صدای ناله همسرش بلند میشود:
-ای وای... ای وای... تو چه غلطی هیثم، چه غلطی کردی...
بیسیمم را از روی میز برمیدارم و روی کانال سیزده تنظیم میکنم و میگویم:
-تیم پشتیبان به محل اضافه بشه، همین الان.
سپس کانالم را به حالت اولیه تغییر میدهم و میگویم:
-شماره یک در حالت آماده باش که خبرت کنم، تیم پشتیبان میره سراغ اون ماشینه و سرنشینهاش، شما هم قبل از بیرون اومدن هیثم و خانمش از ساختمان دستگیرشون کنید، خودمم دارم میام اونجا.
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
✨انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۲۹ و ۳۰
هماهنگی صحنه و تیمهایی که به محل سکونت محمد هیثم اعزام شدهاند را به ولید میسپارم و سپس موتورم را روشن میکنم تا در محل حاضر شوم. فاصلهی اتاق فرماندهی این عملیات و منزل محمد هیثم یک خیابان بیشتر نیست و خیلی زود موفق میشوم تا خودم را به صحنه برسانم. بیسیم حلزونیام را درون گوشم میگذارم و ولید را صدا میزنم:
-از خونه خارج شدن؟
بلافاصله جواب میدهد:
-کم کم دارن میان بیرون.
نگاهی به دور و اطراف میاندازم و میپرسم:
-از پشت بوم که راه فرار ندارن؟
ولید مطمئن جواب میدهد:
-خیالتون راحت، فقط راه اضطراری و درب اصلی.
با حرکت دست از تیم پشتیبان میخواهم که به سراغ آن ماشین بروند و سپس با فاصله به آنها نگاه میکنم که چطور بی سر و صدا وارد ماشین آنها میشوند و بدون آن که کار را به دعوا و درگیری بکشانند سر و ته قضیه را هم میآورند. من نیز به شماره یک اشاره میکنم و از او میخواهم تا راه اضطراری را مسدود کند، مامور سایه را با فاصله در پیادهرو میکارم که اگر خواستند در برابر دستگیری مقاومت کنند، کمک حال ما شود و خودم به همراه کریم به داخل ساختمان میروم. در اولین اقدام درب آسانسور را با کلید مخصوصی که در دسته کلیدهایم یافت میشود باز میکنم و حرکت آسانسور را متوقف میکنم. سپس به همراه کریم پلهها یکی پس از دیگری بالا میرویم. صدای ولید توی گوشم پخش میشود:
-آقا داره از ساختمون خارج میشه.
سرعت حرکتم را بیشتر میکنم و دوان دوان به سمت منزل محمد هیثم حرکت میکنم و او را در حالی میبینم که چمدانش را در دست گرفته و همراه با خانمش در چهارچوب درب ایستاده است. لبخند میزنم:
-کجا به سلامتی؟
محمد هیثم به محض دیدن من دست به کمرش میبرد تا اسلحهاش را بیرون بیاورد؛ اما کریم با سرعت بیشتری او را هدف میگیرد:
-دست از پا خطا کنی همینجا کارت رو تموم میکنم.
صدایم از ته گلویم خارج میشود:
-فکر کنم آنقدر تجربه داشته باشی که بدونی بهتره همین الان اسلحهات رو بزاری زمین.
خانم محمد هیثم در حالی که چشمهایش سرخ و پف کرده است، به من خیره میشود:
-شما چی؟ آنقدر مرد هستی که روی رفیق قدیمیت اسلحه نکشی؟ مگه چیکار کرده که...
محمد هیثم وسط حرف همسرش میپرد:
-بهت که گفتم، تو کاری به این کارها نداشته باش، همین.
سپس خم میشود و اسلحهاش را روی زمین میگذارد. با اشاره سر از کریم میخواهم به سمتش برود. او نیز با جدیت به طرفش میرود و دستهایش را از پشت با دستبند فلزی به یکدیگر متصل میکند. کریم بلافاصله بعد از دستبند زدن با دست به سینهی محمد هیثم میکوبد و کمرش را به دیوار میچسباند، سپس انگشت اشارهاش را درون دهان او میچرخاند تا مطمئن شویم که چیزی درون دهانش نیست؛ اما ناگهان هیثم فکهایش را قفل و انگشت کریم را بین دندانهایش فشار میدهد. جلو میروم و سیلی محکمی به صورتش میکوبم تا کریم دستش را از درون دهان هیثم خارج کند. شدت گریهی همسرش از دیدن این لحظات بیشتر میشود. اسلحهی هیثم را از روی زمین برمیدارم و با اشارهی دست از همسرش میخواهم که همراه ما بیاید و او نیز بیآنکه بخواهد حرفی بزند یا مقاومتی کند به راه میافتد تا بدون سر و صدا محمد هیثم را به سازمان انتقال دهیم.
او تحت نظر فنیترین مامورین و بازجوهای آموزش دیده مورد پرسش و پاسخ قرار میگیرد و من نیز خبر دستگیری این جاسوس رده بالای حزب الله را به عماد میدهم. هر چند که مطمئنم بیشتر از خبر دستگیری او، همکاری و مشارکت او با مجموعه میتواند به کار ما بیاید و باید امیدوار باشیم که محمد هیثم راضی به همکاری شود تا شاید به این ترتیب بتوانیم جلوی راههای نفوذ موساد را بگیریم. رشتهی افکارم با صدای ولید پاره میشود:
-سلام آقا، خدا قوت!
لبخند میزنم:
-علیکم السلام، چه خبر استاد؟
ولید اشارهای به برگههایی که در دست دارد میکند و میگوید:
-خبرهای خوب، با کمک برادرهای ایرانی تونستیم وارد سیستم گوشی تلفن دوم محمد هیثم بشیم. غیر از دلال اطلاعاتی که قبلتر گیر برادرامون در تهران افتاده بود، با یک نفر دیگه هم در ارتباط بوده که فعلا نتونستیم چیزی ازش تو سیستم پیدا کنیم. با یه خانوم اسرائیلی که به احتمال قوی یکی از مأموران رده بالای موساده.
چشمهایم را ریز میکنم:
-این اطلاعات از کجا اومده؟ چطور فهمیدی زنی که با محمد هیثم در ارتباط بوده از مأمورهای رده بالا محسوب میشه؟
ولید شانهای بالا میاندازد و میگوید:
-شما که بهتر میدونید. ما سالی سه چهار بار به سیستم موساد نفوذ میکنیم و یه دیتابیس پر و پیمان از اسامی ماموران امنیتی اسرائیلی با آدرس و اطلاعات کامل داریم؛ اما از این یکی فقط یه اسم دستگیرمون شد و بس!
مشتاقانه به لبهای ولید نگاه میکنم و میپرسم:
-خب، اسم مأموری که هیثم وصل شده چیه؟
ولید پس از مکثی کوتاه لب باز میکند:
-دبورا...
✓فصل هفتم
«کمیل - باکو»
حالا نزدیک به چهل ساعت است که نتوانستهام برای لحظهای چشم روی هم بگذارم. ایوب دیروز خودش را به من رساند و همان دیروز که آن پیرمرد و مرد جوان راهشان را از دبورا همان دختری که در پوشش گارسن میخواست کار علیهان را تمام کند جدا کردند، من و ایوب نیز از یکدیگر جدا شدیم. دبورا فوق العاده باهوش و زیرک است. در طول مدتی که رفتارهایش را زیر نظر گرفتهام، به این نتیجه رسیدهام که او تمام راههای نفوذ به خودش را مسدود کرده است و ما غیر از دستگیری مسیر دیگری برای نگه داشتن او نداریم.
بیحوصلگی امانم را بریده است و پوششی که برای خودم درست کردهام بر کسالت بار بودن اوضاع میافزاید. بعد از استقرار دبورا در خانه نقلی و جدیدش، تصمیم گرفتم که سری به پشت بام خانههایی بزنم که به منزل او اشرافیت دارد و دست آخر یک خانهی قدیمی پیدا کردم که روی پشت بامش پر از خنزر و پنزرهای ناکارآمد است و تصمیم گرفتم تا درون یک کارتن یخچال پنهان شوم و از سوراخ کوچکی که درون بدنهاش ایجاد کردم کمک بگیرم تا تحرکات دبورا را از دست ندهم. کارتن یخچال با توجه به این که قبل از اسکان دبورا در این منطقه روی پشت بام بوده و بدون شک از دید مامور چک که کارش تماشای با دقت تصاویر هوایی است، دور نمانده پوشش فوق العاده مناسبی است که به هیچ وجه شک برانگیز نخواهد بود. ماندن طولانی مدتم در این کارتن علاوه بر این که تمام بدنم را خشک و کرخت کرده است، سختیهای دیگری نیز دارد. همین مدت زمان زیاد که در کوچه و خیابان مشغول تعقیب و مراقبت بودم و حالا که در یک چهار دیواری تنگ و تاریک پناه گرفتهام، باعث شده تا هر دو پاور بانکی که همراه خودم داشتم تخلیه شود و حالا برای تلفن همراهم نیز شش درصد بیشتر شارژ نمانده است.
با دوربین دستی کوچکی که دارم به خانه دبورا نگاه میکنم، فنجان قهوهاش را در دست گرفته و پشت پنجره ایستاده است. گوشیام میلرزد، بلافاصله به صفحهاش نگاه میکنم که نام عماد به روی آن نقش بسته است. پیامش را باز میکنم:
-اوضاع خوب نیست، دقیقاً کجایی؟
تکانی به خودم میدهم و چند باری پلک میزنم تا حرکات دبورا را از دست ندهم. سپس برایش مینویسم:
-همون لوکیشنی که فرستادم، روی پشت بام خونه روبهروییش پوشش گرفتم.
چشمم را به دوربین دستیام میچسبانم تا نگاه دوبارهای به دبورا بیاندازم که در کمال تعجب متوجه میشوم در حالی که فنجان قهوهاش را تا نزدیکی دهانش نگه داشته به من زل زده است. لعنتی! فکر میکنم به خاطر تکان خوردنهای زیادم توجهش را جلب کردهام. بلافاصله موضوع را برای عماد مینویسم:
-از پشت شیشه زل زده بهم، فکر کنم بهم شک کرده باشه.
دوباره که نگاهش میکنم از پشت پنجره فاصله گرفته است. نمیدانم باید چه کار کنم، همینجا منتظر بمانم یا پوششم را تغییر دهم. هنوز در حال فکر کردن برای حرکت بعدیام هستم که عماد پاسخ پیامم را میدهد:
-اگه غیبش زد ریسک نکن، احتمالش بالاست که بخواد بزنه زیر میز.
باطری تلفن موبایلم هشدار چهار درصد را میدهد، کلمات را یکی پس از دیگری برای عماد تایپ میکنم:
-جایی بهتر از اینجا سراغ ندارم، ممکنه بخواد هوایی چکم کنه... اگه من رو ببینن که خراب میشه همه چی!
نوک دوربین دستیام را از داخل کارتن بیرون میآورم و سعی میکنم اطراف ساختمان را رصد کنم تا مبادا بیرون آمدن دبورا را از دست بدهم. تلفنم میلرزد:
-مهم نیست که ببیننت، همین الان پوششت رو عوض کن که ممکنه جونت تو خطر باشه.
گوشی را در دست میگیرم تا کد تایید را برایش بنویسم؛ اما دبورا در قاب دوربینم ظاهر میشود و از در خروجی ساختمان وارد کوچه میشود. کدم را پاک میکنم و پیام جدید را مینویسم:
-همین الان این از ساختمون زد بیرون که...
لعنتی! تلفنم خاموش میشود.
با حرص تلفنم را به پایم میکوبم و سپس دوربین کوچکم را به همراه تلفن خاموشی که روی دستم مانده به درون کولهام میاندازم. باید فوراً خودم را از درون این زندان خود ساخته رها کنم. به آرامی از سر جایم بلند میشوم و بدون آن که جلب توجه کنم تقلا میزنم تا کارتن یخچالی که روی پشت بام قرار گرفته بود را کنار بزنم. به محض بیرون آمدن از داخل کارتن حجم عظیمی از نور به صورتم حملهور میشود و چشمهایم را میسوزاند.
همانطور که سعی میکنم تا با حرکتهای نرمشی کمر و گردنم را از این حالت گرفتگی خارج کنم، به دور و اطرافم نگاه میکنم و با صحنهای مواجه میشوم که باید اعتراف کنم به هیچ عنوان حتی تصورش هم نمیکردم... چشمهایم دیگر به نور عادت کرده و حالا خیلی خوب میتوانم به پیش رویم نگاه کنم که دبورا درحالیکه اسلحهی کمریاش را به سمت صورتم نشانه رفته است، با چشمانی غضب آلود و خیره نگاهم میکند.
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع 👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
✨انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🎨 پوستر | «راه نصرالله ادامه دارد»
✏️ رهبر انقلاب، صبح امروز: ...بعضی خیال کردند که قضیّهی مقاومت تمام شد؛ اینها سخت در اشتباهند. روح سیّدحسن نصراللّه زنده است، روح سنوار زنده است؛ شهادت، اینها را از عرصهی وجود بیرون نبُرد؛ جسم اینها رفت، روحشان باقی است، فکرشان باقی است، راهشان ادامه دارد. ۱۴۰۳/۹/۲۷
❤️ #راه_نصرالله 📥 نسخه قابل چاپ
💻 farsi.khamenei.ir
هدایت شده از ریحانه
20.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #ریل | آن کسیکه ریشهکن خواهد شد اسرائیل است
📝 رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار بانوان: روح سیدحسن نصرالله زنده است؛ روح سنوار زنده است. شهادت اینها را از عرصه وجود بیرون نبرد. جسم اینها رفت، روحشان باقی است، فکرشان باقی است. راهشان ادامه دارد.
➕ واکنش حضار با شعار لبیک یا نصرالله
🖥 @khamenei_reyhaneh