سپاس فراوان از دوست عزیزی که زحمت جمع آوری مطالب رو کشیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
(حضرت زینب سلام الله علیها)
#ادمین_نوشت
🏴🌙﴾•°﷽°•﴿🌙🏴
«صَلَّی اللّهُ عَلَی الباکينَ عَلَی
الحُسِـــ😭ـــــیْن»
💎#سومین چله، #چله_نوکری💎
💎زیـارت عـاشـورا💎
روز 1⃣1⃣
دوشنبه بیسٺ و دوم مردادماه
اول ذےالحجه
🌙 #برای_هم_دعا_کنیم
🏴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#شـــہــادٺ👣
را 👈نه در جنگ،💣
در #مبارزهـ💪 مےدهند.
ٺـــنـــہــا😳 کانال 😍🎈
🌷 #رمـــان هاے عاشقانہ شہدایے
🌸 #رمـــــان هاے عاشقانہ مفہومے
JOin 🔜 eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
#شـــہــادٺ👣 را 👈نه در جنگ،💣 در #مبارزهـ💪 مےدهند. ٺـــنـــہــا😳 کانال 😍🎈 🌷 #رمـــان هاے عاشقانہ ش
بنر کانالمونہ
زحمٺ نشرش با شما ☺️🎈🎀
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۱۱
☔️ اولین شب آرامش
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ...
همه جا ساکت بود ...
حنیف بعد از خوندن ✨نماز، ✨قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد ... تا اون موقع قرآن ندیده بودم ...
ازش پرسیدم:
_از کتابخونه گرفتیش؟ ...
جا خورد ... این اولین جمله من بهش بود ...
_ نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد ...
_موضوعش چیه؟ ...
_قرآنه ...
بلند بخون ...
مکث کوتاهی کرد و گفت:
_چیزی متوجه نمیشی. عربیه ...
_مهم نیست. زیادی ساکته ... .
همه جا آروم بود اما نه توی سرم ... می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم ...
شروع کرد به خوندن ... صدای قشنگی داشت ... حالت و سوز عجیبی توی صداش بود ...
نمی فهمیدم چی می خونه ... خوبه یا بد ... شاید اصلا فحش می داد ... اما حس می کردم از درون خالی می شدم ... .
گریه ام گرفته بود ...
بعد از یازده سال گریه می کردم ... بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم ...
اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم ...
تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۱۲
☔️ من و حنیف
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ...
حنیف با خوشحالی گفت:
_دیشب حالت بد نشد ...
از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ... ناخودآگاه گفتم:
_احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ...
نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ...
و این آغاز دوستی 🌸من و حنیف🌸 بود ... .
اون هر شب برای من قرآن می خوند ...
از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ...
اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ...
توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد ...
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛
از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ...
خیلی زود قضاوت کرده بودم ... .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت ...
اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ...
حنیف هم با اون درگیر می شه ... .
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ...
اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ... .
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ...
اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ...
ادامه دارد ...
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۱۳
☔️ چطور تشکر کنم؟
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن ... ملاقاتی داشتیم ...
ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود ... اما من؟ ...
من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم ... در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود ... تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ ... .
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم ... میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود ...
شماره میز من و حنیف با هم یکی بود ... خیلی تعجب کردم ... .
همسرش بود ... با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد ...
حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد ... اون هم با حالت خاصی گفت:
_پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید ...
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم:
_25 سالمه ...
از حالت من خنده اش گرفت ... دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من ... .
_واقعا معذرت می خوام ... من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن ... خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست ... امیدوارم اندازه تون باشه ... .
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد ...
من خشکم زده بود ... نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم ...
اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد ...
اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم ... .
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت ...
اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد ... و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت ... .
مثل فنر از جا پریدم ...
یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن ... رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش ... .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم ...
نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
تنها کانال #رمـــان عاشقانه شهدایی ومفهومی
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5