🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۶۶
_✨.... #بى_شرمانه بر لب و دندان اباعبداالله، سید جوانان اهل بهشت ، چوب مى زند!
و چرا چنان نگویى و چنین نکنى؟!..
تویى که جراحت را به #انتها رساندى و ریشه مان را #بریدى و خون فرزندان محمد(صلى االله علیه و آله و سلم) و ستارگان زمین از خاندان عبدالمطلب را به #خاك ریختى و یاد پدرانت کردى و به گمانت آنان را فراخواندى.
پس #به_زودى به آنان مى پیوندى و به #عاقبت آنان دچار مى شوى و آرزو مى کنى که اى کاش لال بودى و آنچه گفتى، نمى گفتى...
و آرزو مى کنى که ایکاش فلج بودى و آنچه کردى، نمى کردى...
بار خدایا!..
#حق ما را بستان و از ستمگران بر ما #انتقام بکش و #خشم و #غضب را بر قاتلان ما و قاتلان حامیان ما جارى ساز.
قسم به خدا که اى یزید!
تو پوست خود را #دریدى و گوشت خود را #بریدى و #به_زودى بر رسول خدا وارد مى شوى با بار سنگینى از #خون_فرزندانش و #هتک_حرمت خاندان و بستگانش، در آنجا که خداوند آشفتگى آنان را سامان مى بخشد،..
خاطر پریشانشان را جمع مى کند و حقشان را مى ستاند.
''و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل االله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.(38)
و گمان مبرید آنان که در راه خدا کشته شدند، مرده اند، آنان زنده اند و در نزد خداوندشان روزى مى خورند.''
و تو را همین بس که حکم کننده خداست. محمد #دشمن توست و جبرئیل #پشتیبان او. و به زودى آنکه سلطنت را براى تو آراست و تو را بر گردن مسلمین سوار کرد...،
خواهید دید که #ستمگران را چه عقوبت
و جایگاه بدى است.
و خواهد دید که کدامیک از شما #جایگاه بدترى دارید و لشگر ناتوانترى.
و اگر چه روزگار، مرا با تو #هم_گفتار کرد ولى من همچنان تو را #حقیر مى بینم و #سرزنشت را لازم مى شمرم و توبیخت را #واجب مى دانم. ولى حیف که چشمهایمان اشکبار است و سینه هایمان آتش وار....
در شگفتم!
و بسیار در شگفتم از اینکه بزرگ زادگان حزب #خدا به دست بردگان آزاد شده حزب #شیطان ، #کشته شدند!؟ و از دستهاى شماست که #خون_ما مى چکد و با دهانهاى شماست که #گوشت_ما کنده مى شود....
مگر نه اینکه #گرگها بر گرد آن بدنهاى پاك و تابناك حلقه زده اند و #کفتارها، آنها را در خاك مى غلطانند. اگر اکنون #غنیمت تو هستیم ، #به_زودى #غرامت تو خواهیم شد. آن هنگام که هیچ چیز جز #اعمال خویش را با خود نخواهى داشت و خدایت به بندگان خویش #ستم نمى کند.
و ملجاء و پناه من خداست...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۷
از زیر روبنده از 🔥چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد
_ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!
و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند..
و من تازه فهمیدم...
ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است...
بسمه روبنده اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد
_تو هم #بردار، اینطوری ممکنه #شک کنن و #نذارن وارد حرم بشیم!
با دستی که به لرزه افتاده بود،...
روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید..
و بسمه خبر نداشت...
خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد
_کل رافضی های داریا همین چند تا خونواده ایه که امشب اینجا جمع شدن فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!
باورم نمیشد...
برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش #ازقتل_عام این شیعیان قند آب میشد..
که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد
_همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم، دیگه بقیه اش با ایناس!
نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت میلرزید..
و میدیدم #وحشیانه به سمت حرم قشون کشی کرده اند..
که قلبم از تپش افتاد...
ابوجعده
کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید..
که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند
_امشب #انتقام فرحان رو میگیرم!
دلم در
سینه دست و پا میزد..
و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت
_سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چند تا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۲۷
امیرعلی ایستاد و سلام کرد.
نگاه فاطمه به گچ دستش بود.آرام و شرمنده سلام کرد.
امیررضا نزدیک رفت و احوالپرسی کرد. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا رفتن.
فاطمه به مبل اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید.
شرمندگی از صداش هم مشخص بود.
امیرعلی نشست.فاطمه گفت:
-حالتون چطوره؟
-خداروشکر،خوبم.هیچ مشکلی ندارم. فقط دستم شکسته.
-شرمنده.هم از کار و زندگی افتادید،هم درد زیادی تحمل کردید،هم دردسر دست گچ گرفته.
-اینها مهم نیست.دستم هم خیلی زود خوب میشه و گچشو باز میکنن.انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده.همه چی فراموش میشه.
-ولی اتفاقی افتاده..اگه شماهم فراموش کنید،من هیچ وقت یادم نمیره.
-شما که مقصر نیستید.
-بی تقصیر تر از من،شما بودید ولی این بلا سرتون اومد.
-خانم نادری،من اصلا این اتفاق رو از چشم شما نمیبینم.
-ولی بخاطر من این اتفاق برای شما افتاد.
امیرعلی خواست چیزی بگه ولی فاطمه اجازه نداد.
-آقای رسولی..شاید از نظر شما دلیل من منطقی و قانع کننده نباشه ولی ازدواج همش عقل و منطق نیست...من نمیتونم با کسی زندگی کنم که هرلحظه شرمنده ش باشم.شما هم لطفا بیشتر از این خجالتم ندید.
-گذر زمان درستش میکنه؟
-خیر،من تا آخر عمرم شرمنده تونم.
امیرعلی دیگه چیزی نگفت.
بعد چند دقیقه بلند شد که بره.با حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا خداحافظی کرد.فاطمه گفت:
-آقای رسولی لطفا حلال کنید.
-من از شما بدی ندیدم.خداحافظ.
رفت.همه ناراحت به فاطمه نگاه کردن. فاطمه هم با ناراحتی به اتاقش رفت.
افشین تو کافی شاپ نشسته بود و فکر میکرد.آریا رو به روش نشست.
-میدونم داری سعی میکنی ازش انتقام بگیری.من میتونم کمکت کنم.
-چی به تو میرسه؟
-تو انتقامتو ازش بگیر،بعد بسپرش به من.
افشین میدونست آریا خیلی نامرده.
حتی احتمال میداد فاطمه رو بکشه.با خودش گفت خب بکشه،من فقط به #انتقام خودم فکر میکنم. آریا بلند شد و گفت:
_گوش به زنگ باش،همین روزها خبرت میکنم.
همونجوری که به رفتن آریا نگاه میکرد،تو دلش گفت حاج محمود،بدبختی هات تازه شروع شد.
حالا یا عزادار دخترت میشی
یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری.....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
💥https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت ۴
و او همچنان زبان میریخت
_امروز ڪه داشتم میومدم اینجا، همش تو فڪرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!
شدت تپش قلبم را،
دیگر نه در قفسه سینه ڪه در همه بدنم احساس میڪردم و این ڪابوس تمامی نداشت
که با نجاستی ڪه از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد
_دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز ڪه دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!
نزدیک شدنش را،
از پشت سر به وضوح حس میڪردمڪه نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب {یاعلی} میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی ڪه با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم
و دیگر میخواستم جیغ بزنم،
ڪه با دستان حیدری اش نجاتم داد! به خدا امداد #امیرالمؤمنینعلیهالسلام بود که از حنجره "حیدر" سربرآورد!
آوای مردانه و محڪم حیدر بود ڪه در این لحظات سخت تنھایی، پناهم داد
_چیکار داری اینجا؟
از طنین غیرتمندانه صدایش،
چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخڪوب حضورش تنها نگاهش میڪند.
حیدر با چشمانی ڪه از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش ڪرد
_بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟
تنها حضور پسرعموی مهربانم،
ڪه از ڪودڪی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میڪرد، میتوانست دلم را اینطور قرص ڪند ڪه دیگر نفسم بالا آمد
و حالا نوبت عدنان بود ڪه به لڪنت بیفتد
_اومده بودم حاجی رو ببینم!
حیدر قدمی به سمتش آمد،
از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چھارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود ڪه این بار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم ڪرد،
و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حُڪمش را اجرا ڪند
ڪه با کف دست به سینه عدنان ڪوبید و فریاد ڪشید
_همین جا مثِ سگ میڪُشمت!!!
ضرب دستش به حدی بود،
ڪه عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت ڪبود شد و راه فراری نداشت ڪه ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد
_ما با شما یه عمر معامله ڪردیم! حالا چرا مهمون ڪُشی میڪنی؟؟؟
حیدر با هر دو دستش،
یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری ڪشید ڪه من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم ڪه انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد
_بیغیرت! تو مھمونی یا دزد ناموس؟؟؟
از آتش غیرت و غضبی ڪه،
به جان پسر عمویم افتاده و نزدیڪ بود ڪاری دستش بدهد، ترسیده بودم ڪه با دلواپسی صدایش زدم
_حیدر تو رو خدا!
و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد ڪه با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط ڪشید
_ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم
_دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...
و اجازه نداد حرفم تمام شود ڪه.....
ادامه دارد....
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
☘☘☘🌷💣🌷☘☘☘