eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۵۲ _همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟ یوسف از ماشین پیاده شد.بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را راضی به پیاده شدن کرد.ریحانه، ناز میکرد.قهر کرده بود.. و چه خوب خریداری بود یوسف.خودش هم باورش نمیشد حرکاتش را.خریدن ناز دلبرش را.باید حرف بزنند. باید که بشوید همه دلخوریهایش را.درب ماشین را قفل کرد.دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد. _بانو جانم....من مهمم یا سهیلا؟! ریحانه_😞 یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟! ریحانه_😞 یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی غیر از تو چه نیازی بود این‌همه بخاطرت بجنگم...!؟ سکوت ریحانه،سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند.به بستنی فروشی رسیدند.نگاهی به ریحانه اش کرد.بانگاه فهمید، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید. یوسف _زودتر بخور تا آب نشده ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود. ریحانه _من میگم چرا از خودت دفاع نکردی.چرا نبودی!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن!! نگاهی به مردش کرد. لبخند پررنگی روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد.!؟! قابل درک نبود برایش. _چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟ یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد. _یوسف جواب منو بده.چرا؟! روی نیمکتی که زیر درخت بود.نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش بود.ریحانه حرص میخورد.که جوابش را چرا نمیدهد. و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.چرا حرف نمیزد.لبخند جوابش نبود! ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم نکردم..!؟ ریحانه _خب نه.دلم گرفت وقتی گفت تو بهش نظر داشتی.گفت...گفت تو با احساساتش بازی کردی. یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی گرفتم؟! ریحانه_😞 یوسف_ من بخاطر کی همه رو بجونم انداختم..!؟ ریحانه_😔 یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو کردم.که چی بشه.!؟ ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت. _جان دل..! جواب میخوام _خب... خب.. ببخشید یوسفم _اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی میذارم.. نه...!! بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم غیر تو کسی نبوده و نیست.والسلام _گفتم که من لیاقتت ندارم.دیدی حالا.باورت شد؟ یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد. _یه بار گفتم نبینم اشکتو..! ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد. _چشم. هرچی شما بگی _اونم پاک کن....زوود ریحانه هنوز عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.دستی به صورتش کشید. چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر اشکم بود..؟! یوسف_ حالا خوب شد ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد. _ترسوندیم با این اخمت. یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان میرفتند. _بعضی وقتا لازمه، خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم. ریحانه بی حواس گفت: _برنامه؟! برنامه چی؟ ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚