🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥ ✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت
و به سمت موتور میدوم. با عجله کلید را درمیآورم و موتور را روشن میکنم. به سمت بیمارستان با آخرین سرعت راه میافتم. اگر بلایی سر امانت بیاید، شرمندهاش میشوم؛ شاید هم شرمنده قلبم شوم.
به بیمارستان که میرسم، موتور را گوشهای میگذارم و به سمت پذیرش میدوم. همان طور که نفس نفس میزنم به پرستار میگویم:
_خانم شخصی به نام آیه سادات رضوی اینجا آوردن؟
نگاهی به دفترش میکند و میگوید:
_بله اورژانسه.
با کف دست قفسه سینهام را ماساژ میدهم. به سمت اورژانس که میروم سرگردان میمانم. به پرستاری که از کنارم رد میشود میگویم:
_خانم رضوی کجا هستن؟
با دست جایی را نشان میدهد. پرده کشیده شده است. به سمتش میروم اما خجالت میکشم پرده را کنار بزنم. مردد دستم را به سمت لبه پرده میبرم که یک دفعه پرده کنار میرود.
دختری چادری روبهرویم میایستد و میگوید:
_امری داشتید؟
دستی به ریشهایم میکشم و میگویم:
_به من گفتن خانم رضوی اینجاست؟
سری تکان میدهد و میگوید:
_بله هستن. شما؟
از کنجکاویهای دختر کلافه میشوم. میخواهم وارد شوم که جلویم را میگیرد. پرده را میاندازد و بعد از چند دقیقه میگوید:
_بیایید تو.
پرده را که کنار میزنم دلم میگیرد. آیه با صورتی کبود روی تخت بیهوش خوابیده است.
دختر میگوید:
_صبح تو دانشگاه بچهها بهش گفتن داداشت قاتله، شروع کرد به بحث کردن، تهشم کتک خورد.
قلبم تیر میکشد.
دادگاه که فرمالیته تمام شد اما عالیجنابان خاکستری #افکارمردم را عوض کردند.
حالا جواب آیه را چه بدهم؟
بگویم مهدی برای همیشه متهم باقی ماند و مقصر پیدا نشد؟
🔘....پایان....🔘
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥