eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۳۵ و ۳۶ حالا شرایط به گونه‌ای پیش رفته که نمی‌توانم حتی لحظه‌ای را از دست بدهم. رسیدن آن همه اطلاعات مهم به دست موساد یعنی هر لحظه باید منتظر شنیدن یک خبر هولناک باشیم. تلفنم را برمی‌دارم و شماره مهندس را می‌گیرم. سه چهار بار که بوق می‌خورد جوابم را می‌دهد: -سلام آقا عماد، جانم آقا در خدمتم. برخلاف لحن خواب آلود و صدای گرفته‌ای که مهندس دارد من با انرژی بالا و روحیه‌ای فوق العاده خوب صحبت می‌کنم: -بزرگوار بلندشو یه آب به دست و صورتت بزن که کلی کار داریم، امشب یه نکته‌ی طلایی به ذهن کمیل رسید که به نظرم می‌تونه همون حلقه‌ی گمشده‌ای باشه که دنبالش هستم. مهندس با همان گیجی و خواب آلودگی سوال می‌کند: -دنبال چی هستیم آقا؟ می‌خندم: -دنبال کامل کردن کلمه‌ای که علیهان موقع از حال رفتن می‌گفت... پیجر! کمیل می‌گه با توجه به اطلاعاتی که از پیجرها توی اون هارد بوده ممکنه منظور علیهان هم همین بوده باشه و موساد روی این موضوع برنامه ریزی کرده باشه. مهندس که گویا با شنیدن صحبت‌هایم خواب از سرش می‌پرد با هیجان می‌گوید: -درسته! راست میگید آقا عماد، اونوقت من الان سه روزه دارم تمام پیج‌های مجازی این بنده خدا رو زیر و رو می‌کنم. طرح لبخند را به روی لب‌هایم امتداد می‌بخشم و همانطور که با خوشحالی به بازوی کمیل می‌کوبم، ادامه می‌دهم: -مهندس یه زحمتی بکش و یدونه از پیجرها رو تهیه کن. من شماره‌ی یکی از برادرامون تو حزب الله رو بهت میدم، همین الان بهش زنگ بزن و بگو از طرف منی... بهش بگو یدونه از پیجرها باید تا فردا صبح بهت برسه! مهندس متعجب می‌گوید: -فردا صبح آقا؟ ولی الان ساعت نزدیک سه شده که... لحنم جدی‌تر از قبل می‌شود: -من دارم از ثانیه‌ها حرف می‌زنم اونوقت شما ساعت رو یه ربع جلو می‌اندازی. پسر خوب گوش کن ببین چی دارم بهت می‌گم، فرق این پرونده با بقیه‌ی پرونده‌ها اینه که اگه فقط یه ثانیه تاخیر کنیم، باید بشینیم و حسرت از دست دادن افرادی رو بخوریم که شاید سال‌ها زمان نیاز باشه که بتونیم جایگزین مناسبی واسشون پیدا کنیم. مهندس یک چشم می‌گوید و من بلافاصله شماره‌ی یکی از دوستان در حزب الله را برایش ارسال می‌کنم تا نمونه‌ای از پیجرهای لبنانی را برای آزمایش و بررسی به تهران بفرستد. سپس بوسه‌ای به پیشانی کمیل می‌زنم و از او بابت کشف این موضوع مهم تشکر می‌کنم. تلفنم می‌لرزد، نگاهی به صفحه‌اش می‌اندازم و نام ایوب را می‌بینم که روی گوشی همراهم نقش بسته است. همان نیروی جوان و عملیاتی اصفهانی که از پرونده کشف و خنثی سازی عوامل بهائیت با او آشنا شدم و از او خواستم تا به همراه یک تیم دو نفره مسئولیت تعقیب و مراقبت از آن مرد جوان و مسن که همراه با دبورا بودند را عهده دار شود. جوابش را می‌دهم: -جانم ایوب؟ بعد از سلام و یک احوالپرسی کوتاه به سراغ اصل موضوع می‌رود: -آقا اینا انگار می‌خوان جا به جا بشن. یه سری تحرک دارم از پشت پنجره می‌بینم، دستور چیه؟ بدون معطلی جوابش را می‌دهم: -خیلی باهات فاصله نداریم، دارم میام پیشت... فقط به صورت آنی باهام در ارتباط باش. ایوب کد تایید می‌دهد و من همانطور که به کمیل نگاه می‌کنم، می‌گویم: -برو حاضر شو، زود باش که باید بریم. کمیل متعجب نگاهم می‌کند: -من الان بعد از دو و نیم روز بی‌خوابی تونستیم چشم رو هم بزارم، تو از این موضوع خبر داری؟ سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: -من خیلی خوب می‌دونم تو چند ساعت خوابیدی و چند ساعت نخوابیدی؛ زود باش حاضر شو تا دیر نشده... باید بریم سر وقت اون دوتای دیگه، همون‌هایی که مأمور وصل علیهان به موساد بودند. کمیل لباسهایش را می‌پوشاند و بدون آن که بخواهد فرصت را از دست بدهد، حاضر می‌شود. یکی از ماشین‌های سفید سازمان را برمی‌داریم و به سمت محل سکونت سوژه حرکت می‌کنیم. نباید فرصت را از دست بدهیم، بعد از دستگیری دبورا این احتمال را متصور بودیم که باکو را نیز شبیه سایر اقصی نقاط جهان برای خود ناامن ببینند؛ اما اینکه به این سرعت قصد جا به جایی کرده باشند برای ما نیز جای تعجب داشت. وقتی سوار ماشین می‌شویم از کمیل می‌خواهم رانندگی کند تا اینگونه خواب از سرش بپرد، خودم نیز در حالی که تقریباً تمام ذهنم درگیر پرونده پیجر هاست، سعی می‌کنم برای یکی دو ساعت هم که شده با فکری آزاد به حرکت بعدی آن دو مامور موساد فکر کنم و خصوصاً آن مرد مسنی که اصلا احساس خوبی به او ندارم. یک خیابان تا رسیدن به محل سکونت سوژه‌ها بیشتر نمانده که ایوب دوباره زنگ می‌زند. با اشاره‌ی دست از کمیل می‌خواهم تا سریع‌تر حرکت کند و سپس تلفنم را جواب می‌دهم. بی‌مقدمه می‌گوید:
-آقا فقط اونی که جوون‌تره با یه کوله‌ی نسبتا سنگین از خونه زد بیرون، دستور چیه؟ درحالیکه از شنیدن این خبر به طور کلی بهم می‌ریزم، می‌گویم: -من و کمیل داریم میام تو موقعیت، شما برید دنبالش... ما هم می‌ریم بالا! می‌خواهم قطع کنم که ناگهان نکته‌ای بخاطرم می‌آید و تاکید می‌کنم: -فقط ایوب... این یارو خیلی خیلی واسه پرونده ما مهمه‌ها، نشه بگی از دستم پریدها! چهار چشمی باهاش رو و اگه دیدی داره از دسترست خارج میشه نگهش دار، این دو نفر تنها سرنخ‌های باقی مونده از کلاف بی و سر ته هستن که هر طور شده نباید از دستشون بدیم. ایوب یک چشم می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند؛ اما کمیل با چشمانی از حدقه بیرون زده حرفم را تکرار می‌کند: -بگیردش؟ ما هم بریم بالا؟ داداش حواست که هست اینجا تهران نیست... حتی سوریه و عراق و لبنان هم نیست که بگیم بالاخره می‌شه یه کاریش کرد، همینطوری هم ما اینجا سه تا جرم داریم با خودمون... هم ایرانی هستیم،هم شیعه هستیم و هم غیر بومی! اگه یه خرده سر به هوا باشی یدونه از این جرم‌ها همراهت باشه کافیه تا دستگاه امنیتی الهام علی‌اف چنان پرونده‌ای برات درست کنند که اون سرش نا پیدا... حالا شما میخوای تو این شرایط با دزد و پلیس بازی دستگاه امنیتی باکو رو هشیار کنی؟ کمیل نیم نگاهی به سمتم می‌کند و وقتی واکنش خاصی نمی‌بیند، ادامه می‌دهد: -من گفتم و شما هم نشنو... خودت بهتر می‌دونی داداش من! نفس کوتاهی می‌کشم و طوری که انگار اصلا حرف‌های کمیل را نشنیده‌ام، اسلحه‌ام را از بند کمرم بیرون می‌آورم و صداخفه کنش را چفت می‌کنم. سپس انگشت کوچکم را درون گوشم می‌چرخانم و می‌گویم: -گفتی طبقه‌ی چندم بودن؟ کمیل آهی از سر تأسف و نارضایتی می‌کشد و می‌گوید: -طبقه دوم. لبخندی می‌زنم و ادامه می‌دهم: -خوبه، پس زود باش تا از پیرمرده درب و داغون یه دستی نخوردیم. کمیل بی‌آنکه حرفی بزند راهش را ادامه می‌دهد و چند لحظه‌ی بعد درست جلوی درب ساختمان سوژه پارک می‌کند. از داخل ماشین نگاهی به پرده‌های بی‌حرکت ساختمان می‌اندازم و با سرعت به سمت درب ورودی می‌روم و قبل از پیاده شدن کمیل با سنجاقی که بین انگشتان دستم می‌چرخانم، درب را باز می‌کنم. کمیل با فاصله‌ی دو متری در پشت سرم حرکت می‌کند تا در صورت وقوع مشکلی پیش بینی نشده حمایتم کند. پله‌ها را با عجله و دوتا یکی بالا می‌روم. مدام به این فکر می‌کنم که اگر دستگیری این پیرمرد به همین سادگی بود، پس آن احساس بدی که از همان لحظات اول نسبت او یقه‌ام را چسبیده و ته دلم را چنگ می‌زند از جانم چه می‌خواهد؟ به پشت درب واحدش می‌رسم، سنجاق‌ها درون قفل می‌کنم و خودم را به درب می‌چسبانم. کمیل نیز با فاصله و درحالیکه اسلحه‌اش را به سمت واحد پیرمرد نشانه گرفته نگاهم می‌کند. درب همانطور که انتظارش را داشتم باز می‌شود و درحالیکه سعی می‌کنم تا تمام جوانب احتیاط را رعایت کنم، وارد ساختمان می‌شوم. هوای داخل خانه گرم است و این گرما به محض ورود به داخل واحد به صورتم می‌تازد. جز یک صدای پچ پچ هیچ صدای دیگری به گوشم نمی‌رسد. با احتیاط و فوق العاده آرام قدم برمی‌دارم و وارد هال می‌شوم. منبع صدای گفت و گو را پیدا می‌کنم، تلویزیون روشن و صدایش کم است. با چشم‌هایم همه جا را جارو می‌زنم، نباید چیزی را از دست بدهم. اصلا دوست ندارم از یک پیرمرد صهیونیست رو دست بخورم. به سمت چپم نگاه می‌کنم که یک پنجره خانه را به بالکن کوچکی که در آن وجود دارد متصل می‌کند. با حرکت چشم از کمیل می‌خواهم تا نگاهی به بالکن بیاندازد. سپس خودم به سمت آشپزخانه می‌روم... یک کتری روی اجاق در حال جوشیدن است که خودش می‌تواند نشانه‌ی خوبی باشد. فرصت را از دست نمی‌دهم و بدون معطلی به سمت اتاق خواب می‌روم و همانطور که با نوک دست چپ درب را باز می‌کنم، با دست دیگر اسلحه‌ام را آماده به شلیک نگه می‌دارم. بعد از باز شدن درب اتاق خواب بدون سر و صدا چند قدمی به داخل می‌روم و نگاهی به دور و اطرافش می‌اندازم که ناگهان صدای سیفون دستشویی در فضای واحد پخش می‌شود.
همین صدا کافی است تا نگاه من و کمیل به یکدیگر گره بخورد. فورا با فاصله از دست‌شویی می‌ایستم و کمیل نیز خودش را پشت پرده اتاق پنهان می‌کند تا درب باز شود و سوژه به پا به داخل اتاق بگذارد. با چشم‌های خسته ام به دستگیره‌ی درب زل زده‌ام و منتظر کوچک‌ترین حرکتی هستم تا واکنش نشان دهم. دستگیره به آرامی به سمت پایین فشرده و درب باز می‌شود؛ اما در کمال تعجب با صحنه‌ای رو به رو می‌شوم که اصلا انتظارش را نداشتم... یک جوان بیست و دو ساله از داخل دستشویی بیرون می‌آید و در حالی که کاملا خونسرد آب دستانش را با حوله‌ای که در دست دارد خشک می‌کند، به سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارد... ✨ادامه دارد.... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 دیدار سفیر جانباز ایران در لبنان با رهبر انقلاب 🔹️حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی، ظهر امروز یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳ در حاشیه ملاقات‌های روزانه خود، با آقای مجتبی امانی، سفیر جانباز جمهوری اسلامی ایران در لبنان، دیدار و گفت‌وگو کردند. 🔹️آقای امانی که در جریان اقدام تروریستی رژیم صهیونی موسوم به «عملیات پیجری» از ناحیه چشم و دست مجروح و جانباز شده بود، در این دیدار گزارشی از آخرین وضعیت سلامت خود به محضر رهبر انقلاب ارائه کرد. 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۳۷ و ۳۸ یک لحظه قفل می‌کنم و درست و غلط را از یاد می‌برم. به آرامی از پشت سرش حرکت میکنم و با اشاره از کمیل می‌خواهم خودش را نشانش دهد. کمیل پرده را کنار می‌زند و پسر جوان با دیدن کمیل و اسلحه‌ای که در دست دارد سر جایش میخکوب می‌شود. به آرامی از پشت سر به او نزدیک می‌شوم و زیر گوشش به عبری زمزمه می‌کنم: -از سر جات تکون نخور! دست و پایش شروع به لرزیدن می‌کند و به ترکی جواب می‌دهد: -نمی‌فهمم که چی میگی... ترکی حرف بزن! کمیل لب باز می‌کند و ترکی صحبت می‌کند : -چند وقته که اینجایی؟ پسر جوانی که وحشت زده و تسلیم به نظر می‌رسد می‌گوید: -کمتر نیم ساعت! ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم و می‌گویم: -دقیق بگو! با چشم‌هایش روی دیوار به دنبال ساعت می‌گردد و سپس می‌گوید: -دقیق بیست و پنج دقیق پیش! گند زده‌ایم. تا نود درصد مطمئن می‌شوم که او کاره‌ای نیست؛ اما نمی‌توانم به امان خدا رهایش کنم... کاش یک نفر را پایین درب می گذاشتم تا منتظر ما بماند! لعنت به من... لعنت! کمیل از پسر جوانی که بین ما گیر افتاده سوال می‌کند: -اینجا خونه کیه؟ اصلا چطوری اومدی اینجا؟ به گریه می‌افتد: -اجاره کردم، غلط کردم! توی اینترنت دنبال یه خونه می‌گشتم که بتونم ساعتی اجاره کنم و دست دوست دخترم رو... صدای گریه‌اش تمام واحد را برمی‌دارد. کمیل اسلحه‌اش را درون کمرش می‌گذارد و جلو می‌آید: -گوشیت رو ببینم. پسر جوان با اشاره به آشپزخانه می‌گوید: -همون‌جاست... توی برنامه خونه‌یابی اینجا رو پیدا کردم، به خدا من هنوز کاری نکردم، غلط کردم! کمیل با اشاره از جوان می‌خواهد که رمز گوشی را بگوید و او نیز بدون مقاومت لب باز می‌کند: -چهل و سه، سیزده! کمیل وارد تماس‌ها می‌شود و صفحه‌ی گوشی را نشانم می‌دهد. در صدر لیست تماس‌های پسر جوان یک قلب قرمز است.کمیل را نگاه می‌کنم: -برو توی پیام‌هاش ببین راست میگه! صدای گریه پسر جوان بلندتر می‌شود. کمیل سه چهار پیام آخر را که می‌خواند نگاهی یک وری به پسر می‌اندازد که صورتش را در بین دست‌هایش پنهان کرده و رو به من می‌گوید: -راست میگه. درحالیکه خودم را شکست خورده می‌بینم ناگهان فکری به ذهنم می‌رسد: -شماره‌ای از اونی که اینجا رو ازش گرفتی داری؟ پسر در حالی که انگار راهی برای اثبات بی‌گناهی خودش پیدا کرده باشد به سرعت جواب می‌دهد: -بله آقا، یه شماره پایین‌تر واسه همون پیرمردیه که اینجا رو ازش گرفتم. چشم‌هایم با شنیدن حرفش ریز می‌شود: -فقط همون پیرمرد اینجا بود وقتی اومدی داخل؟ تنها؟ پسر جوان قاطعانه صحبت می‌کند: -بله آقا، تنها بود. پیرمرد سرحالی بود؛ اما موهای کم پشتش کاملا سفید بود و روی سرش هم یه کلاه گرد بدون لبه داشت! مکث کوتاهی می‌کنم و می‌گویم: -بهش زنگ بزن بگو پشیمون شدی، بجنب! راستش رو بهش بگو... بگو یه قراری داشتی و کنسل شده و حالا حاضری پول پشیمونی معامله رو هم بدی! زود باش دیگه. کمیل گوشی پسر را تحویلش می‌دهد و او نیز بدون معطلی شماره‌ی پیرمرد را می‌گیرد؛ اما با صدایی مواجه می‌شویم که دیوار آرزوهایمان را خراب می‌کند: "مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد." با عصبانیت دستم را به روی پایم می‌کوبم و رو به کمیل می‌گویم: -شماره‌اش رو برای مهندس بفرست ببین چیکار می‌تونه بکنه! کمیل نیز بلافاصله گوشی‌اش را بیرون می‌آورد و شماره پیرمرد را برای مهندس می‌فرستد. پسر جوان در حالی که هنوز هم جرئت نکرده به پشت سرش نگاه کند، می‌گوید: -آقا تکلیف من چیه؟ باور کنید من هیچ کار خطایی نکردم... اصلا غلط کردم که دنبال این خونه‌های اجاره‌ای... هنوز حرفش تمام نشده که صدای زنگ درب در خانه پخش می‌شود. امید بار دیگر در رگ‌های ما جریان پیدا می‌کند، دستم را از پشت به یقه‌ی پسر بند می‌کنم و می‌گویم: -جواب بده، فقط یادت باشه اگه غیرطبیعی رفتار کنی جنازت رو وسط همین اتاق چال می‌کنم. پسر جوان با دستانی لرزان آیفون را برمیدارد و می‌گوید: -سلام عزیزم، بیا بالا... من در رو برات باز می‌کنم. با حرص دستم را از پشت پیراهنش برمی‌دارم. دوستش است! نگاهی به کمیل می‌اندازم و می‌گویم: -بیا بریم. کمیل پسر جوان را به سمت خودش می‌گیرد و می‌گوید: -دیدی که مثل روح از دیوار رد میشیم و می‌تونیم هر جایی ظاهر بشیم. اگه چیزهایی که امشب دیدی و شنیدی بین خودمون موند که دیگه هیچوقت ما رو نمی‌بینی؛ اما اگه حماقت کنی... پسر جوان حرف کمیل را قطع می‌کند: -به هفت جد و آبادم می‌خندم اگه دهن باز کنم، دمتون گرم... خیلی مردی کردید، خیال کردم مثل فیلما قراره همینجا بمیرم... دمتون گرم!
از واحد بیرون می‌رویم و همانطور که دختر جوانی را می‌بینم که وارد خانه می‌شود از ساختمان خارج می‌شویم. آسمان رعد می‌زند و ابرهای بهم پیوسته‌ی غول پیکری که آسمان شهر باکو را در واپسین ساعات تاریکی شب خاکستری کردند به ما یادآوری می‌کنند که شاید حالا غمگین‌ترین انسان‌های جهان باشیم. بدون اینکه هیچ کلمه‌ای بین من و کمیل رد و بدل شود وارد ماشین می‌شویم. کمیل ماشین را روشن می‌کند و چند لحظه‌ای مکث می‌کند تا مقصد بعدی‌ام را اعلام کند؛ اما چیزی نمی‌گویم. راستش خودم هم نمی‌دانم که دقیقاً باید به کجا برویم! همراه ایوب و تیمی که به دنبال مرد جوان فرستادیم برویم یا به خانه امن برگردیم. اصلا اگر آن پیرمرد با تجربه مرد جوان را طعمه کرده باشد تا حالا آدرسی دقیق و مشخصات کامل از نیروهای امنیتی سازمان در باکو به دست بیاورد چه؟ هزار نکته را در ذهنم مرور می‌کنم و هزار مسیر را تا انتهای می‌روم و برمی‌گردم؛ اما هنوز هم جلوی درب ساختمان سوژه و درون ماشین هستم. نگاهی به کمیل می‌اندازم که گوش به دهان داده است. به ناچار لب باز می‌کنم: -فعلا راه بیفت بریم! نمی‌پرسد کجا، او به قدری به من نزدیک است که خیلی خوب می‌داند اگر مقصد خاصی را مدنظر داشتم به او می‌گفتم. کمیل دستش را روی دنده می‌گذارد و حرکت می‌کند و همزمان آسمان غرش می‌کند و قطرات باران یکی پس از دیگری به روی شیشه ماشین سقوط می‌کنند. سقوط... عجب کلمه‌ی آشنایی است برای حال و هوایی که در این وقت از شب به ما دست داده است. ما پیروزی را در یک قدمی خود می‌دیدیم و اکنون حال قماربازی را داریم که در دست آخر بازی تمام دار و ندارش را به طور یکجا از دست داده است. کمیل هر چند ثانیه یک بار نگاهم می‌کند و هر بار منتظر می‌شوم تا زبان باز کند و چیزی بگوید که آرام شوم؛ اما خودش هم حال و روزی بهتر از من ندارد. سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه می‌دهم و به این فکر می‌کنم که احتمالا مهندس تا دقایقی دیگر زنگ خواهد زد و آدرسی از آخرین محل آنتن دهی موبایل پیرمرد به ما خواهد داد... بدون حرکت، بدون تلاطم و بدون هیچ نشانه‌ای از او... می‌توانم حدس بزنم که گوشی همراه او حالا باید درون یکی از سطل زباله‌های اطراف ساختمان میزبان قطرات بارانی باشد که به یکباره خیال باریدن به سر گرفته است. شاید هم تلفن همراه پیرمرد در گوشه و کنار یکی از همین خیابان‌های سوت و کور باکو تا دقایقی دیگر به دست رفتگران و خیابان گرد‌ها خواهد افتاد. رشته‌ی سیاه و سفید افکارم را کمیل پاره می‌کند در حالی که دستمالی از زیر دستش بیرون می‌آورد و تعارفم می‌کند: -بگیرش، داره خون میاد. لبم را می‌گوید، دستمال را می‌گیرم و گوشه‌ی لبم را فشار می‌دهم. سپس شیشه‌ی ماشین را پایین می‌آورم و دستم را به بیرون می‌گیرم. کمیل سعی می‌کند تا سکوت مرگ بار حاکم بر فضای ماشین را بکشند: -هنوز همه چی تموم نشده عماد، زوده واسه قبول شکست... از تیم سه نفره‌ای که تشکیل دادند دو تاشون رو داریم. به نظرم به جای غصه خوردن باید دستور دستگیری مامور جوان رو بدیم. شاید از طریق اون بتونیم به پیرمرده هم برسیم. برای جواب دادن به فرضیات کمیل فکر نمی‌کنم، همین چند لحظه‌ی پیش این مسیر را هم شبیه بقیه‌ی راه‌هایی که می‌توانست من را به سوژه‌ام برساند طی کرده و به داخل ماشین برگشته بودم: -خود مامور جوان هم از مقصد پیرمرد خبر نداره. کمیل می‌خواهد با مخالفت کردن روزنه‌ی امیدی ایجاد کند: -از کجا آنقدر مطمئنی؟ شاید با هم قرار ملاقات داشته باشند! لبخندی تلخ می‌زنم: -محاله! شاه مهره همون پیرمرده بود که اول از شر مامور جوان خلاص شد. بعد از ناپدید شدن دبورا اون احتمال این موضوع رو میداد که بچه‌ها جلوی خونش باشند و خواست با هدیه‌ای که به ما میده خودش رو نجات بده. کمیل چیزی نمی‌گوید. به جلو نگاه می‌کند و چهار راه بعدی را نیز شبیه تمام تقاطع‌هایی که پشت سر گذاشتیم بی‌هدف به راست می‌پیچد... راست، چپ، راست، چپ... خودمان هم نمی‌دانیم که مقصد کجاست؛ اما چاره‌ای نیست باید به سمت ایوب برویم تا لااقل خیالمان از به دست آوردن مامور جوان راحت شود. دستم را حرکت می‌دهم و می‌گویم: -برو سمت لوکیشن ایوب. سپس تلفنم را از درون جیبم بیرون می‌آورم و شماره ایوب را می‌گیرم. خیلی زود جواب می‌دهد:
-آقا سوژه داره وارد یکی از محله‌های قدیمی می‌شه، دوستی که به محیط اینجا آشنایی داره می‌گه اونجا راه برای غیب شدن زیاده، دستور چیه؟ نفسم را به بیرون می‌دهم و می‌گویم: -فعلا باهاش ادامه بدید تا ما بهتون برسیم. ایوب کد تایید می‌دهد و کمیل سرعتش را بیشتر می‌کند تا زودتر به مامور جوان برسیم. همزمان با بیشتر شدن سرعت ماشین قطرات باران با شدت بیشتری به شیشه کوبیده می‌شوند و برف پاک کن تلاش بیشتری برای کنار زدن آن‌ها می‌کند. ✨ادامه دارد.... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷