🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۲۸
از فردا مصاحبه با خانواده شهدای مدافع حرم شروع میشود اولین مصاحبه ما با خانواده مادر شوهر نرجس شد
قرار براین شد فردا بریم
بسیج دانشگاه ومن باهشون تماس بگیرم
رسیدم دانشگاه رفتم دفتر بسیج خواهران
شماره تماس خونه شهید حسینی
گرفتم پدرشون برداشت
- الو سلام منزل شهید حسینی
°° بله بفرمایید
- ببخشید حاج خانم هستن؟
°° بله چنددقیقه ای گوشی دستتون
= بله بفرمایید
- سلام خانم حسینی خوب هستید ؟
= ممنون ببخشید شما
- نرگس ساداتم خواهر عروستون
= شرمنده نرگس جان نشناختم واقعا حال روحیم خوب نیست
- بله میدونم حاج خانم اگه اجازه بدید میخایم با چند رفقای حسین آقا مزاحمتون بشیم
= نرگس جان والا ما تاحال با کسی درمورد حسین صحبت نکردیم اما شما به خاطر نرجس بیاید عزیزم
- ممنونم حاج خانم پس اگه اجازه بدید ما فرداساعت ۶ غروب مزاحمتون بشیم
= مراحم هستید تشریف بیارید
- ممنونم
زهرا_نرگس سادات چی شد
- برای فردا ساعت ۶ هماهنگ کردم
زهرا_احسنتم خواهر موسوی
-زهرا ولی جای من تو تیم شما نیست
برادر و همسرتو هستن... من به اونا #نامحرمم چیکارمیکنم توی این تیم
_نرگس سادات تو مگه از برادرمن چیزی دیدی که اینجوری میگی
- این چه حرفیه من پسری به چشم پاکی برادرت ندیدم اما مطمئنم حضورم هم باعث #آزار خودم هم اون بنده خداست
_نرگس آجی این راهو خود شهدا سر راهت گذاشتن
- خداکنه حرف تو باشه
_نرگس سادات بریم مزارشهدا توسل کن به خودشون من مطمئنم خودشون میگن حرف منه یانه
- باشه بریم
وارد مزارشهدا شدیم
رفتیم سر مزار یکی از شهدای مدافع حرم
_نرگس آجی من میرم سرمزار #شهیدم
توام حرفات بزن
- باشه آجی
زهرا ازم دور شد
شیشه گلاب ریختم رو مزارشهید با دستم مزارش لمس میکردم...
من تازه قدم به راهتون گذاشتم
چطوری تو یه تیم #نامحرم هست کارکنم ؟
نکنه بجای ثواب گناه کنم
شب بعداز خوندن نماز مغرب راهی خونه شدیم... چشمام قرمز قرمز بود
- سلام عزیزجون حالم خوب نیست میرم بخابم.. خاهشا کسی نیاد سراغم
چشمام بستم
💤خواب دیدم
تو مزارشهدا دارم راه میرم یهو از مزارشهدا تو یه منطقه جنگی حاضر شدم
شهید ململی صدام کرد
_خانم موسوی... این اسامی ثبت کنید تو این دفتر... پرونده هاشون که کامل شد
بدید امضاش کنم
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۷۰
امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم
وآخرین ماه سال 96
گوشیم رو برداشتم و شماره محسن رو گرفتم
_سلام سرباز
محسن: سلام علیکم سردار
خوبی خانمم؟
جوجه سرباز خوبه؟
_خوبه عزیز دلم
محسن جان عزیزم زنگ زدم مطب واسه امروز وقت سونو گرفتم
میای باهم بریم؟
محسن: اره عزیزم این سید بچه امو
مسخره میکنه میگه بچه ات کاله
زینبم سید میگه شب بریم خونشون شام
خانم رضایی و مهدی اینا هم هستن
_ باشه عزیزم
من برم حاضر بشم
ساعت چند میای؟
محسن: ساعت 4 خونم خانمم
مواظب خودتون باش
فعلا یاعلی
_ یاعلی
دلم امروز بی نهایت هوای برادر #شهیدم رو کرده بود
ماه پیش زمانی که دومین سالگرد #حسین بود، دلم میخواست تنها باشم ولی بهار، عاطفه، عطیه، مهدیه اومدن دنبالم بردنم مراسم حسین...
به ساعت نگاه کردم 3:30 بود دیگه باید حاضر بشم یه مانتو بارداری سرمه ای پوشیدم روسری کرم و ساق کرم.
چادر مهمونی ام رو گذاشتم تو کیفم داشتم فکر میکردم کدوم چادرم سرکنم که صدای #محسن اومد
اهل خونه کجایید؟
_بیا اینجا همسری
محسن : چرا پس هنوز حاضر نیستی؟
_ نمیدونم کدوم چادرم رو سرکنم
محسن: بذار کمکت کنم
آهان بفرمایید اینم چادر
چادر معمولی که پایینش دوختی
بدو بریم که میخوام ثابت کنم که حس پدرانه من قوی تر از حس مادرانه توست
قراره یه سرباز سید علی دنیا بیاد
دقیقا حرف #محسن بود؛ بچمون #پسر بود.
داشتیم میرفتیم خونه عطیه اینا
محسن: خب خانمی حالا که باختی بگو ببینم اسم چی بذاریم
_ ایش توام با این پسرت خودتم براش انتخاب کن
محسن: اوووووووه اخمشووووو.....دختر جون پسر پشتیبانه مادره اگه یه روزی نباشم میدونم یه مرد هست مواظبته... زینب؟
_ جانم
محسن: چه من بودم چه نبودم اسم پسرمونو بذار حسین
تا مثل داییش باشه
با این حرف محسن یاد وداع شهید طاهرنیا و پسرش افتادم...
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊