eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲۹ از اهل محل گرفته‌تا کاسب های بازارچه.. از کودکان.. تا ریش سفید ها.. همه برای او.. خاص.. قائل بودند.. وارد زورخانه که میشد.. مرشد.. به احترام و ارادتی.. که به او.. پیدا کرده بود.. زنگ را مینواخت.. وارد گود که میشد.. همه برای سلامتی اش.صلوات میفرستادند. ورزشکاران.. بدون اذنش..ورزش نمیکردند.. از گود که خارج میشد.. رخصت میطلبید.. مرشد: _سلامتی شیرمرد حیدری محله.. عباس آقای گل.. صلوات محمدی پسند بفرست.. مرشد این جمله را.. میگفت.. و عباس.. وسط ورزشکاران می ایستاد.. باخشوع.. دست ادب.. به سینه میگذاشت.. و لبخندی دلنشین.. به مرشد میزد.. و زیر لب.. با بقیه.. صلوات میفرستاد.. تا سید اجازه نمیداد.. از زورخانه خارج نمیشد..پای ثابت گلریزان بود..یکبار بدهی یک بدهکار.. یکبار آزادی یک زندانی.. یکبار تهیه جهیزیه عروسی.. یکبار جور شدن سرمایه برای درامد جوانی.. با رفقایش چنان رفاقتی داشت.. که کافی بود.. عباس لب تر کند.. با جان و دل.. هرچه میخواست.. انجام میدادند.. غیر فرهاد.. بقیه از او کوچکتر بودند.. از خودش را داشت و روی حرفش حرف نمیزد.. را داشت.. و مراقب بود دل کسی را نشکند.. زهراخانم و عاطفه... بفکر آینده او بودند..هر دختری را.. که زهراخانم یا عاطفه درنظر داشتند.. به هر طریقی.. سعی می‌کردند.. که عباس آنها را ببیند.. اما فایده ای نداشت.. کم نبودند در محله.. دختران .. اما دل عباس را..درگیر خود نمیکرد.. عباس_ جان من..!! بیخیال من مامان.. زهراخانم فقط لبخند میزد.. و باز هربار.. به بهانه ای.. پسرش را.. برای کاری میفرستاد.. که دختر مورد نظرش را ببیند.. 🔒اما قفل دل عباس داستان ما بازشدنی نبود.. هانیه دوست عاطفه.. سمانه دختر آقای مسعودی.. همسایه ته کوچه.. و ده ها دختر دیگر.. که مادر و خواهرش.. برای او درنظر میگرفتند.. اما فایده ای نداشت.. مدتی بود... که همسر سید ایوب(ساراخانم).. احوال خوشی نداشت.. زهراخانم.. همین امر را بهانه کرد.. دیداری تازه کند.. گوشی تلفن را برداشت.. تا به حسین آقا و عاطفه.. خبر دهد.. که زمانی را.. همه باهم.. برای عیادت ساراخانم.. به خانه سید بروند.. قرار بر این شد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨