💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۵۵ و ۵۶
سرم را تکان میدهم و راه میافتیم.واقعا احساس #مسمومیت میکنم!سرگیجه دارم و همچنان دلم آشوب هست.
فکر میکردم مثل پارتی قبل جمعی از پسر و دخترهای جوان در این مهمانی باشند،اما اینجا انگار ردهیسنی خاصی ندارد!حتی مرد و زن هایی به سن و سال پدرم و افسانه هم حضور دارند.
پارسا به چند نفری معرفی ام میکند و من خیلی کوتاه اظهار خوشوقتی میکنم.
+نمیخوای شال و مانتوت رو دربیاری؟
به سر و وضعم نگاهی میکنم.
کسی صدایش میزند
_پارسا؟به به ببین کی اینجاست!چطوری رفیق جان بی معرفت؟
بلند میشود و برای مرد جوان آغوش باز می کند.هنوز گرم خوش و بش هستند که من راهی حیاط میشوم.
نفسم را فوت میکنم بیرون و فکر میکنم چرا انقدر محتاط شدهام؟! هنوز سرگیجه دارم.
+چرا اومدی بیرون؟
برمیگردم و به پارسای سیگار به دست نگاه میکنم.جلوی بینیام را میگیرم. با #تمسخر میگوید:
_نگو که به بوی سیگارم حساسی!
+گفتم که حالت تهوع دارم
دو قدم فاصلهی بینمان را پر میکند و با یک حرکت ناگهانی شالم را از سرم میکشد...😈 مثل آدم های مسخ شده ماتم میبرد.هنوز شوکهام و با دهانی نیمه باز نگاهم به شال سرخی مانده که بین پنجه های مردانه اش جاخوش کرده..
به خودم می آیم،دستم را حایل سرم می کنم و انگار که تازه از خواب پریده باشم فریاد میزنم
_دیوونه شدی؟ این چه حرکت زشتی بود؟؟
با آرامش میخندد و میگوید:
+خواب از سرت پرید؟😈
_بده به من شالمو😡
+بیخیال پناه!تو باید از جراتی که بهت دادم ممنون باشی!😈😏
از شدت خشم دندانهایم را روی هم فشار میدهم.
_چرند نگو، بده بهم اون لعنتی رو😡
+یعنی نمیخواستی خودت بندازیش؟هوم؟اولش سخته پناه دو دقیقه ی دیگه عین خیالتم نیست.تازه دیر اقدام کردم!
صدایم را بالاتر می برم:
_عین خیالم هست! خیلی خیلی کار زشتی کردی
در کمال خونسردی میگوید:
+تو که از ده طرف موهاتو وا دادی بیرون دختر خوب. دیگه این یه تیکه پارچه کجا رو باید بپوشونه آخه؟ مثلا فکر کردی الانت با وقتی روسری داشتی خیلی متفاوته؟
از پک های عمیقی که به سیگارش می زند متنفرم.
_واقعا که.به خودم مربوطه بدم به من شالم رو...
منگولههای گوشه ی شال را می کشم اما انگار دارد از این تقلا لذت میبرد. محکم گرفته جوری که مرا عصبی تر میکند.😡
+چه سودی میبری از حرص دادن من پارسا؟؟؟؟؟
شانه بالا میاندازد و ته سیگارش را پرت میکند روی زمین و با کفش خاموش میکند.
_واقعا هیچی .اما چرا….می دونی پناه انقدر دور و اطرافم رو دخترای دست و دلباز و همه جوره راحت پر کردن که تو مخم نمیگنجه یکی مثل توام هست! یکی که در شرایط عادی ممکنه روسریش از سرش سر بخوره و کاری نکنه ولی حالا بخاطرش حاضر باشه بجنگه! حس #رضاخان رو دارم الان و این برام لذت بخشه..
+پس تعادل روحی نداری!در شرایط عادی اختیار من با خودمه ولی به این کار تو میگن …
با همه ی خشمم ساکت میشوم...
و او ادامه میدهد:
_تجاوز؟ نه؟
+آره به هر حرکتی که بی اجازه باشه و توی #حد_و_حدود من نباشه
_پس چرا به من یا هرکسی اجازه میدی راحت در موردت این فکرو بکنیم که آدم لارجی هستی؟ چرا ادای چیزی رو درمیاری که خودت نیستی؟ مسخره ست که یه نفر انقدر دوشخصیتی باشه…
بغض کرده ام و آماده ی منفجر شدنم. سرگیجههای کلافه کننده هم دست از سرم برنمیدارند.
_پناه معصوم من!میدونی کجا اومدی امروز؟ میدونی این مهمونی تا چه حدی سکرته و اگر یه درصد پلیس بریزه اینجا چه همهمه ای به پا میشه؟ میدونی بجای شربت و آبمیوه اون تو چی سرو می کنن؟میدونی کله گنده های چه قشری الان دارن تو سالن خوش و بش می کنن؟! اما نه از کجا باید بدونی؟ تو پاک تر از این حرفایی…داره باورم میشه رفتار اون روزت برخلاف نظر بچه ها واقعا ساختگی نبوده!
اشک هایم را پس میزنم و میگویم:
+داری حالمو بهم میزنی پارسا😭😡
_هنوزم عجیبه رفتارت برام
+ به چه حقی منو وایسوندی اینجا و صحنه ی نمایش برام درست کردی؟اصلا برو کنار میخوام برم
_اوکی من اصراری به موندنت ندارم، آروم باش.بیا…اینم یه تیکه پارچه ای که انقدر دلت شورش رو میزنه، ولی برای من و مایی که سر و ته موهاتو دیدیم واقعا چه فرقی میکنه؟
روسری را رها میکند ....
و یک قدم عقب میرود. بغض بزرگی هنوز توی گلویم گیر کرده. حس میکنم به معنای واقعی کلمه #خورد شدهام.
+پناه، هیچکس امروز به عقبه ی مقدس تو فکر نمیکنه وقتی وسط چنین مهمانی ایستادی! تو برای من فقط در حد یه حس خوب بودی که یادآور دختری بود که روزی عاشقش بودم…اگرنه هیچ فرقی با آذر و رویا و دخترای دیگه نداری. امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینهها.......
#اللهماجعلعواقبامورناخیرا
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌