✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۲۸
✨ترمز بریده
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ...
با خنده و حالت خاصی گفت:
_سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی ...
منم که حالم اصلا خوب نبود....
سلام کردم و گفتم:
_نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار ... .
دوباره خندید و گفت:
_پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی اجازه خروج ...
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ...
پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم:
_حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟....
همون طور که سرش پایین بود پرسید:
_این داعشی ها #ازکجا اومدن؟ ...
فکر کردم سر کارم گذاشته ...
خیلی ناراحت شدم ...
اومدم برم بیرون که ادامه داد ...
_کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار #حقیقت_خواهی سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، #کر و #کور و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... #مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت ... .
منتظر جوابم نشد ...
بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت:
_انتخاب با خودته پسرم ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔