eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۳۳ و ۳۴ به‌ ورودی‌ که‌ رسیدیم‌ دیدم‌ آقا رضا و اقا مرتضی حتی‌ نرگسم‌ کفشاشونو درآوردن. علتشو نمیدونستم‌ ولی‌ منم‌ با دیدن‌ این‌ صحنه‌ها کفشمو درآوردم. چشمم‌ گنبد فیروزه‌ای‌ افتاد. دلم‌ لرزید به‌ نرگس‌ نگاه‌ میکردم‌ که‌ درحال‌ گریه‌ کردن‌ بود. آقا رضا و آقا مرتضی‌ از ما جلوتر بودن شانه‌های‌ لرزانشون‌ و میشد دید. مگه‌اینجاچه‌خبربود؟... خبری‌ که‌ من‌ ازش‌ بی‌خبر بودم! عده‌ای‌ رو میدیم‌ که‌ یه‌ گوشه‌ نشستنو با خودشون‌ خلوت‌ کردنو گریه‌ میکردن. مادری‌ دیدم‌ که‌ حتی‌ توان‌ حرکت‌ نداشت، روی صندلی‌اش‌ نشسته‌ بود و به‌ گنبد فیروزه‌ای، نگاه‌ میکرد، انگار یه‌ عالمه حرف‌ واسه‌ گفتن‌ داشت. دوروبرم‌ تزیین‌ شده‌ بود از پرچم‌های‌ مشکی‌ و قرمز، که‌ روی‌ هر کدامشان‌ نام‌ یا فاطمه‌زهرا خودنمایی‌ میکرد. آقا رضا و اقا مرتضی‌ رو دیگه‌ ندیدم، نرگس‌ گفته‌ بود رفتن‌ داخل‌ چادرا کاری‌ دارن. نرگس‌ حرکت‌ میکرد و من‌ پشت‌ سرش‌ میرفتم. چشمم‌ به‌ گروه‌ افتاد که‌ یه‌ اقایی‌ داشت‌ برای‌ افراد توضیح‌ میداد. از نرگس‌ جدا شدمو رفتم‌ سمت‌ جمعیت، همراه‌ جمعیت‌ حرکت‌ کردیم. رسیدیم‌ به‌ یه‌ سه‌راهی که‌ اون‌ اقا گفت‌ اسم‌ اینجا " سه‌راهی‌ شهادته "...میگفت. خیلی‌ اینجا شهید شدن... حالا فهمیده‌ بودم‌ که‌ چرا کفشامونو از پاهامون درآوردیم. به‌ خاطر این‌ بود. اینقدر سوال‌ در ذهنم‌ بود که‌ جوابشونو کم داشتم‌ میگرفتم. یه‌ دفعه‌ چشمم‌ به‌ چند آقای‌ مسن‌ افتاد. که‌ سجده‌ به‌ خاک‌ کردن‌ و از بی‌وفایی‌هاشون‌ صحبت‌ میکردن‌ که‌ از قافله‌ . چقدر من‌ راهو اشتباه‌ رفتم.... در دل‌ این‌ خاک‌ چه‌ جوانانی‌ با هزاران‌ امید و آرزو نهفته‌ است. تو فکر و خیال‌ خودم‌ بودم‌ که‌ خودمو در میان‌ جمعیتی‌ جلوی‌ درب‌ سبز رنگ‌ دیدم. حس‌ عجیبی‌ داشتم، یک‌ دفعه‌ در میان‌ اینهمه صداها بغضم‌ شکست. نمیدانستم‌ چه‌ بخواهم‌ از شهدا. فقط‌ تنها چیزی‌ که‌ میخواستم‌ این‌ بود که‌ منو .. ببخشن‌ که‌ از آرزوهاشون‌ گذشتن‌ تا من‌ بتونم‌ زندگی‌ کنم...ببخشن‌ که‌ جواب‌ این‌ محبتهاشونو بد دادم... از جمعیت‌ بیرون‌ آمدم‌ و رفتم‌ در کنار کاروان.. با شنیدن. سخنان‌ اون‌ آقا، بندبند دلم‌ به‌ لرزه‌ افتاد.. میگفت‌ اینجا قبر مطهر ۸ شهیدِ که‌ کامل‌ نبودن، قطعه‌هایی‌ از سر و دست و پا جمع‌آوری‌ شده‌ و به خاک‌ سپردن‌... که‌ شدن‌ .... پاهام‌ به‌ لرزه‌ افتاد و زانوهام‌ شل‌ شد و نشستم. سرمو گذاشتم‌ روی‌ خاک و گریه‌ میکردم.:: " نمیدونم‌ به‌ کدامین‌ کار خوبم مستحق‌ دیدارتون‌ بودم..." بعد از مدتی‌ نرگس‌ اومد سمتم: نرگس:_کجایی‌ رها،من که‌ نصف‌ عمر شدم با دیدن‌ نرگس‌ خودمو به‌ آغوشش‌ انداختمو یه‌ دل‌ سیر گریه‌ کردم. نرگسم‌ شنوای‌ خیلی‌ خوبی‌ بود برای‌ حرفای دلم. حرفایی‌ که‌ جگرم‌ را سوراخ‌ کرده‌ بود... چند روزی‌ در شلمچه‌ بودیم. از خیلی‌ سخت‌ بود.... در اونجا خوندم. از شهدا خواستم‌ که‌ کمکم‌ کنن، کمکم‌ کنن‌ این‌ محبتی‌ که‌ نصیبم‌ شده، به‌ این‌ راحتی‌ از دست‌ ندم. نرگسم‌ چادرشو به‌ من‌ هدیه‌ داد... 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱