💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۴۷ و ۴۸
نگاهم که به محتویات سفره میخورد و صدای یکی از خانوم ها که انگار زیارت عاشورا میخواند، پرتم می کند به چند سال پیش.....
به یکی از دعواهای اساسی منو افسانه.
ایستاده بود وسط پذیرایی و همانطور که دستهی جاروبرقی را بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود تا بعد از وصل شدن برق بقیهی کارش را بکند؛
رو به بابا و با استیصال گفت:
_آخه صابر جان مگه من حرف بدی میزنم؟میگم نذر دارم باید ادا کنم.خب چه وقتی بهتر از حالا
با حرص از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم. چنان در را بهم کوبیدم که شیشه ی پنجره تکان خورد.
صدای بابا بلند شد:
+افسانه جان حالا دیر نمیشه،وقت زیاده بذار سر فرصت
_ده ساله نذر دارما
+حالا ده ساله حواست پی این چیزا نبوده همین امسال که این دختر کنکور داره و بهانه کرده که الا و بلا هیچ خبری تو این خونه نباشه گیر دادی که باید نذر ادا کنی؟والا بخدا من دارم وسط دعواهای شما سکته میکنم
بیچاره افسانه آن روز هم بخاطر شوهرش مثل خیلی از اوقات دیگر زبان به دهن گرفت و با گریه ساکت شد! از آن روز حداقل چهار سال میگذرد. یعنی چهارده سال از نذرش گذشت و هنوز بخاطر بامبول های من نتوانسته کاری بکند.
قطرههای خوشبویی که روی صورتم پاشیده میشود به زمان حال برم میگرداند.
شیدا با لبخند ببخشیدی میگوید و گلابپاش را نشانم میدهد.من هم بیخودی میخندم!
احساس میکنم مهره ی مار دارد.حتی راه رفتنش هم #تشخص دارد…
فرشته کنار گوشم پچ پچ می کند:
_حضرت ابوالفضل باب الحوائجه،هر دعایی داری وقتشه ها.ایشالا که......
با دست میزنم به کمرش تا دعای خیر همیشگیاش را تکرار نکند.دوتایی و یواشکی میخندیم،
خانوم مسنی که روبه رویم نشسته از بالای عینک نگاهمان میکند و با مهربانی سر تکان میدهد. انگار دیوانه شده ام! منی که با زمین و زمان دشمنی دارم حالا همه را خوب و دلنشین میبینم!
هرکاری میکنم دعایی به ذهنم نمیرسد، فقط #سلامتی_پدرم را میخواهم و بس... خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم مراسم تمام میشود و زن ها یک به یک خداحافظی میکنند.
عجله ای برای رفتن ندارم،روی مبل مینشینم که شیرین میگوید:
+فرشته زنگ بزن عمو و شهاب الدین شب بیان اینجا
_چه خبره مگه؟
+شام دیگه
زهرا خانم میگوید:
_نه عزیزم برای ما تهیه و تدارکی نبینید که موندنی نیستیم
+اِ چرا زن عمو؟!
_ایشالا باشه سر فرصت مزاحم میشیم
حالا مادر شیدا که خیلی هم شباهت به دخترش دارد میگوید:
+تدارکی ندیدیم چون همه خودین.بمونید دیدارها تازه بشه بعد از چند ماه زهرا جان
_آخه
شیدا با ذوق میگوید:
+وقتی زن عمو به اما و آخه بیفته یعنی دیگه حله! من خودم زنگ می زنم به عمو
میگوید و به سرعت سمت تلفن گوشه ی سالن می رود.فرشته چشمکی به من میزند و میخندد.. زهرا خانوم به من اشارهای میکند. کنارش مینشینم میگوید:
_دخترم تو اینجا راحتی ؟ اگر فکر میکنی برای شام بمونی معذب میشی باهم برگردیم همین الان
چقدر من گیج و حواس پرت شدهام! سریع بلند میشوم و میگویم:
+نه زهرا خانم شما راحت باشین،من اتفاقا باید برم خونه کار دارم.فقط اگه لطف کنن برام آژانس بگیرن …
دستم را میگیرد و میکشد .دوباره مینشینم. در چشمهای قهوه ای رنگش خیره میشوم و میگویم :
_جانم ؟
+نگفتم که بهونه بیاری برای رفتن.این جاری من صدتای ما مهمون نوازتره. فقط میخوام که به زور و توی معذورات اینجا نمونی مادر
فرشته بلند میگوید:
_تو رو خدا پناه لوس بازی درنیار.بمون که بمونیم دیگه…ایش
و شیدا ادامه میدهد:
+افتخار نمیدین پناه خانوم؟یه شبم کنار ما بد بگذره
توی دلم فکر میکنم که اگر یک درصد هم میل به ماندن داشته باشم بخاطر کنجکاوی در رابطه ی تو و شهاب است!
و جواب میدهم:
_این چه حرفیه،خیلیم دوست دارم اینجا بمونم
رک بودن از صفات بارز من بوده و احتمالا هنوز هم هست!در تمام مدتی که طول میکشد تا شهاب و بعد هم حاج رضا و مردهای خانواده ی برادرش پیدا شوند،من رفتار فرشته و شیدا را زیر نظر گرفتهام .
دوست دارم ببینم مذهبیهای تهرانی چجوری عاشق میشوند اصلا! شاید هم میخواهم جوابی را که آن روز بعد از بگومگوی ناهار از فرشته نگرفتم حالا از رفتارش بگیرم.
شیرین نزدیکم میآید،یک چادر تا کرده را کنارم میگذارد و میگوید:
+اینم #چادر برای اینکه راحت باشین، میذارم اینجا #اگر دوست داشتین بپوشین
_مرسی
و مثل نسیم میگذرد..
افسانه! یاد #اجبار کردنهای تو هم بخیر یاد چغلی کردنهای ریز ریزت پیش بابا و سرکشیهای #اجباری_تر من برای مخالفت با تو و بد حجاب بودن توی مهمانی ها…
آنقدر طرح گلهای مخمل روی چادرقشنگ و دلنشین هست که ناخوداگاه برمیدارمش. چیزی میافتد کنار پایم. یک جفت ساقدست مشکی با نگینهای ریز مدلدار .
هیچوقت......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌