🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۷۲
-الو سلام مائده جان خوبی عزیزم؟
مائده : ممنونم عمه شما خوبی؟
عمه جان پس فردا یه مهمون ویژه داریم
صدام لرزید...
_مهمون کیه؟
مائده سادات :عمه نترسید... فعلا ما لایق نشدیم... یه شهید مدافع حرم بعداز سه ماه پیکرش برگشته عقب... چندروزه اومده شهرما... اما اصالتا شیرازیه... حالا پس فردا خانواده اش دارن میان قزوین....
ما داریم میریم معراج الشهدا آماده کنیم
حالا میخاستم ببینم شما و زهرا خانم میاید کمک ؟
- آره عزیزمـ ماهم میایم
به زهرا زنگ زدم...
قرارشد برم دنبالش... آقا مجتبی هم قرارشد باما بیاد
به مادرجون گفتیم که این دوروز اصلا نمیایم خونه
همه معراج ابتدا سیاه پوش کردیم
بعد چون نزدیک محرم بود،یه صحنه از عاشورا درست کردیم
دوروز مثل برق و باد گذشت...
خانواده شهید ساعت ۹ صبح رسیدن معراج الشهدا
یه بچه سه -چهارماهه همراهشون بود
گویا زمان اعزام شهید همسرش ماههای آخر بارداری طی میکرده
بعداز گفتگوی مادر..... همسرش نزدیکش شد
_محمدجانم... ببین آقا... علی آوردم... بی وفا چه زود ازپیشم رفتم ....رجعت مبارک آقا... باباشدنت مبارک بی وفا...محمد یادت نرهااا گفتی... اینجا فقط یه سال کنارت بودم... اون دنیا همیشه کنارت میمونم... میدونم حرفت همیشه حرفه...محمد من پسرت یه #شیرمرد بزرگ میکنم... تا اونم فدای حضرت زینب بشه...
کارای انتقال اون شهید بزرگوار به زادگاهش انجام شد...
یازده روز از اعزام مرتضی میگذشت..
و من فقط یه بار صداشو شنیده بودم
خونه مادرجون بودم...
زهرا تو اتاقش بود... داشت رو تحقیقش کار میکرد
مادرجون هم تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود
تلفن زنگ خورد،
مادرجون : نرگس سادات دخترم لطفا تلفن جواب بده