💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۴۵ و ۴۶
دلم میخواهد حواسم را پرت کنم ، خیلی پرت، جایی که فعلا نه فکر و خیال مهمانی هنگامه و پارسا باشد و نه بهزاد و بابا !
+دوست دارم
_پس بزن بریم
دیدن بساط حلوا پختن زهرا خانوم سر ذوق میآورم. دیس های گل سرخی را روی میز میچینیم.
+بیا پناه این وسائل تزیین روی حلواها
_اینهمه برای چی میپزین؟ شب جمعه هم که نیست…
+نه، زن عمو سفرهی حضرت ابوالفضل داره هر سال مامان براشون حلوا میپزه چون دستپختش عالیه
_انقدر تعریف نکن دختر،به قول قدیمیا مشک آن است که خود ببوید…
+نخیرم،آن است که دخترش بگوید مامان خانوم
میخندم و شیشه ی گلاب را بو میکشم.
_وای من عاشق عطر گلابم
+آخی،میگم حیف شد آش نیستا
_چطور؟
+خب هم میزدی بلکه حاجت روا میشدی و بختت وا میشد .
با شیطنت میخندد، همانطور که روی دیس حلوا را با قاشق تزیین میکنم به طعنه میگویم:
_ببینم این زن عموت همون نیست که برات از کربلا چادر آورده؟
محکم میکوبد روی پایم و به مادرش اشاره میکند.
+چرا همونه خیلی مهربونه
_پناه جان
+جانم زهرا خانم؟
_شما هم #دعوتی،باید حتما بیای
+دستتون درد نکنه من کلاس دارم
دست روی شانهام میگذارد و با صدایی آرام نجوا میکند:
_اصرار نمیکنم اما بدون آدم اگر #لایق نباشه چنین مجلسی #دعوت نمیشه، اگر دوست داشتی و به دلت افتاد بیا و برای پدرت دعا کن. شفا بخواه و شفاعت … اومدن به دله، نه به حرف من و دعوت زن عمو.
چرا من اینجا تاب مخالفت با زهرا خانم و خانواده اش را ندارم؟ چرا هر لحظه #منتظربهانهای هستم تا خودم را به آنها #وصل کنم و حس خانواده داشتن را از نزدیک لمس کنم؟
هرچه بیشتر در حقم خوبی میکنند بدتر وابسته میشوم....
برای آماده شدن مرددم که چه بپوشم.
اما در نهایت مانتوی بلند مشکی و شال مدل چروک سیاهم را با شلوار جین انتخاب میکنم.
از خیر آرایش نمیگذرم اما به یاد تذکرهای همیشگی افسانه در اینجور مراسم ها،کمتر از حد معمول به خودم میرسم.
خیلی علاقه به رفتن ندارم اما بهتر از توی خانه ماندن است.البته ذوق فرشته را که میبینم و وسواسی که برای ظاهرش به خرج میدهد، تمایلم برای سرک کشیدن به خانهی پدری دلداده اش بیشتر میشود!
در میزنم و فرشته درحالیکه از همیشه زیباتر شده در را باز میکند.
_به به چه خوشگل شدی
+راستکی؟
_باور کن
+پس دیگه نرم سراغ آینه؟
_دل بکن عروس خانوم! مامانت میفهمه ها
+هیس،باشه بریم
_پس زهرا خانوم؟
+پایین تو ماشینه
_خوب شد اومدم دنبالت بریم
میدانم درگیر حس و حال خودش است اما بین راه کلافهاش میکنم از بس پرس و جو میکنم.و تنها چیز مهمی که میفهمم این است که شیدا خواهر محمد،یک دل نه صد دل عاشق شهاب است …
از همان لحظه ی اولی که وارد میشوم زیبایی خانه دلم را میبرد . فرشهای دست بافت و پرده های سرتاسری و مبلهای نسبتا قدیمی اما هنوز سرپای قهوه ای رنگ مخمل؛گچ بری های چند رنگ سقف و ستون، شیشه های رنگی درهای چوبی و تابلوها و تابلو فرش هایی با طرح های مذهبی و ان یکاد و …همه جا هستند.
انقدر همه چیز #باظرافت و #زیباست که چند دقیقه می ایستم و فارغ از احوالپرسی های گرم بقیه،خیره به در و دیوار میمانم.باورم نمیشود که در قلب تهران هم هنوز چنین خانههای سنتی پیدا میشود.
فرشته با دست به پهلویم میزند،دیس حلوا را به دختری که با لبخند نگاهم میکند میدهم و میگویم:
_سلام
+سلام،خوش اومدی عزیزم
_مرسی
فرشته شروع میکند به معرفی کردن:
+ایشون پناه هستن،دوست من.ایشونم شیرین دختر بزرگه ی عمو محمود؛این خوشگل خانمم شیداست.دختر کوچیکه ی عمو جان
شیدا را با کنجکاوی برانداز میکنم.
چشم های سبز و نسبتا خمار و ابروهای بلند و قشنگی که عجیب به صورت گردش میآید اولین ویژگی خاص بودنش است.
با مهربانی خوش آمد میگوید و تعارفم میکنند برای تو رفتن.حتی صدای خوبی هم دارد.
تعجب میکنم که چرا فرشته نگفته بود “داداش شهاب یه دل نه صد دل عاشق شیداست”!
کار دنیا برعکس شده…
حتما شهابالدین خان برای دخترعموی به این خوشگلی هم طاقچه بالا میگذارد.
زیر نگاههای سنگین و لبخندهای یکی درمیان خانم هایی که دورتادور سفره پهن شده ی وسط اتاق نشسته اند،رد میشوم و کنار فرشته مینشینم.
نگاهم که به محتویات سفره میخورد.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌