💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
لازم به گشتن نیست ! دقیقا جایی وسط سالن نیمه تاریک دو میز را بهم چسباندهاند و شش-هفت تا دختر و پسر با تیپهای نسبتا خاص دورش جمع شدهاند و صدای بگو و بخندشان گوش فلک را کر کرده …
همین که چشم کیان به من میافتد که چند میز آن طرف ایستادهام بلند میشود و میگوید :
_به به ببین کی اینجاست، پناه جان خوش اومدی
دخترها با کنجکاوی بررسیام میکنند .
نزدیک میشوم و سلام میکنم بعضیها به احترامم بلند میشوند ولی چند نفری هم همانطور که خیلی راحت لم دادهاند حال و احوال میکنند .
یکی از پسرها دستش را دراز میکند و با صدایی که بی شباهت به دوبلورها نیست میگوید :
+به جمع دیوونه ها خوش اومدی پناه جون
فکر اینجایش را نکرده بودم !
همه در سکوت به ما خیره شدهاند ، میدانم ممکن است #انگ_امل_بودن و این چیزها را بخورم ولی هرکار می کنم مغزم فرمانی برای دست دادن صادر #نمیکند
پسر جوان که انگار طوفان به سرش حمله کرده که تمام موهایش به طرز عجیبی کج شده اند ، ابرو بالا میاندازد و رو به کیان میگوید :
+تف تو روت کیان ، یکی طلبت
خجالت میکشم از خودم ،
کیان صندلی از میز کناری میآورد و دعوتم میکند به نشستن ، بوی سیگار به سرفه میاندازتم .
_نریمان جون تو زیادی هولی تقصیره منه ؟!
دختری که کنار نریمان نشسته فنجانش را توی دست میچرخاند و با صدای تو دماغیاش میگوید :
+چه پاستوریزه ای پانی جون ! حالا بیخیال از خودت بگو تا بیشتر دوس شیم
لحنش زیادی لوس است ! جواب میدهم :
_من پناهم عزیزم نه پانی،
+اووه چه حساس ! حالا چه فرقی میکنه ؟ پانی که شیک تره نه رویا ؟
و به بغل دستی اش نگاه میکند، رویا که تا کمر خم شده و با موبایلش مشغول است ، با شنیدن اسم خودش سرش را بیحواس بالا میآورد و میگوید :
+چی شد چی شد؟
تپل و بامزه است ، مقنعه ی مشکی که پوشیده را پشت گوش هایش تا زده و عجیب چشمک میزنند گوشوارههای حلقه ای که به زور بند گوشش شده و هر کدام اندازهی فنجان های روی میز قطر دارد .
کیان میگوید :
+هیچی بابا تو بازیتو کن یه وقت جانمونی ! بذار خودم بچه ها رو واست معرفی کنم ایشون که رویاست ، دانشجوی آی تی و همکلاسی هنگامه. هنگامه هم از خوبای فک و فامیل نریمان ایناست این خانوم ساکت که همیشه ی خدا بی اعصابم هست آذره ، از دوستای میلاد خان که رفیق فابریک خودمه ! اینم که نریمانه منم که کیانم ایشونم پناهه دانشجوی ترم یک و بچهی مشهد ، عه راستی ما یکیمون چرا کم شد؟
آذر که برعکس رویا فوق العاده لاغر و استخوانی است ، نیشخندی میزند و میگوید :
_ساعت خواب ! اگه «پارسا» منظورته، اون موقع که شما مشغول اس ام اس بازی بودی تشریف برد !
+بهتر، خب پناه درسته ما ازین تعداد خیلی بیشتریم ولی خودمونی ترین جمعمون همینه که میبینی
لبخندی میزنم و میگویم :
_خیلی هم عالی ، خوشبختم بچهها و خوشحالم که منو تو جمعتون راه دادین .
و بعد از بیست و چند سال حس پیروزی میکنم ، انگار برای رسیدن به چنین دورهمیای زندگی و خانوادهام را دور زدهام و اتفاقا تا اطلاع ثانوی قصد ورود به هیچ دوربرگردانی را هم ندارم و فکر میکنم که من تازه دارم به خواسته هایم نزدیک میشوم …
شماره ردو بدل میکنیم و بجز آذر که اصلا روی خوش نشان نداده با بقیه خوب مچ شده ام .
+میگم پانی جون شانست زده ها که خوردی به پست کیان ! وگرنه عمرا تو این دانشگاه دره پیت شما آدم حسابی پیدا نمیشه که
_چطور ؟
+حالا یه مدت که بری و بیای لم بچههاش دست خودت میاد! فوق العاده خشک و تعصبی و مدل حراستین
شانه بالا میاندازم و کمی از برش کیک نسکافهایم را میخورم .
+هنگامه پاشو بریم یادت رفته قرار داریم ؟
کیان روبه دخترها میپرسد :
+بله؟ بله ؟ با کی بسلامتی قرار دارن خانوما ؟
رویا میخندد و چال کوچکی روی لپ تپلش میافتد .
_فضولو بردن حراست ! قرار کاریه بابا
+آنالیز نکن ، فقط میخوام مثل دفعهی قبل دو دره نکنید که صورت حساب بمونه رو هوا !
_دیر نشده هنوز ، تا آقایون هستن هم من که دست تو جیبم نمیکنم
+آره خب ولی معمولا سفارشات سنگینه !
توی سر و کله ی هم میکوبند که آذر میگوید :
_بالاخره برگشت ، طبق معمول !
رد نگاهش را میگیرم و میرسم به پسری که تازه وارد شده .محکم و کوتاه قدم برمیدارد، کت تک و کفش های اسپرتش از دور هم داد میزنند که مارکاند و خدا تومن میارزند.
کنار نریمان میایستد و در جواب نق زدنهای بچه ها فقط میگوید :
_میدونید که ، من آدم یجا موندن نیستم !
آذر سکوتش را بهم زده و پاسخ میدهد :
+پس چرا همیشه برمیگردی سرجای اولت ؟
_فکر میکنی بتونی پی ببری به استراتژی کارای من ؟
+ برو بابا بیکارم مگه
_بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و.....
#اللهماجعلعواقبامورناخیرا
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌