💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
_آدم از رفتار و..... بیخیال فرشته ، من خودم خانوادم تقریبا مذهبیه ولی تو بحث ازدواج من اصلا زیربار این سنتهای داغون نمیرم ؛ چون سرنوشت خودمه و خودم باید انتخاب کنم تا وقتی هم که پسر رو خوب نشناسی نمیتونی اوکی بدی ! چجوری باید بشناسی ؟ با حرف زدن و گپ زدن دو طرفه و لاغیر
+حالا اگه شما ما رو همین الان نشونی سر سفره عقد ، حتما چند جلسه صحبت میکنیم! البته زیر نظر #خانوادهها
خنده ام میگیرد ، رک میگویم :
_یه جوری میگی زیر نظر خانواده انگار چه کار خاصیه ! همین کارا رو میکنید که همیشه مقابلتون جبهه میگیرن
+کی جبهه میگیره ؟
انگشت اشاره ام را سمت خودم میگیرم :
_من و امثال من ! نمیدونم تا کی و کجای زندگیتون به تظاهر میگذره و چجوری اصلا لذت میبرید از اینهمه الکی تسبیح چرخوندن
سرم داغ شده و احساس خطر میکنم اما دوست دارم که ادامه بدهم .انگار تمام عقدههای این چند ساله و تو مخ کردن های خانواده ی پدری و از همه بدتر افسانه را میخواهم یکجا سر فرشتهی بدبخت و بی خبر از همه جا خالی کنم !
فرشته اما با لبخند آرامی که میزند انگار آب بر آتش درونم میپاشد .
دوست دارم سرد شوم ولی خب … پافشاری میکنم و از موضعم کوتاه نمیآیم :
_ببین فرشته من با تو و خانوادت مشکل ندارم ولی انقدر دیدم و کشیدم از این قوم #به_ظاهر_مذهبی که دیگه تا اینجام پره تا کی باید ما به دلخواه شما رفتار کنیم ؟ چرا فکر میکنید روشنفکری گناهه ؟ تعامل اجتماعی حق نیست ! چرا اینهمه خودتونو متحجر و عقب مونده جلوه میدین ؟ بابا آخه من دارم میبینم که چه چیزایی میگن مقابلتون ولی خودتون سرتون رو مثل کبک کردین زیر چادرای مشکی و از هیچ جا خبر ندارین
+پناه جان چرا اعصاب نداری ؟
_ببین فرشته از من نشنیده بگیر ولی این مدل زندگی رو ببوس بذار رو طاقچه تا مثل زنهای عهد قجر خونه نشین نشدی
+هیچ حواست هست چی میگی ؟
_من این تم آرامش رو قبلنم دیدم … وقتی با زن بابام حرف میزدم ! بیخیال....
بلند میشوم و بدون توجه به صدا زدن های پشت سر همش میروم بالا .. در را با پا میبندم و آه غلیظی میگویم
#ناراحتم که با فرشته اینطور برخورد کردم و جواب محبت هایش را با #تندخویی دادم اما حرصم گرفته بود !
یاد بهروز افتادم و خواهر افسانه و همهی بدبختیهایی که برای ازدواج نکردن کشیده بودم ..
نمیتوانم به خودم دروغ بگویم بیشتر اعصاب خوردی امروزم بخاطر کیان بود.
گوشی را برمیدارم و شمارهاش را میگیرم . با دومین بوق جواب میدهد
_چه عجب
+ده بار زنگ زدی از ظهر ، کاری داشتی ؟
لحنم را جوری میکنم که بفهمد ناراحتم
_کجایی پناه؟
+خونه
_مگه کلاس نداری عصر ؟
+حوصلشو ندارم
-پاشو بیا پارک ملت
+چه خبره ؟
-قبلنا خبری نبود. پایه بودی
+اره اون قبلا بود ! الان ..
-هنوز بیخیال نشدی ؟
فکر می کنم اگر بیشتر از این با اوضاعی که پیش آمده توی خانه باشم دیوانه می شوم .
+باشه …
_می خوای بیام دنبالت ؟
+نه میام خودم
_آدرسشو بهت پیامک میکنم.
بعد از دورهمی پارک ملت ،
انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شدهام .
چند روزی هست که از فرشته بیخبرم و طوری بی سر و صدا میروم و میآیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم ! هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمیخواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم …
امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم …
با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز میکنم و خمیازه بلندی میکشم .
کش و قوسی به بدن خستهام میدهم و گوشیام را چک میکنم که دو میس کال از لاله افتاده …
با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شمارهاش را میگیرم. نور موبایل کم شده و ارور باتری میدهد …
_الو هیچ معلومه کجایی دختر ؟
+علیک سلام
_سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟
بلند میشوم و پرده را میکشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کردهام میگذرم و به آشپزخانه میروم ، دلم چای تازه دم میخواهد .
+چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن
_سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم
+بگو
_صبحانه خوردی ؟
+نه الان بیدار شدم کارتو بگو
_باز قندت نیفته
لیوان را توی سینک میگذارم و دلواپس میپرسم :
+قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟
_همه که آره ، چیزه.... دیشب یعنی نه پریشب تقریبا
صدای بوق می آید...
_خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟
+بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده
دستم را روی قلبم میگذارم
_خب ؟
+بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع…
صدا قطع میشود........
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌