eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ بعضی‌ها شروع میکنند به گریه کردن. از وقت استفاده میکنم و زودتر به طرف بند میروم.سرم را روی بالشت میگذارم و از ته دل زار میزنم.دوباره حس بی‌پناهی به من دست میدهد.همان حسی که بعد از بردن حاج رسول کابوسم شد.صدای رفت و آمد که بلند میشود خودم را جمع و جور میکنم.نرگس دم در ایستاده و زل زده به من.میپرسم: _چیه؟ نگاهش سراسر حسرت و دلتنگی.بی‌اختیار زیر گریه میزنم.دستانم را میگیرد. _من بدون تو چیکار کنم؟ _من؟ من مگه چیکارم؟ _چی کاره ای؟ تو این هفته ها فقط بخاطر تو بود که تونستم زندانو تحمل کنم.تو بری من دووم نمیارم! _استغفار کن دختر! دووم نمیارم چیه؟تو بخاطر اراده‌ی خودت بود که تا حالا دووم اوردی ازین به بعدم .خیلی این دوری طول نمیکشه مطمئنم ازاد میبینمت. _اگه نشد چی؟ من حبس ابد خوردم! _اولا که حتما حتما میشه. اگرم نشد ساکمو برمیدارم و بست دم در اوین میشینم و میگم منو برگردونین تو.آزادی به ما نیومده! بین گریه‌ها خنده‌ام میگیرد.زیر لب دیوانه ای نثارش میکنم. _چجوری پیدات کنم تو این شهر؟ _خیلی راحت! بهت آدرس خونمونو میدم. باید قول بدی هر وقت آزادی شدی اول اول بیای پیش خودم وگرنه حلالت نمیکنم! آهسته میخندم. وقتی میفهمد که حالم را جا آورده کاغذی می‌آورد و آدرسش را داخل مینویسد‌. _رویا جون؟ _جانم؟ _هروقت احساس تنهایی کردی و فکر کردی کسی رو نداری به فکر کن. حتی میتونی امتحان کنی و ببینی چقدر وجودش به آدم انرژی میده. نصیحتش را به جان میخرم.وقتی همه‌ی آزاد شده‌ها آماده میشوند.دیگران دم در برایشان به صف میشوند.بیشتر از همه با نرگس خداحافظی میکنند.چشمانم از بس که اشک ریخته بدجور میسوزد.نرگس میگوید: _قولت رو که فراموش نمیکنی؟ _هیچوقت! حتما میام. وقتی از او جدا میشوم انگار از هستی جدا شده ام و پر میشوم از خلاء هایی که به تنهایی از پسشان برنمی‌آیم.رو به نرگس داد میزنم: _نرگس! نرگس جان سر قولم هستم. نرگس از دور برمیگردد و با خنده دستش را تکان میدهد و میرود...در بین احساس غربت هستم که صدای نحس سمیرا به گوشم میرسد: _تو نباید بهش وابسته میشدی. بدون نگاه کردن به او میگویم: _من وابسته نشدم! صدای پوزخندش بر گوشهایم خراش میگذارد. _از قیافت مشخصه. خودتو جمع کن! تو چیریکی ناسلامتی. تو اینجوری واسه یه دختری که نه به لحاظ فکری بهمون می خوره نه سیاسی، بیتابی میکنی.مگه نمیدونی تعلقات توی زندگی یه چیریک یعنی هیچ و پوچ؟ با این کارا سابقت رو خراب نکن! بعدشم یکم بعد که رژیم تغییر کنه بهشون نیاز داری.وقت غنیمت جمع کردن یکهو دیدی یه نفر آتویی از تو داره! حرفهایش پر است از بی‌مهری و تهدید! جوابی به او نمیدهم.تا بدانم حرف هایش برایم به اندازه بال یک پشه اهمیت ندارد! نمیدانم چقدر میگذرد اما این را میدانم که آدرس را خوب حفظ شده ام و حتی به چین و خم کاغذ واقفم! عصر یکی که تازه وارد است از اوضاع بیرون میگوید.از اعتصاب شهرداری،از اعلامیه‌های آیت الله خمینی و خبرهایش.سمیرا که اسم آیت الله را میشنود دندان بهم میساید: _از رهبرای خودمون بگو. چرا از خمینی میگی؟ بحث را عوض میکنند.اگر کسی به شک من باخبر شود شاید دیگر هیچوقت نتوانم پیمان را ببینم.روزها میگذرد.کبری وارد میشود. _مُشتلوق بده! _واسه چی؟ دهانش را به گوشم نزدیک میکند: _شاه فرار کرده. با چشمان گرد نگاهش میکنم. _تُ.. تو مطمئنی؟ _آره! روزنامه چیا خبرشو تو بوق و کرنا کردن.منم خبرشو دارم. باورم نمی شود! یعنی همه چیز را رها کرده؟ به همین وضع فرار کرده؟کبری پوزخندی میزند: _گفته میرم استراحت کنم و برگردم. آره مرگ خودش! میگن یه عالمه پول و طلا کش رفته و برده. از حلقومش پایین نره ایشالا! رفتن شاه مرا دلگرمتر میکند.به پیمان فکرمیکنم. جای دلتنگی هنوز بر قلبم درد میکند.در بند ولوله افتاده و بعضی‌هانقشه‌ی شورش میکشند. پاسبان از پشت میله‌ها نام مرا صدا میزند.با تردید برمیخیزم و پیش میروم.نمیدانم چه شده اما در دلم رخت میشویند.پاسبان با ورود فوراً ادای احترام میکند و بعد مرا وارد میکند. _به به خانم توللی! مهمان ویژه‌ای دارین. سر بلند میکنم.چشمانم با دیدن کیانوش پر از نفرت و خشم میشود.سریع نگاهم را میدزدم. _مهمان عزیزی هستند و باید احترامشون رو هم نگه دارین بعد رو به کیانوش میکند: _کاری که با من ندارین؟ با لبخندی از رئیس تشکر میکند.با رفتن او و پاسبان من میمانم و کیانوش.نگاه سنگینش دمی مرا رها نمیکند. _بیا بشین. بدون اینکه نیم‌وجب هم را خرجش کنم به علامت منفی سر تکان میدهم. _من که برات ارزشی ندارم و خوب اصرار نمیکنم.اصلا هرطور راحتی. _کارم داشتی؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛