🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۶۴
هیچکس نپرسید.. چطوری آروم شد..
نمیخاستم کسی بدونه..
ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی..
تو کاروانی که اعزام بودن
علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن
خیلی از بچه های پایگاهشون میرفتن
برای همین مرتضی و علی آقا خاستن همین جا تو خونه خداحافظی کنیم
مرتضی ازهمه خداحافظی کرد اومد سمتم دستم گرفت گفت :
_بااجازتون میخام نرگس سادات سربندمو ببندد برای همین بریم تو اتاق
تو اتاق مرتضی بودیم اومد سمتم گفت :
_ساداتم بشین به حرفهام گوش بده
-بگو عزیزم
+ نرگس اینطوری رضایت دادی ؟
- رضایت دادم... اما حق دارم گریه کنم
مرتضی داره تمام زندگیم... میره به جنگ حرمله... شاید شهید بشه
+ عزیزم...من فدات بشم..نرگس.. ببین دوست دارم... وقتی رفتم مثل یه #شیرزن رفتار کنی دوست ندارم گریه کنی...
نرگس ...اگه من شهید شدم.... جوانی...
دوباره ازدواج کن
- نگوووووو... نگووووو.. مرتضی
+ زشته جیغ نزن...
- اگه میخای گریه نکنم... جیغ نزنم... حرف ازشهادت نزن
+چشم... اما نرگس ببین بقول خودت
جنگه...... بذار حرفهام بگم
- 😭
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸