💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
صدا قطع میشود ،
قلبم میخواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده لعنتی . طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم .
بیتاب احوال بابا شدهام .
دل توی دلم نیست …فکری به سرم میزند، شالم را از روی مبل برمیدارم و تمام پله ها را پرواز میکنم تا پایین .
در میزنم و دستهای سردم را درهم گره میکنم .
چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟😓
صدای پوریا را نشنیده ام ؟😓
در باز میشود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را میبرد … انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند میزند و سلام میکند
_سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه از اینجا زنگ بزنم ؟
از جلوی در کنار میرود و با دست به داخل اشاره میکند .
+بفرما دخترم ، گوشی توی سالن
زیرلب مرسی میگویم و تازه یادم میافتد که بدون کفش یا دمپایی آمدهام ! با دیدن تلفن هول میکنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری میخورم ....
_یواش مادر !
لحن نگرانش به جانم مینشیند . دستش را میگیرم و بلند میشوم. گوشی را که برمیدارم میرود .
_الو لاله ؟
+سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟
_شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟
+هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس میبرنش بیمارستان ، بستریش کردن
می نشینم روی مبل و با بغض میپرسم :
_وای آخه چرا ؟🥺
+چمیدونم .پوریا میگفت سرشبی برای پناه گریه میکرده
_الهی بمیرم
+نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه
_باز قلبشه آره؟
+بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی
_بسه لاله ! انقدر نیش نزن … درد خودم کم نیست
+فعلا که انگار خیلی خوشی
_کاری نداری؟
+برخورد بهت ؟
_از تو توقع ندارم
+چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک میزدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانهی بدبختم که خون به جیگر کردی
_تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمیخواد کاسه داغ تر از آش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری …
+دارم وظیفهی تو رو انجام میدم !
_ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی میکنی؟
+نمیخوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم
_بدتر از اینا که گفتی؟!
+خیلی بدتر پناه …
سکوت میکنم و بغضم پررنگ تر میشود . می گوید :
_زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ
صدای بوقهای پشت سرهم توی گوشم میپیچد. لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست، نمی فهمم چرا آشوب بود و طوفان کرد وجودم را
نگران حال پدرم و خجالت زده اش …
این روزها آنقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم …
صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب میخورد . نوایی آشنا دارد بلند میشوم و با پاهایی که انگار از #غم و #درد سست شده سمت صدا میروم
زهرا خانوم است ، دعا میخواند .
تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش میکنم پشت به من نشسته و با سوزناکترین لحن ممکن دعا میخواند
چه غربتی به دلم چنگ میزند .
انگار #مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر #ذکر میخواند …
اشکهای جا مانده پشت چشمانم راه باز میکنند و چکه میکنند
به مغز کند شده ام فشار میآورم ، چه دعاییست ؟
زیارت عاشورا ؟
کمیل ؟
“یا أَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَیُّهَا الرِّضا یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّهَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ …”
یاد #بچگیهایم می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود #توسل !
سر میخورم و روی زمین مینشینم ،
گره دستم را باز میکنم و ناخواسته زمزمه میکنم همراه حاج خانم...
“یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ ”
نمیدانم چرا اما میشکنم ،
هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده😭😣دست روی صورتم میگذارم و بلند میزنم زیر گریه.
برمیگردد و نگاهم میکند دستش را دراز و آغوش باز میکند مثل ماهی دور مانده از تنگ و دریا دلم پر میکشد برای عطر گلاب همیشگیاش
دلم سبک شدن میخواهد و حرف زدن . ناله میکنم:
_برای بابام دعا کنید …خوب نیست احوالش
#گرمای_وجودش دوباره و هزار باره یاد عزیز میاندازدم .
کنار گوشم میگوید :
+چشم ،اما حالا که دلت شکسته خودت دعا کن عزیزدلم ، خدا به تو نزدیکتره تا من روسیاه درگاهش
اشک هایم بیشتر میشود ،😭
میداند از خدا دورم و این را میگوید ؟! یاد دیشب میافتم و مهمانی مختلطی که رفته بودم !😭 یاد هنگامه و دست دادنش با کیان …😭 یاد بگو و بخندهای خودم با پارسا توی رستوران ، یاد همهی سرگرمیهای این مدتم و دور شدن از همهی کس و کارم😭
_ من دیگه پیش خدا.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌