eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سپاس فراوان از دوست عزیزی که زحمت جمع آوری مطالب رو کشیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎀خدمت منتقدینی که میگن رمان مفهومی خوب نیس... و البته بدرد نمیخوره😊🎀 بنظرم همه رمانها 👈عاشقانه نباشه بهتره😊 اینهمه رمان عاشقانه گذاشتم... خب چن تا هم مفهومی باشه😒😆... ینی همش باید دنبال عشق و عاشقی زمینی باشیم😕🙄 رمان های مفهومی و بصیرتی کم نیستن...😎😍 به حول و قوه الهی سعی میکنم رمانهای واقعی بیشتری بذارم...😌 چه عاشقانه شهدایی و چه مفهومی و بصیرتی..😍👌 🎀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۶ سر و صدای گنجشک‌ها تو کوچه باغ اونقدر زیاد بود که به سختی صدایی شبیه اذان قابل شنیدن بود اگه میخواستی شاخه ها تو صورتت نخوره باید از وسط کوچه رد میشدی پیچ و خم جاده اجازه نمیداد بیشتر از 20 متر جلوتر رو ببینی _باباجون صد متر جلوتر امامزاده هست من میرم نماز میخونم و بعد میریم این رو گفت و سرعتش رو بیشتر کرد.. مردد بودم که پا به پاش برم یا آروم برم تا نمازش رو بخونه بعد بهش برسم -چشم نمیدونم شنید یانه.. خیلی عجله داشت وقتی چشم رو گفتم که حداقل 10قدمی ازم دور شده بود دیگه صدای اذان نمیومد اما گلدسته ها معلوم شد...چند نفری از دور و اطراف داشتن خودشون رو به امام زاده میرسوندن یه نفر که میبینم خودبخود دست رو صورتم میبرم.. دوباره داغم تازه میشه من که داشتم بیخیال از غم چهره از مناظر لذت میبردم دوباره حالم بد شد مجبور شدم سرم رو برگردونم.. رفتم یه گوشه نشستم که توی دید نباشم 🕊🕊🕊🕊 _باباجون ببخشید تنها موندی پاشو تا بریم -ایرادی نداره _کاش میومدی داخل خیلی باصفاست آرامش عجیبی داره با خودم گفتم کاش میرفتم... اما میدونستم چی مانعمه 🕊🕊🕊 -سلام حاج مرتضی ....خوبی.... + سلام....سید باقر....زیارت قبول...کی اومدی؟؟ -سلامت باشی... قسمت خودتون بشه.... دوسه ساعت پیش رسیدم ... گفتم اول بیام امامزاده عرض ادب کنم.. من دیگه نمیتونستم خودم رو قایم کنم فقط کمی عقب تر از دوتا پیرمرد باصفا حرکت میکردم... +سیدجان نوه گلم رو دیدی؟...ارشیا خان! -س..سلام آقا سید... --سلام پسر گلم... ماشاءالله....ماشاءالله.. حاج مرتضی چه نوه رشیدی داری خدا بهت ببخشه + سلامت باشی...خوب تعریف کن ببینم سفر خوش گذشت...سلام ما رو رسوندی به آقا... دوتا پیرمرد گرم صحبت بودن اما من غرق در افکار... یعنی اینم صورتم رو ندید ؟؟دیگه اینقدر فکرم درگیر بود که رد شدن مردم از کنارم رو هم متوجه نمیشدم فقط گاهی جواب سلام بابامرتضی منو بخودم میاورد... +یا الله....مش عیسی!!!....یا الله... کسی خونه نیست... تا بخودم اومدم دیدم پشت سر بابامرتضی تو یه حیاط بزرگ وایسادم... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۷ 💤برا بار آخر تو آیینه خودم رو مرتب کردم.... حسِ «از همه بهترم» تموم وجودم رو گرفت..فقط یه جوش کوچولو داشت دماغم رو بیریخت میکرد اما وقتی نیم رخ میشدم پنهانش میکرد.... -آهان! حالا پوستری شدم! احساس کردم یکی پشت سرمه!.... قیافه اش از تو آینه واضح نبود..... اما تو دستش چیزی بود.... -اِ...اِ.....اِ.....اون دیگه کیه پشت سرم؟؟پرت نکنی!....نامرد....سنگ رو بنداز دور....آی....آخ..... با دیدن رنگِ خون و ترس صورتم توی هزار تکه آینه بشدت ترسیدم جیع کشیدم و فرار کردم به سمت حیاط پشت سرم.... صدای ما....ما....ماهای فراوون بیشتر ترسوندم _...نیگا..... کنین.... حتی.... گاوها..... هم ... از.... قیافه ...... خوشگلش!! .... میترسن... _هه.........هه..........هه......... _باباجون باز چی شد؟؟.... عزیزِ باباجون!!... پاشو...... چرا اینقدر تو خواب داد میزنی؟؟...اللهم صلی علی محمد و آل محمد..لعنت خدا به شیطون... صلوات بفرست باباجون... بیا یه کم آب بخور - دستت درد نکنه باباجون! _اِ... به به.... چه خوب!!!... نصف شبی شدم باباجون!!...جون باباجون!...جونم!..... نوش جونت!....... بگیر بخواب باباجون دوباره خواب بد دیدی... ایراد نداره... راحت بخواب عزیزم...اگه دوست داشتی میتونی اون پارچه رو بندازی تو صورتت و آروم بخوابی..باباجون من دیگه برم برا نماز!.... چیزی تا اذان نمونده -باباجون؟!!... +چیه باباجون کار دیگه ای داری؟ -آره....میشه بگی!؟ ..... میشه بگی این پارچه جریانش چیه!!؟ +...باشه باباجون....پس بزار بنشینم..... خوب ..... من میگم....اما.....اما تو هم میتونی برام این جریان کامبیز که اینقدر تو خواب صداش میکنی رو تعریف کنی؟.... البته.....البته اگه دوست داری؟؟ -اِ.....مگه بابام نگفته بهتون!؟........مگه جریان رو نمیدونید باباجون؟!!! +یه چیزایی گفت اما نه واضح....از زبون پسر گلم بشنوم بهتره....آخه تا اونجایی که من فهمیدم کاربزرگی انجام دادی.... برا همین داری تاوانش رو میدی.....کارهای بزرگ تاوان بزرگ داره..... هِییییی..... داشتم گیج میشدم...... -من و کار بزرگ؟؟.....سربه سرم میزاری باباجون!!؟؟؟من؟.....کار بزرگ؟ .... ممنون نصف شبی روحیه ام رو شاد کردی....اما وقتی میخندم ماهیچه های صورتم زیادی تحریک میشه..... _نه باباجون..... شوخی نکردم....... خدا کنه همیشه دلت شاد باشه........اما من هرگز دروغ نگفتم....حالا چون نزدیک اذان شده من برم نمازم رو بخونم هر موقع دیدی وقت داری بنشینیم تعریف کنیم.... -باشه باباجون.... +...یاعلی مدد....الله اکبر و الله اکبر.... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۸ چرا باباجون برا صبحونه بیدارم نکرده... ساعت 11 شده... خیلی وقت بود تا این ساعت نخوابیده بودم..از تو اتاق گوشه پهن شده سفره معلوم بود...بلند شدم... -باباجون...باباجون...... اِی وای... باباجون..... باباجون.. بابامرتضی دراز شده بود کنار سفره اما نه به حالت خواب...خیلی ترسیدم... حالا چکار کنم...هی تکونش دادم...دست کشیدم به صورتش... -بابامرتضی...چی شدی...باباجون... غم عالم آوار شد رو سرم...حالا من تنهایی اینجا چکار کنم... سریع رفتم زنگ زدم خونه به مامانم... اما... اما ساعتی نبود که خونه باشن... اصلا خونه باشن...از هزار کیلومتر دورتر چکار میتونن بکنن...دیگه پاک قاطی کرده بودم... دستام می‌لرزید ... هیچ وقت اینقدر نشده بودم..... -باباجون...باباجون...جان هرکی دوست داری جواب بده... سرم رو از شدت بیچارگی گذاشتم رو سینه اش...صبر کن..نفس میکشه...نفس میکشه!.. -باباجون... کمی خودم رو جمع و جور کردم فایده نداره من تنهایی نمیتونم کاری کنم... یاد «مش عیسی» افتادم... اما اون بنده خدا که از دوپا محرومه...... یاد حرف کارگرش افتادم... -توی ده هرکی مشکل داره اول میاد سراغ حاج مرتضی... بعد مش عیسی..... خیلی اینا دوتا دست به خیر و کار راه انداز هستن... اما... اما من تا حالا تنهایی نرفتم...تازه از این مسیر که اصلا نرفتم... دویدم تو کوچه...یه لحظه دیدم با لباس خونگی وسط کوچه ام...اومدم برگردم... ولی ...اهمیت ندادم...مخصوصا که کسی تو کوچه نبود جز چندتا بچه... اون پسره که چندبار زحمتش داده بودم رو صدا کردم... -آی پسر.!.پسر جون!!.. بُدو اومد...بقیه فرار کردن... -خونه مش عیسی رو بلدی؟... +اوهوم... -پس بدو برو بهش بگو...نه...صبر کن بزار با هم بریم در خونه اش...خیلی که دور نیست؟.. +نه...دوتا کوچه بالاتره... -خوب...خوب...صبرکن...من لباس عوض کنم. -اسمت چیه؟... +محرم.. -محرم!!..من فکر میکردم محرم فقط یه ماه نذری خوریه !مگه محرم هم اسم میشه؟؟... سریع رفتم و لباس عوض کردم... یه پارچه هم برا صورتم برداشتم...پارچه... پارچه ای که شبها باباجون مینداخت رو صورتم رو کنار یه قاب عکس دیدم... چقدر پارچه قدیمیه!..پارچه مشکی با خط های سفید متقاطع...سفیدش رو دیده بودم با خط سیاه .. همون پارچه ای که تو مدرسه بعضی وقتا جلو دفتر بسیج مدرسه بود چفیه...اما مشکی.. یه فکری به سرم زد...آخه من شبا با این پارچه انس گرفته بودم....کمی برام خنده دار و غیر قابل باور بود ...ولی...فکرم خیلی کار نمیکرد... آروم پهنش کردم رو بدن باباجون... خوب اگه این منو آروم میکرده پس برا باباجون هم میتونه خوب باشه... کمی ذهنم درگیر شد...خرافات...چاره ای نبود...تنها کاری که فعلا از دستم میومد... ناخودآگاه به قاب عکس عموم نگاه کردم... عکس کیفیت خوبی نداشت....انگار این چفیه مشکیه رو دوشش بود.... بابامرتضی رو بوس کردم... ازغم تنهایی داشتم دیوونه میشدم... -محرم...محرم...بدو بریم ببینم.... بین راه صورتم رو کمی پوشوندم -محرم... +بله آقا... با اینکه اون همه اضطراب داشتم از جوابش خندم گرفت بله...آقا... -چند سالته؟.. +آقا...13 سال آقا.. همش 5سال از من کوچیکتر بود... -راستش رو بگو....صورت من ترسناکه؟... +آقا... +ببین هی نگو آقا...راحت باش.. +باشه...آقا...یه کم آره...اما... نه... آقا... اصلا مهم نیست... نگاه به صورت تکیده آفتاب خورده ش کردم... موهای ژولیده شونه نخورده ... چشمهای درشت اما تو رفته....یعنی چی مهم نیست؟....مگه چیز مهم تری هم هست.؟... -پس ترسیدی؟...گفتم که راحت باش... +نه آقا....صورت که مهم نیست... آقا.... همین مش عیسی!... -مش عیسی چی؟ +آقا...مش عیسی پا نداره... اما خیلی کارای مهم و بزرگی میکنه...آقا شنیدم شما هم بخاطر یه اینطوری شدید آقا... کوچه دور سرم چرخید...من چه کاری کردم؟...کی اینطوری از من پخش کرده؟ +باباجون کار بزرگ تاوان بزرگ داره... یاد حرف باباجون افتادم... +آقا... مش عیسی هم میخواست یه نفر رو از دست قاچاقچی ها نجات بده ... تیر خورد به کمرش...آقا...اما... خیلی مرد زحمت کش و .. گیجِ گیج بودم.... +آقا اینم خونه مش عیسی... -محرم....نرو وایسا کمک کن.... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۱۹ سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه و جوشکاری شده مش عیسی رو هل میداد دائم لباش تکون میخورد.... -اسد... حاج مرتضی اکسیژن میخواد،... برو از بهداری بردار بیار... مش عیسی شاگردش رو فرستاد دنبال اکسیژن -ارشیا خان خوب کردی اومدی سراغ مش عیسی... آخه یه پا دکتره برا خودش... +نه بابا بدون پا دکترم محرم سنگ ها رو از جلو ویلچر بر میداشت -مگه بابا مرتضی چی شده که اکسیزن میخواد؟ -طوری نیست پسرم... کمی شیمیاییش عود کرده... دو سه ماه یه بار باید بره مشهد تحت مراقبت باشه... باید هفته پیش میرفت... نمیدونم چرا انداخت عقب... دنیا رو سرم خراب شد... یعنی بخاطر من نرفته؟؟ _زمان جنگ رفته بودیم سری به پسرهامون بزنیم که حاج مرتضی سری هم به مواد شیمیایی های صدام زد... صدای سیدباقر تو گوشم گنگ و گم شد... آخه چرا باید درمانش رو برا خاطر من بندازه عقب؟...راجع به شیمیایی چیزایی خونده بودم اما نمیدونستم شکستگی و پیری زودرس هم از عوارضشه... با سختی ویلچر رو از پله ها بالا بردیم اکسیژن هم رسید... -کمی دیر شده...اما.. اما باید عجله کنیم و برسونیمش مشهد... 🕊🕊🕊 داشتم از ترس و تنهایی و غربت میترکیدم.... نشستم و دست گرفتم جلو صورتم.... اما غرور و خجالت اجازه گریه رو ازم گرفت... مش عیسی-محرم... بدو بابا ...بدو یه سری وسایل که میگم رو از خونه بگیر بیار... اسد... تو هم برو سراغ ماشین.. اگه کسی نبود زنگ بزن آژانس خبر کن... سید باقر_مش عیسی خیلی کار بلده... غصه نخور... با همین بی پایی گاوداری که گاوهاش مال مردم آبادی هست رو میچرخونه... آخه زمین خوبی داشت...... از وقتی اون بلا سرش اومد مردم هم تنهاش نداشتن... هرکی چند تا گاو رو آورد تو حیاط پشتی خونه مش عیسی و مش عیسی گاوداری تعاونی راه انداخت... با کمک اسد.... هم مردم از محصولاتش استفاده میکنن... هم درآمدی برا مش عیسی شده... آخه طبابت دام رو هم بلده... و خوددش باعث شده مریضی از دام های آبادی بره... من مثل اسفند بالا پایین میشدم... اما سیدباقر به خیالش با تعریف هاش میخواست من رو آروم کنه -ارشیا خان... بیا این ماسک رو همینطوری نگه دار تا من داروی حاج مرتضی رو مهیا کنم.... بعدش هم براش یه دست لباس بردار که باید ببریش مشهد... غربت دیگه ای داشت رو سرم آوار میشد... -تنهایی؟... من که بلد نیستم...آدرسش چیه؟؟... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۲۰ مش عیسی-به خدا توکل کن پسرجون!! خدا!!!!؟...لغتش آشناست اما...اما زیاد برای ذهن من مفهومی نداشت...دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش محوری تو زندگیم داشته....البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی...ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم. فقط امسال یک مقدار برای کنکور حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم. بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد. آخه شناخت من از خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم... و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد.... فکر کنم درسهای راهنمایی بود رابطه ام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نکرده بودم.... فقط پای تخت بیمارستان، مامانم.... اما خوب... تو خونه بابابزرگ... نمیشد به خدا فکر نکرد. همه کاراش بر اساس ساعت اذان و نمازش بود....وقت استراحتش وقت عبادتش میشد.... وقتی قرآن میخوند.... جدا از صدای آرامش بخشش، اشک از چشم هاش میریخت... ولی ...ولی البته وقتی قرآن خوندنش تموم میشد خیلی با نشاط بود.... چند برابر قبل انرژی داشت وخیلی سرحال. حالا من چکار باید بکنم..؟من که تو عمرم مشهد نرفتم..اصلا کارِ سختِ من نهایتش لباس خریدن تنهایی بوده...خدایا!!!! چِتِه پسر؟.. راستی من چِم شده بود؟ به حال خودم خندم گرفت..یعنی باید به مسائل معنوی که همیشه فکر میکردم خرافاته توجه کنم.؟ از دورنگی درباره کسانی که بحث های معنوی میکنن شنیده بودم... اما... اما بابامرتضی مثل اون آدم ها نبود...تاحالا ندیده بودم یک آدم معمولی اینهمه کارکنه ..چه برسه به یک پیرمرد اون هم با سن بالای بابابزرگم. شاید روزی سه یا چهار ساعت میخوابید. مش عیسی هم اهل کلک نبود.. سیدباقر هم که اصلا خیلی ساده و بی شیله پیله تشریف داره... اصلا تو این روستا من دورنگی و تقلب ندیدم... همه دائم کار میکنن ... پس حتما از جایی تاثیر گرفتن که ... اصلا ولش کن... درمونده شدم.... نکنه بابابزرگ رو نتونم کمک کنم؟... بیچاره خیلی برام زحمت کشید...یعنی من اینقدر بی عرضه ام...؟ 🕊🕊🕊🕊 -اینقدر دمق نشو... مشهد خیلی دور نیست ...آدرس بیمارستان رو هم میدم راننده... با صدای مش عیسی دست کشیدم به چشمام... که احیانا خیس نشده باشه... بغض نمیذاشت جوابش رو بدم... سرم رو به نشونه تایید تکون دادم ... چاره چی بود؟ اسد شاهکار کرده بود... صدای آمبولانس اومد... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
۶قسمت بعدی رو فردا میذارم براتون به امید خدا 😍👌 #برای_عرض_ارادت..😭 #اگه_دلت_هوایی_شده_بگو👇 #السلام_علیک_یاغریب_الغربا_معین_الضعفا_السلطان_علی_بن_موسی_الرضا_ع😓✋