🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۳ و ۴
خانم شلدون ادامه داد:
_اول اینکه، #سابقه اجرایی و کاری شما درخشان بود و مهمتر اینکه شما تسلط خوبی روی #زبان_فارسی دارید و اونم به خاطر اینه که شما از یه مادر ایرانی به دنیا آمده اید.
دیوید با این حرف خاطرات کودکی اش در ذهنش جان گرفت، تصویر مادری مهربان که دیر زمانی بود نه او را دیده بود و نه حتی از وجودش خبر داشت،
اما الان متعجب شده بود ،
زبان مادری او و این پروژه چه ارتباطی بهم میتونست داشته باشه.
دیوید آهسته لبهاش را تکون داد و هنوز کلامی از دهانش خارج نشده بود
که خانم شلدون حرفش را ادامه داد:
_بله جناب باسلر ، ما میخواهیم روی پروژه ای کار کنید که علم به زبان فارسی به شما کمکی صد چندان میکنه...
دیوید مبهوت تر از قبل چشم به دهان خانم شلدون دوخته بود و هزاران سؤال در ذهنش رژه میرفت.
.
.
.
بالاخره بعد از گذشت چندین هفته ،
کار دیوید شروع شد و بعد از سفری طولانی از انگلیس به ترکیه🛫 و از ترکیه به عراق،🛫هواپیمای او در فرودگاه نجف به زمین نشست.🛬
دیوید خوب میدانست ،
که آنچه برعهدهاش گذاشته اند را باید از کجا شروع کند او می بایست به حرم اولین امام شیعیان که نامش امام علی علیه السلام بود برود.
دیوید تحقیقات زیادی کرده بود ،
اما این پروژه چیزی متفاوت تر از همهٔ کارهای قبلی او بود ،
او می بایست در تجمعی شرکت کند که در آن غریبه بود و سر از کار مردمی درآورد که #با_عملشان دنیای غرب را به خود جلب کرده بودند و گویی آنها در #بهتی_سنگین بودند.
به او گفته شده بود ،
که این حرکت بزرگ حتما پیشتوانه ای قوی دارد و دیوید مأمور بود تا سر از این راز مهم درآورد .
او به خود اطمینان میداد که موفق خواهد شد و البته با چیزهایی که از خانم شلدون شنیده بود ، خودش نیز کنجکاو بود تا سر از همه امور درآورد.
وارد خاک عراق و شهر نجف شده بود،
بدون تعلل به سمت تاکسیهای جلوی فرودگاه حرکت کرد و ماشینی گرفت به مقصد حرم امام علی ،
اما متوجه شد که هیچ وسیله نقلیه ای حق ورود به آن مکان را ندارد و این اولین یادداشت دیوید بود ،
او می بایست نکته به نکته یادداشت کند تا آخر کار به نتیجه ای درست برسد.
بعد از گذشت ساعتی...
خودش را جلوی حرمی با گنبدی طلایی دید، چشمش به گنبد افتاد،
احساسی خاص به او دست داد،
حسی مبهم اما شیرین که تا به حال تجربه نکرده بود.
خیره به گنبد بود که متوجه پیرمردی با صورتی آفتاب سوخته شد که آستین لباسش را میکشید و با زبان عربی چیزی به او میگفت و روی گفته اش هم ،پافشاری میکرد.
دیوید با حالت سوالی و با زبان فارسی گفت :
_چیه پیرمرد؟ از من چه میخواهی؟
تا این حرف از دهانش بیرون آمد ، لبخندی روی صورت پر از چین وچروک پیرمرد نشست و با ذوقی کودکانه گفت :
_شما ایرانی....بفرمایید....منزل.... استراحت...طعام....
دیوید که خوب میدانست ،
در عصر کنونی همه چیز و همه کس برای #درآوردن_پولی_اندک دست به هر کاری میزنند و علی الخصوص #عراق کشوری جنگ زده و مردمی فقیر دارد ، پس مردمش بیشتر به کسب پول علاقه دارند.
ناگهان فکری از ذهنش گذشت،
سازمان پول کافی در اختیار او قرار داده بود ، پس اندکی از این پول را خرج میکرد ، زودتر و بهتر به نتیجه می رسید ،
پس از همین جا و منزل همین پیرمرد ،
میتوانست شروع کند و با دادن مبلغی بیش از آنچه که او بابت پذیرایی می خواست، می توانست از زیر زبان پیرمرد و اطرافیانش ، حرفهایی بیرون بکشد که او را به هدفش نزدیک میکرد.
پس با تکان دادن سر ،دعوت پیرمرد را قبول کرد.
پیرمرد خوشحال از یافتن مهمان ،
به سمتی اشاره کرد، دیوید پشت سر او که خود را ابوعلی معرفی کرد ،به راه افتاد و بعد از طی مسافتی به پسر بچه ای رسیدند که جلویش گاریای چوبی بود .
و زنی سالخورده روی گاری سوار بود ،
و در کنارش هم یک کیف سفری که مشخص بود متعلق به همان پیرزن هست و دیوید فهمید که آن پیرزن هم مسافری ست که بی شک آن پیرمرد شکار کرده.
پسر بچه با دیدن پیرمرد ،
لبخندی بر چهرهٔ سیاهش نشست و همانطور که دستش را سایهٔ چشمش می کرد تا قیافهٔ دیوید را بهتر ببیند ،
سری تکان داد و مانند مردی پخته گفت :
_سلام علیکم....
دیوید سری تکان داد ،
و از دیدن این صحنه که پسری در این سن برای گذران زندگی باید چنین کارهای سنگینی انجام دهد متأسف شد.
پیرمرد، دیوید را به دست پسرک سپرد ،
و خودش به سمت حرم برگشت.
انگار او مسؤل جذب مشتری بود و آن پسرک مسؤل رساندن مشتری به خانه شان که گویا در این زمان نقش هتل را داشت، بود.
دیوید ناخوداگاه خیره به زنی شد.
که روی گاری ،همراه او به سمت خانهٔ ابوعلی در راه بود.
پیرزن نگاه مهربانی به دیوید انداخت و برای باز کردن سر صحبت گفت:
_خوبی پسرم؟
دیوید متوجه شد آن زن هم اهل ایران است