┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶
آیا این خونهای ریخته شده بیثمر است؟ #حق با کیست؟ سازمانی که خود را مدعی حکومت میداند یا هزاران مردمی که به عشق آیتاللهخمینی وارد گود مبارزه شدند؟..پری به صورتش آب میزند کیفش را از روی میز برمیدارد.دستش را میگیرم:
_میموندی حالا.
_نہ میرم. بہ اندازهی کافی زخم زبون زدم.
نمیخوام از دستم ناراحت بشے. من ناراحت بودم و مغزم کار نمیکرد چرت و پرت گفتم. منو ببخش رویا!
_این چه حرفیه. منم حرفای بدی زدم.پری بمون.حرفات رو بزن بهم نزار توی دلت تلنبار بشہ.
_خیلی نیاز بہ هم صحبت دارم اما فعلا نمیتونم حرف بزنم... یعنی وقتش نیست.همین حالا هم دیر کردم.امیر میگه نگاهش کن، هنوز یکم بیشتر نشده که فهمیده و به سازمان پشت کرده.آخه بهش گفتہ بودم نمیزارم بچه باعث بشه از کارام بیوفتم. من بهش ثابت میکنم!
_باشه عزیزم.برو تا دیرت نشده مامان جان.فقط پری هرچی شد تو قوی باش.من پشتت هستم خب؟
با بسته شدن در بہ داخل میآیم. شب که پیمان میآید،هربار که نگاهم به نگاهش گیر میکند قلبم بہ تنگ میآید.انگار چشمانم با او حرف میزنند.
_چیزے شده؟
_نَ.. نه!
خودم را با کارهای اخیری که سازمان بهم محول کرده سرگرم میکنم.پیمان در عین خستگی چند دقیقهای کنارم مینشیند.قلم را روی کاغذ میکشم.نمیتوانم در برابر نگاههای سنگینش بیتفاوت باشم.
_چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
_چجوری؟
هوف میکشم.
_همینجوری.
بعد هم مثل خودش صاف به چشمانش خیره میشوم.
_انگار چیزی میخوای بگی؟چشمات اینو میگه!
_عه؟! خب اگہ راست میگی بگو چی میگه؟
از سر جایش بلند میشود:
_هر وقت خواستی چیزی بهم بگی بگو.
من سراپا گوشم.
لبخند تلخی میزنم و با باشه به فکر میروم.چطور این مهربانی را باورکنم؟چطور حرفهای پری را باور نکنم و سوءتفاهم بدانم؟ دلم تاب نمیآورد.خودم را به پشت در اتاق میرسانم و پیمان مرا پشت در میبیند.
_چیشده رویا؟
_هیچی!
_هیچی نگو. یہ چیزی هست.از وقتی اومدم تو چشمات یی چیزایی میبینم.چرا بیمحلی میکنی؟ دلخوری؟خب اگہ طوری شده بگو!
لعنت به این چشمان ابله!...چشمم را میبندم و ناخودآگاه اشک از آن فرو میچکد.حرفهای پری در سرم میچرخد..
"سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی.." سعی دارم صدایم را صاف کنم.
_تُ... تو بهم شک داشتی؟
متعجب نگاهم میکند.
_شک؟! نه...کی؟؟
_میدونم که #باورم نداشتی..هَ.. همون روزایی که سازمان منو #تبعید کرد خونهی سمیرا.پیمان من سعی کردم همپات باشم آخه چرا؟من سوریه و لبنان باهات اومدم. باهم درد کشیدیم... استرس کشیدیم.
یادته اون روزامونو؟ من #غر زدم؟ من #گلهای کردم؟ من زندان رفتم. واقعا متاسفم برای خودم که تو قبولم نداشتی.
سازمان از حرفای سمیرا یه چیزایی میگفت اما تو چی؟ شد یه بار #پشتم وایستی؟ شد ه بار بخاطر من زیرپاش بزاری؟ آره... درست دیدی. این حرفا توی دلم و قلب ریخته بود.خوب شد گفتی تا بگم. خوب شد چشمو گوشم باز شد تا ببینم دارم برای کی خودمو به آب و آتیش میزنم.
توقع یکضرب حرف زدن و شکایت کردنم را ندارد.
_نمیدونم این مزخرفات رو کی تو گوشت خونده اما اینو بدون من شک نکردم.ولی باید بهم حق بدی تو مثل قبل کار نمیکردی.انگار... انگار انگیزه تو از دست داده بودی.من نگران بودم حرفای یه مشت عقب مونده تو رو گول زده باشه..
اگرچه در ظاهر مجبورم خودم را مطمئن نشان دهم اما هنوز هم این شکاف در من ایجاد شده.خوشم نمیآید به نرگس بگوید عقب مانده! نرگس هیچوقت به هیچکس توهین نکرد حتے اگر هم رای او نبود اما حالا..مهر سکوت به دهان میزنم و به ادامهی حرفهایش گوش میدهم.
_این دوری سخت بود اما تموم شد باعث شد تو رو داشته باشم.دارو تلخه اما موثره. مشکل سازمان نیست. من و تو باید #همعقیده باشیم تا این راه رو ادامه بدیم.بعدشم نمیخواستم اینو بگم اما مجبورم کردی..اون روزی که برگشتی سازمان قصد داشتن بفرستنت یه جای دیگی و حتی شهرستان من نزاشتم! تموم زحمات سالهام رو براشون گرو گذاشتم تا دوباره برگردی.
و به داخل اتاق میرود.چقدر زود قضاوت کردم! وارد اتاق میشوم.
_بخشید پیمان.حق میدم بهت اما کاش اینا رو بهم بگی.من تشنهی شنیدن این حرفام. دوست دارم بشنوم که برات مهمم.همین! توقع زیادیه؟؟
لبخندی به لب میکارد و میگوید:
_باشہ!
و باز هم بهار...و چه زیباست همراه پیمان و بابا اسماعیل سال را تحویل کنم.برخلاف سالهای قبل این عید را دوست دارم.گرچه پره روی آمدن به خانهی پدریاش را ندارد اما وقتے پیمان پیشنهادش را داد روی هوا قاپیدمش! پوپک سفرهای ساده را روی گلیم پهن میکند.سیر، سرکه، سمنو، سنجد، سنبل، سبزه، ساعت و جعبهی شیرینی را میچیند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛