💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
جلسهی 8 ساعته ما به پایان رسید
و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما.
به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم:
+صبر کن کارت دارم.
برگشت سمتم.
سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام.
همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم:
+میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار!
_چشم. بررسی میکنم بهت میگم.
+زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری.
اونشب خیلی خسته بودم.
به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم.
ترجیح دادم برم خونه خودم.
یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلالخور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم.
وارد فروشگاه شدم.
دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم.
داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یهویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، فکر میکنید چه کسی و دیدم؟
اگر بهتون بگم باورتون نمیشه!
اون کسی رو که دیدم یک زن بود و اون زن کسی نبود جز مستاجر خونه بی بی کلثوم.
بگذارید معرفیش کنم.
اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بیبی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم.
نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بیبی هم دستش بود و برای بی بی خرج میکرد.
من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم!
یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟
بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم،
وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم،
برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود.
وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم.
بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم
و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه.
دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت [ضدتعقیب]» بزنم.
نمیدونم چرا بهش شک داشتم.
احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه.
میخواستم به اداره گزارش بدم،
اما دست نگه داشتم.
میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست.
✍مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، یکی از نکاتی که باید در #اصول_امنیتی و اطلاعاتی رعایت بشه اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که #احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکنه که به چشم های خودمونم #اعتماد نکنیم و #شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون.
اصول کاری ما به این شکل هست
که وقتی شکِت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه.
در #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم به این موضوع شک پرداختم.
اینم بگم، الکی نباید #شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه.
بگذریم...
وقتی راننده من و رسوند،
باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه.
اون شب اصلا خواب به چشمام نمیاومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش.
از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد...
از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد...
از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و...
حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم.
یهویی یادم اومد....