eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۳۷ و ۳۸ یک لحظه قفل می‌کنم و درست و غلط را از یاد می‌برم. به آرامی از پشت سرش حرکت میکنم و با اشاره از کمیل می‌خواهم خودش را نشانش دهد. کمیل پرده را کنار می‌زند و پسر جوان با دیدن کمیل و اسلحه‌ای که در دست دارد سر جایش میخکوب می‌شود. به آرامی از پشت سر به او نزدیک می‌شوم و زیر گوشش به عبری زمزمه می‌کنم: -از سر جات تکون نخور! دست و پایش شروع به لرزیدن می‌کند و به ترکی جواب می‌دهد: -نمی‌فهمم که چی میگی... ترکی حرف بزن! کمیل لب باز می‌کند و ترکی صحبت می‌کند : -چند وقته که اینجایی؟ پسر جوانی که وحشت زده و تسلیم به نظر می‌رسد می‌گوید: -کمتر نیم ساعت! ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم و می‌گویم: -دقیق بگو! با چشم‌هایش روی دیوار به دنبال ساعت می‌گردد و سپس می‌گوید: -دقیق بیست و پنج دقیق پیش! گند زده‌ایم. تا نود درصد مطمئن می‌شوم که او کاره‌ای نیست؛ اما نمی‌توانم به امان خدا رهایش کنم... کاش یک نفر را پایین درب می گذاشتم تا منتظر ما بماند! لعنت به من... لعنت! کمیل از پسر جوانی که بین ما گیر افتاده سوال می‌کند: -اینجا خونه کیه؟ اصلا چطوری اومدی اینجا؟ به گریه می‌افتد: -اجاره کردم، غلط کردم! توی اینترنت دنبال یه خونه می‌گشتم که بتونم ساعتی اجاره کنم و دست دوست دخترم رو... صدای گریه‌اش تمام واحد را برمی‌دارد. کمیل اسلحه‌اش را درون کمرش می‌گذارد و جلو می‌آید: -گوشیت رو ببینم. پسر جوان با اشاره به آشپزخانه می‌گوید: -همون‌جاست... توی برنامه خونه‌یابی اینجا رو پیدا کردم، به خدا من هنوز کاری نکردم، غلط کردم! کمیل با اشاره از جوان می‌خواهد که رمز گوشی را بگوید و او نیز بدون مقاومت لب باز می‌کند: -چهل و سه، سیزده! کمیل وارد تماس‌ها می‌شود و صفحه‌ی گوشی را نشانم می‌دهد. در صدر لیست تماس‌های پسر جوان یک قلب قرمز است.کمیل را نگاه می‌کنم: -برو توی پیام‌هاش ببین راست میگه! صدای گریه پسر جوان بلندتر می‌شود. کمیل سه چهار پیام آخر را که می‌خواند نگاهی یک وری به پسر می‌اندازد که صورتش را در بین دست‌هایش پنهان کرده و رو به من می‌گوید: -راست میگه. درحالیکه خودم را شکست خورده می‌بینم ناگهان فکری به ذهنم می‌رسد: -شماره‌ای از اونی که اینجا رو ازش گرفتی داری؟ پسر در حالی که انگار راهی برای اثبات بی‌گناهی خودش پیدا کرده باشد به سرعت جواب می‌دهد: -بله آقا، یه شماره پایین‌تر واسه همون پیرمردیه که اینجا رو ازش گرفتم. چشم‌هایم با شنیدن حرفش ریز می‌شود: -فقط همون پیرمرد اینجا بود وقتی اومدی داخل؟ تنها؟ پسر جوان قاطعانه صحبت می‌کند: -بله آقا، تنها بود. پیرمرد سرحالی بود؛ اما موهای کم پشتش کاملا سفید بود و روی سرش هم یه کلاه گرد بدون لبه داشت! مکث کوتاهی می‌کنم و می‌گویم: -بهش زنگ بزن بگو پشیمون شدی، بجنب! راستش رو بهش بگو... بگو یه قراری داشتی و کنسل شده و حالا حاضری پول پشیمونی معامله رو هم بدی! زود باش دیگه. کمیل گوشی پسر را تحویلش می‌دهد و او نیز بدون معطلی شماره‌ی پیرمرد را می‌گیرد؛ اما با صدایی مواجه می‌شویم که دیوار آرزوهایمان را خراب می‌کند: "مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد." با عصبانیت دستم را به روی پایم می‌کوبم و رو به کمیل می‌گویم: -شماره‌اش رو برای مهندس بفرست ببین چیکار می‌تونه بکنه! کمیل نیز بلافاصله گوشی‌اش را بیرون می‌آورد و شماره پیرمرد را برای مهندس می‌فرستد. پسر جوان در حالی که هنوز هم جرئت نکرده به پشت سرش نگاه کند، می‌گوید: -آقا تکلیف من چیه؟ باور کنید من هیچ کار خطایی نکردم... اصلا غلط کردم که دنبال این خونه‌های اجاره‌ای... هنوز حرفش تمام نشده که صدای زنگ درب در خانه پخش می‌شود. امید بار دیگر در رگ‌های ما جریان پیدا می‌کند، دستم را از پشت به یقه‌ی پسر بند می‌کنم و می‌گویم: -جواب بده، فقط یادت باشه اگه غیرطبیعی رفتار کنی جنازت رو وسط همین اتاق چال می‌کنم. پسر جوان با دستانی لرزان آیفون را برمیدارد و می‌گوید: -سلام عزیزم، بیا بالا... من در رو برات باز می‌کنم. با حرص دستم را از پشت پیراهنش برمی‌دارم. دوستش است! نگاهی به کمیل می‌اندازم و می‌گویم: -بیا بریم. کمیل پسر جوان را به سمت خودش می‌گیرد و می‌گوید: -دیدی که مثل روح از دیوار رد میشیم و می‌تونیم هر جایی ظاهر بشیم. اگه چیزهایی که امشب دیدی و شنیدی بین خودمون موند که دیگه هیچوقت ما رو نمی‌بینی؛ اما اگه حماقت کنی... پسر جوان حرف کمیل را قطع می‌کند: -به هفت جد و آبادم می‌خندم اگه دهن باز کنم، دمتون گرم... خیلی مردی کردید، خیال کردم مثل فیلما قراره همینجا بمیرم... دمتون گرم!
از واحد بیرون می‌رویم و همانطور که دختر جوانی را می‌بینم که وارد خانه می‌شود از ساختمان خارج می‌شویم. آسمان رعد می‌زند و ابرهای بهم پیوسته‌ی غول پیکری که آسمان شهر باکو را در واپسین ساعات تاریکی شب خاکستری کردند به ما یادآوری می‌کنند که شاید حالا غمگین‌ترین انسان‌های جهان باشیم. بدون اینکه هیچ کلمه‌ای بین من و کمیل رد و بدل شود وارد ماشین می‌شویم. کمیل ماشین را روشن می‌کند و چند لحظه‌ای مکث می‌کند تا مقصد بعدی‌ام را اعلام کند؛ اما چیزی نمی‌گویم. راستش خودم هم نمی‌دانم که دقیقاً باید به کجا برویم! همراه ایوب و تیمی که به دنبال مرد جوان فرستادیم برویم یا به خانه امن برگردیم. اصلا اگر آن پیرمرد با تجربه مرد جوان را طعمه کرده باشد تا حالا آدرسی دقیق و مشخصات کامل از نیروهای امنیتی سازمان در باکو به دست بیاورد چه؟ هزار نکته را در ذهنم مرور می‌کنم و هزار مسیر را تا انتهای می‌روم و برمی‌گردم؛ اما هنوز هم جلوی درب ساختمان سوژه و درون ماشین هستم. نگاهی به کمیل می‌اندازم که گوش به دهان داده است. به ناچار لب باز می‌کنم: -فعلا راه بیفت بریم! نمی‌پرسد کجا، او به قدری به من نزدیک است که خیلی خوب می‌داند اگر مقصد خاصی را مدنظر داشتم به او می‌گفتم. کمیل دستش را روی دنده می‌گذارد و حرکت می‌کند و همزمان آسمان غرش می‌کند و قطرات باران یکی پس از دیگری به روی شیشه ماشین سقوط می‌کنند. سقوط... عجب کلمه‌ی آشنایی است برای حال و هوایی که در این وقت از شب به ما دست داده است. ما پیروزی را در یک قدمی خود می‌دیدیم و اکنون حال قماربازی را داریم که در دست آخر بازی تمام دار و ندارش را به طور یکجا از دست داده است. کمیل هر چند ثانیه یک بار نگاهم می‌کند و هر بار منتظر می‌شوم تا زبان باز کند و چیزی بگوید که آرام شوم؛ اما خودش هم حال و روزی بهتر از من ندارد. سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه می‌دهم و به این فکر می‌کنم که احتمالا مهندس تا دقایقی دیگر زنگ خواهد زد و آدرسی از آخرین محل آنتن دهی موبایل پیرمرد به ما خواهد داد... بدون حرکت، بدون تلاطم و بدون هیچ نشانه‌ای از او... می‌توانم حدس بزنم که گوشی همراه او حالا باید درون یکی از سطل زباله‌های اطراف ساختمان میزبان قطرات بارانی باشد که به یکباره خیال باریدن به سر گرفته است. شاید هم تلفن همراه پیرمرد در گوشه و کنار یکی از همین خیابان‌های سوت و کور باکو تا دقایقی دیگر به دست رفتگران و خیابان گرد‌ها خواهد افتاد. رشته‌ی سیاه و سفید افکارم را کمیل پاره می‌کند در حالی که دستمالی از زیر دستش بیرون می‌آورد و تعارفم می‌کند: -بگیرش، داره خون میاد. لبم را می‌گوید، دستمال را می‌گیرم و گوشه‌ی لبم را فشار می‌دهم. سپس شیشه‌ی ماشین را پایین می‌آورم و دستم را به بیرون می‌گیرم. کمیل سعی می‌کند تا سکوت مرگ بار حاکم بر فضای ماشین را بکشند: -هنوز همه چی تموم نشده عماد، زوده واسه قبول شکست... از تیم سه نفره‌ای که تشکیل دادند دو تاشون رو داریم. به نظرم به جای غصه خوردن باید دستور دستگیری مامور جوان رو بدیم. شاید از طریق اون بتونیم به پیرمرده هم برسیم. برای جواب دادن به فرضیات کمیل فکر نمی‌کنم، همین چند لحظه‌ی پیش این مسیر را هم شبیه بقیه‌ی راه‌هایی که می‌توانست من را به سوژه‌ام برساند طی کرده و به داخل ماشین برگشته بودم: -خود مامور جوان هم از مقصد پیرمرد خبر نداره. کمیل می‌خواهد با مخالفت کردن روزنه‌ی امیدی ایجاد کند: -از کجا آنقدر مطمئنی؟ شاید با هم قرار ملاقات داشته باشند! لبخندی تلخ می‌زنم: -محاله! شاه مهره همون پیرمرده بود که اول از شر مامور جوان خلاص شد. بعد از ناپدید شدن دبورا اون احتمال این موضوع رو میداد که بچه‌ها جلوی خونش باشند و خواست با هدیه‌ای که به ما میده خودش رو نجات بده. کمیل چیزی نمی‌گوید. به جلو نگاه می‌کند و چهار راه بعدی را نیز شبیه تمام تقاطع‌هایی که پشت سر گذاشتیم بی‌هدف به راست می‌پیچد... راست، چپ، راست، چپ... خودمان هم نمی‌دانیم که مقصد کجاست؛ اما چاره‌ای نیست باید به سمت ایوب برویم تا لااقل خیالمان از به دست آوردن مامور جوان راحت شود. دستم را حرکت می‌دهم و می‌گویم: -برو سمت لوکیشن ایوب. سپس تلفنم را از درون جیبم بیرون می‌آورم و شماره ایوب را می‌گیرم. خیلی زود جواب می‌دهد:
-آقا سوژه داره وارد یکی از محله‌های قدیمی می‌شه، دوستی که به محیط اینجا آشنایی داره می‌گه اونجا راه برای غیب شدن زیاده، دستور چیه؟ نفسم را به بیرون می‌دهم و می‌گویم: -فعلا باهاش ادامه بدید تا ما بهتون برسیم. ایوب کد تایید می‌دهد و کمیل سرعتش را بیشتر می‌کند تا زودتر به مامور جوان برسیم. همزمان با بیشتر شدن سرعت ماشین قطرات باران با شدت بیشتری به شیشه کوبیده می‌شوند و برف پاک کن تلاش بیشتری برای کنار زدن آن‌ها می‌کند. ✨ادامه دارد.... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۳۹ و ۴۰ من نیز درحالیکه زیر لب صلوات میفرستم، از خدا می‌خواهم تا به برکت این بارش نعمت الهی ما را در این پرونده سخت و حساس یاری کند. تلفنم زنگ می‌خورد، بلافاصله جواب می‌دهم: -جانم ایوب؟ نفس زنان جواب می‌دهد: -آقا سوژه وارد کوچه‌های تنگ و تاریک شده و احتمال این که بخواد ضد سنگین بزنه زیاده، دستور چیه؟ چند ثانیه مکث می‌کنم و سپس می‌گویم: -امکان دستگیری بی سر و صدا هست؟ ایوب فورا جواب می‌دهد: -تو شعاع صد متری‌ش یه ایستگاه پلیس هست، اگه موقع دستگیری بخواد داد و فریاد کنه احتمالش زیاده که پلیس وارد عمل بشه. از دقت نظر و تحلیل موشکافانه‌اش لذت می‌برم و خودم را بابت انتخاب او برای حضور در این عملیات برون مرزی مهم تحسین می‌کنم، سپس می‌گویم: -خیلی خب، پس بهتره ریسک نکنید که شلوغ کاری نشه. فقط اگه فاصله‌اش با پایگاه پلیس کم شد شما دیگه دنبالش نرید. ممکنه با مامورهای انتظامی باکو هماهنگ باشند و واستون تور پهن کرده باشند. ایوب چشمی می‌گوید و تلفنش را قطع می‌کند. از کمیل می‌خواهم تا سرعتش را بیشتر کند، سپس نگاهی به نقشه‌ای که در صفحه‌ی تبلتم باز شده می‌اندازم و سعی می‌کنم مسیر سوژه را حدس بزنم. یکی از حسنات رانندگی در این وقت از شب خیابان‌های خلوتی که است که اثری از ترافیک و معطلی در پشت چراغ قرمز در آن به چشم نمی‌آید و همین موضوع هم باعث می‌شود تا خیلی زود به حدود دویست متری سوژه برسیم. کمیل مطابق لوکیشنی که به برنامه داده‌ایم می‌خواهد به راست بپیچد؛ اما من مخالفش می‌شود: -مستقیم برو! همانطور که به فرمان ماشین چنگ می‌اندازد، نیم نگاهی به سمتم می‌کند: -ولی گفت باید بریم سمت راست! از حرفی که زده‌ام دفاع می‌کنم: -خودم هم شنیدم بزرگوار. مستقیم برو! کمیل بی‌حرف اضافه مسیر مستقیم را در پیش میگیرد، سپس با حرکت دست من وارد یکی از فرعی‌هایی می‌شود که کوچه‌ای کم عرض است. مسیر جدید را برایش می‌خوانم: -بپیچ سمت چپ، این رو مستقیم برو، حالا برو سمت راست... انگشتان دستم را روی صفحه تبلتم می‌کشم تا نقشه را کمی از بالاتر ببینم. قاطعانه کمیل را خطاب قرار می‌دهم: -همین‌جا نگه دار... پشت اون ماشینه، فقط ماشینت رو خاموش کن! گوشی را برمیدارم و شماره ایوب را میگیرم، بدون معطلی جواب می‌دهد: -جانم آقا؟ نگاهی به کوچه و پس کوچه‌های اطراف می‌اندازم و می‌گویم: -موقعیت دقیق سوژه رو اعلام کن. ایوب طوری سریع جواب می‌دهد که گویا از قبل سوالم را می‌دانسته است: -داره به انتهای کوچه چهاردهم می‌رسه. لبخند می‌زنم و می‌گویم: -انتهای کوچه رو ببند، فقط یادت نره که مهم‌تر از دستگیری سوژه اینه که عملیات امشب بدون هیچ سر و صدایی انجام بشه. اگه روی ما حساس بشن باید در کمتر نیم ساعت بساطمون رو جمع کنیم و بریم. ایوب شبیه همیشه چشم می‌گوید. تلفن را قطع می‌کنم و در حالی به کمیل خیره شده‌ام، می‌گویم: -بیا پایین. می‌خواهم خودم بشینم پشت فرمان! کمیل با نگرانی نگاهم می‌کند و می‌گوید: -چی تو سرته عماد؟ مطمئن جواب می‌دهم: -سریع باش، بیا پایین و برو سر کوچه که از دستش ندیم. کمیل بی هیچ حرف اضافه‌ای از ماشین پیاده می‌شود و من درحالیکه بارش قطرات باران به روی سر و صورتم را احساس می‌کنم، چرخی در حوالی ماشین می‌زنم و پشت فرمان می‌نشینم. سپس دستم را روی کلید استارت نگه می‌دارم و می‌چرخانم تا ماشین روشن شود. به نقشه‌ای که برای دستگیری مامور جوان در سر دارم انتقادات زیادی وارد است؛ اما نمی‌توانم به شیوه‌ای بهتر برای دستگیری او فکر کنم. ماشین را سر و ته می‌کنم و بلافاصله خاموش می‌کنم. از ماشین پیاده می‌شوم و بی‌تفاوت به باران شدیدی که کاملا خیسم می‌کند نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم تا فردا از حضور یک دوربین مداربسته و یا فردی در پشت شیشه‌ی خانه غافلگیر نشوم. باید همین حالا تمامش کنم، نمی‌توانم به او وقت بیشتری بدهم، همه چیز باید همین حالا تمام شود. حال شکارچی گرسنه‌ای را دارم که شکارش در حال رسیدن به داخل طعمه است. این پرونده اگر هر نکته‌ی گنگ و مبهمی برای من داشته باشد، از این جهت مطمئن هستم که مأمور جوان و همکارش دبورا تنها افرادی هستند که می‌توانند من را به آن پیرمرد مرموز برسانند. از امن بودن اطراف که مطمئن می‌شوم به درون ماشین برمی‌گردم و صندلی‌ام را کاملا می‌خوابانم و همانطور که شماره‌ی ایوب را می‌گیرم، گوشی تلفنم را به سینه‌ام می‌چسبانم تا نور صفحه‌اش در این شب بارانی جلب توجه نکند. من حالا تمام تلاشم را به کار گرفته‌ام تا خودم را از دید سوژه پنهان نگه دارم. ایوب فورا جواب می‌دهد: -جانم آقا؟ رسیدید به ما؟
دستم را روی کلید استارت نگه می‌دارم و می‌گویم: -موقعیت سوژه رو به صورت لحظه‌ای رصد کن. ایوب شروع به صحبت می‌کند: -الان تقریباً صد و پنجاه متری هست که وارد کوچه شده. جلوتر سه تا ماشین پارکه و احتمال داره که اومدنش به اینجا واسه سوار شدن به ماشین قرار باشه. از کنار ماشین اولی گذشت. مدام زیر لب صلوات می‌فرستم و تمام اعضای بدنم را گوش می‌کنم تا بتوانم گزارش لحظه‌ای ایوب را تصور کنم: -حدود ده متر از ماشین اول عبور کرد. شش متری ماشین دومه و بدون توجه به چپ و راستش داره یه مسیر صاف رو پیش می‌ره. مضطرب انگشتان دستم را به روی لبه‌ی فرمان می‌کوبم و همانطور که گوشم به دهان ایوب است منتظر می‌شوم تا سوژه فاصله‌ی قابل قبولی از ماشین من بگیرد. ایوب زبان باز می‌کند: -حدود بیست متر از ماشین دوم رد شد. صندلی‌ام را به حالت اول برمی‌گردانم و سپس به حرکات سوژه نگاه می‌کنم. بعید است به دنبال گمشده‌ای باشد، هر چند که دیگر خیلی هم فرقی به حال ما نمی‌کند. دستم را روی کلید استارت می‌چرخانم و ماشین را روشن می‌کنم... به محض پخش شدن صدای ماشین در فضای ساکت کوچه سوژه برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. هنوز چراغ‌های ماشین خاموش است، نفس کوتاهی می‌کشم و از اعماق قلبم از خدا می‌خواهم تا همه چیز همانطور که فکرش را می‌کنم پیش برود. سپس زیر لب ذکر شریف بسم الله الرحمن الرحیم را می‌گویم و پایم را روی کلاج فشار می‌دهم و دستم را روی دنده می‌چرخانم و در یک حرکت سریع ماشین را به سمتش حرکت می‌دهم. چراغ‌های ماشین خاموش است؛ اما از پشت همین شیشه‌ای که قطرات پر تعداد باران به روی بدنه‌اش لانه ساخته‌اند و با سرعت گرفتن ماشین به چپ و راست متمایل می‌شود، چهره‌ی سوژه‌ام را می‌بینم که وحشت زده و ترسیده است‌. بدون هیچ حرکت اضافه‌ای در میان کوچه قفل می‌کند و با چشمانی از حدقه بیرون زده به سمتم نگاه می‌کند و در حالی که با حرکت دست می‌خواهد من را متوجه خودش کند، به سمت دیگر کوچه خیز می‌بردارد. ماشین من به فاصله سه چهار متری‌اش رسیده است و این تغییر مسیر او آخرین فرصتی است که می‌تواند برای فرار از دستم انتخاب کند. تمام توان وزن بدنم را روی فرمان ماشین می‌اندازم و در یک حرکت سریع به سمت چپ می‌پیچم. نمی‌توانم این فرصت خوب را برای دستگیری بی سر و صدای سوژه‌ام از دست بدهم، پس با اعتماد به نفس و طوری که به انجام کارم مطمئن باشم دو دستی فرمان ماشین را می‌چسبم و پای راستم را روی پدال گاز فشار می‌دهم و بدون آن که بخواهم رد ترمزی از خودم به جای بگذارم ماشین را سوژه می‌کوبم. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق می‌افتد و سوژه‌ای که به ماشین برخورد کرده به هوا پرتاب می‌شود و با کمر به روی شیشه‌ی ماشین فرود می‌آید و سپس چرخی می‌زند و پخش زمین می‌شود. چشمانم باز است، موقعیت به قدری حساس و مهم است که حتی اجازه‌ی پلک زدن به خودم نمی‌دهم. از پشت شیشه‌های خرد شده‌ی ماشین به سوژه نگاه می‌کنم که روی زمین دراز کشیده است. کمیل دوان دوان خودش را به صحنه می‌رساند؛ اما من کاملا خونسرد درب ماشینم را باز می‌کنم و قدم زنان به سمت سوژه می‌روم. نگاه دوباره‌ای به دور و اطراف می‌اندازم و چراغ خاموش خانه‌هایی که اهالی‌اش در خوابی عمیق به سر می‌برند را از نظر می‌گذرانم. سپس کنار سوژه می‌نشینم و انگشتم را روی نبضش فشار می‌دهم، سپس سری تکان می‌دهم و آه کوتاهی می‌کشم تا اینگونه استرسم را خالی کنم. نگاهی به دور و اطرافش می‌اندازم و درب گوشی همراهی که به روی زمین افتاده را می‌بینم. سپس دستی به دور و اطراف سوژه می‌کشم، بعد هم خودم چهار دست و پا اطرافم را می‌پایم و چشم‌هایم را تیز می‌کنم تا اینکه موفق می‌شوم تا باطری و کمی آن طرف‌تر خود گوشی‌اش را پیدا کنم. طوری که خیالم به طور کامل راحت شده باشد دستبند فلزی‌ام را از بند کمرم خارج می‌کنم و دست‌هایش را از پشت می‌بندم و با نگاهی به کمیل می‌گویم: -کمک کن ببریمش داخل ماشین! کمیل که انگار تازه از شوک خارج شده زیر لب غر می‌زند: -چیکار کردی عماد... تو چیکار کردی! پشت سر هم زمزمه می‌کنم:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
دستم را روی کلید استارت نگه می‌دارم و می‌گویم: -موقعیت سوژه رو به صورت لحظه‌ای رصد کن. ایوب شروع به
-خوبه، اوضاع خوبه. نگران نباش، خوبه... مرد جوانی که حالا خون از روی پیشانی‌اش جاری شده را روی صندلی عقب ماشین می‌خوابانم و بدون آن که بخواهم لحظه‌ای مکث کنم به سمت خانه امن می‌روم. به سمت جایی که شاید همین امشب بتواند ما را به گمشده‌ای که داریم برساند. کمیل من را پس می‌زند تا خودش پشت فرمان بنشیند. مخالفتی نمی‌کنم، همانطور که قطرات باران از بین موهایم شره می‌کند و روی صورتم می‌نشیند خودم را درون ماشین پرتاب می‌کنم و ناخواسته به شیشه‌ی شکسته خیره می‌شوم. کمیل چراغ‌های ماشین را روشن می‌کند و شروع به حرکت می‌کند. ✨ادامه دارد.... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ✨انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا