنجره‌ی واحد روبه‌رویی ظاهر شده و نوک اسلحه‌اش را به سمت ما نشانه گرفته است. در کسری از ثانیه به پنجره‌ی کناری‌اش نگاه می‌کنم که در پس تکان خوردن پرده نفر دوم نیز به قاب چشم‌هایم حاضر می‌شود. فورا به سمت سوژه برمی‌گردم و فریاد می‌زنم: -ببرش عقب... ببرش پشت اون کارتن‌ها... یالا... ✨ادامه دارد.... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷