eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۱۳ به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم... بعد آن روز چند بار آخرهفته ها همراه محمد به بهشت زهرا رفتم. یک روز درباره ی قبر پدرش سوال کردم. گفت: . تازه فهمیدم دلیل اینکه هردفعه سر خاک شهدای گمنام میرفت چه بود. در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم.برای من که همیشه تیشرت و شلوار لی می پوشیدم، قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای تنشان میکردند سخت بود. بخاطر ظاهرم به شوخی "خوش تیپ" صدایم میزدند. اوایل معذب بودم اما کم‌کم با دیدن صمیمیت‌شان یخم باز شد. ترم دوم هم تمام شد... و تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت: _ رضا جان، یه خبر خوب! قراره دو هفته دیگه با «خاله مهناز و دایی مسعود» اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده بابات میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟ پیرارسال میخواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟ + ترکیه؟ چه یهو بی خبر! الان به من میگین؟ _ وا...تو که درس و دانشگاهت تموم شده کلاسی چیزیم نمیری. برا چی نگرانی؟ میگم که دو هفته مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره میخواد بره. + ولی مامان... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام! _ رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده بدر نشد که هرچی ما کوتاه اومدیم تو باز کار خودتو کردی. ما میریم. تو هم میای. بحثم نکن. پاسپورتت کوش؟ احساس کردم مقاومت بیفایده است.. تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم.پدر بعد از گرو گذاشتن وثیقه برای سربازی با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد. دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. «شاهین» یک سال از من بزرگتر بود و «شایان» هنوز مدرسه نمی رفت. دخترش «شهلا» هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت. دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند. از شهلا خوشم نمی آمد. یک جور خاصی بود. نمی‌فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش میزدند. همین مساله هم باعث شد احساس زیبایی کند. همیشه میگفت در آینده بازیگر بزرگی می شوم. پدرم در فامیل به آدم خوش سفر معروف بود. هرجا می رفت بهترین رستوران ها، کافه ها، پارک ها و جاهای دیدنی را شناسایی میکرد و سعی میکرد همه از سفر لذت ببرند. به انگلیسی هم مسلط بود... سفر آغاز شد.... از همان ابتدا با گم شدن شایان (پسر کوچک دایی مسعود) در فرودگاه ترکیه فهمیدم با وجود بچه های قد و نیم قد چه آینده ای در انتظار ماست. سفر شلوغی بود.قرار بود یک هفته آنجا بمانیم. بیشتر سعی می کردم از جمع جدا شوم و کنار دریا قدم بزنم. گاهی هم با آنها می رفتم. یک روز همراه پدر و مادر برای خرید به پاساژ بزرگی رفتیم...در مغازه ها دنبال هدیه ای برای محمد بودم. اما هرچه نگاه می کردم چیز مناسبی نمی دیدم.سرگرم تماشای ویترین یک مغازه بودم که پدر از چند مغازه آنطرف تر بیرون آمد و صدایم زد : "رضا. بیا مامانت کارت داره." به سمت مغازه لباس فروشی که مادر و پدر در آن بودند حرکت کردم. _ مامان جان کجایی؟ چرا همش از ما عقب میفتی پسرم. بیا اینارو نگاه کن برات انتخاب کردم ببین خوشت میاد. این‌شلوارک سرمه ای و تیشرت زرده خیلی قشنگن. مارکم هستن جنسشون خوبه. اینجا هوا گرمه میتونی وقتی میری کنار ساحل‌بپوشی. اون تیشرت رکابیم برات برداشتم، چند تا رنگ داره ببین خودت کدوم رنگشو دوست داری. برا باباتم از همین رنگ طوسیشو برداشتم. نگاهی به کوه لباس هایی که مادرم برایم انتخاب کرده بود انداختم.از زیر لباسها چند تایی را بیرون کشید و ادامه داد : _ ببین این شلوار لی رنگش خیلی قشنگه. برداشتمش میری دانشگاه بپوشی.یهو لباسای ترم جدیدتم همینجا بخر. حالا باز جای دیگم چیزی خوشت اومد بگو. +ممنون مامان ولی من که لباس زیاد دارم. برای عید همین تازگی لباس خریدیم. هنوز همشونم استفاده نکردم. _ اشکالی نداره. اینا جنسش خوبه. مارکه. بردار حالا بعدها نیازت میشه . کمی لباس ها را نگاه انداختم و زیر و رو کردم. سعی کردم خودم را درون آنها در جمع محمد و دوستانش تصور کنم.از فکر پوشیدن شلوار لی آبی آسمانی و تیشرت زرد وسط آنها خنده ام گرفت. خندیدم و گفتم : +حالا درسته به من میگن خوشتیپ ولی دیگه نه اینجوری! برای اینکه را نشکنم از بین آن همه لباس چندتایی که رنگ ملایم تری داشت انتخاب کردم. _ رضا! چرا فقط همینارو برداشتی؟ این شلوارک خوب نیست؟ خوشت نیومد؟ + همینا کافیه مامان. حالا شاید جای دیگه ای هم چیزی دیدم. با اینکه سعی کردم را به دست بیاورم اما از چهره اش مشخص بود شده است... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۷ به اتاقش رسید... صدای یاشار می امد، خبرهایی میداد.!که خرید حلقه رفتند،..که برای سالن چه کردند...حوصله هیچکس را نداشت. همزبانی نداشت بجز علی. بدون اینکه لباسش را عوض کند.. روی صندلی که پشت میز کامپیوترش بود نشست.آرنجهایش را روی پاهایش، و سرش را در حصار دستانش برده بود.کلافه بود. با دستانش صورتش را پوشاند... چند فرستاد. کمی شده بود.بلند شد لباسش را عوض کرد.باید میگرفت تا علاوه بر ، هم آرام شود.. با لبخند از اتاق بیرون رفت... دیگرصدایی در خانه نبود.آرام به سمت آشپزخانه رفت.مراقب بود سر و صدا نکند، را بهم نریزد. آب را کمی باز کرد..! نگاهش به آب افتاد. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى جَعَلَ الْمآءَ طَهُوراً وَلَمْ يَجْعَلْهُ نَجِساً ستایش خداى را که آب را پاک کننده قرار داد، و آن را ناپاک نگردانید. دستش را زیر آب نبرده بود. بِسْمِ اللَّهِ وَبِاللَّهِ اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنَ التَّوّابينَ وَاجْعَلْنى مِنَ الْمُتَطَهِّرينَ. به نام خدا، و به ذات خدا، خدایا مرا از توبه کنندگان، و پاکى طلبان قرار ده. شستن را آغاز کرد. اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهى يَوْمَ تَسْوَدُّ فيهِ الْوُجُوهُ وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى يَوْمَ تَبْيَضُّ فيهِ الْوُجُوهُ خدایا چهره ام را سپید کن، روزى که چهره ها سیاه مى شود، و چهره ام را سیاه مکن، روزى که چهره ها سپید مى گردد. آب بر روی دست راستش ریخت. اَللّهُمَّ اَعْطِنى كِتابى بِيَمينى وَالْخُلْدَ فِى الْجِنانِ بِيَسارى وَحاسِبْنى حِساباً يَسيراً خدایا پرونده ام را به دست راستم بده، و نامه جاوید بودن در بهشت را به دست چپم، و حسابم را به حسابى آسان رسیدگى کن. برای شستن دست چپ گفت: اَللّهُمَّ لا تُعْطِنى كِتابى بِشِمالى وَلا مِنْ وَرآءِ ظَهْرى وَلا تَجْعَلْها مَغْلُولَةً اِلى عُنُقى وَاَعُوذُ بِكَ مِنْ مُقَطَّعاتِ النّيرانِ خدایا پرونده ام را به دست چپم وا مگذار، و از پشت سرم در اختیارم قرار مده، و آن را بسته به گردنم ننما، و از پاره هاى آتش به تو پناه مى برم. صاف ایستاد. چشمانش را بست. مسح سر را کشید. اَللّهُمَّ غَشِّنى رَحْمَتَكَ وَبَرَكاتِكَ. خدایا رحمت و برکاتت را بر من بپوشان. پاهایش را مسح کرد. اَللّهُمَّ ثَبِّتْنى عَلَى الصِّراطِ يَوْمَ تَزِلُّ فيهِ الاَْقْدامُ وَاجْعَلْ سَعْيى فيما يُرْضيكَ عنّى يا ذَاالْجَلالِ وَالاِْكْرامِ خدایا مرا بر صراط ثابت بدار، روزى که قدمها مى لغزد، و کوششم را در انچه تو را از من خشنود مى کند قرار ده، اى داراى بزرگى و اکرام. وضویش که تمام شد نفسی عمیق کشید. و در حالیکه به اتاقش برمیگشت آرام زیرلب گفت : اَللّهُمَّ اِنّى أَسْئَلُكَ تَمامَ الْوُضُوءِ وَتَمامَ الصَّلوةِ وَتَمامَ رِضْوانِكَ وَالْجَنَّةَ. خدایا از تو مى خواهم کمال وضو، و کمال نماز، و کمال خشنودى ات و بهشت را. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ ستایش خاص خداى پروردگار جهانیان است. با بسمت اتاقش رفت... وبا لبخندی حاکی از و بخواب رفت.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚