eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۵۲ _همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟ یوسف از ماشین پیاده شد.بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را راضی به پیاده شدن کرد.ریحانه، ناز میکرد.قهر کرده بود.. و چه خوب خریداری بود یوسف.خودش هم باورش نمیشد حرکاتش را.خریدن ناز دلبرش را.باید حرف بزنند. باید که بشوید همه دلخوریهایش را.درب ماشین را قفل کرد.دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد. _بانو جانم....من مهمم یا سهیلا؟! ریحانه_😞 یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟! ریحانه_😞 یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی غیر از تو چه نیازی بود این‌همه بخاطرت بجنگم...!؟ سکوت ریحانه،سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند.به بستنی فروشی رسیدند.نگاهی به ریحانه اش کرد.بانگاه فهمید، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید. یوسف _زودتر بخور تا آب نشده ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود. ریحانه _من میگم چرا از خودت دفاع نکردی.چرا نبودی!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن!! نگاهی به مردش کرد. لبخند پررنگی روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد.!؟! قابل درک نبود برایش. _چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟ یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد. _یوسف جواب منو بده.چرا؟! روی نیمکتی که زیر درخت بود.نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش بود.ریحانه حرص میخورد.که جوابش را چرا نمیدهد. و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.چرا حرف نمیزد.لبخند جوابش نبود! ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم نکردم..!؟ ریحانه _خب نه.دلم گرفت وقتی گفت تو بهش نظر داشتی.گفت...گفت تو با احساساتش بازی کردی. یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی گرفتم؟! ریحانه_😞 یوسف_ من بخاطر کی همه رو بجونم انداختم..!؟ ریحانه_😔 یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو کردم.که چی بشه.!؟ ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت. _جان دل..! جواب میخوام _خب... خب.. ببخشید یوسفم _اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی میذارم.. نه...!! بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم غیر تو کسی نبوده و نیست.والسلام _گفتم که من لیاقتت ندارم.دیدی حالا.باورت شد؟ یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد. _یه بار گفتم نبینم اشکتو..! ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد. _چشم. هرچی شما بگی _اونم پاک کن....زوود ریحانه هنوز عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.دستی به صورتش کشید. چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر اشکم بود..؟! یوسف_ حالا خوب شد ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد. _ترسوندیم با این اخمت. یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان میرفتند. _بعضی وقتا لازمه، خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم. ریحانه بی حواس گفت: _برنامه؟! برنامه چی؟ ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
۶ تیر ۱۳۹۸
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ آیا این خون‌های ریخته شده بی‌ثمر است؟ با کیست؟ سازمانی که خود را مدعی حکومت میداند یا هزاران مردمی که به عشق آیت‌الله‌خمینی وارد گود مبارزه شدند؟..پری به صورتش آب میزند کیفش را از روی میز برمیدارد.دستش را میگیرم: _میموندی حالا. _نہ میرم. بہ اندازه‌ی کافی زخم زبون زدم. نمیخوام از دستم ناراحت بشے. من ناراحت بودم و مغزم کار نمیکرد چرت و پرت گفتم. منو ببخش رویا! _این چه حرفیه. منم حرفای بدی زدم.پری بمون.حرفات رو بزن بهم نزار توی دلت تلنبار بشہ. _خیلی نیاز بہ هم صحبت دارم اما فعلا نمیتونم حرف بزنم... یعنی وقتش نیست.همین حالا هم دیر کردم.امیر میگه نگاهش کن، هنوز یکم بیشتر نشده که فهمیده و به سازمان پشت کرده.آخه بهش گفتہ بودم نمیزارم بچه باعث بشه از کارام بیوفتم. من بهش ثابت میکنم! _باشه عزیزم.برو تا دیرت نشده مامان جان.فقط پری هرچی شد تو قوی باش.من پشتت هستم خب؟ با بسته شدن در بہ داخل می‌آیم. شب که پیمان می‌آید،هربار که نگاهم به نگاهش گیر میکند قلبم بہ تنگ می‌آید.انگار چشمانم با او حرف میزنند. _چیزے شده؟ _نَ.. نه! خودم را با کارهای اخیری که سازمان بهم محول کرده سرگرم میکنم.پیمان در عین خستگی چند دقیقه‌ای کنارم مینشیند.قلم را روی کاغذ میکشم.نمیتوانم در برابر نگاه‌های سنگینش بی‌تفاوت باشم. _چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ _چجوری؟ هوف میکشم. _همینجوری. بعد هم مثل خودش صاف به چشمانش خیره میشوم. _انگار چیزی میخوای بگی؟چشمات اینو میگه! _عه؟! خب اگہ راست میگی بگو چی میگه؟ از سر جایش بلند میشود: _هر وقت خواستی چیزی بهم بگی بگو. من سراپا گوشم. لبخند تلخی میزنم و با باشه به فکر میروم.چطور این مهربانی را باورکنم؟چطور حرفهای پری را باور نکنم و سوءتفاهم بدانم؟ دلم تاب نمی‌آورد.خودم را به پشت در اتاق میرسانم و پیمان مرا پشت در میبیند. _چیشده رویا؟ _هیچی! _هیچی نگو. یہ چیزی هست.از وقتی اومدم تو چشمات یی چیزایی میبینم.چرا بی‌محلی میکنی؟ دلخوری؟خب اگہ طوری شده بگو! لعنت به این چشمان ابله!...چشمم را میبندم و ناخودآگاه اشک از آن فرو میچکد.حرفهای پری در سرم میچرخد.. "سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی.." سعی دارم صدایم را صاف کنم. _تُ... تو بهم شک داشتی؟ متعجب نگاهم میکند. _شک؟! نه...کی؟؟ _میدونم که نداشتی..هَ.. همون روزایی که سازمان منو کرد خونه‌ی سمیرا.پیمان من سعی کردم هم‌پات باشم آخه چرا؟من سوریه و لبنان باهات اومدم. باهم درد کشیدیم... استرس کشیدیم. یادته اون روزامونو؟ من زدم؟ من کردم؟ من زندان رفتم. واقعا متاسفم برای خودم که تو قبولم نداشتی. سازمان از حرفای سمیرا یه چیزایی میگفت اما تو چی؟ شد یه بار وایستی؟ شد ه بار بخاطر من زیرپاش بزاری؟ آره... درست دیدی. این حرفا توی دلم و قلب ریخته بود.خوب شد گفتی تا بگم. خوب شد چشمو گوشم باز شد تا ببینم دارم برای کی خودمو به آب و آتیش میزنم. توقع یکضرب حرف زدن و شکایت کردنم را ندارد. _نمیدونم این مزخرفات رو کی تو گوشت خونده اما اینو بدون من شک نکردم.ولی باید بهم حق بدی تو مثل قبل کار نمیکردی.انگار... انگار انگیزه تو از دست داده بودی.من نگران بودم حرفای یه مشت عقب مونده تو رو گول زده باشه.. اگرچه در ظاهر مجبورم خودم را مطمئن نشان دهم اما هنوز هم این شکاف در من ایجاد شده.خوشم نمی‌آید به نرگس بگوید عقب مانده! نرگس هیچوقت به هیچکس توهین نکرد حتے اگر هم رای او نبود اما حالا..مهر سکوت به دهان میزنم و به ادامه‌ی حرفهایش گوش میدهم. _این دوری سخت بود اما تموم شد باعث شد تو رو داشته باشم.دارو تلخه اما موثره. مشکل سازمان نیست. من و تو باید باشیم تا این راه رو ادامه بدیم.بعدشم نمیخواستم اینو بگم اما مجبورم کردی..اون روزی که برگشتی سازمان قصد داشتن بفرستنت یه جای دیگی و حتی شهرستان من نزاشتم! تموم زحمات سالهام رو براشون گرو گذاشتم تا دوباره برگردی. و به داخل اتاق میرود.چقدر زود قضاوت کردم! وارد اتاق میشوم. _بخشید پیمان.حق میدم بهت اما کاش اینا رو بهم بگی.من تشنه‌ی شنیدن این حرفام. دوست دارم بشنوم که برات مهمم.همین! توقع زیادیه؟؟ لبخندی به لب میکارد و میگوید: _باشہ! و باز هم بهار...و چه زیباست همراه پیمان و بابا اسماعیل سال را تحویل کنم.برخلاف سالهای قبل این عید را دوست دارم.گرچه پره روی آمدن به خانه‌ی پدری‌اش را ندارد اما وقتے پیمان پیشنهادش را داد روی هوا قاپیدمش! پوپک سفره‌ای ساده را روی گلیم‌ پهن میکند.سیر، سرکه، سمنو، سنجد، سنبل، سبزه، ساعت و جعبه‌ی شیرینی را میچیند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
۲۷ آذر ۱۴۰۲