eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ _اگه اینجور که تو میگی باشه پس چرا آقای خمینی که مردمو سپر کرده تو نجف ؟ _ببین ما نمیگین اونا بدن اما ما خوب‌تریم. این روشها به جایی بند نیست! باید اسلحه گرفت و کشت تا نکشنت‼️ ⁉️همین؟؟ پاسخ من در همین خلاصه میشود؟؟اگر استفاده از مردم بد است پس چرا ما باید در هنگامی با این بنر تبلیغ کنیم که در میان مردم باشیم؟؟مگر ما آنها را سپر خودمان نمیکنیم؟اگر میگوییم به جایی نمیرسد پس چرا قدرت مردم را میکنیم؟ حرفهای پری پر از است.مطمئنم این حرفهای خودش نیست او هم حرفهای آقابالاسری‌هایش را بازگو میکند.به هر حال قبول میکنم.فردا صبح زود به خیابانهای محل تجمع میرسیم.جمعیت کثیری باهم همقدم میشوند.شعارهایی در مورد ۱۵خرداد میدهند و حکومت را محکوم میکنند.پری با شعارهای آنها هماهنگ میشود اما من نمیتوانم خودم را از آن ها بدانم.آنها با ما فرق دارند.گروه دیگری از بچه‌های سازمان هم جلوتر از ما حرکت میکردند.صدای شلیک‌های هوایی برعکس من زنان و مردانی که حرکت میکنند در چهره‌شان دیده نمیشود.صدای خشکی از توی بلندگوها می‌آید که به مردم هشدار میدهد متفرق شوند.مردم هم بی‌توجه به او شعارهایشان را با صدایی رساتر از سر میگیرند.هنگام گفتن "مرگ‌ بر شاه" مشت‌های گره‌ شده‌شان بالاتر می‌آید. صدای بلند مردم از یکطرف و صدای بلندگو و آن مرد یکطرف.صدای شلیک‌های هوایی بیشتر میشود و من بیشتر میترسم‌.یکهو چیزی در جمعیت پرتاب میشود و بلافاصله ماموران گازهای اشک‌آور را بر دیدگان مردم میریزند.پری بنر را از دستم میگیرد و به دو تا از خانمهای دیگر که با ما آمده بودند میگوید بریم.تشویشی به میان مردم افتاده.بخاطر گاز اشک آور چشمانشان رنگ خون گرفته. نگاهی به جمعیت پشت سرم می‌اندازم که پایم به کاغذهای پیش رویم سُر میخورد و پخش زمین میشوم.پری متوجه من نمیشود.هرچه صدایش میکنم فایده ندارد. _کمک! کمک! وقتی از پری ناامید می شوم از مردم کمک میخواهم.سرم را بلند کنم نزدیک است که له شوم.یکهو دستی دورمچم میپیچد و با حرکتی قوی دستم را میکشد.با دیدن زنی تعجب میکنم. _حالت خوبه؟ _مَ...ممنون دستم را میگیرد و از جمعیت دور میکند. بطری آب را درمی‌آورد و جلویم میگیرد. تشکر میکنم و چند قلوپ آب مینوشم. _دفعه‌ی اولته میای؟ گنگ نگاهش میکنم _میگم دفعه اولته که میای ؟ چند باری سر تکان میدهم و بله میگویم.لبخند زیبایی میزند و دستش را روی شانه‌ام محکم میکند. _مراقب خودت باش. دفعه دیگه خواستی بیای یکم بیشتر احتیاط کن. انگار لال شده ام. نمیدانم چرا عجیب چهره‌اش به دلم نشست.بدون تشکر و خداحافظی به رفتنش نگاه میکنم.بعد از این که سیاهی با باقی چادری‌ها مخلوط میشود تازه یادم می‌آید چه گندی زده‌ام.سوزش آرنج و بینی‌ام در برابر دلهره‌ام به چشم نمی‌آید.به اطرافم خیره می شوم تا بتوانم پری را پیدا کنم اما خبری از او نیست! تنهایی راه خانه را در پیش میگیرم‌.مسافت زیادی را میروم تا به ایستگاه اتوبوس برسم.نگاه‌ها همه حول من و سر و وضعم میچرخد.درحالیکه حرص میخورم خودم ر‌ا نفرین میکنم."حقته! دختر آقای توللی باید به این روز و حال بیوفته.کسی که از لباس ابریشم کمتر نمیپوشید حالا باید جور این رو بکشه! این راهو انتخاب کردی پس تحمل کن!" و را خوب لگدکوب میکنم.اکثر مغازه‌ها بخاطر اعتصاب تعطیل شده از سر کوچه پری را میبینم‌ که سرش را از در بیرون آورده و با دیدن من بیرون میپرد.بعد از او هم پیمان بیرون می آید و تا من را میبیند لبخند میزند.از پری دلخور هستم و زیاد تحویلش نمیگیرم‌. پیمان اخم‌هایش را برای پری در هم میکشد و با دیدن زخم فک و آرنجم دعوایش میکند.پری هم که جرئت حرفی را ندارد با کمک کردن به من میخواهد جبران کند.پیمان دو چسب زخم برایم می‌آورد. _نمیدونم این دختر چرا حواسش جمع نیست! اگه مسئولتت رو نمیتونی درست انجام بدی بگو من یکی دیگه رو جات بزارم نه این که پیش من گریه کنه که رویا رو جا گذاشتم! دستانش برایم شفابخش است.روزها میگذرد.پری توی آشپزخانه ایستاده و به صرف چای دعوتم میکند.پری بعد از قورت دادن آخرین قطرات چای به من میگوید: _رویا؟ _بله؟ مشخص است چیز مهمی را میخواهد بگوید. _تو تصمیمت چیه؟ تای ابرویم بالا میرود: _برای چی؟ _برای همه چی! برای آینده‌ی خودت و پیمان و خیلی چیزای دیگه! چیز خاصی به فکرم نمیرسد و نمیدانم چه بگویم. _خب... جریان زندگی ما رو با خودش میبره. تا الانم که دست سرنوشت منو به اینجا کشونده. _نه! همه چی سرنوشت نیست.تو باید یه سری چیزا رو کنی تا سرنوشتت رو بسازی ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛