✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۳۴
✨فرشته مرگ
دیدم جوانی👉 مقابلم ایستاده ...
خوشرو ولی جدی ...
دستش رو روی مچ پام گذاشت ...
آرام دستش رو بالا میاورد ...
با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد ...
#خروج روح رو از بدنم #حس می کردم ...
اوج فشار زمانی بود که دست روی #قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود ... .
حاجی بهم ریخته بود ...
دکترها سعی می کردن احیام کنن ...
و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم ... .
وحشت و ترس از #شب_اول_قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ...
هنوز دلم از #آرزوی بر باد رفته ام می سوخت ... .
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم ...
با سوز تمام گفتم:
_منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود ... .
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ...
#حسرت بود و #حسرت ... .
هنوز این جملات، ...
کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار #شکاف برداشت ...
#جوانی_غرق_نور به سمتم میومد ...
خطاب به فرشته مرگ گفت:
_امر کردند؛ بماند ... .
جمله تمام نشده ...
#بافشار و #ضرب_سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم ... .
_برگشت ... نفسش برگشت ...
توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد ...
_برگشت ... ضربان و نفسش برگشت ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۴۰
✨صدور حکم مرگ
برگشتم خونه ...
هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد:
_شیر مادرت، #حلال بود. منم به تو لقمه #حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ...
بعد هم رو به آسمان بلند گفت:
_خدایا! منو #ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه .. .
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ...
💎بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ...
چند لحظه صبر کردم ...
رفتم سمت پدرم و کنار مبل، #پایین_پاش نشستم ... .
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو #بوسیدم ...
هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ...
همون طور که سرم پایین بود گفتم:
_دستی که #به_خاطرخدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی #منم_به_خاطرخدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم #فاسقی بود که داشت جوان ها رو #گمراه می کرد ... .
_مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ...
با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... .
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم ... که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که
_ #علمای_وهابی تصمیم گرفتن یه #جلسه_عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق #خروج از کشور رو ندارم ... .
با خنده گفتم:
_خوب بزارن. هر سوالی کردن #توکل بر خدا ...
اینو که گفتم با عصبانیت گفت:
_می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، #حکم_مرگت رو صادر می کنن ... .
ولو شدم روی تخت ...
می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... .
چشم هام رو بستم و گفتم:
_خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... .
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمیمردم
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔