eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷۵ و ۷۶ دعای عقد خونده شد و اقامحسن هم بله رو گفت. از الان به بعد شرعاً و قانوناً محسن همسر منه. خیلی خوشحالم حسی دارم که توی کل زندگیم تجربش نکرده بودم... حاج آقا از اتاق محضر بیرون رفت خاله جلو اومد و بوسم کرد و تبریک گفت و محسن هم بوسید و به محسن گفت: _نمیخوای چادرو از سر عروست برداری؟! با این حرف خاله انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریخته شد. کل بدنم یخ کرد محسن خنده صداداری کرد و نزدیکم شد با نزدیک شدنش استرسم چند برابر شد... دستشو برد سمت چادرمو زیر لب بسم اللهی گفت که فقط من صداشو شنیدم و چادرو از سرم در آورد چادرو که درآورد همه کل کشیدن و سر صدایی به پا شد... محسن که چادرو برداشت چند ثانیه باهم چشم تو چشم شدیم. قشنگ میشد خجالت رو از توی چشمای محجوبش دید از خجالت سرخ شده بود و صورتش پر از عرق. منم دست کمی از محسن نداشتم دستام یخ کرده بودن و میلرزید. این وسط که انقدر استرس داشتیم فاطمه اومد جلو و بغلم کرد _فدات بشم آبجی قشنگم مبارکت باشه _ممنون عزیز دلم انشاالله روزی خودت بعد از تبریک گفتن به محسن گفت _خب چندتا ژست بگیرید میخوام ازتون چندتا عکس یادگاری قشنگ بگیرم _نه بریم خونه اونجا عکس هم میگیرم محسن گفت: _بزار بگیره بچه ذوق داره _چی بگم شما که کار خودتونو میکنید بگیر فاطمه گفت: _خب دست همو بگیرید بهم نزدیک بشید نگاه دوربین کنید و لبخند بزنید از ژستی که فاطمه گفت خیلی استرسمو بیشتر کرد. دلم میخواست یکی بزنم توی سرش برا همینم گفتم: _فعلا عکس نگیریم من اینو میشناسم. محسن دستمو گرفت و به خودش نزدیک کرد لبخند زدیم و عکس گرفته شد. _خب حالا اقا محسن دستتو بنداز دور کمر آبجی حسنا آبجی تو هم دست‌گلت رو بگیر و نگاه کن به دسته گلت واقعا دیگه این یکیو نمیتونستم تحمل کنم _فاطمه خانم نوبت منم میرسه خنده صدا داری کرد و گفت: _حالا تا برسه محسن هم خجالت میکشید ولی بدش نمی اومد دیگه بعد از چندتا عکس محسن که دید خجالت میکشم گفت: _خب فاطمه خانم دستتون درد نکنه انشاالله روزی خودتون دیگه بریم همه هم رفتن. فاطمه از اتاق بیرون رفت و محسن چادرمو دستم داد و گفت: _بیا خانومم چادرتو سرت کنم بریم که باهات کار دارم میخوام ببرمت یه جای خوب! از لحن حرف زدنش ته دلم قنج رفت. چادرمو سرم کرد و گفتم: _کجا میخوای بریم؟! _بیا تا بهت بگم دستمو گرفت و همراه هم پا به پای هم از پله های محضر پایین اومدیم مامان گفت: _چقدر دیر اومدید همه مهمونا رفتن خونه ما میریم خونه خانم جون مهمونا اونجان شما هم بیاید زود. _خاله ما میریم یه جا و میایم _باشه سریع بیاید زشته دیر نکنیدا. _چشم محسن در ماشینو باز کرد و نشستم توی ماشین خودشم هم اومد کنارم نشست _خب عروس خانمم چطوری؟ _خداروشکر از این بهتر نمیشم با صدای بلند خندید و گفت: _باریکلا تقلید کارم که هستید شما بانو! خندیدم و گفتم _بله دیگه آقامون استادمه _آخ خوشبحال آقاتون که شما خانومشی! محسن یخش باز شده بود و داشت شوخی میکرد دلم نیومد همراهیش نکنم دیگه آخرش باید خجالتو کنار بزارم... کل راه محسن شوخی کرد و خندیدیم همیشه خندیدناش و شوخی هاشو با مامان میکرد. وقتی‌ خنده هاشو میدیدم با خودم میگفتم یعنی میشه یه روزم برای من اینطوری بخنده من نگاهش کنم!؟ الان همون روزه با این تفاوت که چادرم توی صورتمه و نمیتونم نگاهش کنم؛! _خب عزیز دلم رسیدیم وایسا تا بیام درو باز کنم _باشه محسن از ماشین پیاده شد و درو باز کرد دستمو گرفت و پیاده شدم _اینجا کجاست؟! _میخوام ببرمت پیش رفیق گمنامم اسم گمنامو که آورد فهمیدم اومدیم بهشت زهرا سر مزار شهدا... خیلی خوشحالم کسی شده همراه زندگیم که ‌پاتوقش شهدا هستن رفیقاش شهدا.... دستاشو محکم گرفتم و راه رفتیم هرکسی از بغلمون رد میشد تبریک میگفت و محسن هم جواب میداد 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷۷ و ۷۸ بعد از کلی راه رفتن محسن گفت: _خب رسیدیم. خسته شدی؟ +اره یکم کفشام اذیتم کردن _بمیرم، ببخشید! +خدانکنه دیگه از این حرفا نزنیاااا _چشم چشم بعدم با صدای بلند خندید _خب برای اینکه خسته نشی و سریع برسیم یکم بمونیم و زود بریم. _باشه محسن روی پاهاش نشست و با دستش سنگ مزار شهیدو پاک میکرد و گفت: _ببین حاجی خانممه همونکه ازت خواستم بهم بدیش همونکه گفتم اگه ازت بگیرمش جز یه چیز دیگه ازت هیچی نمیخوام. الان خانممو آوردم کنارتون اومدم ازت تشکر کنم و بگم دمت گرم حاجی... محسن یه جوری حرف میزد آدم حس میکرد چندساله قبل از شهادتش میشناسه شهیدو... از اینکه منو از شهید خواسته خیلی خوشحال شدم بغضم از حرفای محسن ترکید و اشکام روی گونم ریخته شدن.. محسن دیگه ادامه نداد اما یه چیزایی زمزمه میکرد. از زیر چادر نگاهی به محسن انداختم داشت آروم گریه میکرد. دلم نمیاد گریه های محسنو ببینم برای همین گفتم: _من خسته شدم بریم دیگه محسن ایستاد و گفت: _باشه عزیزم بریم دستشو گرفتم و باهم راه افتادیم به سمت ماشین در ماشین و باز کرد و سوار ماشین شدم، محسن هم نشست و ماشینو روشن کرد و راه افتادیم توی راه محسن همش بوق میزد و شعر میخوند با خنده گفتم: _محسن زشته انقدر بوق نزن _کجاش زشته بزار همه بفهمن دارم عروس میبرم دوباره شروع کرد بوق بزنه ده دقیقه توی راه بودیم بالاخره رسیدیم. _خب بفرمایید رسیدیم فقط متاسفانه فعلا تا بعدازظهر نمیتونم ببینمت _چرا تا بعد از ظهر؟! _چون همه نامحرمن من نمیام داخل که خانما راحت باشن با ناراحتی گفتم: _باشه محسن آروم گفت: _دلم برات تنگ میشه مواظب خودت باشیا! _منم همینطور چشم از ماشین پیاده شدم و مامان و خانوم جون و خاله و فاطمه دم در ایستاده بودن برای استقبال و اسفند دود کرده بودن. امروز حسابی خسته شدم محسن هم از همون. ظهر که خداحافظی کردیم دیگه ندیدمش مهمون ها دیگه دارن میرن خوشحالم از اینکه بعد رفتنشون برم بخوابم دیشب که نخوابیدم امروز هم از صبح زود خستم. بالاخره همه رفتن و فقط فامیلای خودمون موندن خاله و دایی و عمو و عمه بقیه هم رفتن عمه و زن‌عمو خداحافظی کردن و رفتن. زن دایی موند کمک مامان و خاله و خانوم جون خونه رو جمع کنن هرکسی مشغول کاری بود فاطمه هم که از خستگی کنار سالن دراز کشید و خوابش برد. گوشیم زنگ خورد رفتم سمت گوشیم و از روی میز برداشتمش محسن بود گوشیو وصل کردم. _سلام عزیزم خوبی؟! صداش توی گوشم پیچید انگار تموم خستگیم تموم شد با خوشحالی گفتم: _سلااام عزیزم، خداروشکر خوبم تو خوبی؟! +بلههه مگه میشه بهترین روز زندگیم بد باشم!!؟ _نه ناممکنه +حسنا جانم _جانم؟! +مهمونا رفتن؟! _بله +اها خب پس من میخوام بیا اون طرف بیام؟ _باشه بیا عزیزم با محسن خداحافظی کردم و به مامان گفتم: _مامان محسن گفت میخواد بیاد اینجا _خب بگو بیاد _باشه داره میاد رفتم کنار فاطمه و آروم بهش گفتم: _آجی فاطمه عزیزم میشه بری توی اتاق بخوابی؟ چشماشو نصفه باز کرد و گفت _نه خوابم میاد خستم _محسن داره میادا با این حرف از جاش پرید و رفت توی اتاق. صدای زنگ خونه اومد خانوم جون از روی مبل بلند شد که بره سمت آیفون گفتم: _خانوم جون شما بشینید من درو باز میکنم آقامحسنه _باشه عزیزم انشاالله به پا هم پیر بشید. _سلامت باشید درو باز کردم و به استقبالش جلوی در رفتم. از پله ها اومد بالا اونم خستگی از چشم هاش مشخص بودن... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷۹ و ۸۰ محسن اومد داخل و هردو از خستگی چشم هامون سرخ شده بودن بالاخره کار ها هم تموم شد. بابا و حسن آقا هم اومدن بالا و تبریک گفتن. خیلی حس بدی بود برای اولین بار حسن آقا منو بدون حجاب میدید ولی خداروشکر حسن آقا بیشتر از من خجالت می‌کشید و خیلی نگاه نکرد. من و محسن روی یه مبل نشسته بودیم و بقیه هم روی مبل نشسته بودن. خاله شربت آورد و همه خوردن به مامان گفتم: _مامان من خستم، بریم؟! _باشه تو برو، هنوز آشپزخونه جمع نشده باید بمونیم! محسن گفت: _من میبرمت شربتتو بخور برو آماده شو _باشه شربتمو خوردم و پاشدم لباسم خیلی بلند و سنگین بود و موهامم که از صبح تاحالا با یه عالمه تافت روی سرمه بیشتر خستم کرده. رفتم سمت اتاق و لباسمو با سختی در آوردم زیپش پشت کمرم بود نمیخواستم کسیو صدا کنم برای همین با بدبختی دستمو رسوندم به زیپشو کشیدم پایین زیپو. مانتو و شلوارمو پوشیدم و از اتاق با صدای بلندی گفتم: _مامان میشه بیای گیرای سرمو در بیاری؟! صدایی نیومد. لابد نشنید مامان صورتمو توی سرویس اتاق شستم و اومدم بیرون _عه اینجا بودی؟! نگاهی به محسن کردم و گفتم: _اره رفتم صورتمو بشورم _چرا؟! _میخوایم بریم بیرون خسته شدم از بس چادرم توی صورتمه گفتم اینجوری راحت همه جا رو ببینم خندید و گفت: _از دست تو خب میگفتی بیام چیا تو در بیارم؟ خندیدم و گفتم: _من گفتم مامان! _عه خب پس من رفتم _خب حالا که تا اینجا اومدی و انقد اصرار داری بیا اینا رو از سرم در بیار تا راحت بشم _چشم محسن همه‌ی گیرهایی که لابه لای موهامو بود رو درآورد و تموم شدن بالاخره. رفتم خونه و از شدت خستگی خوابم برد و اصلا متوجه اومدن مامان اینا نشدم. چشممو باز کردم و نگاه به ساعت انداختم اووو ساعت دوازده ظهره چقدر من خوابیدم هیچکسم صدام نکرده از تختم اومدم پایین و رفتم بیرون. سروصدا بود از پله ها رفتم پایین چندتا خانم روی مبل ها نشسته بودن و مامان هم کنارشون حالا باز خوبه سر و وضعم خوبه. خانم ها ایستادن و گفتن: _سلام عزیزم خوبی؟ _سلام مچکرم شما خوبید رو به مامان کرد و گفت: _فاطمه خانم هستن! مامان لبخندی زد و گفت: _خیر ایشون حسنا خانم، دختر بزرگم هستن. سلام و احوالپرسی کردن و منم رفتم داخل آشپزخونه اصلا اینا کین که پاشدن اومدن خونه ما؟! بالاخره بعد از کلی حرف زدن رفتن. از آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم: _مامان اینا کی بودن؟! _خواستگار _عه پسره چیکاره بود حالا؟! مامان همینطور که میخندید گفت: _مغازه داره نمیدونم مامان چرا انقدر میخنده منم دیگه پیگیر نشدم برای همین رفتم بالا و گوشیمو برداشتم سه تا پیام از محسن داشتم. همه رو جواب دادم محسن گفته بود امروز ناهار خونمونه! از خوشحالی رفتم سریع پایین و گفتم: _مامان محسن ناهار اینجاست؟ _اره عزیزم صبح زنگ زدم دعوتش کردم _کار خوبی کردی چیزی تا ناهار نمونده و اومدن محسن... _مامان راستی فاطمه و علی کجا رفتن؟ _فاطمه رفت خونه دوستش درس کار کنن علی هم تو کوچه است زنگ خونه به صدا در اومد سریع رفتم سمت آیفون فاطمه بود درو باز کردم و نشستم. فاطمه اومد تو و رفت توی اتاق _فاطمه لباس مناسب بپوش محسن ناهار اینجاستا _اه باز محسن هر روز میخواد اینجا باشه نکنه _حرف نزن.. صدای زنگ اومد مامان از آشپزخونه اومد بیرون گفتم _مامان ایندفعه دیگه محسنه خودم درو باز میکنم مامان خندید و گفت: _چیکارت کنم باز کن پاشدم حدسم درست بود خودشه♡... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نــذر روسری برای محجبه کردن دختران کشف حجـاب در روز میلاد اباعبدالله الحسین ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✋در این وانفسای بی تفاوتی در ایام با کار فرهنگی تمیز برای وارد ِمیدان میشوند ❤️‍🔥عاشقان اباعبدالله! لطفا با توجه به مردمی بودن جریان دختران انقلاب هر فرد ( به مبلغ ۱۰۰هزار تومان) جهت محجبه کردن دختران کشف حجاب در روز میلاد امام حسین شود و نذر خود را به شماره کارت زیر واریز نماید👇 5892101401152810(بهاره جنگروی) 5892101568561910(بهاره جنگروی) نذرتان قبول و لبخند و زیارت اباعبدالله الحسین روزی تان....🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۸۱ و ۸۲ محسن اومد داخل و مامان به استقبالش اومد جلوی در. به مامان دست داد و بعد به من سلام کرد و نشست روی مبل. همراه مامان رفتم داخل آشپزخونه _چرا دنبال من هرجا میرم میای؟ +همینطوری میخوام کمکتون کنم _برو بشین من کمک نمیخوام خجالت میکشم تنها برم کنار محسن بشینم برا همین گفتم: _نه میخوام خودم براش شربت ببرم +باشه بزار درست کنم تو ببر ایستادم کنار مامان تا شربتو درست کنه صدای پایین اومدن پاهای فاطمه از پله ها اومد و با محسن سلام کرد و اومد آشپزخونه. _بیام کمک؟! +نه عزیزم حسنا هست _خب حسنا بره پیش محسن زشته تنها نشسته بالاخره با زور مامان و فاطمه رفتم بیرون. محسن با دیدنم لبخندی زد و با دستش عرق روی پیشونیشو پاک کرد روبه روش نشستم و تلوزیونو روشن کردم. _بابا کی میاد؟ _الان میاد دیگه مامان از آشپزخونه صدام کرد و گفت: _حسناجان گفتی شربت میبری بیا عزیزم امادس. رفتم و سینی رو از مامان گرفتم اومدم بیرون تعارف کردم و گذاشتم روی میز. مامان و فاطمه هم اومدن بیرون و نشستن. مامان کنار محسن بود و فاطمه و من هم رو به روشون. به مامان گفتم: _راستی مامان به فاطمه نگفتی خواستگار براش اومده امروز؟ فاطمه چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت: _امروز؟ مامان خندید و گفت: _برای فاطمه نبود که با تعجب نگاه کردم و گفتم: _واه ما که دیگه دختر مجرد نداریم پس برای کی؟ _چی بگم اومده بودن برای تو نمیدونستن شوهر کردی میگفتن خیلی وقت پیش میخواستیم بیایم یکی از اقواممون فوت کردن نشد محسن با تعجب نگاه مامان کرد و گفت: _برای حسنا اومدن؟ مامان گفت: _اره حالا چیزی نشده که منم گفتم شوهر داره محسن رفت تو هم منم که کلا تو شوک بودم...یه هفته از ازدواجمون میگذره و من روز به روز بیشتر عاشق محسن میشم! حوصلم حسابی سر رفته نشستم جلوی تلویزیون و فیلم میدیدیم با فاطمه که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم محسن از جا پریدم و باصدایی صاف و پر از ذوق شروع کردم به حرف زدن... گوشیو قطع کردم و با صدای بلند گفتم مامان محسن زنگ زد گفت امشب عموش دعوتمون کردن بریم خونشون مهمونی... مامان از اتاق اومد بیرون و گفت: _عه به سلامتی عزیزم کی میاد دنبالت؟ +گفت آماده بشم دیگه _الان که تازه ساعت پنج عصره کو تا شب؟! +گفت برم خونه خاله تا بعد بریم مهمونی _اها باشه سریع از پله ها رفتم بالا که حاضر بشم فاطمه پشت سرم اومد توی اتاق و گفتم: _راستی اجی اون سید که قرار بود بیاد خواستگاریت چیشد؟ خندید و گفت: _هیچی منصرف شد +چراا؟ _نمیدونم قرار شد مامانش بیاد خونمون که با مامان حرف بزنن رفت که رفت +اها طوری نیس فدا سرت ان شاالله یکی بهتر نگاهی به ساعت انداختم الانه که محسن بیاد سریع رفتم و لباس هامو پوشیدم و اماده شدم همین که چادرمو سرم کردم گوشیم زنگ خورد: _محسنه! سریع از فاطمه خداحافظی کردم و از پله ها رفتم پایین و با مامان هم خداحافظی کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین منتظر بود با دیدنم لبخندی زد و دست بلند کرد. لبخند زدم و رفتم سمت ماشین... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۸۳ و ۸۴ _سلام به به خانم سعادتی حال شما؟ محسن باز رفت روی دنده شوخیش منم با لحن خودش گفتم: _سلام علیکم الحمدلله خوبید برادر؟ هردو بلند زدیم زیر خنده. _وای محسن انقدر حوصلم سر رفته بود... +بمیرم من خب زنگ میزدی بیام ببرمت بگردیم _عه خدانکنه گفتم لابد خودت کار داری دیگه زنگت نزدم +خب الان بریم یه بستنی بخوریم و بریم خونه مامان هم تنهاست حوصلش سر رفته _بریمممم محسن جلوی بستنی فروشی ایستاد و گفت: _بریم داخل یا تو ماشین بخوریم؟ +نمیدونم فرقی نداره _خب پس پیاده شو بریم از ماشین پیاده شدم خیلی بستنی فروشیش قشنگ بود کل مغازش طلایی مشکی بود خیلی به دلم نشست. _شما برو بشین تا من سفارش بدم بیام +باشه _راستی چی میخوری؟! +هرچی برا خودت گرفتی برا منم بگیر تقریبا بیشتر میزها پر بود و همه نشسته بودن. یکی از میز ها که خیلی دورش شلوغ نبود نشستم تا محسن بیاد. محسن سفارش داد و اومد سمت میز. توی اون مغازه فقط من چادری بودم و چند نفر خیلی بد نگاه میکردن اصلا نگاهشون برام مهم نبود تنها چیزی که مهم بود اینه که الان کنار محسنم یک لحظه فکر اینکه چند روز دیگه تا یک ماه کنارم نیست بغض گلومو گرفت. محسن نگاهم کرد و گفت: _چرا نمیخوری چیشده؟ +هیچی.... محسن؟ _جانم +میگم چند روز دیگه میری؟ _حالا چرا این سوالو میپرسی بستنیتو بخور دیگه دیگه چیزی نگفتم. بستنی رو خوردیم و رفتیم سمت ماشین و رفتیم خونه خاله. خاله با دیدنم اومد جلو و بوسم کرد و گفت: _سلام عزیزم خوش اومدی بفرما بعد از عقدمون این دومین باریه که خونه خاله اومدم _سلام خاله جان ممنونم با محسن رفتیم داخل. خاله گفت: _برم میوه بیارم _نه خاله زحمت نکشید حالا بشین خودتو ببینم میوه هم میخوریم.. محسن گفت: _اره مامان بشین شما کنار عروست من میوه میارم خاله لبخندی زد و گفت: _خدا خیرت بده عزیزم اومد کنارم نشست خاله _خب عزیزم مامانت خوبه؟ _بله خداروشکر همه خوبن _خداروشکر محسن از آشپزخونه اومد بیرون و میوه ها رو گذاشت روی میز و نشست کنارم. خاله به محسن گفت: _عمو محمد پسرشو زن داده امشب گفته یه تیر دو نشون کنه دوتا تازه عروس دوماد رو دعوت کنه محسن گفت: _عه به سلامتی مبارک باشه بالاخره رضا هم زن گرفت من که توی کل عمرم فقط دو بار عموش رو دیده بودم و اصلا نمیدونستم درمورد چی دارن حرف میزنن با تعجب نگاهشون میکردم. محسن گفت: _عموم پسرش الان ۳۵ سالشه و هرکاریش میکردن زن نمیخواست الان نمیدونم چطور راضیش کردن با لبخند گفتم: _عه آخی مبارکشون باشه خوشبخت بشن خاله خندید و گفت: _اره وقتی به زن عمو طاهره گفتم حسنا ۱۸ سالشه باورش نمیشد میگفت مگه دارید بچه میگیرید اما وقتی برای عقدت دیدت گفت ماشاالله انقدر خانومه اصلا بهش نمیاد ۱۸ سالش باشه لبخندی از روی خجالت زدم و گفتم: _عزیزم لطف دارن محسن خندید و گفت: _بله دیگه خانوم منه! 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۸۵ و ۸۶ ساعت هفت عصر، حسن آقا اومدن خونه و همه آماده شدیم تا بریم خونه عموی محسن. خاله و حسن آقا با ماشین خودشون اومدن و من و محسن هم با ماشین خودمون. اولین باره خونه عموی محسن دارم میرم برای همین یکم استرس دارم. بالاخره رسیدیم و جلوی خونه ماشینو پارک کرد _خب بفرمایید رسیدیم! _اینجاست؟! _بله از ماشین پیاده شدم محسن هم در ماشینو قفل کرد و پیاده شد کنار هم ایستادیم و دست همو گرفتیم خاله اینا هنوز نرسیدن منتظرشون ایستادیم تا بیان. _عه محسن اومدن! _اره بابا اینان خاله از ماشین پیاده شد با یه جعبه شیرینی و اومد سمت ما _سلام مامان چرا شیرینی خریدید؟ _سلام عزیزم عموت اینا خونشونو درست کردن گفتیم شیرینی بخریم برای خونشون _اها کار خوبی کردید حسن آقا هم از ماشین پیاده شد و اومد کنار خاله ایستاد و زنگو زد _بله؟! _داداش _به به بفرمایید داخل. به اصرار حسن آقا خاله رفت اول داخل و بعد خود حسن آقا محسن هم دستشو گذاشت پشت کمرم به سمت خونه فرستادم. _بفرمایید لبخندی زدم و رفتم داخل و پشت سرم محسن اومد و درو بست از پله ها بالا رفتیم. عمو و زنعمو جلوی در به استقبالمون اومده بودن _سلام خوبید چرا زحمت کشیدید بفرمایید داخل خاله رفت داخل و زنعمو جلو اومد و دست و روبوسی کرد باهام و گفت: _سلام عزیزم مبارکتون باشه خیلی خوش اومدید _سلام ممنون سلامت باشید با عمو هم سلام کردم و رفتم داخل و محسن هم پشت سرم اومد داخل. دوتا دختر و یه پسر جلوی آشپزخونه ایستاده بودن و بهم تبریک گفتن و رفتم کنار خاله روی مبل نشستم. آروم به محسن گفتم: _اون خانما کی هستن؟ _اون دختره که کوچیکه دختر عمومه اما اونو نمیشناسم فکر کنم عروسشونه _اها پس اونم پسر عموته! _اره عموی محسن اومد کنار حسن آقا نشست و زنعمو با خاله صحبت میکرد و دخترشونم چند دقیقه یه بار یه سوال از من میپرسید که؛ چندسالتونه،کلاس چندمی،دانشگاه میری،خواهر برادر چندتا داری.... کلی سوال پرسید و حسابی سرمو گرم کرد منم که کم کم یخم باز شد باهم در مورد درس و رشته صحبت کردیم. عموی محسن رو به محسن کرد و گفت: _خب عموجان کی قراره به سلامتی بری؟ محسن یکم مکث کرد و لبخندی زد و گفت: _انشاالله به زودی _خب عزیزم انشاالله خدا همراهت باشه و موفق باشی _ممنون عمو جان لطف دارید خیلی برام سوال شده که چرا محسن هرچی ازش میپرسن کی میری جواب درست نمیده خاله کنارم نشسته بود آروم گفتم: _خاله محسن میخواد بره مأموریت _اره عزیزم مگه نگفت؟ _چرا گفت اما گفت چهل روز بعد عقدمون _اره عزیزم اما مثل اینکه مشکلی براشون پیش اومده باید هفته دیگه بره با حرف خاله دیگه بقیه صحبت هاشو نشنیدم. حالم خراب شد اخه ما فقط یک هفتس از عقدمون میگذره. هفته دیگه کجا میخواد بره از طرفی توی این هفته من حسابی وابستش شدم... محسن زد روی شونم و گفت: _چیزی شده؟! _نه چیزی نیست نباید بهش بگم که خاله گفت تا خودش بگه بهم _اها اخه هرچی صدات کردم جواب ندادی _ببخشید _فدای سرت عزیزم بیا بریم شام بخوریم _باشه محسن دستمو گرفت و از روی مبل بلندم کرد و سر سفره نشستیم و غذا رو خوردیم. کل فکرم فقط این بود که چیشده که محسن میخواد بره مگه قراره نبود کمتر ۴۰ روز دیگه بره!... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟