یک راست به سمت اتاق عقد حرم رفتند. جمعیتشان زیاد بود. غیر از پدر عروس و داماد، بقیه آقایان در حرم ماندند.
وارد اتاق که شدند، عروس و داماد را بالای مجلس بردند. که مقابلشان سفره عقد بسیار زیبایی پهن بود....
عاقد بعد از گرفتن شناسنامهها و اجازه از پدر عروس و داماد خطبه را خواند:
عاقد:_"النکاح سنتی و من رغب سنتی فلیس منی" دوشیزه مکرمه سرکار خانم حلماسادات کوثری آیا وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقا داماد سیدحسین نجفی، با یکجلد کلامالله مجید، ۱۴ شاخه گل نرگس، و ۱۴ سکه تمام بهار آزادی دربیاورم؟
مهتاب:_عروس خانم داره قرآن میخونه!
عاقد خطبه را بار دوم جاری کرد....
مینا:_عروس گلشو چیده داره خداروشکر میکنه!
همه دست میزدند و میخندیدند. عاقد که بار سوم خطبه را خواند و حلماسادات بله را گفت. همه دست زدند. که سیدحسین گفت:
_آقای عاقد از من بله نمیخوای بگیری!؟
عاقد با خنده، برای داماد خطبه را خواند و سیدحسین خودش بله را داد و خودش هم بعد آن کِل کشید...
ساعتی بعد همه در صحن صاحبالزمان (عجلالله تعالی فرجه) حرم رفتند. و هرکسی جدا یا با همسرش به زیارت میرفت. علیرضا و مینا باهم، حلماسادات و سیدحسین دست در دست هم، اکرم خانم و آقا مصطفی....
و قرار شد همه بعد از نماز مغرب و بعد از زیارتی دوباره، ساعت ۹ شب کنار در ورودی صحن باشند. خلاصه همه از هم جدا شده بودند تا به زیارت عارفانه و عاشقانهی نابی برسند.
در این میان مهتاب تنها به حرم رفت، عاشق خلوتی تنها و تکنفره بود. بعد از زیارت، سراغ مزار مطهر علامه طباطبائی رفت.
چقدر شلوغ بود....
گوشهای ایستاد. کتاب زیارتنامهاش را باز کرد. خیلی دوست داشت نزدیکتر رود، و دقیقا سر مزار باشد. اما ازدحام جمعیت این اجازه را به او نداد.
از ته دل، آرام اشک میریخت و در دل نجواگونه حرف میزد:
"سلام استاد...اگر اجازه بدین استاد صداتون کنم... کمکم کنین... من بلد نیستم چکار کنم... نمیدونم چجوری باید مقاله پروفسور با اون همه رمز تموم کنم بدون اینکه سوال از کسی بپرسم... استاد این مقاله خیلی مهمه... نکنه من شرمنده #شهدای_هستهای بشم... استاد شما واسطه بشین... کمکم کنین... به من اعتماد کردن فکر میکنن من میتونم.... استاد اگه نشه چی؟ زحمت پروفسور با یه عمر مطالعه و پژوهش به هدر بدم چی؟؟.... استاد شما واسطه بشین برام...."
گوشهای دنج پیدا کرد و آرام میگریست...
✍تقدیم به ساحت نورانی حضرت شاهچراغ و حضرت معصومه سلاماللهعلیهما...به امید گوشه چشمی....
🌸🌸 پایان فصل اول 🌸🌸
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱